804

بهایی که برای زیاد حرف زدنم باید بپردازم، اینه که انرژیم با سرعت زیادی تموم می‌شه. در نتیجه زیاد پیش میاد که وسط دورهمی یا هرچی، توی خودم می‌رم به روش‌های مختلف. تنها کسی که در این حالت بی‌حوصلگی باهاش کاملا صادقم، صباست. بهش یک چیزی می‌گم توی مایه‌های «برو گم شو» و با لحن خشن نه، ولی مشخص می‌شه که در حالت خوبی نیستم. بعضی اوقات فکر می‌کنم که این یعنی خیلی راحتم باهاش و وقتی خیلی راحتم، یعنی طبعا دوستش دارم. سیگنال مثبته.

ولی یک بار هم فکر کردم که تو نمی‌تونی بر فلسفه‌ی «هر کی نزدیک‌تر، رنجش بیش‌تر» با اطرافیانت برخورد کنی. اصلا جالب نیست. انرژیت برای انسان‌هایی که باهاشون تعارف داری بره، و بعدش با نزدیکانت بداخلاق باشی و فکر کنی که اوکیه. الان که نوشتمش، بدیهی به نظر میاد، ولی الان، توی مدیایی که در معرضشم، اون‌قدر هم بدیهی نیست. فکر می‌کنم اگه کسی دوستت داشته باشه، حتما می‌تونه به شکلی اهمیت بده که نیاز به چند لایه تفسیر نداشته باشه.

۰

Ready to suffer and ready to hope

سارا یک اپی معرفی کرد برای ضبط کردن یک ثانیه از هر روز، من هم طبعا برام جالب بود و اول فوریه شروع کردمش. چیزی که هست، اینه که من توی این مدت واقعا طولانی‌ای که خونه بودم، اکثرش این شکلی بودم که حالا درسته خونه‌ام، و هر عکسی دقیقا مشابه عکس قبلیه، ولی بعدا حتما یادم می‌مونه که این‌ها فقط در ظاهر یکی‌اند و در واقع فرق دارند. ولی فرق نداشتند. اگه فرق داشتند هم من یادم نمونده. فکر می‌کنم وقتی بیرونت تغییری نمی‌کنه، بعیده که درونت تفاوتی ایجاد بشه. برای فیلم گرفتن دیگه نمی‌تونم هر روز همچین کاری کنم، چون واقعا نتیجه‌ی غم‌انگیزی خواهد داشت و باید حتما یک چیز نیمه‌زیبایی پیدا کنم.

شاید گشتن برای یک چیز نیمه‌زیبایی که فقط یک ثانیه ازش فیلم بگیری، چندان تجربه‌ی جالبی محسوب نشه، ولی برای من یک انگیزه بود. به‌خاطرش کارهای متفاوت می‌کردم. امروز ویدئو نگرفتم، چون سر امتحان رانندگی و دو ساعت صبری که داشتم، کلا یادم رفت و اونم هایلایت روزم بود. بعدشم دیگه بیش‌تر درس خوندن بود. الان دیدم مامانم قراره پیتزا درست کنه و گفتم که من جاش درست می‌کنم و امیدوارم از توش ویدئو دربیاد. 

فیلم‌هایی که گرفتم، به مامانم نشون می‌دم. چندتاش از فرزانه است، چندتاش از صبا. یکی از آسمونه با کلی پرنده. یکی هم فرزانه و پگاه وقتی که دوچرخه‌سواری رفته بودیم و می‌خندیدند. وقتی بهشون نگاه می‌کنم، راضی‌ام از این یک ماه. لازم نیست برای خودم توجیهش کنم. 

اصلا با همچین نمایی از زندگی آشنایی ندارم و برام غریبه است. دیروز که با احسان رفته بودم رانندگی، دیر واکنش نشون می‌دادم و احسان کلی سرم داد زد. واقعا عصبانی نبود، ولی خب شرایط استرس‌زایی بود برای من. یک لحظه می‌خواستم بهش بگم که داره مضطربم می‌کنه، ولی بعدش فکر کردم من باید بتونم در این شرایط خوب عمل کنم. یعنی اشکال نداره اگه مضطرب باشم، ولی باید حداقل تلاش کنم برای کنترل کردنش و ادامه دادن کارم. امروز که به بابام گفتم رد شدم گفت من باید بیش‌تر تمرین کنم. اولش می‌گفتم ربطی نداره، ولی خب، شاید داشته باشه و واقعا اگه هزار بار راهنما بزنی، دفعه‌ی هزار و یکم اصلا یادت نره راهنما بزنی.

نمی‌دونم واژه‌ی درستی استفاده می‌کنم یا نه، ولی یک مفهومی معادل «گردش مالی» توی ذهنم هست. بیش‌تر تلاش کنم، اما بیش‌تر تجربه کنم و جاهای عمیق‌تری ببینم. قسمت محافظه‌کار شخصیتم هم بیکار نمی‌مونه و دائما، بیست و چهار ساعت شبانه‌روز، می‌گه که من باید خوشبختی‌های کوچکی که هست دریابم. قسمت جاه‌طلب وجودم هم جوابش اینه که بابا، این بچه اون‌قدری که تو فکر می‌کنی، موجود راضی به رضای خدایی نیست. مقاومه، پایداره، و از هر چیزی و هر شرایطی می‌تونه استفاده کنه، ولی داره توی این زندگی کوچک هدر می‌شه.

پ.ن: اسم اون اپ:

1 Second Everyday

Magic

از این خوشم میاد که حواسم به خودم هست. مثلا چند وقتیه وسواسم شدید شده و کارهای عجیب تازه‌ای می‌کنم. خودم حواسم هست که همچین تغییری اتفاق افتاده. یا کابوس زیاد می‌بینم. کابوس نه در واقع، خواب‌هایی که در قدم اول واقعا عجیب‌اند و بعدش ترسناک. احتمالا به‌خاطر استرس باشه و داشتن چیزی برای از دست دادن. وقتی می‌بینم همچین تغییراتی اتفاق افتاده، تلاش می‌کنم با خودم کار کنم. به خودم اصرار کنم که نباید بترسم. با فرزانه حرف بزنم. به هر حال یک کاری پیدا می‌کنم و بعدش بازم وسواسم کم‌تر می‌شه و به خواب‌های صرفا عجیب و بامزه برمی‌گردم. به نظرم مهارت واقعا مفیدیه.

مامانم همچنان خوشحاله. دیروز می‌گفت قبل از رفتنم باید چندتا غذای ایرانی یاد بگیرم که یک وقت کسی بهم گفت، همین‌طوری نگاهش نکنم. به نظرم داره درست می‌گه. خودم به فسنجون فکر کردم. فرزانه هم به کباب اشاره کرد. در لحظه می‌تونم دقیقا به هزاران چیز فکر کنم و در نهایت به هیچ‌کدومشون کاملا فکر نمی‌کنم و فقط ذهنم شلوغ‌تر می‌شه و احساساتم نا‌واضح‌تر. راه منم نوشتنه.

می‌دونی، از این خوشحالم که برام این فرار نیست. یعنی انگیزه‌ی ابتداییم فرار بود، و انگیزه‌ی عمیق‌تر هم فراره، ولی انگیزه‌ای که الان داره بهم انرژی می‌ده، اینه که فکر می‌کنم قراره جایی باشم که توش عمیقا خوشحالم. قراره کارهای جدید یاد بگیرم. قراره یک کشور جدید داشته باشم که حالا هیچ‌وقت واقعا در نظرش نگرفته بودم، ولی کشور جالبیه و فکر می‌کنم من می‌تونم باهاش ارتباط برقرار کنم. قراره مستقل باشم بالاخره و به‌خاطر این از ته قلبم خوشحالم. قراره بابت چیزی که عمیقا دوستش دارم، پول بگیرم. قراره آدم‌های جدیدی ببینم، قراره احتمالا یک اتاق قشنگ داشته باشم. یک مرحله‌ی جدیدی که مدت واقعا زیادیه منتظرشم، داره شروع می‌شه، و من این‌قدر عمیق منتظرش بودم که الان باورم نمی‌شه هنوز که شروع شده. نمی‌تونم درکش کنم.

از طرفی، الان هم زندگیم شلوغه. فردا بازم آزمون رانندگی دارم. راستش اصلا حوصله نداشتم، ولی دارم تلاش می‌کنم همیشه، در هر حالتی، قدر فرصت‌هایی که دارم بدونم. مثلا استاد بیوانفورماتیکمون گفت که باید یک ساعت راجع به یک چیزی سمینار بدیم با حداقل صد و بیست اسلاید، و منم اولش چندان خوشحال نشدم، ولی به این نتیجه رسیدم که این فرصت محشریه برای عمیق شدن توی یک موضوع.

از طرف دیگه، بهشتی برای انسان‌های مضطرب نیست و باز دارم فکر می‌کنم که اگه ویزام درست نشه چی؟ واقعا هزارتا احتمال هست که در نهایت یک مشکلی پیش بیاد. ولی خودمم نمی‌تونم جدیش بگیرم. باورم نمی‌شه که همچین چیز درستی توی زندگیم اتفاق بیفته و در نهایت نشه. می‌تونم نترسم. 

 

عذاب وجدان هم دارم. همه‌ی این چیزها خیلی محشره. اون روز اولی که ایمیل اومد، خانواده‌ام  برای چند ساعت دقیقا یک ثانیه ساکت نشدند. دو روز بعدش من فکر کنم با هر فردی که می‌شناختم، حرف زدم. باورت نمی‌شه چقدر همه خوشحال بودند. مثلا فکر می‌کنم که درسته کار اشتباهی نکردم و این مدت تلاش کردم، ولی واقعا چیز به این خوبی برای من؟ ولی فکر احمقانه‌ایه. تلاش می‌کنم از هر چیزی که الان در اختیارم هست بهترین استفاده‌ای که می‌تونم، داشته باشم. چیزهای خوب و بد اتفاق می‌افتند و بهتره هیچ زمانی سر این نذاری که «چرا من؟» چون جزو فکرهای احمقانه‌ی بی‌نتیجه است.

۷

صبح‌هایی که احتمالا هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنی.

صبح که قبل از صبحانه توی آفتاب نشسته بودم، یهویی ایمیل قبولیم اومد. از اون موقع، فقط شوک و خوشحالیه. برای خودم شوک، برای بقیه خوشحالی. اولین نفر به صبا گفتم و صبا هم از صبح هزار بار به این اشاره کرده. واقعا فکر کنم افتخار کرده به خودش. ظرف شستم و گریه کردم. تصمیم دارم پست‌هایی که این مدت نوشتم بخونم تا بالاخره بتونم هضم کنم که چی شده. باید دنبال ویزا باشم و کارهای مختلف. هزارتا چیز هم‌زمان توی ذهنمه، یکیشون اینه که من نوشته بودم که چقدر دوست دارم که تورنتو باشم و چقدر عالی می‌شه و حالا انتخاب کردم که جای دیگه‌ای باشم. می‌دونستم که قراره محشر باشه، ولی روش محشر بودنش نسبتا غیرمنتظره بود.

این روزها، هی به آهنگ غزال گوش می‌کنم.

اون تکلیفی بود که از انجام دادنش فرار می‌کردم؟ امروز با استادم راجع بهش صحبت می‌کردم، و قبلش یک پیام کلی داده بود به همه‌مون که مفهوم کلیش این بود که «بعضیاتون خیلی چرت نوشتید، دو سه نفر خوب بودند فقط» و منم گفتم خب بله، قطعا چرت‌ترین متن برای من بوده. در واقع بعد از این که من این‌جا راجع به اون تکلیف نوشته بودم، هم شبش و هم روز بعدش پاش نشسته بودم و آخرش چیز خوبی شد، ولی خب، به نظرم غیرمنطقی نمی‌اومد که مزخرف باشه. داشتم می‌گفتم، رفتم سر جلسه و گفت که خانم فلان، شما خیلی متن منظمی نوشتید و کارتون برای اصلاح خیلی راحته، مشخصه که خیلی زحمت کشیدید. خیلی خوشحال و آروم شدم واقعا. حس کردم به نتیجه‌ی تلاشم رسیدم.

دوست دارم این دوران تموم بشه زودتر. دلم برای درس خوندن تنگ شده. نمی‌دونم دارم بهانه میارم یا حق دارم، ولی این بار روانی اپلای واقعا نمی‌ذاره درست‌حسابی درس بخونم. دیروز نیم‌ساعت مصاحبه داشتم و تا آخر شب با این که واقعا تلاش کردم، نتونستم چیزی بخونم. از ایمیل زدن بی‌نهایت خسته‌ام، با این که فکر کنم یک ماهی می‌شه که هیچ ایمیلی نزدم :)) و از چند روز آینده خیلی زیاد می‌ترسم. به خودم می‌گم که همه چی در نهایت درست و محشر می‌شه. بعدش می‌پرسم «اگه نشه چی؟»، و در این‌جا باید به خودم یادآوری کنم که قرار شد سوال‌های احمقانه نپرسم، و دوما خودم بودم که خواستم قلبم پر از ترس و ذوق باشه و خب، واقعا هم این حالت بهتره.

۳

در ستایش این که هوای سرد هم منصرفت نکنه از دوچرخه‌سواری.

به این نتیجه رسیدم که یکی از اجزای اصلی جوونی، قوی بودنه. از هر نظر. مثلا فرزانه رو اون شب قانع کردم که تسلیم نشه به‌خاطر روز ناخوشایندش، و قبل از خوابش، یکم بنویسه عوض کلا رها کردن روز. یا وقتی که با فرزانه و پگاه رفتم دوچرخه‌سواری، فهمیدم که توی این مدت که ورزش نکردم، توان بدنیم نصف شده و قبلش هم چیز خاصی نبود. خیلی از چیزهایی که از جوانی توی ذهنم هست، توان زیادی از یک نظری می‌طلبند. 

راهی هم که به سمت قوی شدن هست، اکثر اوقات شامل رنج کشیدن می‌شه. من قبلا طرفدار رنج کشیدن نبودم، ولی حالا کمی هستم. دقیقا اون لحظاتی که داشتم دوچرخه‌سواری می‌کردم و حس می‌کردم با هر متر به مرگ نزدیک‌تر می‌شم، فکر کردم که رنج کشیدن در نهایت به کم‌تر رنج کشیدن منجر می‌شه. نه همیشه رنج کشیدن، نه هر جایی، ولی ماهیتش همیشه مضر و بی‌فایده نیست.

فرزانه یک بار یک جا داشت به سالم بودن من از نظر روانی اشاره می‌کرد، و من یکم در ادامه‌اش داشتم بهش فکر می‌کردم، و تازه توجهم به این جلب شد که من چقدر همیشه دارم تلاش می‌کنم برای سلامت روانم. یعنی امروز عصر هم باز داشتم درگیر نگرانی و غم می‌شدم و الان دارم تلاش می‌کنم. این همیشه تلاش کردن هم باعث نشده خسته باشم. چیزیه که در گذر زمان بهش عادت کردم و روند طبیعیه الان. 

این چیزها بهم یک سری ایده‌ها می‌دن. امروز که دوست داشتم از ترس غش کنم، فکر کردم که اگه من نتونم از پس استرس این بربیام، هیچ‌وقت به چیزهای بزرگ‌تری نمی‌رسم. یعنی اگه از پس خودش برنیام، بازم ممکنه به چیزهای بزرگ‌تری برسم، ولی اگه از پس استرسش برنیام، نه. دوست دارم جاهای عمیق‌تری ببینم.

پم

می‌دونی، می‌ترسم که با توقعات کم برم جلو، مطابق با توقعات کمم زندگی کنم، و هیچ‌وقت نفهمم که توقعاتم کم بوده. که می‌شد بیش‌تر از این هم باشه.

من یک مشکل اساسی‌ای که توی کتاب خوندن دارم، اینه که دقیقا ژانر خاصی توی ذهنم نیست، یا نویسنده‌ای، یا چیزهایی که معمولا توی طبقه‌بندی کتاب‌ها مطرحه. جز علاقه‌ام به ژانر فانتزی. یعنی گاهی اوقات فقط یک چیزی توی کتاب هست که باعث می‌شه باهاش درگیر بشم. هیچ‌وقت هم نمی‌تونم دقیقا بگم چی. در مورد Raven Cycle همینه. نمی‌فهمم چرا این‌قدر باهاش درگیرم، یا چرا این‌قدر به سمتش کشیده می‌شم. یک سری دلایل سطحی دارم البته، ولی غیر از اون‌ها هم دلیل‌های عمقی هست.

می‌دونی، من از تصویری که از جوونی نشون می‌دن، خوشم نمیاد. پارتی گرفتن و مست کردن و جمع‌های بزرگ. می‌دونم شاید اگه امتحانش کنم بهم خوش بگذره، ولی در هر صورت احتمالا این چیزی نیست که دنبالشم. Raven Cycle انگار لا‌به‌لاش یک نشونه‌ای داره از چیزی که من دنبالشم. فکر می‌کنم بعد از تموم کردنش دوباره از اول با دقت بخونمش تا شاید بفهمم. حتی اگه دقیقا نفهمیدم یا نتونستم به تصویر دلخواهم برسم، حداقل یادم می‌مونه که این وضعیت فعلی دلخواهم نیست.

می‌دونی، مثلا با رابطه‌ام با فرزانه فکر می‌کنم؛ این که این‌قدر نبودنش از کیفیت زندگیم کم می‌کنه. این که چقدر می‌شناسمش. این که چقدر برای بودنش تلاش کردم. فکر می‌کنم که آیا بقیه‌ی انسان‌ها می‌دونند چقدر می‌شه به یک انسان دیگه نزدیک شد؟ احتمالا خیلی‌ها می‌دونند، ولی شک دارم همه بدونند، و شک دارم همه حتی در جریان باشند که این حد یا حد بیش‌تری وجود داره اصلا. زندگی می‌کنند و احتمالا هیچ‌وقت به بقیه از فکرهاشون نمی‌گن. 

یک بار بود که من از یک فردی خوشم اومده بود و با توجه به این که کراش‌های من صرفا ابزار مسخره‌بازی برای مهدی‌اند و معنای خاصی ندارند، این یکم نسبت به بقیه معنی داشت. منم این شکلی نبودم که «خب، نیمه‌ی گم‌شده‌ام پیدا شد»، ولی بازم فکر می‌کردم که چقدر فرد زیبا و مناسبی. بعدش از یک فرد دیگه خوشم اومد و این دفعه این‌قدر خوشم اومد که فرد اول فراموشم شد و برای چند هفته فقط از فرد دوم حرف می‌زدم. یعنی حتی زهرا و مهدی هم شوخی نمی‌کردند، این‌قدر که چیز عمیقی بود. و این ماجرا خیلی برای من غم‌انگیزه، چون اگه فرد دوم پیدا نمی‌شد، من احتمالا فکر می‌کردم که نه، من واقعا احساسات عمیقی به فرد اول دارم. نظر به این که من در راستای کراش هام کاری نمی‌کنم جز دوست صمیمی شدن باهاشون، مشکل خاصی در این سناریو پیش نمی‌اومد، ولی خب، کلا غم‌انگیزه. لابد همین شکلیه که ملت طلاق می‌گیرند.

و این شکلی نیست که فکر کنم هر چی بیش‌تر بهتر یا هیچ‌وقت هیچی کافی نیست. من می‌دونم که دیگه واقعا امکانش کمه که من از یک فرد بیش‌تر از فرد دوم خوشم بیاد و اگه خوشم هم بیاد، بازم حسم به فرد دوم درست و واقعی بوده و مشکلی ندارم باهاش. به نظرم احتمالش کمه که به یک نفر بیش‌تر از فرزانه نزدیک بشم. با یک کتاب بیش‌تر از Raven Cycle ارتباط برقرار کنم. و بحث غیرممکن بودن بیش‌تر رفتن نیست، فقط این که این حد از احساسات دیگه قطعا واقعیه.

من بعضی از کارهام شبیه پم توی Office هست یک مقدار. بیش‌تر همین پذیرا بودن و شاید شجاعت نداشتن. پم آخرین قسمت می‌گفت که وقتی به قسمت‌های اول فکر می‌کنه، می‌گه که چرا آخه این‌قدر با همه چی کنار می‌اومد و چیز بیش‌تری نمی‌خواست یا یک چیزی توی همین مایه‌ها. من دلم نمی‌خواد این شکلی باشم. دلم می‌خواد اگه می‌تونم به تصویر دلخواهم نزدیک‌تر باشم، پس حداقل بپذیرم که ناراضی‌ام و تلاش کنم برم بالاتر. یعنی چند وقت پیش داشتم نوت‌های کارشناسیم رو مرتب می‌کردم و تمرین می‌کردم که هرجا راضی نیستم، دقیقا بگم که من ناراضی‌ام از این که این قسمت این‌طوری گذشته، یا من ناراضی‌ام که هیچی از این نوت‌ها یادم نیست و ناراضی‌ام که جزوه‌هام به دردم نمی‌خورند. نتیجه‌اش این بود که یک روش جدید برای جزوه نوشتن و درس خوندن پیدا کردم. جزوه‌هام حالت سوال دارند، بعدش جوابشون هم می‌نویسم و هر بار خوندن جزوه‌هام براساس جواب دادن اون سوال‌هاست. 

خلاصه‌اش اینه که می‌ترسم توی یک local minimum گیر بیفتم و هیچ‌وقت نفهمم یک global minimum ای وجود داشته.

۳

Joel

این موزیک‌‌ویدئو به نظرم خیلی زیباست. جدا از علاقه‌ام به خواننده‌اش که به این بحث نامربوطه، به‌خاطر این ازش خوشم میاد که خیلی انگار جوونی توش مشخصه؟ طوری که اسکیت‌برد دارند، موتورسواری می‌کنند، می‌دوند، می‌پرند، واقعا یک چیزی توم بهش کشیده می‌شه. قبلا بهش اشاره کردم که ما خانواده‌ی فعالی نیستیم. بیش‌تر توی خونه‌ایم، کم‌تر ورزش می‌کنیم، کم‌تر می‌ریم مسافرت، بیش‌تر ساکن‌ایم. از هر نظر. از این طرف با فرزانه دوست بودم، با پگاه، که جفتشون از من هم ساکن‌تر بودند و به صورت کلی چیزی این وسط نبود که به حرکت تشویقم کنه. به جوون بودن.

وقتی با کلم دوست شدم، بهانه‌هایی که برای حرکت نکردن داشتم، بیهودگیشون مشخص شد. کلم راجع به دوچرخه‌سواری حرف زد و بعدش دوچرخه خریدم و کل تابستون دوچرخه‌سواری کردم. بعدش رانندگی یاد گرفتم. بعدش رفتم رشت. بعدش با دوست‌های فرزانه رفتم بیرون. بعدش شب‌ها بازی کردیم. همه‌اش حتی از صدقه سر شجاعتم نبود، سر بعضی‌هاش مقاومت می‌کردم، ولی انگار مثلا یکم شجاعت راه زیادی می‌رفت.

یکی از چیزهایی که من توی بزرگسالیم یاد گرفتم، اینه که ارتباط با آدم‌ها بهم انرژی می‌ده. حرف زدن باهاشون، شنیدن حرف‌هاشون، دیدنشون. نه همیشه، ولی ماهیتش انرژی‌بخشه برام. چیز دیگه‌ای که به نظر میاد باعث رشدم می‌شه، حرکت کردنه، و من در قدم اول حتی متوجه نبودم چقدر ساکنم و نه این که ساکن بودن غلط باشه، فقط حرکت کردن برای ذات وحشیم درسته و شبیه زندگی کردنه. انگار همه چیز سرجاش قرار می‌گیره.

هنوزم کاملا در حال حرکت نیستم و سرعتم هم کم‌تر از ایده‌آله. بهانه‌هام هم هنوز گاهی اوقات قانع‌کننده به نظر می‌رسند. به مامانم گفتم که آیا می‌شه اسفند بریم اصفهان، من و فرزانه؟ و گفت باشه، و بعدش به فرزانه گفتم و گفت که خسته است. بعدش منم گفتم خب هیچی. بی‌خیال مسافرت. الان با یادآوری کل موضوع، دارم فکر می‌کنم که شاید باید برم، هر طوری که شده. مثلا دوست دارم یزد هم ببینم. حس می‌کنم یک طوری، با هر کار کوچک عجیبی هم شده، باید حرکت کنم تا فقط خاموش نشه. مثلا شاید آخر هفته برم دوچرخه‌سواری توی شهر. دیروز با صبا قدم زدم. شاید یک روز سوار یک اتوبوس شدم و تا پایانه‌اش رفتم و بعد، یک اتوبوس رندوم.

۳

Vacuum cleaner

دیشب بحث Arctic Monkeys اومد وسط و من یاد یک چیزی افتادم. اولین باری که به Why'd You Only Call Me When You're High گوش کردم، سوم دبیرستان بودم و فکر می‌کردم که «آمم، بد نیست.» و تا مدت‌ها نظرم همین بود فقط. نمی‌دونم چطور توی تابستون بازم بهش رسیدم. شاید به‌خاطر این اجرا بود. یک عصر بود که من چند بار دیدمش، بعدش با پگاه رفتم بیرون، ساعت ده شب اشتباهی از مشهد خارج شدیم، گم شدیم و کل مدت هم داشت آهنگ‌های Arctic Monkeys پخش می‌شد و همه چی به هم می‌خورد. بعدش موقع دوچرخه‌سواری به I Wanna Be Yours گوش می‌کردم و می‌دونی؟ یعنی من چنین دنیایی دیدم.

خوشم میاد که آهنگ‌ها خیلی این شکلی نمودار تجربیاتی‌اند که داشتم و احساساتی که توی هر دوره دارم و بزرگ شدنم. چیزی که قبلا به نظرم صرفا جالب بود، بعدش برام قابل درک و معنادار شد که خب جالب هم هست، چون متن این آهنگ همچنان به زندگی من ربط نداره.

۰

روزهای پنج درصدی

چند وقت پیش داشتم یک ویدئو توی یوتیوب می‌دیدم و توش به این نمودار (Plutchik Wheel of Emotions) اشاره شد. منم یادم موند، چون برام خیلی جالب بود. پریشب فرزانه داشت تلاش می‌کرد بگه چه احساساتی داره، و به‌عنوان راهنما براش فرستادم و مثل این که خیلی مفید بوده، چون از اون موقع علاقه پیدا کرده که احساساتی که داره، توضیح بده. این چیزها خیلی حس خوبی بهم می‌ده. این که بفهمم یک نفر چرا ناراحته یا چه مشکلی داره، و بعد یک راه پیدا کنم. پیدا کردن مشکلات خودمم خیلی خوش می‌گذره. اما وقتی خیلی فکر می‌کنم و بازم نمی‌فهمم مشکل چیه، دیگه انرژیم ته می‌کشه و تا وقتی هم جواب پیدا نکنم، حالم خوب نمی‌شه. من خیلی با این نمودار کنار نمیام و احساسات خودم توش نیست انگار، ولی فکر کنم احساسات فعلیم به boredom و annoyance نزدیک باشه.

یکی از مهم‌ترین جنبه‌های زندگی اخیر من، اینه که دارم از یک تکلیفی با تمام وجودم فرار می‌کنم. چون ازش متنفرم. یعنی هر روز دارم عقب میندازمش و این‌قدر ازش متنفرم که حتی عذاب وجدان هم ندارم، ولی به هر حال دارم عذاب می‌کشم که سایه‌اش چند وقته که هست. امشب قراره انجامش بدم و مشکل اساسیم اینه که اصلا انرژی ندارم. یعنی افتادم توی اون دوره‌های پنج درصد انرژی و واقعا کارهای معدودی هست که می‌تونم بهشون توجه کنم. می‌دونی، یکمم از سر لج‌بازیه. فرزانه چند وقت پیش بهم گفت خیلی عجیبه که من هیچ‌وقت خسته نمی‌شم. یعنی نه در مقیاس کوچک، در مقیاس بزرگ. مثلا ترم که تموم می‌شه، من باز شاداب می‌رم سراغ ترم بعد. واقعا هم ناراحت نمی‌شم  که بین ترم‌ها مثلا یک هفته استراحت باشه. نمی‌دونم چرا این حرف این‌قدر توی ذهنم موند و تصمیم گرفتم که من اصلا این دفعه خیییلی خسته می‌شم. لج‌بازیم از روی اینه که دوست دارم مثلا یک هفته همه‌اش استراحت کنم و نمی‌شه. دوست دارم زندگیم بهم اجازه بده که من یک هفته حداقل هیچ کاری نکنم و نمی‌شه. انگار اسیرم. از طرف دیگه، استراحت‌های متنوعی ندارم.  

تصمیم گرفتم انسان مسئولیت‌پذیری باشم و به‌خاطر کرونا نرم تهران. کتابم رسید و فهمیدم که کپیه. نمی‌دونم منظورم منتقل می‌شه یا نه، ولی یعنی کتاب از روی pdf پرینت شده و جلدش و مدلش با بقیه‌ی کتاب‌های مجموعه فرق داره. این آخر هفته قرار بود sleepover باشه و کنسل شد. بعدش قرار شد بریم آشغال‌جمع‌کنی توی طبیعت و بازم کنسل شد. بعدش رفتیم بیرون و بی‌حوصله و عصبی بودیم و خوش نگذشت. توی رستوران مدام نگران اومیکرون بودیم و یکم گرم بود و باید به کودکان زیادی از میزهای دور‌و‌بر لبخند می‌زدیم و خوب نبود. حتی انتخاب واحدمم خراب شد و نشستم گریه کردم و یک روز غصه خوردم و نگران بودم، بعدش درست شد.

می‌تونم حدودا بفهمم مشکلی که آزارم می‌ده، چیه. من همین‌طوریش خوشحال نیستم و انگیزه‌هایی که برای خوشحال بودن دارم، هی بهم داده می‌شه و ازم گرفته می‌شه. از طرفی در شرایط غمگین که نه، ولی سختی‌ام. از طرف دیگه انگار چندتا سنگ توی کفش‌ام‌اند که تلاش برای خارج کردنشون به نظر بیهوده میاد و فقط انرژی می‌گیره. چرا همچنان دارم تلاش می‌کنم؟ چرا برنامه‌ام هنوز اینه که تلاش کنم؟ چون خیلی توی object permanence خوبم. می‌دونم که این اوضاع تموم می‌شه و بعدا می‌تونم از روزهای خوبم لذت ببرم و بدونم که حتی اگه به نظر بیاد پنج درصد انرژی دارم، می‌تونم خوب باشم و از پس خودم بربیام. فکر می‌کنم امشب هم تکلیفی که دارم، انجام بدم. قول نمی‌دم.

نوشتن نجاتم می‌ده واقعا. 

۳

به قشنگی September Song

داشتم توی کانال النا می‌گشتم و به یکی از آهنگ‌هاش گوش می‌دادم که یادم افتاد روز اول سپتامبر برای النا September Song فرستادم و عمومی هم گذاشت، و منم دوست داشتم بشنومش دوباره. وقتی پخش شد، همه چی تغییر کرد. یک لحظه یاد این افتادم که من واقعا باید موسیقی یاد بگیرم. فرزانه نسبت به یاد گرفتن موسیقی تعصب داره، چون فکر می‌کنه لازم نیست همه همچین مهارت‌هایی داشته باشند، ولی من اصلا به‌خاطر این که بقیه یاد دارند، دنبالش نیستم. یاد گرفتن موسیقی یاد دکترا انداختم، یاد آلمان. بعدش خیلی قوی، خیلی قوی حس کردم همه چی درست می‌شه. همه چی محشر می‌شه. یکم دیگه فوریه شروع می‌شه. توی فوریه فیلم‌های کوتاه می‌گیرم. به زودی جلد سوم Raven Cycle برام میاد. توی انتخاب واحد ترم بعدم بیوانفورماتیک پیشرفته و ژنتیک مولکولی انسان دارم.

با سینا و دوستش بلیط قطار گرفتم و امیدوارم زیاد حرف بزنیم. یک گروه جدید برای ارشد توی تلگرام درست کردم و توش کلی حرف زدیم. فردا فرزانه قراره بره خرید و من هم قراره پیشش باشم. دیشب فکر می‌کردم که آیا زندگیم بدون این رابطه بهتر می‌شد یا نه. نمی‌تونم تصمیم بگیرم چون همه چی خیلی متفاوت می‌شد، ولی فکرم به این رسید که اگه فرزانه تهران قبول می‌شد، زندگیم بهتر می‌شد؟ به احتمال نود درصد. این‌طوری می‌تونستیم هرجای تهران راه بریم. من توی خوابگاه سریال نمی‌دیدم. من اکثر اوقات تنها نمی‌بودم. بعدش باز به آلمان فکر کردم. من اصلا به این فکر نمی‌کنم که دلم برای خونه تنگ می‌شه. اصلا توی ذهنم نیست. رفتن به تهران انگار داره شبیه‌سازیش می‌کنه. بعد فکر کردم که خدایا، من قراره چی کار کنم؟ دیشب قبل از خواب به‌خاطرش گریه کردم. ولی می‌دونی، من فردی پیدا کردم که به‌خاطرش در حدود دو ثانیه فکر کردم آیا مهاجرت ضروریه، و به نظرم این دستاورد بزرگیه. 

سه روز پیش صبحش رفتم توی ایمیلم و دیدم که دعوتم کردند به مرحله‌ی آخر. نشستم گریه کردم. بعدش به مامان و بابام زنگ زدم. احتمالا زوج عاشق همین‌طوری به نقشه‌ی آلمان خیره شدند. مامانم می‌گه «نه، نگران نباش. آلمانی‌ها نژادپرست نیستند.» در حالی که در قدم اول من اصلا نگران نبودم درباره‌ی این موضوع خاص. من اصلا چیزی نگفتم. از پروسه‌ی اپلای این موضوع اذیت می‌کنه؛ یک روز صد درصد شارژ داری و بیست روز پنج درصد. اما من با همه‌ی وجودم حس می‌کنم درست می‌شه. حس می‌کنم این روزها قراره بعدا زیبا باشند. جادویی.

قرار نبود این پست منتشر بشه. چون من فکر کردم اگه توی مرحله‌ی آخر قبول نشم، چی؟ بازم تراژدی. ولی می‌دونی، تازگیا Modern Family مرور کردم و یک جاش فیل تصادفا high شده و داره یک چیزی توی این مایه‌ها می‌گه که شما فکر می‌کنید زندگی دنبال اینه که مسخره‌تون کنه. دنبال اینه که آزارتون بده. در حالی که نه‌خیر، همه چی قراره محشر بشه. فیل شخصیه که در قلب من جا داره و بهش اعتماد دارم. کلم هم می‌گه لازم نیست از قضاوت بقیه بترسم و خیلی‌ها هستند که احمق به نظر میان و این اوکیه. من از احمق به نظر رسیدن نمی‌ترسم وگرنه الان این‌جا نبودم و نصفه‌شب نمی‌نوشتم که مطمئنم همه چی نه فقط درست، که محشر می‌شه. که من قراره روزها و سال‌هایی داشته باشم که حتی نمی‌تونستم تصور کنم.

۳

بهمن

یک مثالی هست که اول اصلا برای توصیف وضعیت این دوتا زدم؛ که اگه زندگی یک کلان‌شهر باشه، این دوتا توی حومه‌ی شهر زندگی می‌کنند. مثلا نمی‌تونی براشون هر فیلمی بذاری یا بهشون هر کتابی بدی، و توقع داشته باشی درگیری پیدا کنند باهاش. براشون یک چیز خارجیه. از شهر به هر حال یک راهی به حومه‌ی شهر هست، مثلا فرزانه از Sing Street خوشش می‌اومد (متاسفانه راهی که برای وصل شهر به حومه‌ی شهر هست، برای خود شهری‌ها به کار نمیاد، و من هر بار می‌گم «واقعا؟ Sing Street؟») بعدشم گفتم که من مثلا مرکز شهر زندگی می‌کنم. می‌تونی هر چیزی برام بذاری و به احتمال شصت درصد من یک احساسی، یک راهی برای وصل کردنم بهش پیدا می‌کنم. 

این یک ماه توی دنبال کردن فیلم‌ها و سریال‌ها مشکلات شدیدی پیدا کردم. من که در هر دوره‌ای حتما یک سریال دارم می‌بینم، دیگه بی‌خیال سریال دیدن شدم. فیلم‌هام هم نصفه می‌مونه. بحث این نیست که درکش نمی‌کنم. بحث اینه که دیگه برام اهمیتی نداره که درکش کنم. قبلا دوست داشتم مرکز شهر باشم. می‌دیدم شلوغه، می‌دیدم یکم زندگی توش سخته، ولی بازم دوست داشتم باشم. الان دوست ندارم. این شکلی نیست که اذیت بشم، چون به هر حال خونه‌مه. ولی خیلی راحت، حس نمی‌کنم این‌جا جای منه. در عین حال هم هیچ ایده‌‌ای ندارم که کجا جای منه. از اول زمستون Raven Cycle می‌خونم. توصیف کردنش سخته و از خیرش می‌گذرم، فقط می‌دونم که این چیزی نیست که از مرکز شهر قابل دسترسی باشه و در عین حال چیزیه که من بهش نیاز دارم. از اولش هم من فقط به شصت درصد چیزها دسترسی داشتم. همچین فکری توی ذهنم هست که اگه جای دیگه‌ای باشم، می‌تونم افق دید جدیدی هم داشته باشم، و توی اون افق دید شاید تونستم پیدا کنم که دنبال چی‌ام. 

Prestige

یک فرضیه دارم که انسان‌هایی که از نظر آکادمیک خوب‌اند، ار نظر برقراری ارتباط با دیگران با احتمال بیش‌تری مشکل دارند. و منظورم این نیست که مثلا خجالتی‌اند. منظورم اینه که مثلا من قبلا اگه می‌خواستم با کسی دوست بشم، انگار می‌خواستم حتما دست بالا برای من باشه. من خواسته بشم و تحسین بشم، حتی بهم حسودی بشه و ابدا نشون ندم که دوست دارم قبول بشم. نه این که نشون بدم که از این فرد خوشم میاد و برای برقراری ارتباط مشتاقم. چیزهایی شبیه به این که نمی‌تونم دقیقا توضیح بدم. ولی تلاش کردم از خودم حذف کنم. مثلا دوست‌های فرزانه هم که دیدم، همین مدلی‌اند تا حدی. ساکت‌اند، ساکت‌اند، ساکت‌اند، و باید به حرف بگیریشون. خجالتی نیستند، فقط پیش‌قدم شدن مطرح نیست براشون به اون شکل و اولش اکثر اوقات کمی سرد برخورد می‌کنند. چیزی نیست که ازش مطمئن باشم دقیقا، ولی به چشمم زیاد خورده.

دیشب توی این گروه اپلای یکی داشت بحث می‌کرد که دانشگاه مثلا پیام نور با تهران و شریف و فلان فرقی نداره برای استادهای اونور در خیلی از موارد، چون اصلا در جریان نیستند. واقعا حرف پرتی هم نیست به نظرم، چون خب نمی‌شناسند. فاکتورهای مهم زیادی هم در روند اپلای هست که بعضی‌هاشون شاید توی یک دانشگاه سطح پایین‌ راحت‌تر به دست بیاد. ولی این‌قدر به این انسان حمله کردند :))) حالا من همین دیروز به فرزانه گفتم که تازگیا کم‌تر قضاوت می‌کنم، ولی دیشب فکر کردم این آدم‌ها انگار درکی ندارند از این موضوع و تلاش هم نمی‌کنند که درکی داشته باشند. چون تو اگه یک دانشگاه خوب باشی خب نگران هم نیستی بابت رتبه‌ی دانشگاهت. نیازی هم نداری که یکی تاییدت کنه از این نظر. ولی اونی که دانشگاه سطح پایینه و دوست داره از این‌جا بره، احتمالا خیلی نگران این موضوعه. می‌تونی دو ثانیه به چیزهای دیگه غیر از این که دانشجوی فلان‌جایی، توجه کنی؟

۰

شب آخرین امتحان کارشناسی

دارم یک مقایسه‌ای می‌کنم بین استاد مولکولی این ترمم و استاد میکروبیولوژی ترم پنجم.

استاد این ترمم، کلی سخن‌ران دعوت کرد برامون، مهربونه، وقت می‌ذاره، تقریبا هر صفت خوبی که بگی، داره. استاد میکروبیولوژیمون واقعا دیوانه بود. یعنی من حتی از سر نفرت نمی‌گم، واقعا یک مشکل روانی داشت انگار. نه این که حالا فرد افتضاحی باشه، فقط اولا به‌شدت بدبین بود. دوما انگار سراسر از insecurity ساخته شده بود. این‌طوری بود که مثلا اگه یک چیزی می‌پرسید و ما بلافاصله جواب نمی‌دادیم، پنج دقیقه تا یک ربع به بدترین شکل غر می‌زد و دعوا می‌کرد. فکر می‌کرد همه دشمنش‌اند. من واقعا حتی دلم به حالش می‌سوخت.

بحثی که هست، اینه که با در نظر گرفتن فرار بودن میکروبیولوژی، من توی اون واحد خیلی تسلط بیش‌تری داشتم، تا این واحد. دو سه‌تا دلیل بزرگ داره؛ یکیش اینه که با وجود همه‌ی معایبش استاد میکروبیولوژی خیلی زبان شیوایی داشت واقعا. یعنی لحن حرف زدنش انگار دقیقا درست بود؛ نه تند، نه خواب‌آور، کاملا مناسب یاد گرفتن و تمرکز کردن. استاد مولکولی به‌شدت تند حرف می‌زنه. دقیقا من شکنجه می‌شم سر کلاسش، چون واقعا دوست دارم تمرکز کنم، ولی اصلا نمی‌کشم. دوما این که این شکلی نبود که کلی اطلاعات روی ما بریزه. می‌فهمید که کلاس درسه و نه کنفرانس علمی و یک آبشار اطلاعات کمکی نمی‌کنه که ما واقعا یاد بگیریم.

این تصویر یکم می‌ترسونتم. این که تو می‌تونی مجموعه‌ای از صفات خوب و محشر باشی و آخرش به‌خاطر دوتا چیز اساسی، ببازی.

۵

بیست و یک

امروز مصاحبه‌ام بود که واقعا یکم متلاطم پیش رفت. من هنوز مطمئن نیستم که خوب بود یا بد، ولی متاسفانه همین هم ناراحتم می‌کنه و می‌خواستم خوب باشه. الان انگار دارند توی دلم رخت می‌شورند. از صبح هم البته همین‌طوری‌ام. نمی‌دونم دقیقا چطوری بیدار شدم، ولی از همون لحظه‌ی بیداری انگار همه چیز حس غلطی داشت. حتی قبل از مصاحبه‌ام هم این شکلی بودم که من می‌دونم این مصاحبه قرار نیست خوب پیش بره. یک اعلامیه بود توی ذهنم. نمی‌دونم حتی ناراحت باشم یا نه، چون نمی‌دونم چطور دادم.

می‌دونی، خیلی بامزه است، چون من از یک سری مباحث توی زیست و پزشکی اصلا خوشم نمیاد. رابطه‌ام باهاشون دقیقا مشابه رابطه‌ی مایکل و توبیه. حتی یک برخورد مختصر باهاشون از انرژیم کم می‌کنه. مثلا غضروف‌ها :))) یا اسکلت سلولی. خیلی هم جالبه که اکثرا همین چیزهای ساختاری‌اند. نمی‌دونم توی ذهنم چی می‌گذره که این‌قدر به این عناصر حساسیت دارم. امروزم یک برخورد با غضروف داشتم توی مهندسی بافت که یک مقدار از انرژیم کم کرد. جدا از این، همون‌طور که به فرزانه گفتم، این ترم واقعا مفید بود، چون من فهمیدم کلا از هیچ‌کدوم از این شاخه‌ها خوشم نمیاد. 

اتفاق خوبی که البته افتاد، این بود که نمرات میان‌ترم مهندسی بیوشیمی اومد، و من پونزده شده بودم، ولی باید بدونید که بین نه نفر من نفر پنجم بودم و خب شاید انسان باید جاه‌طلب‌تر باشه، ولی با توجه به تاریخچه‌ای که من توی این درس‌ها داشتم، این نتیجه یک شاهکاره برام. تازه از میانگین هم بالاتر بودم. 

یک بار یک نفر بهم گفت که من تصویر واقع‌بینانه‌ای از مسیر می‌دم و این همچنان توی ذهنم مونده و اگه گزارشی از امروز نمی‌دادم، عذاب وجدان می‌گرفتم. خلاصه امروز خوش نگذشت، ولی با محاسباتی که داشتم، فکر می‌کنم علی‌رغم چیزی که حس می‌کنم توی مسیر درستی‌ام. بنابراین دیر یا زود باید به یک نشانه‌ی خارجی هم برسم. بعد از نوشتن این پست و یادآوری این چیزها قلبم سبک‌تره، و می‌رم که امشب Office ببینم و پیتزا بخورم.

۰

نزدیک شدن

من اول دبیرستان که بودم، می‌خواستم برم ریاضی. مامان و بابام اون موقع واکنش‌های شدیدی نشون دادند و در نهایت راهی برام نموند جز تجربی. خوشبختانه از زیست خوشم اومد، ولی برای کنکور، قول داده بودم که ریاضیم صد باشه. نتایج که اومد، ریاضیم شصت و هشت درصد بود که خب خیلی ناراحتم نکرد، چون در واقع من همه‌ی سوالات (فکر کنم جز یکی) رو حل کرده بودم و احتمالا بی‌دقتی‌های زیادی داشتم.

فقط این نیست که دوست دارم اثبات کنم که از پسش برمیام. همچنان هم اونی که قول داد ریاضیش صد باشه توم هست و فکر کن که بعد از گذروندن ریاضیات مهندسی توم هست، یعنی واقعا نابود‌شدنی نیست. فرزانه هم همین‌طوریه، می‌گفت رفته سراغ جزوه‌های دبیرستانش، فقط چون می‌خواسته ریاضی حل کنه و چیزی دم دستش نبوده. حتی النا هم یک بار توی کانالش گفت که دوست داره دوباره ریاضی حل کنه.

خیلی برام عجیبه که آدم می‌تونه به این چیزها احساسات متفاوتی داشته باشه. مثلا من از زیست تکوین خیلی خوشم نمیاد. یا مثلا چند روز پیش امتحان میکروبی داشتیم و من واقعا خوشحال شدم که بالاخره تموم شد. ایمنی خوبه، دوستش دارم. ژنتیک چیزیه که دنبالشم. به صورت کلی زیست سلولی یا مولکولی. ولی امروز فکر کردم که نه، بدون ریاضی نمی‌تونم. واقعا نمی‌تونم آدمی باشم که هیچی ریاضی توی زندگیش نیست. 

بعدش به خودم از خارج نگاه کردم و فکر کردم که اوکی سارا، تو الان خیلی دراماتیکی، اینم یعنی داری توی جاهای درستی می‌گردی.

۱

بستن پرونده‌ی اضطراب

شاید در ارتباط با این پست.

من یادمه که وقتی سنم کم‌تر بود، واقعا انسان آرومی بودم. نه همیشه، ولی کلا اضطراب جزو حالات معمولم نبود. انگار مثلا چیزی برام مهم نباشه. چندتا خاطره هم دارم که مثلا یک اتفاقی افتاده بود، و بقیه این شکلی بودند که «تو چرا نگران نیستی؟» و یادمه که این بهم حس بدی می‌داد. نمی‌دونم الان چطوری توصیفش کنم، ولی واقعا نمی‌خواستم من طرف بی‌خیال جریان‌ها باشم. یک بار با مونا کنار آبخوری مدرسه‌ی راهنمایی بودم و امتحانات آخر سال بود. دو نفر از کنارمون رد شدند و یکیشون داشت با نهایت وحشت می‌گفت که فقط سی و دو دور خونده. طبعا من و مونا مسخره‌اش کردیم، ولی یک چیزی توی اون وضعیت بود که من می‌خواستمش. این که انگار اضطراب و استرس ابزار خوبیه برای نشون دادن اهمیت دادنت. انگار هر چقدر بیش‌تر استرس داشته باشی، بیش‌تر اهمیت می‌دی، و هرچقدر بیش‌تر اهمیت بدی، عملکرد بهتری داری.

یک عکس از کارنامه‌ی دبیرستانم گرفتم و یادم اومد که چقدرر من حرص خوردم. حالا نه که حرص خوردنش مشکل خاصی داشته باشه برای من. ولی چقدر سر چیزهای احمقانه‌ای حرص خوردم. انگار از ابزار جدیدی که شناخته بودم، خوشم اومده بود و دوست داشتم هی ازش استفاده کنم. آدمی باشم که سر کوچک‌ترین چیزها یک هفته استرس داره و مدام نشون می‌ده که اهمیت می‌ده. الان که همچین آدمی‌ام و مدت زیادیه که همچین آدمی‌ام، دیگه تصمیم گرفتم کنارش بذارم. به صورت مطلق چیز بدی نبوده. پشیمون نیستم که این شکلی بودم و اذیت شدم گاهی اوقات، ولی دیگه نیازی بهش ندارم.

 

توی این دو سال قرنطینه من چند ماهش به طور خاص هییچیی یادم نیست. یعنی انگار قشنگ نابود شدند. تازه متوجه شدم که این توی زندگی من عادی نیست اصلا و از خسته‌کننده‌ترین دوره‌ها هم یک چیزی یادم می‌مونه. علتش چی بود؟ یک تصویر از زندگی ایده‌آل پیدا کرده بودم و دوست داشتم اون شکلی باشم. دوست داشتم دقیقا هفت و نیم صبح بیدار بشم. دقیقا دوی ظهر استراحت عصرم شروع بشه. بعدش سریال ببینم، ورزش کنم، و باز دوباره شروع کنم به خوندن. هفته و ماه و سال توی دستم باشه. که الان می‌بینم هدف به‌شدت عجیبی بود، اگه نگم احمقانه. از کارهای دبیرستانم پشیمون نیستم چون در نهایت اون همه حرص خوردن با هدفم مطابق بود تا حدی و گذاشت به این‌جا برسم. ولی این انرژی‌ای توی چند ماه مذکور گذاشتم، بیش‌تر باعث شد روی چیزهای بی‌اهمیتی وسواس داشته باشم و دنبال یک تصویر باشم که ابدا مسیر خوبی نبود برای من. از یک جایی درست شدم. فکر کنم مثلا از اسفند بود که کم‌کم وسواس‌هام رفت و دیگه روی برنامه‌ریزی وسواسی ندارم. یک تعادل خوبی از برنامه‌ریزی برای آینده و پیش رفتن با لحظه پیدا کردم. اتفاقا از همون موقع هم دیگه انسان procrastinatorای نبودم. یا الان خیلی کم‌تر سر تفریحاتم عذاب وجدان دارم. گاهی اوقات چرا، ولی الان دیگه نه شب به بعد اگه چیز اضطراری‌ای نباشه، درس نمی‌خونم اصلا. حتی برام سوال هم نیست یا این شکلی نیستم که حالا اگه انرژی داری، بیا بخون، ثواب داره. اگه توی همین مسیر پیش برم، احتمالا یک روز اون‌قدر مطمئن و آروم می‌شم که اگه یکی بیاد بهم بگه فلانی روزی دوازده ساعت می‌خونه/کار می‌کنه، فقط بهش نگاه کنم که «به من چه؟» و حس می‌کنم از یک مرحله‌ی خیلی لج‌در‌آر زندگیم عبور کردم.

 

من مدت واقعا طولانی‌ایه که با تصویر خودم درگیرم. با اعتماد‌به‌نفسم. این که چه جایگاهی دارم توی زندگی بقیه. توی دنیا. غزال یک پستی داشت این اواخر، که بند دومش دقیقا مشکل منم هست. این مدت که به چند ماه نابود‌شده‌ام فکر می‌کنم، می‌بینم که چقدرر احمقانه است آدم با مشکلات خیالی درگیر باشه. به‌خاطر همین دیگه دوست ندارم با این درگیر باشم. وقتی فکرهای این‌طوری میاد توی ذهنم، می‌ذارم که بره. نه به خودم می‌گم که این فکر اشتباهه، نه می‌رم ببینم ریشه‌اش چیه. فقط رهاش می‌کنم با این فکر اساسی که «سارا، تو هرچی باشی، (بیش‌تر وقت‌ها) احمق نیستی.»

۱

The Secrets of the Universe

دارم زیست می‌خونم برای مصاحبه‌ام و مدت زیادیه که زیست نخوندم. جدا از این که استرس بهم حمله کرده و تازه دارم می‌بینم چقدر توی خیلی چیزها ضعیفم و خدا به دادم برسه، هم‌زمان فکر می‌کنم که خدایا، چقدر دلم تنگ شده. چقدر دوستش دارم. فکر می‌کنم که من با خودم روراست نیستم. به فکر چیزهای مهندسی‌تر و محاسباتی‌ترم، برای این که یک بار یکی از بچه‌هامون می‌گفت مهندسی و این‌جا شبیه همه و فقط به‌خاطر این مهندسی نرفته که فکر می‌کرده توان محاسبات ریاضیاتی نداره. ولی من به این خاطر نیومدم این‌جا که جاهای سخت‌تر نمی‌کشیدم. 

الان دقیقا برام مشخصه که چرا دارم زیست‌شناسی می‌خونم و نه ریاضی، و نه فیزیک و نه شیمی؛ زیست یک ماهیت مشاهده کردنی داره که من دوستش دارم. شبکه‌های در‌هم‌پیچیده است و این وسط کلی معما هست و تو کارت نگاه کردنه. که من بیش‌تر دوستش دارم. ولی هی فکر می‌کنم که باید ثابت کنم که چون نگاه کردن ساده‌تر بوده، انتخابش نکردم و از پس هر کار دیگه‌ای بر‌می‌اومدم. همه‌ی این فکرها توی ذهنم مخلوط می‌شه و نمی‌ذاره ببینم که دنبال چی‌ام. فعلا این‌جا نشستم و مضطربم، چون واقعا دوست دارم به خیر بگذره.

اواخر دی

تا الان، برای دو جا شانس خوبی دارم. اصلا قطعی نیست، ولی شانسه. یکیش کاناداست و یکیش آلمان. از هلند هم که هنوز خبری ندارم. ذهنم باهام لج‌بازی می‌کنه و فکر می‌کنه دوتا موقعیت قطعی جور شده و حالا من باید انتخاب کنم. از صبح هی فکر می‌کنم که آلمان یا کانادا. فکر می‌کنم دوست دارم انعطاف توی موضوع داشته باشم فعلا. بعد فکر می‌کنم ولی تورنتو چی؟ بعد می‌رم سرچ می‌کنم اون‌طوری تا برلین و فرانکفورت چقدر فاصله دارم. بعد می‌گم آخرین چیزی که در این دنیا دستم بهش می‌ره، اینه که به این استاد مهربون ایمیل بزنم که تصمیم گرفتم یک جای دیگه برم. بعد به خودم می‌گم بچه‌ی احمق، تو هنوز اصلا گزینه‌ای نداری، چرا این‌قدر دراماتیکی آخه؟ این‌قدر این چرخه تکرار شده که دیگه ساعت شش عصر اومدم توی تختم.

 

حالم خوبه ولی همچنان هم زود عصبی می‌شم. یک مشکلی که با عصبی شدن دارم، اینه که توی ظاهرم نشونش نمی‌دم. همین‌طوری توی خودم می‌ریزم. می‌گم ولش کن، ولش کن، ولش کن، تا وقتی که دیگه به آخرش می‌رسم و شروع می‌کنم به شدیدا عصبانی شدن. فاطمه یک بار می‌گفت خاله‌اش وقتی حامله بوده، از باباش خیلی بدش می‌اومده :))) یعنی نمی‌خواسته ببینتش یا برخوردی داشته باشه باهاش. خیلی جالبه واقعا، ولی احساس منم همینه به بعضی انسان‌ها. بعضی انسان‌ها هم منظورم احسانه، چون میاد و موقعی که من دارم توی هال توی نور آفتاب درس می‌خونم چون مامان و بابا رفتند باغ، روی مبل لم می‌ده و همین‌طوری بلند بلند دماغش رو بالا می‌کشه :))) یعنی الان که می‌نویسم خنده‌داره ولی واقعا روانیم می‌کنه و نمی‌دونم چرا نمی‌تونم چیزی بگم. این شکلی هم نیست که حالا بهانه‌گیری باشه، چون من حتی هندزفری توی گوشمه و این که از پس هندزفری هم صدا واضح و شفافه برام، باید گواهی دردم باشه. 

 

دیروز صبح یک کفتر توی حیاطمون افتاده بود. زنده بود، ولی پرواز نمی‌کرد. مامان و بابام هم آوردنش توی خونه. آدم فکر می‌کنه که حتما توی قفسی جعبه‌ای چیزی می‌ذارنش؛ ولی نه‌خیر، آوردند توی راه پله رهاش کردند که توی خونه برای خودش بگرده. منم هزار بار از کنارش گذشتم. هر بار هم انگار نه انگار. تعجبی نداره که دووم نیاورده. به هر حال این داستان جالبی بود. بعدشم ساعت یازده دوازده، مامانم گفت که آیا خبری نشد، و منم گفتم نه، چون دقیقا تا دیروز مهلت اپلیکیشن بود. بعدش رفتم همین‌طوری توی ایمیلم که حالا چک هم کرده باشم، بعد دیدم به مصاحبه دعوتم کردند. من اصلا مثل این که این‌جور وقت‌ها احساسی ندارم و نمی‌تونم پردازش کنم، ولی مامانم خییلی خوشحال شد. قشنگ روی ابرها بود. کلا دیگه رفته توی فکر آلمان، بیرون هم نمیاد. منم تصمیم گرفتم از مدل حرف‌های همیشه‌ام نزنم که حالا معلوم نیست چی می‌شه و فلان. مامانم واقعا اون‌قدر خوشحال نیست که حالا منم بیام خرابش کنم. خودمم خوشحال شدم راستش. مگه می‌شه نباشم؟ بابام که عصر اومد و بهش گفتیم، گریه کرد. واقعا سرنوشت من با این پدر و مادر دراماتیک بودنه، ازش فراری ندارم. بابام می‌گه کانادا مشکلات اقلیمی داره، همین آلمان خوبه. وابسته شدن مامان و بابام به کشورها یکی از مشکلات بزرگیه که فعلا باهاش درگیرم. توجه نکردنشون به تفاوت بین پذیرش گرفتن و دعوت به مصاحبه یکی دیگه‌شه. ولی خب، اشکالی نداره. بهم می‌گفتند که پس کفترمون نشونه‌ی خوش‌خبری بود. 

۳

ترس از مقصر بودن

یک چیزی که به نظرم اصلا منطقی نمیاد، اصرار انسان‌ها بر مستقل بودنه. این که خودت برای خودت کافی باشی. من خودم ابدا برای خودم کافی نیستم. اگه برای مدت طولانی احساس تنهایی کنم، زنده می‌مونم، ولی نمی‌تونم ابدا خوشحال باشم. این اصرار روی رابطه‌ی خوب با تنهایی حالت افراطیشه البته. بعدش می‌رسیم به اصرار روی دوری از روابط و انسان‌های toxic، که من حتما با یک سری بخش‌هاش موافقم و تلاش می‌کنم توی زندگیم توجه کنم به این چیزها، ولی کلا، نمی‌دونم، به نظرم چیز قابل بحثی میاد.

کلا یعنی انسان‌ها به نظرم تازگیا خیلی تلاش می‌کنند که مسئولیتی برای خودشون در قبال انسان‌های دیگه ایجاد نکنند. که این دیگه ابدا به نظرم درست نیست. تلاش می‌کنند تا حد امکان جدا باشند. یک پستی داشتم می‌خوندم توی پینترست که یکم عصبانیم کرد. می‌گفت که من چطوری set boundaries می‌کنم با مامان و بابام. به‌خاطر این انگلیسی نوشتم که این‌جا اشاره‌ی کوچکی کنم که این یکی از کلیدواژه‌های این بحثه. و مثلا یکیش این بود که «وقت‌هایی که از من می‌پرسید حالم چطوره (فکر می‌کنم فرد نویسنده‌اش مبتلا به افسردگی بود)، من اعصابم خرد می‌شه. لطفا نپرسید.» و یک چیزهایی توی این مایه‌ها بود، شاید یکم ملایم‌تر، ولی با همین محتوا. خیلی به نظرم بی‌انصافی بود. نمی‌تونی از بقیه همچین توقعی داشته باشی. 

من توی روابطم یک نقطه‌ای دارم که می‌گم اوکی، از این‌جا به بعد مسئولیت این فرد تا حدی با منه. حدشم به میزان صمیمیتمون بستگی داره. ولی به هر حال، با منه. چیزی نیست که از سر احساس گناه بهش پایبند باشم. صرفا به نظرم منطقیه. مثلا اگه یکی بیاد بگه فلانی که دوستته، ناراحت بوده و تو هیچی نگفتی بهش و حواست نبود، قبول می‌کنم که آره، من مسئولیت داشتم و باید حواسم می‌بود. (این قانونیه که برای کف توجه کردنم به یک نفر درست کردم، قانون سقف توجهمم اینه که برای هرکسی حداکثر می‌تونی اون‌قدری تلاش کنی که خودش برای خودش تلاش می‌کنه. به نظر خودم خیلی قوانین خوبی درست کردم.)

فکر می‌کنم در نهایت، هر کاری کنی، هر قانونی بسازی، هر چقدر به‌خاطر کوچک‌ترین ویژگی‌های سمی و منفی، از کل وجود یک نفر فرار کنی، نمی‌تونی اون روابط ایده‌آل و تماما منطقی‌ای که می‌خوای بسازی. یعنی این ارزش هم نسبیه، چیزی نیست که اولویت اول در هر شرایطی باشه. 

خیلی مهمه که بتونی تنها باشی برای مدتی. بتونی تنهایی خوش بگذرونی. آدم‌هایی که بهت آزار می‌رسونند و کنارشون ناامنی، حذف کنی از زندگیت. ولی وسواس روی این ارزش، چیزیه که نمی‌فهمم.

 

پ.ن: خیلی جالبه که من پست‌های این‌طوریم در نقد چیزهاییه که بیش‌تر توی پینترست یا یوتیوب می‌بینم. همیشه فکر می‌کنم خواننده‌ی این پست اگه توی محیط‌های مشابه نباشه، واقعا ممکنه یکم گیج بشه.

۱
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان