Cassiopeia - Anju

الان که نزدیکم به رفتن به تهران، ازش واقعا خوشحالم. به کلم یک بار گفته بودم که دوست دارم فقط یک هفته توی خوابگاه زندگی کنم، با اطلاع از این که آخرین هفته است که توی این ساختمون‌ها زندگی می‌کنم.

 

این نیم‌ساعت گذشته واقعا roller coasterای بود. یکی از ترس‌های اساسی من این بود که خوابگاه وسایلی که توی اتاق داشتم، دور ریخته باشه. از نظر منطقی من بدون اون وسایل دو سال زنده مونده بودم و از دست دادنشون واقعا چیز فجیعی نبود، ولی هرچی به مانتوها و وسایل و یادگاری‌های کوچکی که اون‌جا داشتم (دقیقا به همین ترتیب)، فکر می‌کردم، بیش‌تر دلم شور می‌زد. بعدش مامانم ایده داد که آیا دوستی توی خوابگاه ندارم که بره چک کنه. منم اول گفتم نه، بعدش یاد سال‌پایینی‌هامون افتادم و به یکیشون پیام دادم و گفتم بره چک کنه و به هم‌اتاقی‌هام بگه کاری به وسایلم نداشته باشند و تخلیه‌شون نکنند. و رفت چک کرد و عکس فرستاد و عکس وسایلم واقعا احساساتیم کرد. و تازه، گفت که هم‌اتاقیم گفته کارت دانشجوییم هم تو اتاقه. سال‌پایینیم باورش نمی‌شد یک آدم این‌قدر می‌تونه گیج باشه. منم نمی‌دونستم کارتم اصلا تهران مونده. فکر می‌کردم مشهد گم شده. اتفاقا یکی از معضلات فعلیم بود چون احمقانه به نظر می‌رسید که کارت جدید بگیرم، بعدش انصراف بدم، ولی نمی‌دونستم بدون کارت هم می‌شه انصراف داد یا نه.

این‌قدر توی این چتم با سال‌پایینیم داشتم احساسات بروز می‌دادم که فکر کنم یک ارتباط عمیقی بینمون برقرار شد. بعدش نشستم فکر کردم می‌تونم به چایی دعوتش کنم بعضی اوقات. یعنی جدا از شیرینی‌ای که براش می‌برم چون به نظرم خیلی مهربونی کرد که سریع به پیام‌هام جواب داد. بعدش فکرم کشید به تمام کارهایی که می‌تونم کنم. تمام جاهایی از تهران که این‌قدر ناراحتم بابت ندیدنشون. تمام آدم‌هایی که باهاشون به اندازه‌ی کافی حرف نزدم. تمام sleepoverهایی که توی خوابگاه نداشتم. داشتم به فرزانه می‌گفتم که گاهی اوقات به دوره‌های مختلف زندگیم با دید بزرگسالانه‌ای که به دست آوردم، نگاه می‌کنم و به درک و پذیرش و بخشش بیش‌تری می‌رسم. این که چرا از کودکیم خوشم نمیاد. سال اول دانشگاه. پروسه‌ی شفابخشیه. انگار یک closure داشته باشی بعد از تمام سردرگمی‌هایی که داشتی.

 

باورت نمی‌شه چقدر دوست دارم بهار خوب باشه. چقدر دوست دارم واقعا بهار باشه. تصویری ازش نمی‌سازم (بعد از هزاران تصویر ساخته‌شده)، فقط کاش آخرش قلبم پر باشه.

۵

Many moons of waiting on a steady sun, now I freeze in fear

دوست ندارم درس بخونم. این شکلی نیست که حوصله نداشته باشم؛ اگه باید درس بخونم، می‌خونم و سخت نیست، ولی دوست ندارم. کلا هم خسته نیستم، از کار اداری خوشم اومده و اگه بهم یک اداره با کارمندهای فقط نسبتا خوش‌اخلاق بدید و بگید از تک‌تکشون امضا بگیر، انجامش می‌دم و احتمالا واقعا بهم خوش بگذره. کلا کارهایی که می‌شه در حینشون آهنگ گوش داد، خوب‌اند. به هر حال، داشتم می‌گفتم دوست ندارم درس بخونم و درس هم نمی‌خونم. درس خوندن مهم‌ترین قسمت زندگی منه که واقعا هم جالبه در نوع خودش. این شکلی نیست که بابت آینده شک داشته باشم یا فکر کنم این راه من نیست، فقط دوست دارم صبر کنم، به مامانم توی کارهای خونه کمک کنم، آشپزی کنم، امضا بگیرم، دنبال واکسن باشم، با فرزانه پنج ساعت توی یک کافه بشینم، و یک روز حس کنم که دلم تنگ شده. از همه‌ی این سال‌ها استراحت کنم و صرفا انجامش ندم، چون عادت کردم به انجام دادنش. هی عذاب وجدان می‌گیرم، ولی می‌دونم کار درستیه. تصمیم دارم حتی عذاب وجدان هم نداشته باشم.

 

چند شب پیش بالاخره بعد از چند ماه اون sleepoverای که قرار بود با پگاه و فرزانه داشته باشم، داشتم. قبلش گریه کردم چون اعصابم خرد شده بود از این که هی جا‌به‌جا می‌شه و حالا اگه یک شب معمولی می‌شد، حس بدی می‌داشتم تا مدت‌ها. بعدش فرزانه گفت که باز دارم تصویر می‌سازم برای خودم. همه چیز باید طبق تصویر پیش بره، وگرنه ارزشی نداره. پگاه که اومد، حرف زدیم و چیپس خوردیم، نودل و مرغ شیرین درست کردیم، فیلم دیدیم، فیلم که تموم شد، ما ابدا نمی‌خواستیم بخوابیم، بنابراین ساعت دوی شب رفتیم توی شهر گشتیم. این‌قدر از نیمه‌شب می‌ترسیدیم که از خونه تا ماشین دویدیم. بعدش که توی شهر بودیم، دیدیم یکم زیادی وحشت‌زده بودیم. رفتیم وکیل‌آباد و طرقبه و حتی یک جا از ماشین پیاده شدیم و چایی گرفتیم که البته نپتون بود، رفتیم حرم، حرم خیلی قشنگ بود. ساعت چهار و نیم تازه خوابیدیم. طوری بود که فکر می‌کردم چند ماه صبر هدر نرفت. 

 

به تهران که فکر می‌کنم، یک تصویر محبوب دارم که توش با مهشاد دونات می‌خورم. من اصلا دونات دوست نداشتم قبلا. حتی الانم اون‌قدر دوستش ندارم، ولی این‌قدر مهشاد دوستش داره و ازش حرف زده که منم مهرش به دلم افتاده. قرار نبود کلاس آلمانی برم، ولی متاسفانه از وقتی در قلبم قرار گرفته، هی دوست دارم یادش بگیرم، و بنابراین یک کلاس هم ثبت‌نام کردم براش. می‌رم تهران و امیدوارم کسی وسایلی که توی خوابگاه دارم، دور ننداخته باشه چون حتی با وجود این که بدونشون زنده موندم، دوستشون دارم و به هر حال وسایلم‌اند. 

 

یک ایمیل از دانشگاه جدیدم بهم رسیده که توش از همه چی گفته. حساب بانکی، بیمه، شرایط ثبت‌نام، و کنار این مسائل اساسی در مورد culture nights توضیح داده، که توش دانشجوها می‌تونند در مورد فرهنگشون ارائه بدن، کلاس رقص بذارند، آشپزی کنند، و به‌خاطر این هم بهش اشاره کرده بود که یادآوری کنه اگه چیزی برای این شب‌ها نیاز دارید، با خودتون بیارید. واقعا green flag. بابت همه‌‌ی این‌ها خوشحالم، و از اون طرف هم شبیه اون قسمت از Schitt's Creekام که الکسیس می‌گفت «ببین، من اگه برم، حس عجیبی می‌گیرم. یک جوری که اون‌جائم، ولی به این‌جا فکر می‌کنم.» و منظورش این بود که دلش تنگ می‌شه، ولی این‌قدر در زندگی دلتنگی نکشیده بود که نمی‌فهمید این اصلا چه حسیه؛ براش آشوب بود. منم همونم. می‌دونم اون‌جا رود و دریاچه داره، ولی خب نصفه‌شب گشتن توی مشهد با آهنگ‌های تیلور سوییفت هم خوبه.

۱

نیمه‌ی اول نوروز

قشنگ‌ترین حالتی که از بهار می‌تونم تصور کنم، اینه که خوابگاه باشم و زیاد بیرون برم، درس بخونم، کارهای سفارت و دارالترجمه روون پیش بره، کلاس آلمانی ثبت‌نام کنم، ورزش کنم، خلاصه کارهایی که باید انجام بدم، انجام بدم. اصلا سخت به نظر نمی‌رسه وقتی بهش نگاه می‌کنی، ولی برای وجود فعلا نسبتا ضعیف و حساس و سریعا ترسنده‌ی من زیاده حتی فکر کردن بهش. راه‌حلی که بهش رسیدم، اینه که فقط به کارهای این یک هفته فکر کنم. فقط این هفته. لازم نیست فکر کنم بهار چه شکلی می‌شه.

راستش این چند روزی که گذشت، در عین معلق و بی‌برنامه بودنش و عصبی و آشفته بودن من، چیزهای جالبی هم داشت. یکیش این بود که شروع کردم به فروختن وسایل و کتاب‌هایی که برامون مهم نیستند، و مشخص شد که از من فروشنده درنمیاد، چون اصلا طاقت چونه زدن ندارم، و تا کسی می‌گه تخفیف بدید، سریعا می‌شکنم که فقط اون مکالمه تموم بشه. تا الان تجربه‌ای نبوده که لذت‌بخش باشه، ولی جالبه به هر حال. اجزای دیگه‌ای هم داشته که توی ذهن من جالب توجه باشه؛ مثل تولد گرفتن برای صبا، یا برای اولین بار امتحان کردن ذرت مکزیکی (و دو روز بعدیش فکر کردن بهش)، یا عوض کردن صاحب سیم‌کارتم که بابام بود، و در ادامه‌اش جایزه گرفتن چهارتا سیم‌کارت اعتباری که یکیش رایتل بود، و من همیشه به دلایل کاملا نامشخصی دلم سیم‌کارت رایتل می‌خواست. فردا هم قراره برم سراغ کارهای واکسن و به امید خدا ثابت کنم که من باید آسترازنکا بزنم و لطفا اذیتم نکنید. 

دنیای خودم رو دارم با ارزش‌ها و سیستم خودش، و نیاز دارم که یکی که به این سیستم آشناست، مراقبم باشه تا حدی. نود درصد تکیه‌ام به خودمه و چیز خطرناکیه، چون وقتی این‌طوری خسته می‌شم، اطمینانی بهم نیست. فکر می‌کنم واقعا هر انسانی نیاز به یک بزرگ‌تر داره. امشب به فرزانه راجع به دانشگاه غر می‌زدم و این که هر لحظه باید با میل شدیدم به انصراف مبارزه کنم، و گفت که دانشگاه برام خوبه، چون نظم داره. حرفش ممکنه درست باشه یا غلط، ولی در اون لحظه من صرفا می‌خواستم یکی بهم بگه که چی کار کنم که فقط این انرژی محدودم صرف کارها و فکرهای بی‌نتیجه نشه.

۵

افکار جدید برای سال جدید

مامانم می‌پرسه که «درست شد؟» و منم ناله می‌کنم که نه، بعدش تازه می‌پرسم اصلا منظورش دقیقا چیه، چون همه چیز خرابه. یعنی تو الان یک موضوع رندوم بگی، من یک مشکلی توش دارم. سامانه‌ی دانشگاه به هر دلیلی معتقده من فقط یک دوز واکسن زدم و نمی‌ذاره خوابگاه ثبت‌نام کنم. از اون طرف، باید برای سفر دو دور آسترازنکا بزنم و برای اولین بار از یک واکسن می‌ترسم و برای زندگیم نگرانم. اتاقم چند روزه اشغال شده و این هم کمکی به آرامشم نکرده. گواهی سنجشم معلوم نیست چرا نمیاد. این وسط چون همین‌طوریش رابطه‌ی خوبی با پریود شدن داشتم، حس می‌کنم از هر دو هفته من یک هفته‌اش پریودم. دیروز مهر زبان آلمانی بالاخره در دلم افتاد و با خوشحالی رفتم چک کنم که کجا می‌تونم ثبت‌نام کنم و دیدم که هزینه‌اش دوروبر ترمی (یا سطحی) سه چهار میلیونه که ابدا معقول نیست. یعنی این مشکلات و کارها  و فکرهای کوچک همین‌طوری روی هم جمع شدند و به‌علاوه‌ی بی‌حوصلگی و خستگی ذاتیم ابدا ترکیب خوبی نساختند. کاملا چیزهای قابل‌مدیریتی‌اند، (جز پریود شدن البته، من یک هم‌اتاقی داشتم که کل مدت پریود بود و حداقل تا مدتی که هم‌اتاقی من بود، همچنان کل مدت پریود موند. واقعا دیگه جزئی از زندگیش شده بود.) ولی من اصلا نمی‌تونم لج‌باز و کله‌شق نباشم و غر نزنم.

هیچ مشکل اساسی‌ای نیست. این‌طوری نیست که دقیقا مشکل از یک جا باشه. مشکل واقعا از همه‌جاست. همه‌چی آشفته و مخالف وضعیت دلخواه منه. از هر طرفی که تلاش می‌کنم به راه‌حل برسم، به یک مشکل جدید می‌رسم و هر تلاشی برای پیدا کردن یک ثابت، باعث می‌شه یک متغیر جدید رو بشه. من فکر می‌کنم همین‌طوری غر زدن و عصبانی و شاکی بودن درنهایت به جای خوبی می‌رسونتم. 

دوست دارم از سالی که گذشت بنویسم، یا اهداف سال بعدم. ولی ذهنم آشفته است و فکر بهار کاملا لرزه به تنم میندازه. نمی‌دونستم چرا این‌قدر می‌ترسم ازش، بعدش فکر کردم و دیدم توقعم اینه که از پس‌فردا بی‌نقص باشم، اونم منی که این چهار سالم صرفا مشغول یاد گرفتن بیسیک‌های بزرگسالی بودم و بی‌نقص شدن حتی روی میز هم نبود. قطعا نمی‌تونم بی‌نقص باشم. لازم هم نیست.

از فرزانه چند شب پیش پرسیدم آهنگ مورد علاقه‌اش چیه و سوالم در نهایت بعد از چونه‌زنی تبدیل شد به سه‌تا آهنگ مورد علاقه‌اش از تروی سیوان. بعدش پرسید آهنگ مورد علاقه‌ی من چیه، و منم یکم فکر کردم و گفتم nuits d'été. برای چند سال جواب این سوال About the Weather بود. به نظرم این تغییر آهنگ، نشون‌دهنده‌ی تغییر شخصیت بود. همون‌طوری که خود About the Weather هم سال پیش‌دانشگاهی وارد زندگیم شد و بعد هزاران بار بهش گوش کردم احتمالا. من به شخصیت به‌عنوان خونه‌ای که می‌سازی و توش زندگی می‌کنی نگاه می‌کنم و این شکلی جور درمیاد که چرا این‌قدر آشفته‌ام. هیچ‌کس وسط اثاث‌کشی آروم نیست.

فردا با همکلاسی‌های آینده‌ام ویدئوکال دارم. خودم بهشون پیشنهاد ویدئوکال دادم. فکر کن. من. همکلاسی‌هام واقعا مشتاق و باز به نظر میان. از عوارض بزرگسالی برای من این بوده که یک ترس دائمی و خفه‌کننده از تنهایی دارم. گاهی اوقات از فکرش برای چند ساعت گریه می‌کنم. این چند روز به این نتیجه رسیدم که در نهایت دست خودته که می‌خوای چه باوری داشته باشی و براساس اون باور چی کار کنی. تصمیم گرفتم که باور کنم که من قرار نیست تنها بمونم. قرار نیست این افراد برام دور و غریبه بمونند. یکم انگار راه غیر‌عملی‌ایه، ولی مثلا توش باشی می‌تونه راه کاربردی‌ای باشه. این که توی یک لحظه باور کنی.

 

امسال خیلی پر بود. اصلا ایده‌ای ندارم که از کجاش شروع کنم. به نظرم به‌خاطر این پر بود که در راه درستی رفتم. تعریفم از راه درست اینه که به‌جای این که تلاش کنم یک تصویر چشم‌نواز از زندگیم بسازم، پی‌گیر این شدم که واقعا چی نیاز دارم و چی دوست دارم. شجاعت و صداقت اجزای اساسی‌ای بودند. یک مقدار هم زجر کشیدم و فرسوده شدم که خب چون به نتیجه رسید، اشکالی نداره. 

برای سال جدید دوست دارم اولا یادم بیاد باید چطوری به آدم‌ها نزدیک بشم و نزدیک بمونم. دوما توی مهارت‌های اساسی زندگی مثل رانندگی و آشپزی و آمادگی بدنی که نمی‌دونم می‌شه این‌جا دسته‌بندیش کرد یا نه، پیشرفت کنم، چون واقعا احساس عقب موندن دارم و چون جدا از احساسش واقعا موقع دوچرخه‌سواری عقب می‌مونم. یا مثلا نمی‌دونم، مدیریت پول‌هام و این که دقیقا توی بانک چی می‌گذره و همچین چیزهایی. از خودم یک بزرگسال آبرومند بسازم. در کنار این‌ها کلی کار و هدف خرده‌ریز دیگه هم دارم؛ مثلا این که به صورت کلی بتونم چندتا کار با هم بکنم و هر بار یکیشون فراموشم نشه. 

در نهایت فکر می‌کنم چیزهایی که توی ذهنمه، با جمله‌ی «کاش خودم رو ناامید نکنم.» خلاصه بشه. ممنون از توجهتون.

۱

811

این چند ماه اخیر واقعا به مفهوم heritage علاقه‌مند شدم. یعنی در این حد که گاهی اوقات یک برنامه‌ریزی خفیف در ذهنم می‌کنم که اگه روزی تصمیم گرفتم در کشور x (که به امید خدا ایران نیست) زندگی کنم برای مدت طولانی‌ای، تا جای ممکن با فردی از ملیت y ازدواج کنم و بچه‌دار بشم که سه‌تا فرهنگ در نهایت عاید خانواده‌ام بشه. باگ این نقشه، جز احمقانه بودنش یعنی، اینه که ریشه‌های خودم در ایران چندان محکم نیست و امیدی بهش ندارم. نقشه‌ای که برای درست کردن این وضعیت دارم اینه که بعدا که در کشور دیگه‌ای بودم، با ایران ارتباط برقرار کنم. یک لیست فیلم ایرانی توی توییتر دیدم چند سال پیش که هنوز روی گوشیم هست و به‌خاطر همین هیچ‌وقت پاکش نکردم. متاسفانه این که فیلم ایرانی رو توی خود ایران ببینم از تحملم فراتره. به یک حدی از دوری و دوستی نیاز دارم برای این که دلم صاف بشه.

این که این‌قدر از فرهنگ ایران دور موندم به‌خاطر این نیست که صرفا این‌طوری پیش اومد؛ انتخاب خودم بود. اکثر اوقات یک طوری از سریال‌هاشون و آهنگ‌هاشون دوری می‌کنم که از یاد گرفتن اطلاعات جدید راجع به کارداشیان‌ها. فکر می‌کنم بخش زیادیشون سطحی‌اند و بودنشون توی زندگیم تاثیر مثبتی نداره. ولی با خودم می‌گم که می‌تونم انتخاب کنم که چی از ایران توی ذهنم بمونه. حتما همین چیزهای کوچک محبوبی که دارم روی هم قوی و پایدار می‌مونه؛ مثل همون آهنگ شکارچی کینگ رام، یا مرا رودی بدان، یا آهنگ‌های چاووشی یا فکر ساختمان پزشکان :))

کلا این چند روز تازه به نظرم رسید که چقدر من باید تدارکات بچینم. داشتم توی Quora تجربیات مردم از زندگی توی آلمان رو می‌خوندم. اکثرا لحن منفی‌ای داشتند. این شکلی بودند که ما این‌جا وجود داریم، و زندگی نمی‌کنیم. من مطمئن نیستم، ولی فکر می‌کنم اگه واقعا تلاش کنم، می‌تونم یک ارتباطی با آلمان پیدا کنم. می‌تونه واقعا کشورم باشه. این شکلی حتی ممکنه چهارتا فرهنگ به خانواده‌ام برسه که واقعا دیگه زیباست. تلاشم برای ارتباط گرفتن در قدم اول تلاش چند ساله برای یاد گرفتن آلمانی می‌تونه باشه و یاد گرفتن فرهنگشون. خلاصه اینم یک ماجراجویی و آزمایشه. 

برای فرزانه داشتم تعریف می‌کردم که تازگیا متوجه شدم رژیم غذاییم افتضاح نیست، ولی قطعا محدوده، مقدار شکرش هم زیاده و با بهترین حالتی که می‌تونه باشه، تفاوت واقعا زیادی داره. نتیجه‌اش اینه که من سالمم، ولی با مشکلات محسوس و بدن نه‌چندان قوی. امشب داشتم فکر می‌کردم زندگیم کلا همچین مدلی داره این‌جا. اوکیه، مشکلی نیست و همینم جای شکر داره، ولی غنی نیست. من واقعا این‌جا تلاش کردم. واقعا فکر کردم و از همه طرف به شکل نامحسوسی محدود می‌شم. نه این که شاکی باشم؛ می‌تونست بدتر باشه. ولی گیجم واقعا. نمی‌فهمم اگه محدود نمی‌شدم، اگه بهم فرصت می‌دادند چقدر می‌تونستم پیش برم. الان چقدر می‌تونم از خودم توقع داشته باشم. سوالی هم نیست که امشب یا این هفته جوابش رو پیدا کنم. احتمالا یکی دو سال نیاز دارم برای جواب دادن بهش.

۲

You don't see what you possess, a beauty calm and clear

امروز مدارک دبیرستانم بالاخره کامل شد و من به این نتیجه رسیدم که واقعا احتمال مهاجرتم الان نود درصد شده. قبلش فکر می‌کردم مدارک دبیرستانم قرار نیست پیدا بشه و احتمال مهاجرت در حدود شصت درصد بود. بعدش به این نتیجه رسیدم که باید هر کاری توی این کشور دارم تموم کنم، در نتیجه وسایلی که توی خونه‌مون داشتم، جمع کردم. نه وسایل، بیش‌تر فایل‌ها. دفتر خاطرات راهنمایی، برگه‌هایی که توش سر کلاس‌ها حرف می‌زدیم و جزوه‌ی ریاضی امیرحسین که ترم اول و دوم از روش کپی می‌گرفتیم. مخصوصا کپی جزوه‌ی ریاضی یک نفر دیگه اصلا شبیه چیزی به نظر نمیاد که آدم نگه داره، ولی من دلم اصلا راضی نمی‌شه. دوست دارم تمام گذشته‌ام یک جا جمع‌و‌جور باشه. برای همه خط‌‌و‌نشون کشیدم که به کمدم دست نزنند. و خلاصه، این وسط به جزوه‌های سال اولم رسیدم و یکم ناراحت شدم. یعنی اون موقع یهو پرت شده بودم توی یک دنیای جدید، فقط با پگاه راحت بودم و پگاه هم شبیه خودم پرت شده بود توی یک دنیای جدید، یک هم‌اتاقی پنج سال بزرگ‌تر داشتیم که یهو شروع کرد باهامون حرف نزدن، و الان که بهش فکر می‌کنم، واقعا کل اون اوضاع ناراحتم می‌کنه.

بیش‌تر از این دلم می‌سوزه که چقدر فکر می‌کردم اون شرایط نرمال و طبیعیه. این که تنها برای خودت بگردی، این که یک سال توی یک شهر باشی و هیچ‌جاش هم نری. و بدتر از همه، هیچی ندونی. یعنی دقیقا هیچی. این که دانشگاه چه شکلیه، این که دانشجو بودن چه شکلیه، حتی خودت چطور آدمی‌ای. هیچی نمی‌دونی، و از همه چی هم می‌ترسی و هیچ‌کس هم نیست که به زبان تو حرف بزنه تا برات به زبان خودت توضیح بده که زندگی قراره چه شکلی باشه. یادمه که اون موقع حس می‌کردم افسرده‌ام، ولی الان غمش یادم نیست. فقط یادمه که وارد یک کلاس شده بودم که توش دیگه حرفی برای گفتن نداشتم و افتضاح بود و اصلا نمی‌فهمیدم باید چی کار کنم. از همه طرف انگار بهم حمله شده بود و من حتی نمی‌دونستم این شرایط طبیعی نیست. 

این شکلی نبود که زندگیم واقعا سخت باشه، فقط تصوراتی از زندگیم داشتم که اون تصورات واقعا سخت بود. مثلا یادمه که برام سخت بود با بقیه ارتباط برقرار کنم و فکر می‌کردم مردم به صورت پیش‌فرض ازم متنفرند. یا فکر می‌کردم شاید در آینده چیزی نشم. یا این که همکلاسی‌هام ازم خیلی بهترند. برای خودم ناراحت می‌شم که با همه‌ی این‌ها درگیر بودم و هیچ‌کس و مطلقا هیچ فرد بزرگ‌تری نبود که ازم محافظت کنه، یا برام توضیح بده. 

حس می‌کنم الان تازه به یک بلوغ شخصیتی رسیدم. یعنی شاید من دارم دیر زندگی می‌کنم، ولی هجده سالگی هنوز انگار کودکی بود و تمام این چند سال برای من صرف این نشد که چیزهای مختلف تجربه کنم، صرفا برای این بود که برای تجربه کردن چیزهای مختلف آماده بشم و یک شناخت ابتدایی از خودم و زندگی داشته باشم. 

 

می‌دونی، بعد این شکلی نیست که من الان صرفا پذیرش گرفته باشم. این شکلیه که من توی پروگرمی پذیرش گرفتم که افتخارشون اینه که حواسشون به دانشجوهاشون هست. به نظرم وقتی جایی به این افتخار می‌کنه، یعنی واقعا اهمیت می‌ده. همکلاسی‌های آینده‌ام یک گروه توی واتس‌اپ ساختند و خودشون رو معرفی کردند و حال همکلاسی‌های اوکراینی رو پرسیدند. لینکدینشون رو که چک می‌کردم، واقعا فکر کردم که پذیرفته شدن حق من نبوده چندان :)) یعنی واقعا خیلی برام جالبه که چیز این‌قدر خوبی داره برام اتفاق میفته. برای بعدا نگرانم یک خرده، که نکنه شبیه اوایل تهران باشه. ولی فرزانه گفت احتمالا نیست، و منم فکر می‌کنم نباشه. فکر می‌کنم واقعا قراره از همه‌ی چیزی که در اختیارم قرار می‌گیره استفاده کنم. من برای مدتی واقعا طولانی مجبور بودم طوری که دوست ندارم زندگی کنم و الان با همه‌ی تلاشم هنوز نمی‌تونم درک کنم که یعنی چی که من بالاخره می‌تونم زندگی دلخواهم رو بسازم. دیروز رفتم خرید و برای اولین بار بعد از مدت‌ها لباس‌های نسبتا گرون و نسبتا بی‌کاربردی گرفتم، برای این که به خودم یک ذره از اون زندگی رو نشون بدم. برای این که بگم «ببین، مثلا الان تو از این لباس خوشت میاد، و می‌تونی بخریش.»

۳

Guess we’re mothers and fathers, we’ll figure it out

امروز اسامی و ایمیل‌های همکلاسی‌هام هم برام فرستادند و فکر می‌کنم روز همه‌مون صرف استاک کردن هم شد. یک ترسی به دل من افتاد. به پروفایل‌هاشون نگاه می‌کردم و فکر می‌کردم نکنه من بینشون جا نیفتم؟ نکنه دوست نشیم؟ نمی‌ترسم که از پس درس‌ها برنیام، چون به درس خوندنم مطمئنم، ولی با وجود پیشرفت‌هایی که داشتم، روابط اجتماعی هنوز کمی گیجم می‌کنند. می‌دونی، چون اصرار دارم به شیوه‌ی خودم انجامش بدم. اصرار دارم مهربون باشم، گرم باشم. اصرار دارم تا حد امکان صادق باشم. دیروز توی خونه‌ی یاسمن باز یهویی انرژیم تموم شد و گفتم که انرژیم تموم شده و دوست دارم برم خونه.

این شکلی نیست که مطمئن باشم راه درست اینه؛ درسته که معیارهام باید توی روابطم تاثیر داشته باشند، ولی روابطم طبعا بین من و سایر افرادند و باید اون‌ها هم راحت باشند، باید حواسم به اون‌ها هم باشه. به هر حال، حتما آخرش یک تعادلی پیدا می‌کنم، فقط الان همه چی سخت و گیج‌کننده به نظر میاد. یکی از پیشرفت‌های اخیرم همین موضوع بوده، یعنی یک وقت‌هایی در یک شرایط سختی قرار می‌گیرم که شاید قبلا فکر می‌کردم که اصلا همه چی به درک، فقط من از این شرایط بیام بیرون. الان ولی می‌دونم شرایط به صورت موقت سخته. همیشه هم توی ذهنم به الکل ریختن روی زخم تشبیهش می‌کنم؛ سخت و ناخوشاینده، ولی کار درسته.

 

به یک چیز دیگه هم فکر می‌کنم؛ وقتی گفتم که قبول شدم، الهه گفت که «امیدوارم این شروع برای تو یک قدم کوچک، و برای بشریت آغاز یک تحول علمی باشد» یا فرزانه گفت که اون‌ها باید خیلی خوشحال باشند که من توی پروگرمشون هستم. یک چیزی توی این دوتا پیام خیلی جالبه برای من. نمی‌تونم دقیقا تشخیصش بدم، ولی من فکر نمی‌کنم به این که چقدر می‌تونم تاثیرگذار باشم. تاثیراتم توی ذهن خودم به‌شدت محدوده. همیشه توی تصوراتم این شکلیه که خب من یک دانشمند می‌شم و امیدوارم که بقیه فکر کنند من دانشمند خوبی‌ام و تحسین بشم. تحسین شدن هدف اصلی‌مه، در حالی که می‌تونم تاثیرگذار باشم با تمام صفاتی که دارم. اینم به نظرم نکته‌ی مهمیه.

 

من احمق نیستم. می‌دونم تک‌تک کارهایی که می‌کنم، تک‌تک فکرهایی که توی ذهنم هست، چقدر به نود درصد چیزهایی که توی این دنیا هست، نامرتبطه. چقدر از دور طوری به نظر میاد انگار دارم به چیزهای عجیبی گیر می‌دم. متاسفانه عادت کردم که به خودم اطمینان کنم. می‌دونم همه‌ی کارهایی که در طول روز می‌کنم درست نیست، ولی فکر می‌کنم کسی به این راحتی نمی‌تونه قانعم کنه که دارم به چیزهای اشتباهی اهمیت می‌دم و دارم در جهت اشتباهی حرکت می‌کنم. وقت‌هایی که به هر چیزی از اون ده درصد مرتبط به خودم می‌رسم، چنان احساس محشر عمیقی دارم که حتی الان که در روزی هستم که کلا با نود درصد نامرتبط گذشته، یادم میاد باید چی کار کنم.

۱

Happy to be breathing and certain that we’ll grow

ذهنم پر از چیزهای کوچک راجع به این چند ماهه. مثلا وقتی با فرزانه و پگاه رفته بودم دوچرخه‌سواری، به پگاه گفتم اصلا روی واکنش من موقع استرس حساب نکنه، چون واقعا بدترین حرکت‌های ممکن در ثانیه به نظرم کاملا منطقی میان. خوشبختانه آمادگی جسمانی صفرم به داد همه‌مون رسید و من کیلومترها دور از جفتشون بودم و آزارم به کسی جز خودم نمی‌رسید. موقع رانندگی هم همین شکلیه، دارم خوب و درست می‌رم تا وقتی بین چندتا چیز گیر می‌کنم و اون وقت یک حرکتی می‌زنم که هر کسی اطرافم باشه فقط می‌پرسه «چرا؟» و خلاصه یک مقدار این قضیه مشکل ایجاد می‌کنه. عصری که پیش فرزانه و یاسمن بودم، سلام سرباز بازی کردیم که به امید خدا در جریان‌اید چه شکلیه و اگه در جریان نیستید، بازی‌ایه که تنها نکته‌ی مهمش اینه که سریع واکنش نشون بدی. اون‌جا این فکر به ذهنم رسید که من به‌خاطر این واکنش‌های سریع ضعیفی نشون می‌دم که به ندرت لازمه واکنش سریع نشون بدم و شاید اگه تمرین کنم، بهتر بشم. شاید به نظر بیاد این موضوع سخیفی برای مطرح کردن توی پست باشه، ولی به من خیلی کیف داد کشف کردن یک راه جدید.

می‌دونی، کلا فکر می‌کنم در اواسط بیست و یک سالگی، بالاخره با یک صلحی با خودم رسیدم. قبلا مجموعی از چیزهای متفاوت و بی‌ربط بودم و اصلا نمی‌فهمیدم قراره با این مخلوط چی کار کنم. تصمیم می‌گرفتم بعضی‌هاشون رو بندازم دور و با چیزهای نسبتا مرتبطی که مونده، به یک سمتی برم، و خب طبعا نمی‌شد. همه‌ی چیزهایی که دور مینداختم، باز پیداشون می‌شد، مثل بومرنگ مثلا. درس خوندن دوست داشتم و همچین قطعه‌ای توی دست و بالم بود، می‌تونستم بقیه‌ی چیزها رو یک جا قایم کنم و فقط به این بپردازم تا صرفا یک شکل داشته باشم، ولی خب، نمی‌شد. یک جایی اعتماد کردم که می‌شه از همه‌ی این چیزهای بی‌ربط در نهایت یک چیزی درآورد. یک چیزی که شکل داشته باشه و یک سری ویژگی‌ها و یک هدف و یک سمت. تازه دارم می‌بینم شکلی که داره پیدا می‌شه به صورت کلی چه شکلیه و هر بار بهش فکر می‌کنم عمیقا خوشحال می‌شم. فکر می‌کنم که من انتخاب‌های درستی کردم. فکر می‌کنم دارم در جهت درستی می‌رم. از کارهای کوچکی مثل ورزش کردن تا تصمیمات بزرگی مثل صادق بودن با خودم و بقیه و شجاعت خوشحال بودن داشتن.

I know that all the days are passing by

اگه خودم رو چشم نزنم، دارم کم‌کم می‌فهمم ویزای آلمان روندش چطوریه. ماه‌های آینده قراره آدم‌های واقعا زیادی رو روانی کنم. الان داشتم قیمت نسخه‌ی پرمیوم اسپاتیفای رو چک می‌کردم. واقعا این ذره‌ای که در سلامت روانم کمه حتما با حذف تبلیغات اسپاتیفای پیدا می‌شه. می‌دونی، این‌قدر خودم گفتم که حس می‌کنم در میانسالی‌ام که واقعا انگار باورم شده و الان هی تعجب می‌کنم از فکر این که من بیست و یک سالمه و دقیقا یک زندگی کامل جلومه. نه تنها که یک زندگی کامل جلومه، هر چیزی که نیاز داشته باشم در اختیارمه. از مرحله‌ی عذاب وجدان داشتن گذشتم و به مرحله‌ی ترس از سرعت رسیدم. 

یک بار با زهرا رفته بودم دوچرخه‌سواری و حداقل پنج سال بود که من دست به دوچرخه نزده بودم. پیست دوچرخه‌سواری هم شیب نسبتا تندی داشت و من کاملا وحشت‌زده بودم. اگه الان بود احتمالا می‌تونستم کاملا خودم رو رها کنم و لذت ببرم ازش. ولی اون موقع هی ترمز می‌کردم که نکنه یک وقت کنترل دوچرخه از دستم خارج بشه. الان حسم شبیه اون موقع است یکم. نمی‌دونم، این جوونی کردن و این قوی بودنی که حتی براش تلاش نکنی چیزیه که من حتما باید توش خیلی خوب باشم با شناختی که از خودم دارم، ولی خیلی بی‌تجربه‌ام توش. عادت دارم به نگران بودن و مقابله کردن با احساسات بد و الان که احساسات بدی نیست نمی‌فهمم چه خبره.

امروز چند بار با این فکر به شکل ترسناکی مواجه شدم که قراره آلمانی یاد بگیرم. نمی‌دونم قبلا توی ذهنم چی می‌گذشت که دوستش داشتم، الان واقعا ترسناکه به نظرم. در عین حال هم مطمئنم کاری برام نداره. یعنی می‌بینی دارم چی می‌گم راجع به جوونی؟ به همه‌ی چیزهایی که توم هست اعتماد دارم. حتی دیگه صبح‌ها خوب بیدار می‌شم. هر روز حتی ورزش هم می‌کنم. ورزش هی از زندگی من خارج و هی وارد می‌شه. نه این‌طوری که مثلا یک روز ورزش کنم، یک ماه نکنم، بیش‌تر این‌طوری که یک ماه می‌کنم و یک ماه نمی‌کنم. عادت سختی برام نیست، چون دوست دارم ورزش کنم، فقط هی یادم می‌ره یا اپ نایک یهو نمی‌ذاره وارد بشم. انگیزه‌ام اینه که نفسم نگیره. حتی از اینم نسبتا مطمئنم که این دفعه قراره این‌قدر ورزش کنم که بالاخره نفسم نگیره بعد از دو دقیقه.

می‌دونی، به نظرم انسانی که این همه انرژی داره، بهترین استفاده‌ای که می‌تونه از انرژیش ببره، اینه که بذارتش توی فعالیت‌هایی که هم انرژی زیادی می‌طلبند، هم بهره‌ی زیادی هم دارند. مثلا من فکر نکنم دویدن ساعت شش صبح (نه حالا توی زمستون، مثلا تابستون) واقعا فعالیتی باشه که در کل زیاد انرژی ببره، صرفا اولش زیاد انرژی می‌بره و بعدش احتمالا انرژی زیادی هم می‌ده. دقیقا نمی‌تونم دلیل بیارم چرا، صرفا به نظرم این سیستم بهینه‌تری می‌شه.

۵

اوایل اسفند

من اصلا ضد‌اجتماع محسوب نمی‌شم، ولی به طرز عجیبی توی بعضی چیزها نمی‌تونم هیچ هم‌دردی‌ای از خودم نشون بدم. مثال بارزش وقتیه که یک انسان مسن فوت می‌کنه. ناراحت که هیچی، اصلا نمی‌تونم حتی متاسف باشم. باید هی با این وسوسه مقاومت کنم که نرم به صاحب‌عزا بگم که «به نظرت ولی وقتش نبود؟».

به صورت کلی یعنی ناراحت شدن سر خیلی از چیزهایی که مربوط به خودم نیستند، برام سخته. شاید گاهی اوقات متاسف باشم، ولی ناراحت نه. وضعیت این بود تا وقتی هواپیما رو زدند. اون موقع همین‌طوری مثل ابر بهار نشستم گریه کردم. انگار عزیزترین فرد زندگیم توی اون هواپیما بوده. به‌خاطر غم دیگران متاسف نبودم، خودم داشتم اذیت می‌شدم. در عین حال با توجه به این که هم‌دردی جزو نقاط قوتم نبود، هی فکر می‌کردم «خدایا، من چه مرگمه؟».

این چند روز هی دارم چک می‌کنم که توی اوکراین چی می‌شه. جلوی اخبار تلاش می‌کنم گریه نکنم بعضی وقت‌ها. اون موقع که فهمیدم روسیه جدی جدی حمله کرده، حالم بد شد. برای خودم واقعا عجیبه. اصلا نمی‌فهمم چرا باید این‌قدر غمگین باشم. تاسف نیست، غمه فقط، بازم شبیه به این که انگار عزیزترین فرد زندگیم توی کیف زندگی می‌کنه. واقعا جالبه برام این قضایا. این که آدم‌هایی که هیچ‌وقت ندیدی، می‌تونند برات واقعا مهم باشند. حتی برام عجیبه که دارم از اوکراین این‌جا می‌نویسم. نه این که مثلا تلاشی برای تخریب کردن خودم داشته باشم، ولی من واقعا به چیزهای این شکلی اهمیت واقعی نمی‌دم. اهمیت از ته قلبم. بنابراین دو شخصیت پیدا می‌کنم؛ یکیش غم، یکیش متحیر از این غم و در تلاش برای درک کردن این احساسات عجیب.

۰

804

بهایی که برای زیاد حرف زدنم باید بپردازم، اینه که انرژیم با سرعت زیادی تموم می‌شه. در نتیجه زیاد پیش میاد که وسط دورهمی یا هرچی، توی خودم می‌رم به روش‌های مختلف. تنها کسی که در این حالت بی‌حوصلگی باهاش کاملا صادقم، صباست. بهش یک چیزی می‌گم توی مایه‌های «برو گم شو» و با لحن خشن نه، ولی مشخص می‌شه که در حالت خوبی نیستم. بعضی اوقات فکر می‌کنم که این یعنی خیلی راحتم باهاش و وقتی خیلی راحتم، یعنی طبعا دوستش دارم. سیگنال مثبته.

ولی یک بار هم فکر کردم که تو نمی‌تونی بر فلسفه‌ی «هر کی نزدیک‌تر، رنجش بیش‌تر» با اطرافیانت برخورد کنی. اصلا جالب نیست. انرژیت برای انسان‌هایی که باهاشون تعارف داری بره، و بعدش با نزدیکانت بداخلاق باشی و فکر کنی که اوکیه. الان که نوشتمش، بدیهی به نظر میاد، ولی الان، توی مدیایی که در معرضشم، اون‌قدر هم بدیهی نیست. فکر می‌کنم اگه کسی دوستت داشته باشه، حتما می‌تونه به شکلی اهمیت بده که نیاز به چند لایه تفسیر نداشته باشه.

۰

Ready to suffer and ready to hope

سارا یک اپی معرفی کرد برای ضبط کردن یک ثانیه از هر روز، من هم طبعا برام جالب بود و اول فوریه شروع کردمش. چیزی که هست، اینه که من توی این مدت واقعا طولانی‌ای که خونه بودم، اکثرش این شکلی بودم که حالا درسته خونه‌ام، و هر عکسی دقیقا مشابه عکس قبلیه، ولی بعدا حتما یادم می‌مونه که این‌ها فقط در ظاهر یکی‌اند و در واقع فرق دارند. ولی فرق نداشتند. اگه فرق داشتند هم من یادم نمونده. فکر می‌کنم وقتی بیرونت تغییری نمی‌کنه، بعیده که درونت تفاوتی ایجاد بشه. برای فیلم گرفتن دیگه نمی‌تونم هر روز همچین کاری کنم، چون واقعا نتیجه‌ی غم‌انگیزی خواهد داشت و باید حتما یک چیز نیمه‌زیبایی پیدا کنم.

شاید گشتن برای یک چیز نیمه‌زیبایی که فقط یک ثانیه ازش فیلم بگیری، چندان تجربه‌ی جالبی محسوب نشه، ولی برای من یک انگیزه بود. به‌خاطرش کارهای متفاوت می‌کردم. امروز ویدئو نگرفتم، چون سر امتحان رانندگی و دو ساعت صبری که داشتم، کلا یادم رفت و اونم هایلایت روزم بود. بعدشم دیگه بیش‌تر درس خوندن بود. الان دیدم مامانم قراره پیتزا درست کنه و گفتم که من جاش درست می‌کنم و امیدوارم از توش ویدئو دربیاد. 

فیلم‌هایی که گرفتم، به مامانم نشون می‌دم. چندتاش از فرزانه است، چندتاش از صبا. یکی از آسمونه با کلی پرنده. یکی هم فرزانه و پگاه وقتی که دوچرخه‌سواری رفته بودیم و می‌خندیدند. وقتی بهشون نگاه می‌کنم، راضی‌ام از این یک ماه. لازم نیست برای خودم توجیهش کنم. 

اصلا با همچین نمایی از زندگی آشنایی ندارم و برام غریبه است. دیروز که با احسان رفته بودم رانندگی، دیر واکنش نشون می‌دادم و احسان کلی سرم داد زد. واقعا عصبانی نبود، ولی خب شرایط استرس‌زایی بود برای من. یک لحظه می‌خواستم بهش بگم که داره مضطربم می‌کنه، ولی بعدش فکر کردم من باید بتونم در این شرایط خوب عمل کنم. یعنی اشکال نداره اگه مضطرب باشم، ولی باید حداقل تلاش کنم برای کنترل کردنش و ادامه دادن کارم. امروز که به بابام گفتم رد شدم گفت من باید بیش‌تر تمرین کنم. اولش می‌گفتم ربطی نداره، ولی خب، شاید داشته باشه و واقعا اگه هزار بار راهنما بزنی، دفعه‌ی هزار و یکم اصلا یادت نره راهنما بزنی.

نمی‌دونم واژه‌ی درستی استفاده می‌کنم یا نه، ولی یک مفهومی معادل «گردش مالی» توی ذهنم هست. بیش‌تر تلاش کنم، اما بیش‌تر تجربه کنم و جاهای عمیق‌تری ببینم. قسمت محافظه‌کار شخصیتم هم بیکار نمی‌مونه و دائما، بیست و چهار ساعت شبانه‌روز، می‌گه که من باید خوشبختی‌های کوچکی که هست دریابم. قسمت جاه‌طلب وجودم هم جوابش اینه که بابا، این بچه اون‌قدری که تو فکر می‌کنی، موجود راضی به رضای خدایی نیست. مقاومه، پایداره، و از هر چیزی و هر شرایطی می‌تونه استفاده کنه، ولی داره توی این زندگی کوچک هدر می‌شه.

پ.ن: اسم اون اپ:

1 Second Everyday

Magic

از این خوشم میاد که حواسم به خودم هست. مثلا چند وقتیه وسواسم شدید شده و کارهای عجیب تازه‌ای می‌کنم. خودم حواسم هست که همچین تغییری اتفاق افتاده. یا کابوس زیاد می‌بینم. کابوس نه در واقع، خواب‌هایی که در قدم اول واقعا عجیب‌اند و بعدش ترسناک. احتمالا به‌خاطر استرس باشه و داشتن چیزی برای از دست دادن. وقتی می‌بینم همچین تغییراتی اتفاق افتاده، تلاش می‌کنم با خودم کار کنم. به خودم اصرار کنم که نباید بترسم. با فرزانه حرف بزنم. به هر حال یک کاری پیدا می‌کنم و بعدش بازم وسواسم کم‌تر می‌شه و به خواب‌های صرفا عجیب و بامزه برمی‌گردم. به نظرم مهارت واقعا مفیدیه.

مامانم همچنان خوشحاله. دیروز می‌گفت قبل از رفتنم باید چندتا غذای ایرانی یاد بگیرم که یک وقت کسی بهم گفت، همین‌طوری نگاهش نکنم. به نظرم داره درست می‌گه. خودم به فسنجون فکر کردم. فرزانه هم به کباب اشاره کرد. در لحظه می‌تونم دقیقا به هزاران چیز فکر کنم و در نهایت به هیچ‌کدومشون کاملا فکر نمی‌کنم و فقط ذهنم شلوغ‌تر می‌شه و احساساتم نا‌واضح‌تر. راه منم نوشتنه.

می‌دونی، از این خوشحالم که برام این فرار نیست. یعنی انگیزه‌ی ابتداییم فرار بود، و انگیزه‌ی عمیق‌تر هم فراره، ولی انگیزه‌ای که الان داره بهم انرژی می‌ده، اینه که فکر می‌کنم قراره جایی باشم که توش عمیقا خوشحالم. قراره کارهای جدید یاد بگیرم. قراره یک کشور جدید داشته باشم که حالا هیچ‌وقت واقعا در نظرش نگرفته بودم، ولی کشور جالبیه و فکر می‌کنم من می‌تونم باهاش ارتباط برقرار کنم. قراره مستقل باشم بالاخره و به‌خاطر این از ته قلبم خوشحالم. قراره بابت چیزی که عمیقا دوستش دارم، پول بگیرم. قراره آدم‌های جدیدی ببینم، قراره احتمالا یک اتاق قشنگ داشته باشم. یک مرحله‌ی جدیدی که مدت واقعا زیادیه منتظرشم، داره شروع می‌شه، و من این‌قدر عمیق منتظرش بودم که الان باورم نمی‌شه هنوز که شروع شده. نمی‌تونم درکش کنم.

از طرفی، الان هم زندگیم شلوغه. فردا بازم آزمون رانندگی دارم. راستش اصلا حوصله نداشتم، ولی دارم تلاش می‌کنم همیشه، در هر حالتی، قدر فرصت‌هایی که دارم بدونم. مثلا استاد بیوانفورماتیکمون گفت که باید یک ساعت راجع به یک چیزی سمینار بدیم با حداقل صد و بیست اسلاید، و منم اولش چندان خوشحال نشدم، ولی به این نتیجه رسیدم که این فرصت محشریه برای عمیق شدن توی یک موضوع.

از طرف دیگه، بهشتی برای انسان‌های مضطرب نیست و باز دارم فکر می‌کنم که اگه ویزام درست نشه چی؟ واقعا هزارتا احتمال هست که در نهایت یک مشکلی پیش بیاد. ولی خودمم نمی‌تونم جدیش بگیرم. باورم نمی‌شه که همچین چیز درستی توی زندگیم اتفاق بیفته و در نهایت نشه. می‌تونم نترسم. 

 

عذاب وجدان هم دارم. همه‌ی این چیزها خیلی محشره. اون روز اولی که ایمیل اومد، خانواده‌ام  برای چند ساعت دقیقا یک ثانیه ساکت نشدند. دو روز بعدش من فکر کنم با هر فردی که می‌شناختم، حرف زدم. باورت نمی‌شه چقدر همه خوشحال بودند. مثلا فکر می‌کنم که درسته کار اشتباهی نکردم و این مدت تلاش کردم، ولی واقعا چیز به این خوبی برای من؟ ولی فکر احمقانه‌ایه. تلاش می‌کنم از هر چیزی که الان در اختیارم هست بهترین استفاده‌ای که می‌تونم، داشته باشم. چیزهای خوب و بد اتفاق می‌افتند و بهتره هیچ زمانی سر این نذاری که «چرا من؟» چون جزو فکرهای احمقانه‌ی بی‌نتیجه است.

۷

صبح‌هایی که احتمالا هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنی.

صبح که قبل از صبحانه توی آفتاب نشسته بودم، یهویی ایمیل قبولیم اومد. از اون موقع، فقط شوک و خوشحالیه. برای خودم شوک، برای بقیه خوشحالی. اولین نفر به صبا گفتم و صبا هم از صبح هزار بار به این اشاره کرده. واقعا فکر کنم افتخار کرده به خودش. ظرف شستم و گریه کردم. تصمیم دارم پست‌هایی که این مدت نوشتم بخونم تا بالاخره بتونم هضم کنم که چی شده. باید دنبال ویزا باشم و کارهای مختلف. هزارتا چیز هم‌زمان توی ذهنمه، یکیشون اینه که من نوشته بودم که چقدر دوست دارم که تورنتو باشم و چقدر عالی می‌شه و حالا انتخاب کردم که جای دیگه‌ای باشم. می‌دونستم که قراره محشر باشه، ولی روش محشر بودنش نسبتا غیرمنتظره بود.

این روزها، هی به آهنگ غزال گوش می‌کنم.

اون تکلیفی بود که از انجام دادنش فرار می‌کردم؟ امروز با استادم راجع بهش صحبت می‌کردم، و قبلش یک پیام کلی داده بود به همه‌مون که مفهوم کلیش این بود که «بعضیاتون خیلی چرت نوشتید، دو سه نفر خوب بودند فقط» و منم گفتم خب بله، قطعا چرت‌ترین متن برای من بوده. در واقع بعد از این که من این‌جا راجع به اون تکلیف نوشته بودم، هم شبش و هم روز بعدش پاش نشسته بودم و آخرش چیز خوبی شد، ولی خب، به نظرم غیرمنطقی نمی‌اومد که مزخرف باشه. داشتم می‌گفتم، رفتم سر جلسه و گفت که خانم فلان، شما خیلی متن منظمی نوشتید و کارتون برای اصلاح خیلی راحته، مشخصه که خیلی زحمت کشیدید. خیلی خوشحال و آروم شدم واقعا. حس کردم به نتیجه‌ی تلاشم رسیدم.

دوست دارم این دوران تموم بشه زودتر. دلم برای درس خوندن تنگ شده. نمی‌دونم دارم بهانه میارم یا حق دارم، ولی این بار روانی اپلای واقعا نمی‌ذاره درست‌حسابی درس بخونم. دیروز نیم‌ساعت مصاحبه داشتم و تا آخر شب با این که واقعا تلاش کردم، نتونستم چیزی بخونم. از ایمیل زدن بی‌نهایت خسته‌ام، با این که فکر کنم یک ماهی می‌شه که هیچ ایمیلی نزدم :)) و از چند روز آینده خیلی زیاد می‌ترسم. به خودم می‌گم که همه چی در نهایت درست و محشر می‌شه. بعدش می‌پرسم «اگه نشه چی؟»، و در این‌جا باید به خودم یادآوری کنم که قرار شد سوال‌های احمقانه نپرسم، و دوما خودم بودم که خواستم قلبم پر از ترس و ذوق باشه و خب، واقعا هم این حالت بهتره.

۳

در ستایش این که هوای سرد هم منصرفت نکنه از دوچرخه‌سواری.

به این نتیجه رسیدم که یکی از اجزای اصلی جوونی، قوی بودنه. از هر نظر. مثلا فرزانه رو اون شب قانع کردم که تسلیم نشه به‌خاطر روز ناخوشایندش، و قبل از خوابش، یکم بنویسه عوض کلا رها کردن روز. یا وقتی که با فرزانه و پگاه رفتم دوچرخه‌سواری، فهمیدم که توی این مدت که ورزش نکردم، توان بدنیم نصف شده و قبلش هم چیز خاصی نبود. خیلی از چیزهایی که از جوانی توی ذهنم هست، توان زیادی از یک نظری می‌طلبند. 

راهی هم که به سمت قوی شدن هست، اکثر اوقات شامل رنج کشیدن می‌شه. من قبلا طرفدار رنج کشیدن نبودم، ولی حالا کمی هستم. دقیقا اون لحظاتی که داشتم دوچرخه‌سواری می‌کردم و حس می‌کردم با هر متر به مرگ نزدیک‌تر می‌شم، فکر کردم که رنج کشیدن در نهایت به کم‌تر رنج کشیدن منجر می‌شه. نه همیشه رنج کشیدن، نه هر جایی، ولی ماهیتش همیشه مضر و بی‌فایده نیست.

فرزانه یک بار یک جا داشت به سالم بودن من از نظر روانی اشاره می‌کرد، و من یکم در ادامه‌اش داشتم بهش فکر می‌کردم، و تازه توجهم به این جلب شد که من چقدر همیشه دارم تلاش می‌کنم برای سلامت روانم. یعنی امروز عصر هم باز داشتم درگیر نگرانی و غم می‌شدم و الان دارم تلاش می‌کنم. این همیشه تلاش کردن هم باعث نشده خسته باشم. چیزیه که در گذر زمان بهش عادت کردم و روند طبیعیه الان. 

این چیزها بهم یک سری ایده‌ها می‌دن. امروز که دوست داشتم از ترس غش کنم، فکر کردم که اگه من نتونم از پس استرس این بربیام، هیچ‌وقت به چیزهای بزرگ‌تری نمی‌رسم. یعنی اگه از پس خودش برنیام، بازم ممکنه به چیزهای بزرگ‌تری برسم، ولی اگه از پس استرسش برنیام، نه. دوست دارم جاهای عمیق‌تری ببینم.

پم

می‌دونی، می‌ترسم که با توقعات کم برم جلو، مطابق با توقعات کمم زندگی کنم، و هیچ‌وقت نفهمم که توقعاتم کم بوده. که می‌شد بیش‌تر از این هم باشه.

من یک مشکل اساسی‌ای که توی کتاب خوندن دارم، اینه که دقیقا ژانر خاصی توی ذهنم نیست، یا نویسنده‌ای، یا چیزهایی که معمولا توی طبقه‌بندی کتاب‌ها مطرحه. جز علاقه‌ام به ژانر فانتزی. یعنی گاهی اوقات فقط یک چیزی توی کتاب هست که باعث می‌شه باهاش درگیر بشم. هیچ‌وقت هم نمی‌تونم دقیقا بگم چی. در مورد Raven Cycle همینه. نمی‌فهمم چرا این‌قدر باهاش درگیرم، یا چرا این‌قدر به سمتش کشیده می‌شم. یک سری دلایل سطحی دارم البته، ولی غیر از اون‌ها هم دلیل‌های عمقی هست.

می‌دونی، من از تصویری که از جوونی نشون می‌دن، خوشم نمیاد. پارتی گرفتن و مست کردن و جمع‌های بزرگ. می‌دونم شاید اگه امتحانش کنم بهم خوش بگذره، ولی در هر صورت احتمالا این چیزی نیست که دنبالشم. Raven Cycle انگار لا‌به‌لاش یک نشونه‌ای داره از چیزی که من دنبالشم. فکر می‌کنم بعد از تموم کردنش دوباره از اول با دقت بخونمش تا شاید بفهمم. حتی اگه دقیقا نفهمیدم یا نتونستم به تصویر دلخواهم برسم، حداقل یادم می‌مونه که این وضعیت فعلی دلخواهم نیست.

می‌دونی، مثلا با رابطه‌ام با فرزانه فکر می‌کنم؛ این که این‌قدر نبودنش از کیفیت زندگیم کم می‌کنه. این که چقدر می‌شناسمش. این که چقدر برای بودنش تلاش کردم. فکر می‌کنم که آیا بقیه‌ی انسان‌ها می‌دونند چقدر می‌شه به یک انسان دیگه نزدیک شد؟ احتمالا خیلی‌ها می‌دونند، ولی شک دارم همه بدونند، و شک دارم همه حتی در جریان باشند که این حد یا حد بیش‌تری وجود داره اصلا. زندگی می‌کنند و احتمالا هیچ‌وقت به بقیه از فکرهاشون نمی‌گن. 

یک بار بود که من از یک فردی خوشم اومده بود و با توجه به این که کراش‌های من صرفا ابزار مسخره‌بازی برای مهدی‌اند و معنای خاصی ندارند، این یکم نسبت به بقیه معنی داشت. منم این شکلی نبودم که «خب، نیمه‌ی گم‌شده‌ام پیدا شد»، ولی بازم فکر می‌کردم که چقدر فرد زیبا و مناسبی. بعدش از یک فرد دیگه خوشم اومد و این دفعه این‌قدر خوشم اومد که فرد اول فراموشم شد و برای چند هفته فقط از فرد دوم حرف می‌زدم. یعنی حتی زهرا و مهدی هم شوخی نمی‌کردند، این‌قدر که چیز عمیقی بود. و این ماجرا خیلی برای من غم‌انگیزه، چون اگه فرد دوم پیدا نمی‌شد، من احتمالا فکر می‌کردم که نه، من واقعا احساسات عمیقی به فرد اول دارم. نظر به این که من در راستای کراش هام کاری نمی‌کنم جز دوست صمیمی شدن باهاشون، مشکل خاصی در این سناریو پیش نمی‌اومد، ولی خب، کلا غم‌انگیزه. لابد همین شکلیه که ملت طلاق می‌گیرند.

و این شکلی نیست که فکر کنم هر چی بیش‌تر بهتر یا هیچ‌وقت هیچی کافی نیست. من می‌دونم که دیگه واقعا امکانش کمه که من از یک فرد بیش‌تر از فرد دوم خوشم بیاد و اگه خوشم هم بیاد، بازم حسم به فرد دوم درست و واقعی بوده و مشکلی ندارم باهاش. به نظرم احتمالش کمه که به یک نفر بیش‌تر از فرزانه نزدیک بشم. با یک کتاب بیش‌تر از Raven Cycle ارتباط برقرار کنم. و بحث غیرممکن بودن بیش‌تر رفتن نیست، فقط این که این حد از احساسات دیگه قطعا واقعیه.

من بعضی از کارهام شبیه پم توی Office هست یک مقدار. بیش‌تر همین پذیرا بودن و شاید شجاعت نداشتن. پم آخرین قسمت می‌گفت که وقتی به قسمت‌های اول فکر می‌کنه، می‌گه که چرا آخه این‌قدر با همه چی کنار می‌اومد و چیز بیش‌تری نمی‌خواست یا یک چیزی توی همین مایه‌ها. من دلم نمی‌خواد این شکلی باشم. دلم می‌خواد اگه می‌تونم به تصویر دلخواهم نزدیک‌تر باشم، پس حداقل بپذیرم که ناراضی‌ام و تلاش کنم برم بالاتر. یعنی چند وقت پیش داشتم نوت‌های کارشناسیم رو مرتب می‌کردم و تمرین می‌کردم که هرجا راضی نیستم، دقیقا بگم که من ناراضی‌ام از این که این قسمت این‌طوری گذشته، یا من ناراضی‌ام که هیچی از این نوت‌ها یادم نیست و ناراضی‌ام که جزوه‌هام به دردم نمی‌خورند. نتیجه‌اش این بود که یک روش جدید برای جزوه نوشتن و درس خوندن پیدا کردم. جزوه‌هام حالت سوال دارند، بعدش جوابشون هم می‌نویسم و هر بار خوندن جزوه‌هام براساس جواب دادن اون سوال‌هاست. 

خلاصه‌اش اینه که می‌ترسم توی یک local minimum گیر بیفتم و هیچ‌وقت نفهمم یک global minimum ای وجود داشته.

۳

Joel

این موزیک‌‌ویدئو به نظرم خیلی زیباست. جدا از علاقه‌ام به خواننده‌اش که به این بحث نامربوطه، به‌خاطر این ازش خوشم میاد که خیلی انگار جوونی توش مشخصه؟ طوری که اسکیت‌برد دارند، موتورسواری می‌کنند، می‌دوند، می‌پرند، واقعا یک چیزی توم بهش کشیده می‌شه. قبلا بهش اشاره کردم که ما خانواده‌ی فعالی نیستیم. بیش‌تر توی خونه‌ایم، کم‌تر ورزش می‌کنیم، کم‌تر می‌ریم مسافرت، بیش‌تر ساکن‌ایم. از هر نظر. از این طرف با فرزانه دوست بودم، با پگاه، که جفتشون از من هم ساکن‌تر بودند و به صورت کلی چیزی این وسط نبود که به حرکت تشویقم کنه. به جوون بودن.

وقتی با کلم دوست شدم، بهانه‌هایی که برای حرکت نکردن داشتم، بیهودگیشون مشخص شد. کلم راجع به دوچرخه‌سواری حرف زد و بعدش دوچرخه خریدم و کل تابستون دوچرخه‌سواری کردم. بعدش رانندگی یاد گرفتم. بعدش رفتم رشت. بعدش با دوست‌های فرزانه رفتم بیرون. بعدش شب‌ها بازی کردیم. همه‌اش حتی از صدقه سر شجاعتم نبود، سر بعضی‌هاش مقاومت می‌کردم، ولی انگار مثلا یکم شجاعت راه زیادی می‌رفت.

یکی از چیزهایی که من توی بزرگسالیم یاد گرفتم، اینه که ارتباط با آدم‌ها بهم انرژی می‌ده. حرف زدن باهاشون، شنیدن حرف‌هاشون، دیدنشون. نه همیشه، ولی ماهیتش انرژی‌بخشه برام. چیز دیگه‌ای که به نظر میاد باعث رشدم می‌شه، حرکت کردنه، و من در قدم اول حتی متوجه نبودم چقدر ساکنم و نه این که ساکن بودن غلط باشه، فقط حرکت کردن برای ذات وحشیم درسته و شبیه زندگی کردنه. انگار همه چیز سرجاش قرار می‌گیره.

هنوزم کاملا در حال حرکت نیستم و سرعتم هم کم‌تر از ایده‌آله. بهانه‌هام هم هنوز گاهی اوقات قانع‌کننده به نظر می‌رسند. به مامانم گفتم که آیا می‌شه اسفند بریم اصفهان، من و فرزانه؟ و گفت باشه، و بعدش به فرزانه گفتم و گفت که خسته است. بعدش منم گفتم خب هیچی. بی‌خیال مسافرت. الان با یادآوری کل موضوع، دارم فکر می‌کنم که شاید باید برم، هر طوری که شده. مثلا دوست دارم یزد هم ببینم. حس می‌کنم یک طوری، با هر کار کوچک عجیبی هم شده، باید حرکت کنم تا فقط خاموش نشه. مثلا شاید آخر هفته برم دوچرخه‌سواری توی شهر. دیروز با صبا قدم زدم. شاید یک روز سوار یک اتوبوس شدم و تا پایانه‌اش رفتم و بعد، یک اتوبوس رندوم.

۳

Vacuum cleaner

دیشب بحث Arctic Monkeys اومد وسط و من یاد یک چیزی افتادم. اولین باری که به Why'd You Only Call Me When You're High گوش کردم، سوم دبیرستان بودم و فکر می‌کردم که «آمم، بد نیست.» و تا مدت‌ها نظرم همین بود فقط. نمی‌دونم چطور توی تابستون بازم بهش رسیدم. شاید به‌خاطر این اجرا بود. یک عصر بود که من چند بار دیدمش، بعدش با پگاه رفتم بیرون، ساعت ده شب اشتباهی از مشهد خارج شدیم، گم شدیم و کل مدت هم داشت آهنگ‌های Arctic Monkeys پخش می‌شد و همه چی به هم می‌خورد. بعدش موقع دوچرخه‌سواری به I Wanna Be Yours گوش می‌کردم و می‌دونی؟ یعنی من چنین دنیایی دیدم.

خوشم میاد که آهنگ‌ها خیلی این شکلی نمودار تجربیاتی‌اند که داشتم و احساساتی که توی هر دوره دارم و بزرگ شدنم. چیزی که قبلا به نظرم صرفا جالب بود، بعدش برام قابل درک و معنادار شد که خب جالب هم هست، چون متن این آهنگ همچنان به زندگی من ربط نداره.

۰
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان