ولی در نهایت سیستم‌ها و معیارهایی که می‌سازی، کمکی می‌کنند؟

به نظر نمیاد صبر کردن برای خالی شدن ذهنم تاثیر خاصی داشته باشه. هزار تا چیز بی‌ربط، یا بدتر، مربوط ولی طوری که ربطشون برام دقیقا مشخص نیست، توی ذهنم هم‌زمان در جریان‌اند. اون شب پگاه اومد دنبالم و رفتیم یکم خوراکی گرفتیم و با فلاسک چای رفتیم که به یک جایی برسیم. می‌خواستیم بریم کوه، ولی واقعا مشخص نبود کوه کجاست. مدت زیادی به رانندگی و ارزیابی مقصدهای احتمالی گذشت. هیچ پشیمونی‌ای نداشتیم، یا حداقل من نداشتم، چون اون خیابون‌های پهن و رانندگی کردن توشون به شکل عجیبی یاد Need for Speed مینداختم. آخرش به یک پارک کوهستانی رسیدیم و روی یک نیمکت نشستیم و راجع به چیزهایی حرف زدیم که متداول نیستند.

فرزانه اون شب یک چیزی گفت که من مطمئن نیستم هنوز دقیقا فهمیده باشم، ولی می‌گفت دوست نداره با دوست‌هاش بیاد کافه، برای تولد یک کیک بخرند و بازم بیان کافه و الان که دارم مثال می‌زنم، انگار مشکلش با کافه‌هاست، ولی چیزی که من فهمیدم خستگی از حرکات تکراریه؛ انجام دادن کارها بدون فکر. و به‌خاطر همین از فکر اون شب نمی‌تونم بیام بیرون. از فکر تمام کارهای تازه‌ای که می‌تونیم انجام بدیم. از فکر تمام روابط غیر رندومی که می‌تونیم داشته باشیم.

امروز داشتم فکر می‌کردم یکی دیگه از ویژگی‌های مطلوب برای من توی روابط، پیوستگیه. این که جامون توی زندگی هم با هر حرکتی، با هر تنشی، با هر چیز کوچکی که احتمالا در فواصل زمانی نسبتا معینی تکرار می‌شه، تغییر نکنه. که وقتی من بهت می‌گم ازت خوشم میاد، بهت می‌گم برام مهمی، برات مهم‌تر نشم. که وقتی بهت می‌گم از فلان کارت خوشم نمیاد، که وقتی بی‌حوصله‌ام، وقتی که چیزی می‌گم که تو باهاش موافق نیستی، ازم دور نشی. نه این که هیچ‌وقت، هیچ چیز تغییر نکنه. فقط می‌فهمی دیگه؟ یک فنر محکم‌تر باشه.

 

می‌دونی ساختار مطلوبم برای دوستی چیه؟ این که در قدم اول با یک فرد رندوم دوست نباشم. هیچ معیاری ندارم، جز این که ازش خوشم بیاد. این که یک رابطه‌ی عادی به وجود نیاد. که بعدا هنوز یک قسمت از قلبم درگیر اون فرد باشه، چون حتی بعد از سال‌ها، حتی وقتی رابطه‌ای نداریم، کسی پیدا نشده که من بتونم باهاش رابطه‌ی مشابهی داشته باشم. این که رندوم تموم نشه. از سر بی‌حوصلگیم و بی‌توجهیم تموم نشه. تلاش کنم برای موندنش. و وقتی دیگه نتونستم دلیلی ارائه کنم برای این که چرا اون فرد برام زیباست، و نتونستم تمایزی بین اون رابطه و روابط default بین آدم‌ها پیدا کنم، به فکر تموم کردنش باشم. این‌طوری حتی وقتی بری، فراموشت نمی‌کنم و هنوز دوستت دارم، و این برام نشونه‌ی درست بودنه.

۱
میم _
۰۸ مرداد ۱۷:۰۱

من دوستت پگاه رو خیلی میفهمم. اعلام کردم کسی بخواد برنامه چرت و پرت بریم یه جا یه چی بخوریم اجرا کنه، چاقو میکنم تو گردنم. الان هم تعارف رو گذاشتم کنار و اگه اینجوری بگه خیلی راحت میگم نمیام. بعد میگن خوب پس کجاا؟ چیزی نداریم که. ولی تو همین یه چیزی نداریمها، هر وقت من برنامه میچینم یه چیز جالب و متفاوت میاد که همه هم خیلی بهشون خوش میگذره و دیگه انگار عادت اشون شده من براشون برنامه مهیج بریزم که من دیگه انرژی ندارم برای کسی کاری کنم. ته اش اگه خودم حوصله ام سر بره و بخوام به خودم حالی بدم میرم یه برنامه مهیج میریزم.

درد و دل بود صرفا. اون تیکه روابط هم میفهمم چی میگی. ولی خیلی ایده آله. معمولا نمیشه اینجوری.

پاسخ :

مینا منظورت فرزانه نیست؟ :))
من آخه خوشمم میاد بریم یک چیزی بخوریم و حرف بزنیم، ولی الان حس می‌کنم به احتمال‌ها و ماجراهای دیگه توجه نمی‌کردم و خلاق نبودم که از این خوشم نمی‌اومد. هومم، می‌فهمم.
آره، ولی می‌دونی، همین که یک جهت داشته باشه و یک سری معیارها توی ذهنم باشه، کمک می‌کنه که تصمیم درست‌تری بگیرم.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان