I haven't found all I was hopin' to find

برای فرار کردن می‌نویسم.

 

دیروز پگاه یک چیز بامزه‌ای می‌گفت که وسط درس خوندن به یک مبحثی رسیده که تا حالا هزار بار خوندتش و بازم یادش رفته که چی بوده. و این موضوع خیلی ناراحتش کرده، چون اگه تو همینم یادت نیست، دیگه می‌خوای چی کار کنی؟ بعدش که می‌خواسته بره سرچ کنه و دوباره درباره‌ی اون مبحث بخونه، کلا یادش رفته مبحث چی بوده. تا موقعی که با هم بودیم هم یادش نیومده بود همچنان. بهش می‌گفتم ما باید یک دانش منسجمی داشته باشیم و نداریم.

یا وسط مکالمه‌مون یک جایی پرسید تو می‌دونی جنس پرایمر چیه؟ منم یک لحظه واقعا قاطی کردم. در نهایت می‌دونستم، ولی جالبه که موضوعی به این پایه‌ای هم توی ذهنم محکم نیست. همین چیزهاست که غمگینم می‌کنه. نه این که شک دارم جنس پرایمر چیه. این که ما آخر اون پارک کوچک که روباه داشت، نشسته بودیم و من می‌تونستم هر چی بهش فکر می‌کنم، بگم. تمام این چیزهای احمقانه‌ی کوچک و نامتداول. این که چقدر به نظرم جالبه و چقدر صفت خوبیه که سر کلاس حرف بزنی و یک نفر باشه که تمام ذهنش در همون مکالمه است و کاملا می‌فهمه که چقدر واقعا صفت خوبیه.

اگه ما اولش یک سنگ با یک شکل خاص باشیم و در جریان زندگی و فرسودگی‌ها همه‌مون دایره‌ای بشیم، به نظرم دوستی می‌تونه چیزی باشه که با سرعت کم‌تری دایره‌ای بشیم و گوشه‌های بیهوده‌مون برامون بمونه. نمی‌دونم گوشه‌ها چه اهمیتی دارند.

.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان