میدونی، دارم تلاش میکنم خیلی سالم باشم و فلان. یعنی وقتی ناراحتم، دعوا نکنم، یا مثلا مستقیم حرف بزنم. همچین چیزهایی، ولی نتیجهی خیلی خوبی نداشته، و حالا به جای این خیلی آدم سالمی باشم، آدم بستهای شدم و وقتهایی که ناراحتم، دیگه هیچ راه نجاتی ندارم. کسی نیست که بتونم بهش پناه ببرم، و میدونی، خیلی ترسناکه. چون من قبلا میگفتم دلم میخواد دوست جدید پیدا کنم و دوست جدید پیدا کردن یک چیز نسبتا قابل دستیابیه. کاملا ممکنه که من هفتهی بعدش به دوست جدیدم برسم. ولی ابدا ممکن نیست من تا هفتهی بعد، ماه بعد، حتی سال بعد کسی رو پیدا کنم که اینقدر باهاش راحت باشم که بتونم بهش پناه ببرم. و این یعنی من باید کلی دفعهی دیگه این غم رو تحمل کنم و تنها باشم و فقط امیدوارم اطراف ساعت هشت باشه که بتونم با دوچرخهسواری یکم قابل مدیریتش کنم.
توی پینترست کلی مطلب میبینم با این مفهوم که «هر کسی باید برای خودش کافی باشه» و به نظرم حقیقتا چیز مزخرفیه. نمیفهمم چه اصراریه که مردم به مستقل بودن از هر نظر دارند. یا مثلا این که تلاش میکنند هر طور که شده احساسات منفیای که اطرافشون هست، از بین ببرن. این مدت که تلاش کردم حرف بزنم، بیشتر متوجهش شدم. مثلا میگفتم «خب سارا، الان پیام بده و بگو ناراحتی و دوست داری که حرف بزنی. حواست باشه که با لحن مناسبی بگی.» و میخواستم پیام بدم و فکر کردم «خب، نباید از بقیه توقع داشته باشی وسط روزشون یهو یک وقتی برای تو خالی کنند، نکنه وسط یک چیزی باشند؟» و کلا منصرف میشدم. مثالهای متنوعی ازش دارم، ولی خب، خلاصهاش اینه که جوّ کلی این شکلیه که هیچکس نباید هیچ مسئولیتی در زمینهی روابط اجتماعی داشته باشه. مثلا تو میتونی یهویی رابطهات رو قطع کنی با یک نفر، و هیچ تقصیری گردن تو نیست، و منصفانه نیست.
نمیدونم، فعلا پیچیدگیهای روابط انسانی و ناتوانی خودم در برابرشون به گریهام میندازه. کاش زودتر یک سرنخ پیدا کنم.