از این خوشم میاد که حواسم به خودم هست. مثلا چند وقتیه وسواسم شدید شده و کارهای عجیب تازهای میکنم. خودم حواسم هست که همچین تغییری اتفاق افتاده. یا کابوس زیاد میبینم. کابوس نه در واقع، خوابهایی که در قدم اول واقعا عجیباند و بعدش ترسناک. احتمالا بهخاطر استرس باشه و داشتن چیزی برای از دست دادن. وقتی میبینم همچین تغییراتی اتفاق افتاده، تلاش میکنم با خودم کار کنم. به خودم اصرار کنم که نباید بترسم. با فرزانه حرف بزنم. به هر حال یک کاری پیدا میکنم و بعدش بازم وسواسم کمتر میشه و به خوابهای صرفا عجیب و بامزه برمیگردم. به نظرم مهارت واقعا مفیدیه.
مامانم همچنان خوشحاله. دیروز میگفت قبل از رفتنم باید چندتا غذای ایرانی یاد بگیرم که یک وقت کسی بهم گفت، همینطوری نگاهش نکنم. به نظرم داره درست میگه. خودم به فسنجون فکر کردم. فرزانه هم به کباب اشاره کرد. در لحظه میتونم دقیقا به هزاران چیز فکر کنم و در نهایت به هیچکدومشون کاملا فکر نمیکنم و فقط ذهنم شلوغتر میشه و احساساتم ناواضحتر. راه منم نوشتنه.
میدونی، از این خوشحالم که برام این فرار نیست. یعنی انگیزهی ابتداییم فرار بود، و انگیزهی عمیقتر هم فراره، ولی انگیزهای که الان داره بهم انرژی میده، اینه که فکر میکنم قراره جایی باشم که توش عمیقا خوشحالم. قراره کارهای جدید یاد بگیرم. قراره یک کشور جدید داشته باشم که حالا هیچوقت واقعا در نظرش نگرفته بودم، ولی کشور جالبیه و فکر میکنم من میتونم باهاش ارتباط برقرار کنم. قراره مستقل باشم بالاخره و بهخاطر این از ته قلبم خوشحالم. قراره بابت چیزی که عمیقا دوستش دارم، پول بگیرم. قراره آدمهای جدیدی ببینم، قراره احتمالا یک اتاق قشنگ داشته باشم. یک مرحلهی جدیدی که مدت واقعا زیادیه منتظرشم، داره شروع میشه، و من اینقدر عمیق منتظرش بودم که الان باورم نمیشه هنوز که شروع شده. نمیتونم درکش کنم.
از طرفی، الان هم زندگیم شلوغه. فردا بازم آزمون رانندگی دارم. راستش اصلا حوصله نداشتم، ولی دارم تلاش میکنم همیشه، در هر حالتی، قدر فرصتهایی که دارم بدونم. مثلا استاد بیوانفورماتیکمون گفت که باید یک ساعت راجع به یک چیزی سمینار بدیم با حداقل صد و بیست اسلاید، و منم اولش چندان خوشحال نشدم، ولی به این نتیجه رسیدم که این فرصت محشریه برای عمیق شدن توی یک موضوع.
از طرف دیگه، بهشتی برای انسانهای مضطرب نیست و باز دارم فکر میکنم که اگه ویزام درست نشه چی؟ واقعا هزارتا احتمال هست که در نهایت یک مشکلی پیش بیاد. ولی خودمم نمیتونم جدیش بگیرم. باورم نمیشه که همچین چیز درستی توی زندگیم اتفاق بیفته و در نهایت نشه. میتونم نترسم.
عذاب وجدان هم دارم. همهی این چیزها خیلی محشره. اون روز اولی که ایمیل اومد، خانوادهام برای چند ساعت دقیقا یک ثانیه ساکت نشدند. دو روز بعدش من فکر کنم با هر فردی که میشناختم، حرف زدم. باورت نمیشه چقدر همه خوشحال بودند. مثلا فکر میکنم که درسته کار اشتباهی نکردم و این مدت تلاش کردم، ولی واقعا چیز به این خوبی برای من؟ ولی فکر احمقانهایه. تلاش میکنم از هر چیزی که الان در اختیارم هست بهترین استفادهای که میتونم، داشته باشم. چیزهای خوب و بد اتفاق میافتند و بهتره هیچ زمانی سر این نذاری که «چرا من؟» چون جزو فکرهای احمقانهی بینتیجه است.