چند روز پیش مامانم داشت آهسته بهم میگفت که چرا در اتاق صبا همیشه بسته است، و منم فکر میکردم طبق معمول از سر بیاعتمادیه، و گفتم که جای نگرانی نیست، احتمالا یا درس میخونه یا انیمه میبینه، و گفت «نه، میخواستم بگم چک کنی که حالش چطوره.» و واقعا حیرت کردم. «ندیدم که این داره میاد» و خوشحال شدم.
به هر حال چک کردمش، و حالش خوب بود.
امروز احسان گفت با هم بریم بیرون، و ما سه تا واقعا حرف زیادی نمیزنیم. یعنی بیشتر اوقات احسان و صبا حرفهای احمقانه میزنند و منم ساکتم. امروزم ساکت بودم، ولی میدونی؟ میخواستم یک بار حواسم بهش باشه. یک بار مسئول باشم. معمولا از مسئول بودن دربارهی احسان فرار میکنم. نمیخواستم اینطوری باشه که فکر کنه نمیتونه با ما ارتباط برقرار کنه و واقعا دیر نیست برای چیزی. گفتم دربارهی کار جدیدش چه نظری داره، این که باید بریم پارک ملت دوچرخه سواری. این که نریم خونه و بیشتر دور بزنیم.
حتی این بار که مهرسا هم اومد، تلاش کردم باهاش ارتباط برقرار کنم. میدونم احساس تنهایی چطوریه و حیفه که انرژی لازم برای دور کردن تنهایی از کسی داشته باشم و نکنم. موقع خواب یکم بغلش کردم و به حرفهاش گوش دادم وقتی تونستم. و میدیدم خوشحاله. این شکلی نبود که فشاری بهم بیاد، و راضیام از این که فکر کردم و اهمیت دادم.
نمیدونم قراره به چی برسم اصلا. میدونی، بعضی اوقات یادم میره هنوز در پروسهی ترمیم روابط اجتماعی و پیدا کردن جایگاه افراد توی زندگیمم. از طرف دیگه هم توی پروسهی آماده شدن برای بزرگسالیام و به نظرم یک بخشی از بزرگسالی قبول مسئولیت مداوم و همیشگی سلامت اطرافیانته. که اگه صبا حالش خوب نباشه، مسئولش منم. بیست (و یک) سال زندگی کردم و به اندازهی کافی میدونم و تجربه کردم.