یک.
میدونی، مثلا هم خودم و هم محیط اطرافم انگار درک درستی از اولویتها نداریم و حس میکنم بخش بزرگی از مشکلمون همینه. مثالش همونی بود که یک بار نوشتم، که مثلا خیلی اوقات بچههای کنکوری که بهم پیام میدن، کلی اختلال جسمی و روانی دارند و بالاترین اولویتشون اینه چطوری مثلا دوازده ساعت درس بخونند. چون از همه طرف هم تلقین میشه که این مهمترین نقطهی زندگیته. در حالی که بابا! اصلا وقتی بحث سلامتیت میاد وسط، همه چی بیاهمیت میشه، مثه اینه که خونهات با بچهات توش، آتش گرفته باشه و تو فکر کنی چطوری لکههای دودی که روی لباسهات میفته پاک کنی.
یا مثلا چند وقت پیش داشتم به یک کاریم فکر میکردم، که کار خوبی نبود واقعا. به کسی آسیب نزد، ولی خب، من ممکنه بعدا بهخاطرش حسرت بخورم. و فکر کردم من توی اون دوران تنها دغدغهام این بود که ازش بگذرم. که حالم خوب بشه. زنده بمونم. اصلا این که کار درستی کنم یا نه (مخصوصا وقتی آسیب به کسی نمیزنه) هیچ اولویتی نبود. هیچ اهمیتی نداشت و اشکال نداره. مهم اینه که حالم خوب شد و زنده موندم. حتی اگه بعدا حسرتی داشته باشم، میدونم که تقصیری نداشتم و کاری کردم که باید میکردم.
میگه که اولویت هر مرحلهای از زندگی یک چیزه. یک دورهای باید تلاش کنی، یک دورهای باید از نتیجهی تلاشت لذت ببری. تصویر ذهنی من این بود که کل زندگی باید تلاش کنی و فکر میکردم خب این همه تند میری که به کجا برسی اصلا؟ الان خیلی این تصویر ذهنیم درست شده. حس میکنم به همهی بخشهای زندگیم، به اندازهی اولویتشون اهمیت میدم و این باعث میشه که هم رو تقویت کنند. چون عزیزم، در نهایت واقعا هم مهم نیست درخشان باشی، یا توی ذهن مردم بمونی. نه این که نباشه، ولی کیه که تصمیم میگیره کی ماندگار باشه؟ مردم. و تو میدونی نظرات مردم نه مهمه و نه معتبر.
کلا یک این که اولویتها برات مشخص باشه و دو این که جای چیزها برات مشخص باشند. مثلا توی سریالی که دارم میبینم یک زوجی هستند که خیلی با هم خوباند، اما به یکیشون یک موقعیت کاری خیلی خوب توی یک جای دور پیشنهاد شده که طرف مقابلش نمیتونست توی اونجا به کارهاش برسه. و در نهایت خیلی در آرامش از هم جدا شدند. یعنی میدونی، مگه نقش رابطه این نیست که باعث پیشرفتت بشه؟ میگفتند که ما به هم کمک کردیم که تا اینجا برسیم و اینجا راهمون جدا میشه. یک ابزاره، نه یک هدف.
دو.
توی دوران امتحانات، یک روزی بود که من دو تا امتحان شدیدا حفظی داشتم. یعنی وضعیتم به نسبت فرق داشت و بچههایی که یک امتحان داشتند هم، کلی اذیت شدند، چه برسه به من. و ببین، عملکرد من درخشان بود. یعنی اصلا باورم نمیشه من اونقدر تلاش کردم و منطقی خوندم و در نهایت توی جفتشون نمرهی خیلی خوبی گرفتم. اصلا شبیه من نیست. هر بار بهش فکر میکنم، حیرتزده میشم. و این باعث میشه فکر کنم شاید من اونقدر که خودم فکر میکنم، در مدیریت جنبههای مختلف کنار هم ناتوان نباشم و اتفاقا مشغول چند تا چیز بودن برام خیلی fulfillingتر از این باشه که تلاش کنم مثلا روزی دوازده ساعت درس بخونم.
کلا توی این چند ماه خیلی دیدم واقعبینانهتر شده و اینطوری انرژیم سر چیزهای بیاهمیت یا بیربط هدر نمیره و میتونم برای چیزهای مهمتر تلاش کنم. این احتمالا مثبتترین تغییر تابستونیم باشه.
سه.
یک فردی بهم زنگ زده بود برای انتخاب رشته و مثلا رتبهاش حدود بیستِ منطقه بود. و میگفت من میترسم توی کارشناسی معدلم بالاتر از کف نشه، (حالا کف چیه؟ شونزده فکر کنم) و من واقعا خندهام گرفته بود. مثل اینه که مثلا از آزمون تئوری رانندگی بترسی. خیلی واقعا یادش میکنم احتمالا در طول زندگیم. بهعنوان تصویری از ترسهای مسخرهای که هیچوقت در واقعیت نگرانکننده نیستند.