امروز یادم اومد پیشدانشگاهی که بودیم، چند مورد بود که بچهها با هم توی رابطه بودند، و کلا چیز نسبتا رایج و آشکاری بود، و کسی هم واقعا کاری نداشت. بعد یک بار مدیرمون اومده بود سخنرانی، و میخواست در لفافه نصیحتمون کنه، و گفت نباید «دوستی افراطی» داشته باشیم.
تا چند روز، تنها چیزی که ما راجع بهش حرف میزدیم، همین بود. کافی بود یکی یک حرکت مشکوکی کنه تا ما با «دوستی افراطی» مخلوطش کنیم و تا ساعتها به اضافه کردن جوکهای مسخرهمون ادامه بدیم. به نظر میاومد ترکیبیه که هیچوقت قدیمی نمیشه. مصاحبهی اوگانداییِ اون زمانمون محسوب میشد.
خیلی احمقانه است که بیام راجع به این پست بذارم، ولی واقعا دوران خوبی بود. و من خیلی زیاد میخندیدم، به احمقانهترین چیزها و خدا میدونه که چقدر از خندیدن خوشم میاد. امشب هم زیاد خندیدم. از اینم میترسم که بعدا خیلی نخندم و حتی متوجهش هم نشم.
پ.ن: مثلا بعدا به یکی که ازش خوشم میاد، بگم «من دوست دارم باهات دوستی افراطی داشته باشم.» وای همین الان دارم میخندم. واقعا timeless. حیف که باید طرف از مدرسهمون باشه که بفهمه چی میگم.