دوچرخهسواری یکی از بهترین چیزهاییه که توی زندگیم اتفاق افتاده. میدونم که قطعا قراره ابزار مرگم باشه، ولی با این حال، خیلی احساس خوبی داره و خیلی پدیدهی مبارکیه. من از چیزهای زیادی فاصله گرفتم تا فقط برخوردم با افراد مذکر ناشناس و مشکوک کم باشه و احتمال هر خطری به حداقلِ ممکن برسه. مثلا پارک نمیرم معمولا. پارک ملت که قطعا نمیرم. دوچرخهسواری هم بهخاطر همین یکم ترسناک بود. الانم حتی ترسناکه. چون بعضی اوقات یک رانندهی احمق بهم خیلی نزدیک میشه و این که میگم میدونم آیندهی خوشی ندارم، بهخاطر همینه. ولی چند وقت پیش با پگاه رفته بودم یک پارک مشکوک دیگه، و غریزهی من که این بود که فرار کنم فقط. ولی پگاه مشخصا از این غریزهها نداره و منم در حالت شجاعم بودم، و موندیم توی پارک. البته روی یک نیمکت کنار فضای بازی بچهها نشستیم، ولی بازم. و اتفاق خیلی خاصی نیفتاد. حالا هدفم اینه که یک بار با دوچرخه برم تا پارک ملت. با ما همراه باشید.
از این تابستون خوشم میاد خیلی. خیلی از روزها غمگینم، ولی به نظرم این دقیقا نکتهی اساسیه. نباید فریب بخوری و فکر کنی تابستون فصل روشنایی و شادیه. ابدا. تابستون فصل غمها از انواع مختلفه. ولی غم زیباییه و منم ازش بدم نمیاد. مدت زیادیه که صبحها زود بلند میشم. رازش اینه که توی هال بخوابم تا صبحها که مامان و بابام بدون ذرهای، و دقیقا ذرهای، ملاحظه فریاد میزنند، از شدت عصبانیت بیدار بشم. این خصلت مشترک من و مامانمه. بعضی اوقات کاملا بیدلیل بلند بلند حرف میزنیم. به نظر من که بقیه باید ازش استقبال کنند، چون حداقل من وقتی بلند حرف میزنم، یعنی خیلی راحتم با طرف مقابل و خوشحالم احتمالا. در ضمن وقتی توی اتاق خودم بیدار میشدم، خیلی بیدلیل غمگین بودم، و به نظرم بیدار شدن با عصبانیت و انگیزه هزار برابر بهتر از بیدار شدن با غم و کرختیه.
یکی از افرادی که میشناختم و ازش بدم میاومد (و بهش حسودیم میشد یکم)، خودکشی کرده. داشتم تعریف میکردم که من از آذر و دی پارسال هیچی یادم نمیاد تقریبا. یعنی اون قسمت از حافظهام پاک شده اینقدر که غمگین و فرسوده بودم. مثلا یادمه با پگاه حرف میزدم، فکر کنم راجع به این که پس کی قراره این غم تموم بشه؟ و یادمه که یک بار سرچ کردم و نوشته بود شش ماه، و من این شکلی بودم که خدایا، من چطوری شش ماه دووم بیارم؟ ولی خب تموم شد. بعدش بهمن بود. بهمن خیلی قشنگ بود، اصلا باورت نمیشه. کلی کارهای جدید کردم. با مهشاد یک جای عجیب زیبا رفتیم و دونات خوردیم، توی آزمایشگاه سلول سرطانی فریز کردم، توی تاکسی به آهنگهای زیبا گوش دادم، و باورت نمیشه که چقدر عمیق خوشحال بودم. زندگی خیلی زود خوب شد.
معلومه که از این اتفاق ناراحتم، ولی اعصابم خرد میشه که باید ثابت کنم که ناراحتم. چون واقعا حرفی ندارم که مخصوصا توی تلگرام بزنم. هی مجبورم بگم «خیلی ناراحتکننده است.» بعد همهاش میترسم مردم فکر کنند من چقدر سنگدلم، و این موقعیتها واقعا استرسآورند برام. چون من میدونم بیاعتنا نیستم، ولی واقعا در یک سری موضوعات احساسات خاصی ندارم. نه این که برام مهم نباشه یا بابتش متاسف نباشم، ولی این شکلی نیست که خاک به سرم بریزم. مثلا من از مرگ افراد پیر ناراحت نمیشم. واقعا هیچ غمی حس نمیکنم. چه توقعی داشتی؟ ولی بقیه واقعا انگار برای مرگ افراد پیری که نمیشناسند یا بهشون نزدیک نبودند، تاسف میخورند. الان دیگه هر بار هر فرد پیری میمیره، من برای چند روز وحشتزدهام و تلاش میکنم چهرهی غمگینی داشته باشم و تا حد امکان هیچ حرفی نزنم.
دلم برای افغانستان کاملا خونه ولی. هی یاد هزار خورشید تابان میفتم. جالبه که هیچ کاری در این دنیا نیست که بتونم انجام بدم. نه برای این، نه برای هیچ چیز دیگه. اینم عمیقا عصبیم میکنه. فردا صبح شاید برم دوچرخهسواری. بالاخره SOP بنویسم، و زبان بخونم. قراره با همکلاسیهام توی اسکایپ راجع به یک موضوعی حرف بزنم، و همین. اصلا ایدهای ندارم که باید راجع به این روزها چه حسی داشته باشم.