امروز مصاحبهام بود که واقعا یکم متلاطم پیش رفت. من هنوز مطمئن نیستم که خوب بود یا بد، ولی متاسفانه همین هم ناراحتم میکنه و میخواستم خوب باشه. الان انگار دارند توی دلم رخت میشورند. از صبح هم البته همینطوریام. نمیدونم دقیقا چطوری بیدار شدم، ولی از همون لحظهی بیداری انگار همه چیز حس غلطی داشت. حتی قبل از مصاحبهام هم این شکلی بودم که من میدونم این مصاحبه قرار نیست خوب پیش بره. یک اعلامیه بود توی ذهنم. نمیدونم حتی ناراحت باشم یا نه، چون نمیدونم چطور دادم.
میدونی، خیلی بامزه است، چون من از یک سری مباحث توی زیست و پزشکی اصلا خوشم نمیاد. رابطهام باهاشون دقیقا مشابه رابطهی مایکل و توبیه. حتی یک برخورد مختصر باهاشون از انرژیم کم میکنه. مثلا غضروفها :))) یا اسکلت سلولی. خیلی هم جالبه که اکثرا همین چیزهای ساختاریاند. نمیدونم توی ذهنم چی میگذره که اینقدر به این عناصر حساسیت دارم. امروزم یک برخورد با غضروف داشتم توی مهندسی بافت که یک مقدار از انرژیم کم کرد. جدا از این، همونطور که به فرزانه گفتم، این ترم واقعا مفید بود، چون من فهمیدم کلا از هیچکدوم از این شاخهها خوشم نمیاد.
اتفاق خوبی که البته افتاد، این بود که نمرات میانترم مهندسی بیوشیمی اومد، و من پونزده شده بودم، ولی باید بدونید که بین نه نفر من نفر پنجم بودم و خب شاید انسان باید جاهطلبتر باشه، ولی با توجه به تاریخچهای که من توی این درسها داشتم، این نتیجه یک شاهکاره برام. تازه از میانگین هم بالاتر بودم.
یک بار یک نفر بهم گفت که من تصویر واقعبینانهای از مسیر میدم و این همچنان توی ذهنم مونده و اگه گزارشی از امروز نمیدادم، عذاب وجدان میگرفتم. خلاصه امروز خوش نگذشت، ولی با محاسباتی که داشتم، فکر میکنم علیرغم چیزی که حس میکنم توی مسیر درستیام. بنابراین دیر یا زود باید به یک نشانهی خارجی هم برسم. بعد از نوشتن این پست و یادآوری این چیزها قلبم سبکتره، و میرم که امشب Office ببینم و پیتزا بخورم.