از صبا

خیلی برام جالبه که هر کاری هم کنی، با بعضی آدم‌ها سازگاری و با بعضی‌ها نه. یعنی برای من که مخصوصا به تغییر دادن چیزها خیلی علاقه دارم، این هم خوشاینده هم لج‌در‌آر. دیشب بابام بهم زنگ زده بود و توی یک سری از مکالمات که توش به صورت کاملا ناگهانی و بدون خداحافظی گوشی بین افراد مختلف رد‌و‌بدل می‌شد، با صبا حرف زدم. از وقتی که اومدم تهران، کلا یک بار با صبا حرف زدم چون وقتی دورم، اصلا حرف نمی‌زنیم و اینم نکته‌ی واقعا جالبیه.

با صبا که حرف می‌زنم، بهش می‌گم «عشقم» که کاملا در جریانم کمی نامناسبه، ولی خیلی کیف می‌ده. بعضی اوقات میام از یک ترکیبی استفاده می‌کنم برای آزار دادن بقیه که خودمم ازش خوشم نمیاد، ولی در نهایت می‌مونه. مثلا به زهرا یک بار گفتم «زهرا جون» که صرفا ذهنش درگیرش بشه و ببین الان کجاییم. 

 

توی روابط نزدیکم واقعا نود درصد اوقات دارم چرت‌و‌پرت می‌گم. یعنی اطلاعاتی که نه لازمه، نه مفید و به احتمال زیاد نه جالب. صرفا هم این شکلیه، چون خوشم میاد. ولی تازگیا به این نتیجه رسیدم که شانس این که از توی این مکالمات چرت‌و‌پرت چیزی دربیاد، خیلی بالاست. یعنی اگه تو تلاش کنی مکالمه‌ی پرمفهومی رو هدایت کنی حتما، احتمالا آخرش هیچ اثری ازش نمی‌مونه. ولی میای و چرت‌و‌پرت می‌گی و آخرش واقعا هم یک چیزی پیدا می‌کنی.

البته با صبا صرفا واقعا چرت‌و‌پرت بود و به نتایج مهمی نرسید. بهش می‌گم می‌ترسم پام به آلمان برسه و اون‌جا همچنان دست و دلم به درس خوندن نره. می‌گه اون‌جا که حتما کل مدت با پسر ترکیه توی کافه‌هام. بعدش پشت تلفن از بابام می‌پرسه که آیا می‌دونه جریان پسر ترکیه چیه و بابام هم می‌گه نه و صبا براش تعریف می‌کنه که توی جلسه‌ی پرسش و پاسخ با دانشجوهای دکترای پروگرمم، در حالی که ازم توقع می‌رفته در حال نوت برداشتن بوده باشم، از یکی از دانشجوهای دکترا که یک پسر ترکی بود اسکرین‌شات می‌گرفتم و به صبا نشون می‌دادم. 

حالا این کار من که واقعا عجیب نبود، چون پسر زیبایی بود واقعا و لباس‌های واقعا مناسبی داشت. نکته‌ی جالبش واکنش مامانم بود که اصلا به نظر نمی‌رسید فهمیده باشه من عکس یک فرد رندوم رو بهش نشون دادم. این شکلی بود که انگار من داشتم دوست‌پسر هفت‌ساله‌ام رو بهش معرفی می‌کردم و منتظر تاییدش هستم. یک نگاه موشکافانه انداخت و گفت که راضیه. 

 

صبا یکی از افراد درستمه. می‌دونم که نمی‌شه افراد رو به همین راحتی به دو دسته‌ی سازگار و ناسازگار تقسیم کرد و کلی پیچیدگی این وسط هست، ولی اگه یک دسته‌بندی نادقیق و مبهم باشه، صبا توی مرکز چیزهای درسته. با توجه به این که خواهرمه، کاملا منطقی به نظر میاد پیشش راحت باشم، ولی بازم به این فکر می‌کنم که چطور پیشش بدون هیچ تلاشی جالبم و دوست‌داشتنی‌ام و مهربونم و بامزه‌ام و همه چی. نگران این نیستم که حوصله‌سر‌بر باشم یا مزاحم باشم. این که حرف زدن مثل یک رود آروم و روونه و ما هم توی هوای بهاری کنار رود نشستیم و آروم و خوشحالیم.

۲

Between the Bars - Elliott Smith

دوست ندارم بعدا یاد این روزها غمگینم کنه. ولی یاد تابستون پارسال تا مدت‌ها کمی غمگینم می‌کرد یا حسرت به دلم مینداخت، یا بهمن پیارسال. تابستون صبح‌ها تا عصر درباره‌ی مهاجرت می‌خوندم و برای آیلتس تمرین می‌کردم. عصرها می‌رفتم دوچرخه‌سواری و شب‌ها دو سه ساعت توی حیاط می‌نشستم و حرف می‌زدم. با فرزانه یا پگاه می‌رفتم بیرون و هر وقت با پگاه بیرون می‌رفتم به Arctic Monkeys گوش می‌کردم. مشخصات ثابت این روزها این‌اند که آهنگ‌هایی دارند که هزار بار بهشون گوش می‌دم، آدم‌هایی دارند که به راه‌های مختلف از ته قلبم می‌رسند. معمولا هوا هم خوشاینده. همین سختش می‌کنه، چون رندومه. آهنگ‌ها اون‌قدر دست من نیست، آدم‌ها هم همین‌طور. آب‌و‌هوا هم که مشخصه. نه این که آدم‌‌های خوب و آهنگ‌‌های خوب کم باشند، ولی من از صرف خوب بودن حرف نمی‌زنم. از چیزی حرف می‌زنم که قلبم بهش گیر کنه که کم پیش میاد. خیلی هم نامنصفانه به نظر میاد، ولی من از آهنگ‌های صرفا خوب خسته شده بودم و از مکالمات پر از تعارف و داره بهم اثبات می‌شه که تعارف توی ذات بعضی روابطه. با رک بودن نمی‌تونی حل و فصلش کنی انگار. منطقی هم هست، چون باید اون رابطه این‌قدر برات جالب و مهم باشه که رک بودنت این نشه که «من به تو و این رابطه واقعا هیچ اهمیتی نمی‌دم.» فکر برگشتن به اون حالت ملایم و ده‌درصدی از زندگی واقعا ناراحتم می‌کنه. 

۰

Rouya - Christophe Rezai

برام جالبه که چه تجربه‌هایی هست که هنوز ندارم؛ هم‌اتاقی‌م احتمالا یکی از اطرافیانش فوت شده. می‌گم احتمالا، چون ما در اون حد دوریم که من از طریق یکی از هم‌خوابگاهی‌هام فهمیدم که اونم مطمئن نبود. من تا حالا هیچ فردی که واقعا دوستش داشته باشم، فوت نکرده. مادربزرگم وقتی خیلی کوچک‌تر بودم، فوت کرد، ولی من واقعا حسی نداشتم. من حتی نود درصد تجربیات دم‌دستی هم ندارم؛ مثلا دیشب اولین باری بود که توی کافه فیلم دیدم. حالا می‌فهمم که این شکلی هم نیست که بتونم یک لیست بنویسم از کارهای جالب و بعد تک‌تک انجامشون بدم. این شکلی حساب نیست.

برام جالبه که چیزها چطوری یک وقت‌هایی با هم جور درمیان؛ که من سال‌ها بود که می‌خواستم «در دنیای تو ساعت چند است» رو ببینم، و در عین حال هیچ‌وقت هم واقعا برنامه نداشتم ببینمش و در نهایت دیشب، وقتی بارون می‌اومد و پیتزا داشتیم، دیدمش و امروز آلبومش رو پیدا کردم و نشستم گریه کردم باهاش. به فرزانه گفتم این شبیه از دست دادن یک نفره. واقعا قرار نیست این زندگی برای من بمونه. قرار نیست بیش‌تر از حداکثر ده درصد زندگی فعلیم اثری باشه توی زندگی بعدیم. احتمالا هنوزم به مامانم زنگ می‌زنم و چرت‌‌و‌پرت‌ترین و بیهوده‌ترین چیزهایی که اتفاق افتاده تعریف می‌کنم و از چیزهای اساسی می‌گذرم، ولی نمی‌دونم، احتمالا آدم‌ها دیگه نیستند اکثرشون. 

این شکلی نیست که فکر کنم تصمیم اشتباهی گرفتم اصلا. این شکلی نیست که نگران باشم؛ می‌دونم که به‌ازای همه یا اکثر چیزهایی که از دست می‌دم، چیزهایی هم به دست میارم. همچنان می‌دونم این غم از جای خوبی میاد. غمگین بودن خیلی بهتر از حسی نداشتنه. ولی خب اذیت می‌کنه. می‌دونی، اینم هست که حس می‌کنم جا می‌مونم. خودم خواستم، ولی خودمم ناراحتم که بدون من همه چیز این‌جا پیش می‌ره و جای من هم کم‌کم محو می‌شه. من که دلم نمی‌خواست زندگیم رو دو‌دستی تقدیم کنم، ولی حالا حسش اینه که هرچقدر هم به خودم دل‌داری بدم، هر چقدر فکر کنم که واقعا چیزها خیلی تغییر نمی‌کنه، بازم مامان و بابام به نبودنم عادت می‌کنند و کم‌کم حتی از فرزانه دور می‌شم.

 

اگه به اندازه‌ی کافی با کسی راحت باشم، بهش می‌گم که به خیلی چیزها واقعا اهمیت نمی‌دم یا خیلی آدم‌ها. این از تاثیرات بودن فرزانه است. این که این‌قدر به یک چیز اهمیت بدی که همه‌ی چیزها در برابرش بی‌اهمیت به نظر برسند. اهمیت دادن به خودی خودش هم واقعا مرتبه‌ی والاییه برای من؛ بعد از خوش اومدن و حس خوبی داشتن و دوست داشتن. الان اهمیت می‌دم. الان می‌تونم بشینم و لیست بنویسم از چیزهایی که بهشون اهمیت می‌دم. از جاهای انحصاری‌ای که آدم‌ها توی ذهنم دارند. آ اس پ برای مهشاد، میدون شهرداری برای پگاه، حدودا بیست‌تا کافه توی مشهد برای فرزانه.

امروز داشتم پست‌های چند ماه اخیرم رو می‌خوندم و واقعا جالب بود. گفته بودم دلم می‌خواد زودتر فقط زندگی کنم و الان دارم زندگی می‌کنم و به همون زیباییه که فکر می‌کردم. گفته بودم که خیلی قوی حس می‌کنم که قبول می‌شم، و قبول شدم. گفته بودم یا فکر می‌کردم که دلم می‌خواد بهار محشر باشه و بهار قشنگ‌ترینه.

 

گریه کردنم اصلا چیز نگران‌کننده‌ای نیست. شب قراره برم افطاری و خوشحالم بابتش. فردا یک جای جدید و احتمالا واقعا زیبا می‌بینم. احتمالا الان به گریه کردن ادامه می‌دم و صرفا عزاداریه برای همه‌ی چیزهایی که قراره از دست بدم.

Mina - Christophe Rezai

از صبح که بیدار شدم هزار بار به آهنگ مینا گوش کردم و هنوز که ساعت نزدیک یکه، پا نشدم که مسواک بزنم. خوشحالم که بهم خوش می‌گذره، وگرنه انتخاب بعد از بیرون رفتن و پیاده‌رویم این می‌شد که به یک نقطه خیره و غرق غم باشم. اصلا وضعیت عذاب‌آوری هم نیست. من ازش خوشم میاد، چون یعنی من این‌جا یک زندگی داشتم و قراره دلتنگش باشم. یعنی اهمیت می‌دادم. داشتم می‌گفتم که اون یک سال اول انگار دانشگاه و من دو دنیای موازی داشتیم؛ به این معنی که هیچ‌وقت دنیامون یکی نمی‌شد. گفتم که تلاش کردم که یک رابطه برقرار کنم. یادم میاد تلاش می‌کردم با آدم‌های جدید آشنا بشم یا هر پنج‌شنبه جاهای جدید برم. ولی ارتباطی ایجاد نشد که نشد. چیزهای مثبت بود، ولی نه اون‌قدر که من احساس تعلق کنم. امروز صبح بازم بهش فکر کردم و یاد ترم سه افتادم. ترم سه بدترین ترم من از لحاظ درسی بود، ولی توش خیلی کار کردم. برنامه‌ریزی جشن کردم و برای اولین بار تنهایی مسافرت کردم و هنوز به مامان و بابام راجع بهش نگفتم. یادم افتاد همکلاسی‌هام برام تولد سورپرایزی گرفتند که خیلی زیاد خوشحالم کرد. تازه به این نتیجه رسیدم که تمام تلاش‌هام داشت به یک جایی می‌رسید. دو شب قبل از اون اولین شنبه‌ای که به‌خاطر کرونا تعطیل شد، من توی یک مهمونی بودم با اون آدم‌هایی که تلاش کرده بودم ازشون بدم نیاد، و خیلی زیاد بهم خوش گذشت. 

پرهام یک آرامش بی‌نظیری داره در مواجهه با انقلاب که واقعا برای من جالبه. شلوغی و دعوای آدم‌ها و بچه‌های کار و رانندگی واقعا خطرناک تاکسی‌ها چیزی بود که هر روز من رو دو درجه غمگین‌تر و مضطرب‌تر می‌کرد و حالا که پرهام رو می‌بینم، می‌تونم کم‌تر توجه کنم به این وضعیت. هر روز یک سری به انقلاب می‌زنم، و تا وقتی آفتاب و گرمای شدید نباشه، بابت چیز دیگه‌ای نفرت یا اضطرابی توی دلم نیست. جای همه‌اش یا غمه یا شوق. 

هی فکر می‌کنم و هی تلاش می‌کنم از بالا به خودم نگاه کنم و aware باشم از تصویر خودم. ببینم چرا این شکلی‌ام و دارم به چه سمتی می‌رم و قراره چی کار کنم. برای یکی از معدود بارها نمی‌تونم. واقعا در اکثر موارد نمی‌دونم چه خبره. فکر هم می‌کنم که وقتی ندونم چه خبره، وقتی خودم طراحیش نکنم، یعنی دارم با تمام وجودم زندگی می‌کنم و کاری رو می‌کنم که باید کنم.

امیدوارم که یک روز که از خواب بلند شدم، بدونم باید چی کار کنم.

یک کانال تک‌نفره دارم توی تلگرام که گاهی اوقات توش لیست کارهایی که دارم، می‌نویسم که یادم نره و یک جهت داشته باشم. امروز هم لیست نوشتم و نکته‌ی جالبش اینه که من این نیاز رو حس کردم که حتی رفتن به دستشویی هم توش بنویسم و تیک بزنم. واقعا این بُعد از زندگیم مناسب نوشتن نیست، ولی این قضیه کاملا نشون می‌ده چقدر تمرکز ندارم و چقدر همه چی توی ذهنم به هم ریخته. یک سیستمی دارم توی ذهنم که توش تمام بخش‌های شخصیتم در صلح نسبی زندگی می‌کنند و حالا براثر شرایط ناپایدارم این سیستم متعادل هم بهم ریخته و در هر لحظه توی ذهنم چندتا فکر در جریانه. یک فکر پیدا می‌شه و تا وقتی پی‌اش رو بگیرم، حواسم به یک فکر دیگه پرت می‌شه.

این شکلی نیست که اوضاع اصلا استرس‌زا یا سخت باشه، فقط از هر نظر بشه بهش فکر کرد، آشفته است و خودم تنها باید جمعش کنم و این در حالت عادی مشکلی نمی‌بود احتمالا، ولی به دلایل نامشخصی در حال حاضر من فقط می‌تونم چیزهایی که توی دستم هست، آشفته‌تر کنم و عوض هر چیز آشفته‌ای فقط هی اتاقم رو جمع کنم. 

 

چیزهای خوب زیادی دارم که می‌ترسم پرتوقعم کنند؛ مثلا بیرون رفتن. بیرون رفتن در حال حاضر بهترین چیزه. درسته که احساساتم کاملا مخلوط و واقعا سر‌در‌گم‌کننده است، اما احساسات خوشایند زیادی وسطش هست. اکثر روزها بهم خیلی خوش می‌گذره و روی کل زندگیم هم یک مقدار خوبی غم پاشیده. از خودم می‌پرسم که چرا می‌خوای به این آشفتگی ادامه بدی؟ چرا نمی‌تونی دو ثانیه بذاری چیزها پیش برن و استرس نداشته باشی؟ بعد خودم جواب می‌دم که چون دارم دیوونه می‌شم وسط این آشفتگی و واقعا کل این روزهای زیبا اگه آخرش به آلمان نرسه، تراژدی بزرگی خواهد بود. همین‌طوری با خودم دعوا می‌کنم و بعدش فقط آشفته‌تر می‌شم.

می‌تونم که در نهایت از پس این اوضاع بربیام و هم پیاده‌روی کنم و هم آلمانی بخونم و هم تلاش کنم تهران یادم بمونه. هم تلاش نکنم که برنامه‌ی روزها از قبل کاملا مشخص باشه و هم در نهایت کارهایی که باید انجام بدم، انجام بدم. چیزهای نامعلوم زیادی این وسط هست و احتمالا هنوزم باید لیست بنویسم و نفس کشیدن هم جزوش بذارم، ولی خب، فکر کنم که خوشحالم و فکر می‌کنم که بعدا از این روزها خوشم میاد.

۱

روزی که این‌قدر خوشحال بودم که انگار صورتم می‌درخشید.

پیارسال که یک بار برای یک ماه تهران بودم، توی راه برگشت به مشهد با این که کوپه‌ی خواهران رزرو کرده بودم، یک پسری توی کوپه‌ام بود. مامور قطار هم همون اول بلندش کرد و بردش یک جای دیگه، و منم منتظر این بودم که یک نفر دیگه بیاد به جاش. در نهایت هیچ‌کس نیومد.

واقعا نمی‌فهمم چه اتفاقی در ذهن من افتاد که نتیجه‌اش این شد که چراغ سفید کوپه رو خاموش کردم و چراغ‌های رنگی رو روشن گذاشتم و آهنگ‌های هیجان‌انگیزم هم پلی کردم و شروع کردم به رقصیدن. برای چند ساعت رقصیدم و یکی از عجیب‌ترین کارهاییه که در زندگیم کردم، ولی خیلیی خوشحال بودم. فقط این نبود که هیجان‌زده باشم، واقعا از ته دلم خوشحال بودم.

این‌قدر به نظرم شب محشری بود که کلا به دو سه نفر راجع بهش گفتم. فکر می‌کردم حرف زدن راجع بهش، باعث می‌شه که خاطره‌اش محو بشه. ولی خب مثل این که برعکس بود. الان فکر می‌کنم لازم نبود این‌قدر وسواس می‌داشتم راجع به برای خودم نگه داشتنش.

آدم‌ها و فکرشون و درگیریشون توی زندگیم، باعث می‌شه قدم‌هام محکم‌تر باشه و سر نخورم. توی روابطی که دارم، دنبال همینم. دنبال اینم که اسمم رو زیاد بشنوم، یا وقتی داریم توی کوه و دشت و دمن راه می‌ریم یک نفر به عقب نگاه کنه. انگار این شکلی دلم آروم می‌گیره که من سر نمی‌خورم، و اگه هم سر بخورم، یک نفر نجاتم می‌ده. از بقیه جدا نیستم و تنها نمی‌مونم.

منتظرم مامانم بیدار بشه و بهش زنگ بزنم و تعریف کنم امروز چی کار کردم. قبلش باید شلوار لی کاملا گل‌آلودم رو بشورم. 

وقتی که می‌نویسم، چیزها مشخص‌ترند و کاری که باید انجام بدم، کاملا واضحه.

چیزهایی که در مورد تهران دوست نداشتم، داره یادم میاد؛ تاکسی‌هاش و هر لحظه برای یک چیزی پول دادن و گاهی اوقات فرساینده بودنش. ولی موضوع اینه که من از حالت توی خوابگاه بودن خوشم میاد. از این که به حال خودم رها باشم. توی تختم عصرونه بخورم و هم‌زمان سریال ببینم و از کل دنیا جدا باشم. این که با هیچ فردی که نقش مهمی داره توی زندگیم، برای چند ساعت تماسی نداشته باشم. نمی‌دونم چرا این شکلیه، ولی حس واقعا خوبی می‌ده. در عین حال که کل مدت دارم توی خوابگاه می‌دوم، بازم به خونه ترجیحش می‌دم.

مامان و بابام خیلی از انصراف دادن من می‌ترسند. اصلا دلیلی نداره و فایده‌ای هم نداره، چون من باید انصراف بدم وگرنه ویزایی در کار نیست. هی براشون توضیح می‌دم و آخرش می‌گن «باشه، هر جور صلاح می‌دونی.» و باز من سست می‌شم. دوباره مجبور می‌شم از اول برای خودم توضیح بدم که چرا بهترین تصمیم اینه که زودتر انصراف بدم و خطری متوجهم نیست. واقعا این‌جا حرف من که هدایت کل پروسه‌ی از اول دبستانم تا آخر لیسانس و پذیرش گرفتنم باهام بوده اولویت داره به حرف مامان و بابام، ولی بازم برام سخته طبق نظر خودم عمل کنم. یعنی فشاری نیست، فقط من این‌جا یکم چیزها از حد تحملم جدی‌تر شده.

توی این دوران استراحت، هی فکر می‌کنم که واقعا دوست دارم چی کار کنم. باید چی کار کنم. به چیزهای مختلف پس ذهنم فکر می‌کنم و پرونده‌ها باز و بسته می‌شه. داشتم به فرزانه می‌گفتم یک سری آدم‌ها می‌بینم که مشخصه با شوق یک کاری رو شروع کردند ولی الان اصلا انگار واقعا ربطی ندارند بهش. انگار کاری که می‌کنند، براشون مفهومی نداره، و به نظرم میاد با این استراحت و فکر کردن وسط این سال‌ها می‌تونم از این اتفاق جلوگیری کنم. حتی نمی‌دونم باید به چی فکر کنم. در قدم اول فقط دوست دارم ببینم دلتنگ درس‌هام می‌شم یا نه.

 

به صورت کلی می‌تونیم این‌طوری جمع‌بندی کنیم که من باید به خودم اعتماد کنم و می‌ترسم.

۱

Oft Gefragt - AnnenMayKantereit

این آهنگ تازگیا عمیقا غمگین و مبهوتم می‌کنه. قبلا شنیده بودمش و دوستش داشتم، ولی به متنش توجه نکرده بودم، چند روز قبل اتفاقی به موزیک‌ویدئوش رسیدم که به نظرم محشر بود. بعدش یکی توی کامنت‌هاش متنش رو دیدم، و دیگه یکی از کارهای محبوبم این شده که هم‌زمان با پخش شدن آهنگ متنش هم بخونم و منتظر بمونم که از غم خشکم بزنه. دیدن آهنگ‌هایی که یک متن معنی‌دار و نه حتی فاخر دارند، خوشحالم می‌کنه.

امروز بعد از دردهای فراوان به تهران رسیدم. اسنپ گرفتم و رفتم خوابگاه. وسایلم همه‌شون همون‌جا بود. هم‌اتاقی‌م یکی از دوتا هم‌اتاقی قبلیم بود که کلی از خبر پذیرشم خوشحال شد. خیلی برای من جالبه که وقتی به مردم می‌گم، واقعا انگار براشون مهمه و خوشحالشون می‌کنه. کلی با هم حرف زدیم. من در واقع اصلا نود درصد وسایل خوابگاهم فراموشم شده بود. در این حد که در نگاه اول وسایل خودم رو تشخیص ندادم. ولی عجب چیزهای زیبایی جمع کرده بودم. این‌جا زندگی کوچک و زیبای خودم رو داشتم و دو سال رها کردنش هنوز باعث نشده بود خونه نباشه. می‌تونم توی ذهنم فکر کنم که Home sweet home is still you. واقعا رقت‌انگیزه، ولی این اتاق واقعا بیش‌تر از هر جایی برای من خونه است. خیلی خوشحالم که این‌جائم. 

۰

اواسط فروردین

وطن‌دوستی مایل به صفر من و وابستگی‌های احساسی نسبتا کم و قابل‌کنترلم به خانواده‌ام (که دارم کم‌کم شک می‌برم توی این دو سال واقعا بیش‌تر از تصورم شده) باعث می‌شد که من ابدا بابت بعد احساسی مهاجرت نگران نباشم. نگران نبودم و نگران نبودم و ذره‌ای فکر نمی‌کردم. تا این که یک شب یک ذره به دوری از فرزانه فکر کردم و نشستم گریه کردم. بعد از اون، شبیه این بود که یک روحی شبحی یک گوشه‌ی ذهنم باشه. خوشحالی‌های زیادی دارم، ولی نگاهم که برای یک لحظه به اون شبح می‌خوره، دلم می‌ریزه و خوشحالی‌ها کم‌رنگ و گاهی اوقات نامرئی می‌شه.

توی پست قبلی یک اشاره به سال اول دانشگاه کردم؛ فکر می‌کنم یکی از اشتباهاتی که داشتم و منجر به نیمه‌افسردگیم شد، این بود که نمی‌پذیرفتم رفتن به دانشگاه و شروع زندگی توی یک شهر جدید واقعا یک تغییر بزرگه. آدم‌ها متفاوت‌اند و بار هر چیزی برای هر کسی متفاوت می‌تونه باشه، و من الان می‌بینم که موجود حساس و کوچکی بودم و این بار برام خیلی زیاد بود و من حتی نمی‌پذیرفتم که این بار زیاده. فکر می‌کردم این حالت طبیعی زندگیه؛ این غم و اضطراب همیشگی. 

دوباره همچین اشتباهی نمی‌کنم. با خودم مهربون حرف می‌زنم که تو ارتباطت قطع نمی‌شه. عادت می‌کنی. یک زندگی جدید می‌سازی و دلتنگی احتمالا همیشه بمونه، ولی فقط یک قسمت کوچک از ذهنته. 

امروز آسترازنکا زدم بالاخره و در نیمه‌ی پر لیوان هنوز زنده‌ام، و در نیمه‌ی خالی دوتا قرص خوردم که زنده موندم. امروز آخرین باری بود که فرزانه رو توی این مدت می‌دیدم و یک جاییش من کنارش توی پتو داشتم می‌لرزیدم و کلا ذهنم داشت بسته می‌شد و ازش می‌پرسیدم چرا BTS دوست داره. گفت که چون واقعی‌ترند و آدم درکشون می‌کنه. یکیشون یک بار وسط کلی موفقیت گفته بود احساس افسردگی می‌کنه، و هم بابت خوشحالیش عذاب وجدان داره، هم غمش. وضعیت نسبتا مشابهی به وضعیت من بود. 

فردا صبح زود بلیط دارم و بعد از یک قرص خواب‌آور و دو ساعت غلت زدن خوابم نبرد. معمولا این‌جور وقت‌ها می‌نویسم. یک بار توی یک ویدئوی سوالات از یک نوروساینتیست، دیدم که می‌گفتم نوشتن قبل خواب کمک می‌کنه که بخوابی و بالاخره فهمیدم چرا من هر بار نصفه‌شب از سر بی‌خوابی می‌نویسم، یک ربع بعدش خوابم رفته.

Cassiopeia - Anju

الان که نزدیکم به رفتن به تهران، ازش واقعا خوشحالم. به کلم یک بار گفته بودم که دوست دارم فقط یک هفته توی خوابگاه زندگی کنم، با اطلاع از این که آخرین هفته است که توی این ساختمون‌ها زندگی می‌کنم.

 

این نیم‌ساعت گذشته واقعا roller coasterای بود. یکی از ترس‌های اساسی من این بود که خوابگاه وسایلی که توی اتاق داشتم، دور ریخته باشه. از نظر منطقی من بدون اون وسایل دو سال زنده مونده بودم و از دست دادنشون واقعا چیز فجیعی نبود، ولی هرچی به مانتوها و وسایل و یادگاری‌های کوچکی که اون‌جا داشتم (دقیقا به همین ترتیب)، فکر می‌کردم، بیش‌تر دلم شور می‌زد. بعدش مامانم ایده داد که آیا دوستی توی خوابگاه ندارم که بره چک کنه. منم اول گفتم نه، بعدش یاد سال‌پایینی‌هامون افتادم و به یکیشون پیام دادم و گفتم بره چک کنه و به هم‌اتاقی‌هام بگه کاری به وسایلم نداشته باشند و تخلیه‌شون نکنند. و رفت چک کرد و عکس فرستاد و عکس وسایلم واقعا احساساتیم کرد. و تازه، گفت که هم‌اتاقیم گفته کارت دانشجوییم هم تو اتاقه. سال‌پایینیم باورش نمی‌شد یک آدم این‌قدر می‌تونه گیج باشه. منم نمی‌دونستم کارتم اصلا تهران مونده. فکر می‌کردم مشهد گم شده. اتفاقا یکی از معضلات فعلیم بود چون احمقانه به نظر می‌رسید که کارت جدید بگیرم، بعدش انصراف بدم، ولی نمی‌دونستم بدون کارت هم می‌شه انصراف داد یا نه.

این‌قدر توی این چتم با سال‌پایینیم داشتم احساسات بروز می‌دادم که فکر کنم یک ارتباط عمیقی بینمون برقرار شد. بعدش نشستم فکر کردم می‌تونم به چایی دعوتش کنم بعضی اوقات. یعنی جدا از شیرینی‌ای که براش می‌برم چون به نظرم خیلی مهربونی کرد که سریع به پیام‌هام جواب داد. بعدش فکرم کشید به تمام کارهایی که می‌تونم کنم. تمام جاهایی از تهران که این‌قدر ناراحتم بابت ندیدنشون. تمام آدم‌هایی که باهاشون به اندازه‌ی کافی حرف نزدم. تمام sleepoverهایی که توی خوابگاه نداشتم. داشتم به فرزانه می‌گفتم که گاهی اوقات به دوره‌های مختلف زندگیم با دید بزرگسالانه‌ای که به دست آوردم، نگاه می‌کنم و به درک و پذیرش و بخشش بیش‌تری می‌رسم. این که چرا از کودکیم خوشم نمیاد. سال اول دانشگاه. پروسه‌ی شفابخشیه. انگار یک closure داشته باشی بعد از تمام سردرگمی‌هایی که داشتی.

 

باورت نمی‌شه چقدر دوست دارم بهار خوب باشه. چقدر دوست دارم واقعا بهار باشه. تصویری ازش نمی‌سازم (بعد از هزاران تصویر ساخته‌شده)، فقط کاش آخرش قلبم پر باشه.

۵

Many moons of waiting on a steady sun, now I freeze in fear

دوست ندارم درس بخونم. این شکلی نیست که حوصله نداشته باشم؛ اگه باید درس بخونم، می‌خونم و سخت نیست، ولی دوست ندارم. کلا هم خسته نیستم، از کار اداری خوشم اومده و اگه بهم یک اداره با کارمندهای فقط نسبتا خوش‌اخلاق بدید و بگید از تک‌تکشون امضا بگیر، انجامش می‌دم و احتمالا واقعا بهم خوش بگذره. کلا کارهایی که می‌شه در حینشون آهنگ گوش داد، خوب‌اند. به هر حال، داشتم می‌گفتم دوست ندارم درس بخونم و درس هم نمی‌خونم. درس خوندن مهم‌ترین قسمت زندگی منه که واقعا هم جالبه در نوع خودش. این شکلی نیست که بابت آینده شک داشته باشم یا فکر کنم این راه من نیست، فقط دوست دارم صبر کنم، به مامانم توی کارهای خونه کمک کنم، آشپزی کنم، امضا بگیرم، دنبال واکسن باشم، با فرزانه پنج ساعت توی یک کافه بشینم، و یک روز حس کنم که دلم تنگ شده. از همه‌ی این سال‌ها استراحت کنم و صرفا انجامش ندم، چون عادت کردم به انجام دادنش. هی عذاب وجدان می‌گیرم، ولی می‌دونم کار درستیه. تصمیم دارم حتی عذاب وجدان هم نداشته باشم.

 

چند شب پیش بالاخره بعد از چند ماه اون sleepoverای که قرار بود با پگاه و فرزانه داشته باشم، داشتم. قبلش گریه کردم چون اعصابم خرد شده بود از این که هی جا‌به‌جا می‌شه و حالا اگه یک شب معمولی می‌شد، حس بدی می‌داشتم تا مدت‌ها. بعدش فرزانه گفت که باز دارم تصویر می‌سازم برای خودم. همه چیز باید طبق تصویر پیش بره، وگرنه ارزشی نداره. پگاه که اومد، حرف زدیم و چیپس خوردیم، نودل و مرغ شیرین درست کردیم، فیلم دیدیم، فیلم که تموم شد، ما ابدا نمی‌خواستیم بخوابیم، بنابراین ساعت دوی شب رفتیم توی شهر گشتیم. این‌قدر از نیمه‌شب می‌ترسیدیم که از خونه تا ماشین دویدیم. بعدش که توی شهر بودیم، دیدیم یکم زیادی وحشت‌زده بودیم. رفتیم وکیل‌آباد و طرقبه و حتی یک جا از ماشین پیاده شدیم و چایی گرفتیم که البته نپتون بود، رفتیم حرم، حرم خیلی قشنگ بود. ساعت چهار و نیم تازه خوابیدیم. طوری بود که فکر می‌کردم چند ماه صبر هدر نرفت. 

 

به تهران که فکر می‌کنم، یک تصویر محبوب دارم که توش با مهشاد دونات می‌خورم. من اصلا دونات دوست نداشتم قبلا. حتی الانم اون‌قدر دوستش ندارم، ولی این‌قدر مهشاد دوستش داره و ازش حرف زده که منم مهرش به دلم افتاده. قرار نبود کلاس آلمانی برم، ولی متاسفانه از وقتی در قلبم قرار گرفته، هی دوست دارم یادش بگیرم، و بنابراین یک کلاس هم ثبت‌نام کردم براش. می‌رم تهران و امیدوارم کسی وسایلی که توی خوابگاه دارم، دور ننداخته باشه چون حتی با وجود این که بدونشون زنده موندم، دوستشون دارم و به هر حال وسایلم‌اند. 

 

یک ایمیل از دانشگاه جدیدم بهم رسیده که توش از همه چی گفته. حساب بانکی، بیمه، شرایط ثبت‌نام، و کنار این مسائل اساسی در مورد culture nights توضیح داده، که توش دانشجوها می‌تونند در مورد فرهنگشون ارائه بدن، کلاس رقص بذارند، آشپزی کنند، و به‌خاطر این هم بهش اشاره کرده بود که یادآوری کنه اگه چیزی برای این شب‌ها نیاز دارید، با خودتون بیارید. واقعا green flag. بابت همه‌‌ی این‌ها خوشحالم، و از اون طرف هم شبیه اون قسمت از Schitt's Creekام که الکسیس می‌گفت «ببین، من اگه برم، حس عجیبی می‌گیرم. یک جوری که اون‌جائم، ولی به این‌جا فکر می‌کنم.» و منظورش این بود که دلش تنگ می‌شه، ولی این‌قدر در زندگی دلتنگی نکشیده بود که نمی‌فهمید این اصلا چه حسیه؛ براش آشوب بود. منم همونم. می‌دونم اون‌جا رود و دریاچه داره، ولی خب نصفه‌شب گشتن توی مشهد با آهنگ‌های تیلور سوییفت هم خوبه.

۱

نیمه‌ی اول نوروز

قشنگ‌ترین حالتی که از بهار می‌تونم تصور کنم، اینه که خوابگاه باشم و زیاد بیرون برم، درس بخونم، کارهای سفارت و دارالترجمه روون پیش بره، کلاس آلمانی ثبت‌نام کنم، ورزش کنم، خلاصه کارهایی که باید انجام بدم، انجام بدم. اصلا سخت به نظر نمی‌رسه وقتی بهش نگاه می‌کنی، ولی برای وجود فعلا نسبتا ضعیف و حساس و سریعا ترسنده‌ی من زیاده حتی فکر کردن بهش. راه‌حلی که بهش رسیدم، اینه که فقط به کارهای این یک هفته فکر کنم. فقط این هفته. لازم نیست فکر کنم بهار چه شکلی می‌شه.

راستش این چند روزی که گذشت، در عین معلق و بی‌برنامه بودنش و عصبی و آشفته بودن من، چیزهای جالبی هم داشت. یکیش این بود که شروع کردم به فروختن وسایل و کتاب‌هایی که برامون مهم نیستند، و مشخص شد که از من فروشنده درنمیاد، چون اصلا طاقت چونه زدن ندارم، و تا کسی می‌گه تخفیف بدید، سریعا می‌شکنم که فقط اون مکالمه تموم بشه. تا الان تجربه‌ای نبوده که لذت‌بخش باشه، ولی جالبه به هر حال. اجزای دیگه‌ای هم داشته که توی ذهن من جالب توجه باشه؛ مثل تولد گرفتن برای صبا، یا برای اولین بار امتحان کردن ذرت مکزیکی (و دو روز بعدیش فکر کردن بهش)، یا عوض کردن صاحب سیم‌کارتم که بابام بود، و در ادامه‌اش جایزه گرفتن چهارتا سیم‌کارت اعتباری که یکیش رایتل بود، و من همیشه به دلایل کاملا نامشخصی دلم سیم‌کارت رایتل می‌خواست. فردا هم قراره برم سراغ کارهای واکسن و به امید خدا ثابت کنم که من باید آسترازنکا بزنم و لطفا اذیتم نکنید. 

دنیای خودم رو دارم با ارزش‌ها و سیستم خودش، و نیاز دارم که یکی که به این سیستم آشناست، مراقبم باشه تا حدی. نود درصد تکیه‌ام به خودمه و چیز خطرناکیه، چون وقتی این‌طوری خسته می‌شم، اطمینانی بهم نیست. فکر می‌کنم واقعا هر انسانی نیاز به یک بزرگ‌تر داره. امشب به فرزانه راجع به دانشگاه غر می‌زدم و این که هر لحظه باید با میل شدیدم به انصراف مبارزه کنم، و گفت که دانشگاه برام خوبه، چون نظم داره. حرفش ممکنه درست باشه یا غلط، ولی در اون لحظه من صرفا می‌خواستم یکی بهم بگه که چی کار کنم که فقط این انرژی محدودم صرف کارها و فکرهای بی‌نتیجه نشه.

۵

افکار جدید برای سال جدید

مامانم می‌پرسه که «درست شد؟» و منم ناله می‌کنم که نه، بعدش تازه می‌پرسم اصلا منظورش دقیقا چیه، چون همه چیز خرابه. یعنی تو الان یک موضوع رندوم بگی، من یک مشکلی توش دارم. سامانه‌ی دانشگاه به هر دلیلی معتقده من فقط یک دوز واکسن زدم و نمی‌ذاره خوابگاه ثبت‌نام کنم. از اون طرف، باید برای سفر دو دور آسترازنکا بزنم و برای اولین بار از یک واکسن می‌ترسم و برای زندگیم نگرانم. اتاقم چند روزه اشغال شده و این هم کمکی به آرامشم نکرده. گواهی سنجشم معلوم نیست چرا نمیاد. این وسط چون همین‌طوریش رابطه‌ی خوبی با پریود شدن داشتم، حس می‌کنم از هر دو هفته من یک هفته‌اش پریودم. دیروز مهر زبان آلمانی بالاخره در دلم افتاد و با خوشحالی رفتم چک کنم که کجا می‌تونم ثبت‌نام کنم و دیدم که هزینه‌اش دوروبر ترمی (یا سطحی) سه چهار میلیونه که ابدا معقول نیست. یعنی این مشکلات و کارها  و فکرهای کوچک همین‌طوری روی هم جمع شدند و به‌علاوه‌ی بی‌حوصلگی و خستگی ذاتیم ابدا ترکیب خوبی نساختند. کاملا چیزهای قابل‌مدیریتی‌اند، (جز پریود شدن البته، من یک هم‌اتاقی داشتم که کل مدت پریود بود و حداقل تا مدتی که هم‌اتاقی من بود، همچنان کل مدت پریود موند. واقعا دیگه جزئی از زندگیش شده بود.) ولی من اصلا نمی‌تونم لج‌باز و کله‌شق نباشم و غر نزنم.

هیچ مشکل اساسی‌ای نیست. این‌طوری نیست که دقیقا مشکل از یک جا باشه. مشکل واقعا از همه‌جاست. همه‌چی آشفته و مخالف وضعیت دلخواه منه. از هر طرفی که تلاش می‌کنم به راه‌حل برسم، به یک مشکل جدید می‌رسم و هر تلاشی برای پیدا کردن یک ثابت، باعث می‌شه یک متغیر جدید رو بشه. من فکر می‌کنم همین‌طوری غر زدن و عصبانی و شاکی بودن درنهایت به جای خوبی می‌رسونتم. 

دوست دارم از سالی که گذشت بنویسم، یا اهداف سال بعدم. ولی ذهنم آشفته است و فکر بهار کاملا لرزه به تنم میندازه. نمی‌دونستم چرا این‌قدر می‌ترسم ازش، بعدش فکر کردم و دیدم توقعم اینه که از پس‌فردا بی‌نقص باشم، اونم منی که این چهار سالم صرفا مشغول یاد گرفتن بیسیک‌های بزرگسالی بودم و بی‌نقص شدن حتی روی میز هم نبود. قطعا نمی‌تونم بی‌نقص باشم. لازم هم نیست.

از فرزانه چند شب پیش پرسیدم آهنگ مورد علاقه‌اش چیه و سوالم در نهایت بعد از چونه‌زنی تبدیل شد به سه‌تا آهنگ مورد علاقه‌اش از تروی سیوان. بعدش پرسید آهنگ مورد علاقه‌ی من چیه، و منم یکم فکر کردم و گفتم nuits d'été. برای چند سال جواب این سوال About the Weather بود. به نظرم این تغییر آهنگ، نشون‌دهنده‌ی تغییر شخصیت بود. همون‌طوری که خود About the Weather هم سال پیش‌دانشگاهی وارد زندگیم شد و بعد هزاران بار بهش گوش کردم احتمالا. من به شخصیت به‌عنوان خونه‌ای که می‌سازی و توش زندگی می‌کنی نگاه می‌کنم و این شکلی جور درمیاد که چرا این‌قدر آشفته‌ام. هیچ‌کس وسط اثاث‌کشی آروم نیست.

فردا با همکلاسی‌های آینده‌ام ویدئوکال دارم. خودم بهشون پیشنهاد ویدئوکال دادم. فکر کن. من. همکلاسی‌هام واقعا مشتاق و باز به نظر میان. از عوارض بزرگسالی برای من این بوده که یک ترس دائمی و خفه‌کننده از تنهایی دارم. گاهی اوقات از فکرش برای چند ساعت گریه می‌کنم. این چند روز به این نتیجه رسیدم که در نهایت دست خودته که می‌خوای چه باوری داشته باشی و براساس اون باور چی کار کنی. تصمیم گرفتم که باور کنم که من قرار نیست تنها بمونم. قرار نیست این افراد برام دور و غریبه بمونند. یکم انگار راه غیر‌عملی‌ایه، ولی مثلا توش باشی می‌تونه راه کاربردی‌ای باشه. این که توی یک لحظه باور کنی.

 

امسال خیلی پر بود. اصلا ایده‌ای ندارم که از کجاش شروع کنم. به نظرم به‌خاطر این پر بود که در راه درستی رفتم. تعریفم از راه درست اینه که به‌جای این که تلاش کنم یک تصویر چشم‌نواز از زندگیم بسازم، پی‌گیر این شدم که واقعا چی نیاز دارم و چی دوست دارم. شجاعت و صداقت اجزای اساسی‌ای بودند. یک مقدار هم زجر کشیدم و فرسوده شدم که خب چون به نتیجه رسید، اشکالی نداره. 

برای سال جدید دوست دارم اولا یادم بیاد باید چطوری به آدم‌ها نزدیک بشم و نزدیک بمونم. دوما توی مهارت‌های اساسی زندگی مثل رانندگی و آشپزی و آمادگی بدنی که نمی‌دونم می‌شه این‌جا دسته‌بندیش کرد یا نه، پیشرفت کنم، چون واقعا احساس عقب موندن دارم و چون جدا از احساسش واقعا موقع دوچرخه‌سواری عقب می‌مونم. یا مثلا نمی‌دونم، مدیریت پول‌هام و این که دقیقا توی بانک چی می‌گذره و همچین چیزهایی. از خودم یک بزرگسال آبرومند بسازم. در کنار این‌ها کلی کار و هدف خرده‌ریز دیگه هم دارم؛ مثلا این که به صورت کلی بتونم چندتا کار با هم بکنم و هر بار یکیشون فراموشم نشه. 

در نهایت فکر می‌کنم چیزهایی که توی ذهنمه، با جمله‌ی «کاش خودم رو ناامید نکنم.» خلاصه بشه. ممنون از توجهتون.

۱

811

این چند ماه اخیر واقعا به مفهوم heritage علاقه‌مند شدم. یعنی در این حد که گاهی اوقات یک برنامه‌ریزی خفیف در ذهنم می‌کنم که اگه روزی تصمیم گرفتم در کشور x (که به امید خدا ایران نیست) زندگی کنم برای مدت طولانی‌ای، تا جای ممکن با فردی از ملیت y ازدواج کنم و بچه‌دار بشم که سه‌تا فرهنگ در نهایت عاید خانواده‌ام بشه. باگ این نقشه، جز احمقانه بودنش یعنی، اینه که ریشه‌های خودم در ایران چندان محکم نیست و امیدی بهش ندارم. نقشه‌ای که برای درست کردن این وضعیت دارم اینه که بعدا که در کشور دیگه‌ای بودم، با ایران ارتباط برقرار کنم. یک لیست فیلم ایرانی توی توییتر دیدم چند سال پیش که هنوز روی گوشیم هست و به‌خاطر همین هیچ‌وقت پاکش نکردم. متاسفانه این که فیلم ایرانی رو توی خود ایران ببینم از تحملم فراتره. به یک حدی از دوری و دوستی نیاز دارم برای این که دلم صاف بشه.

این که این‌قدر از فرهنگ ایران دور موندم به‌خاطر این نیست که صرفا این‌طوری پیش اومد؛ انتخاب خودم بود. اکثر اوقات یک طوری از سریال‌هاشون و آهنگ‌هاشون دوری می‌کنم که از یاد گرفتن اطلاعات جدید راجع به کارداشیان‌ها. فکر می‌کنم بخش زیادیشون سطحی‌اند و بودنشون توی زندگیم تاثیر مثبتی نداره. ولی با خودم می‌گم که می‌تونم انتخاب کنم که چی از ایران توی ذهنم بمونه. حتما همین چیزهای کوچک محبوبی که دارم روی هم قوی و پایدار می‌مونه؛ مثل همون آهنگ شکارچی کینگ رام، یا مرا رودی بدان، یا آهنگ‌های چاووشی یا فکر ساختمان پزشکان :))

کلا این چند روز تازه به نظرم رسید که چقدر من باید تدارکات بچینم. داشتم توی Quora تجربیات مردم از زندگی توی آلمان رو می‌خوندم. اکثرا لحن منفی‌ای داشتند. این شکلی بودند که ما این‌جا وجود داریم، و زندگی نمی‌کنیم. من مطمئن نیستم، ولی فکر می‌کنم اگه واقعا تلاش کنم، می‌تونم یک ارتباطی با آلمان پیدا کنم. می‌تونه واقعا کشورم باشه. این شکلی حتی ممکنه چهارتا فرهنگ به خانواده‌ام برسه که واقعا دیگه زیباست. تلاشم برای ارتباط گرفتن در قدم اول تلاش چند ساله برای یاد گرفتن آلمانی می‌تونه باشه و یاد گرفتن فرهنگشون. خلاصه اینم یک ماجراجویی و آزمایشه. 

برای فرزانه داشتم تعریف می‌کردم که تازگیا متوجه شدم رژیم غذاییم افتضاح نیست، ولی قطعا محدوده، مقدار شکرش هم زیاده و با بهترین حالتی که می‌تونه باشه، تفاوت واقعا زیادی داره. نتیجه‌اش اینه که من سالمم، ولی با مشکلات محسوس و بدن نه‌چندان قوی. امشب داشتم فکر می‌کردم زندگیم کلا همچین مدلی داره این‌جا. اوکیه، مشکلی نیست و همینم جای شکر داره، ولی غنی نیست. من واقعا این‌جا تلاش کردم. واقعا فکر کردم و از همه طرف به شکل نامحسوسی محدود می‌شم. نه این که شاکی باشم؛ می‌تونست بدتر باشه. ولی گیجم واقعا. نمی‌فهمم اگه محدود نمی‌شدم، اگه بهم فرصت می‌دادند چقدر می‌تونستم پیش برم. الان چقدر می‌تونم از خودم توقع داشته باشم. سوالی هم نیست که امشب یا این هفته جوابش رو پیدا کنم. احتمالا یکی دو سال نیاز دارم برای جواب دادن بهش.

۲

You don't see what you possess, a beauty calm and clear

امروز مدارک دبیرستانم بالاخره کامل شد و من به این نتیجه رسیدم که واقعا احتمال مهاجرتم الان نود درصد شده. قبلش فکر می‌کردم مدارک دبیرستانم قرار نیست پیدا بشه و احتمال مهاجرت در حدود شصت درصد بود. بعدش به این نتیجه رسیدم که باید هر کاری توی این کشور دارم تموم کنم، در نتیجه وسایلی که توی خونه‌مون داشتم، جمع کردم. نه وسایل، بیش‌تر فایل‌ها. دفتر خاطرات راهنمایی، برگه‌هایی که توش سر کلاس‌ها حرف می‌زدیم و جزوه‌ی ریاضی امیرحسین که ترم اول و دوم از روش کپی می‌گرفتیم. مخصوصا کپی جزوه‌ی ریاضی یک نفر دیگه اصلا شبیه چیزی به نظر نمیاد که آدم نگه داره، ولی من دلم اصلا راضی نمی‌شه. دوست دارم تمام گذشته‌ام یک جا جمع‌و‌جور باشه. برای همه خط‌‌و‌نشون کشیدم که به کمدم دست نزنند. و خلاصه، این وسط به جزوه‌های سال اولم رسیدم و یکم ناراحت شدم. یعنی اون موقع یهو پرت شده بودم توی یک دنیای جدید، فقط با پگاه راحت بودم و پگاه هم شبیه خودم پرت شده بود توی یک دنیای جدید، یک هم‌اتاقی پنج سال بزرگ‌تر داشتیم که یهو شروع کرد باهامون حرف نزدن، و الان که بهش فکر می‌کنم، واقعا کل اون اوضاع ناراحتم می‌کنه.

بیش‌تر از این دلم می‌سوزه که چقدر فکر می‌کردم اون شرایط نرمال و طبیعیه. این که تنها برای خودت بگردی، این که یک سال توی یک شهر باشی و هیچ‌جاش هم نری. و بدتر از همه، هیچی ندونی. یعنی دقیقا هیچی. این که دانشگاه چه شکلیه، این که دانشجو بودن چه شکلیه، حتی خودت چطور آدمی‌ای. هیچی نمی‌دونی، و از همه چی هم می‌ترسی و هیچ‌کس هم نیست که به زبان تو حرف بزنه تا برات به زبان خودت توضیح بده که زندگی قراره چه شکلی باشه. یادمه که اون موقع حس می‌کردم افسرده‌ام، ولی الان غمش یادم نیست. فقط یادمه که وارد یک کلاس شده بودم که توش دیگه حرفی برای گفتن نداشتم و افتضاح بود و اصلا نمی‌فهمیدم باید چی کار کنم. از همه طرف انگار بهم حمله شده بود و من حتی نمی‌دونستم این شرایط طبیعی نیست. 

این شکلی نبود که زندگیم واقعا سخت باشه، فقط تصوراتی از زندگیم داشتم که اون تصورات واقعا سخت بود. مثلا یادمه که برام سخت بود با بقیه ارتباط برقرار کنم و فکر می‌کردم مردم به صورت پیش‌فرض ازم متنفرند. یا فکر می‌کردم شاید در آینده چیزی نشم. یا این که همکلاسی‌هام ازم خیلی بهترند. برای خودم ناراحت می‌شم که با همه‌ی این‌ها درگیر بودم و هیچ‌کس و مطلقا هیچ فرد بزرگ‌تری نبود که ازم محافظت کنه، یا برام توضیح بده. 

حس می‌کنم الان تازه به یک بلوغ شخصیتی رسیدم. یعنی شاید من دارم دیر زندگی می‌کنم، ولی هجده سالگی هنوز انگار کودکی بود و تمام این چند سال برای من صرف این نشد که چیزهای مختلف تجربه کنم، صرفا برای این بود که برای تجربه کردن چیزهای مختلف آماده بشم و یک شناخت ابتدایی از خودم و زندگی داشته باشم. 

 

می‌دونی، بعد این شکلی نیست که من الان صرفا پذیرش گرفته باشم. این شکلیه که من توی پروگرمی پذیرش گرفتم که افتخارشون اینه که حواسشون به دانشجوهاشون هست. به نظرم وقتی جایی به این افتخار می‌کنه، یعنی واقعا اهمیت می‌ده. همکلاسی‌های آینده‌ام یک گروه توی واتس‌اپ ساختند و خودشون رو معرفی کردند و حال همکلاسی‌های اوکراینی رو پرسیدند. لینکدینشون رو که چک می‌کردم، واقعا فکر کردم که پذیرفته شدن حق من نبوده چندان :)) یعنی واقعا خیلی برام جالبه که چیز این‌قدر خوبی داره برام اتفاق میفته. برای بعدا نگرانم یک خرده، که نکنه شبیه اوایل تهران باشه. ولی فرزانه گفت احتمالا نیست، و منم فکر می‌کنم نباشه. فکر می‌کنم واقعا قراره از همه‌ی چیزی که در اختیارم قرار می‌گیره استفاده کنم. من برای مدتی واقعا طولانی مجبور بودم طوری که دوست ندارم زندگی کنم و الان با همه‌ی تلاشم هنوز نمی‌تونم درک کنم که یعنی چی که من بالاخره می‌تونم زندگی دلخواهم رو بسازم. دیروز رفتم خرید و برای اولین بار بعد از مدت‌ها لباس‌های نسبتا گرون و نسبتا بی‌کاربردی گرفتم، برای این که به خودم یک ذره از اون زندگی رو نشون بدم. برای این که بگم «ببین، مثلا الان تو از این لباس خوشت میاد، و می‌تونی بخریش.»

۳

Guess we’re mothers and fathers, we’ll figure it out

امروز اسامی و ایمیل‌های همکلاسی‌هام هم برام فرستادند و فکر می‌کنم روز همه‌مون صرف استاک کردن هم شد. یک ترسی به دل من افتاد. به پروفایل‌هاشون نگاه می‌کردم و فکر می‌کردم نکنه من بینشون جا نیفتم؟ نکنه دوست نشیم؟ نمی‌ترسم که از پس درس‌ها برنیام، چون به درس خوندنم مطمئنم، ولی با وجود پیشرفت‌هایی که داشتم، روابط اجتماعی هنوز کمی گیجم می‌کنند. می‌دونی، چون اصرار دارم به شیوه‌ی خودم انجامش بدم. اصرار دارم مهربون باشم، گرم باشم. اصرار دارم تا حد امکان صادق باشم. دیروز توی خونه‌ی یاسمن باز یهویی انرژیم تموم شد و گفتم که انرژیم تموم شده و دوست دارم برم خونه.

این شکلی نیست که مطمئن باشم راه درست اینه؛ درسته که معیارهام باید توی روابطم تاثیر داشته باشند، ولی روابطم طبعا بین من و سایر افرادند و باید اون‌ها هم راحت باشند، باید حواسم به اون‌ها هم باشه. به هر حال، حتما آخرش یک تعادلی پیدا می‌کنم، فقط الان همه چی سخت و گیج‌کننده به نظر میاد. یکی از پیشرفت‌های اخیرم همین موضوع بوده، یعنی یک وقت‌هایی در یک شرایط سختی قرار می‌گیرم که شاید قبلا فکر می‌کردم که اصلا همه چی به درک، فقط من از این شرایط بیام بیرون. الان ولی می‌دونم شرایط به صورت موقت سخته. همیشه هم توی ذهنم به الکل ریختن روی زخم تشبیهش می‌کنم؛ سخت و ناخوشاینده، ولی کار درسته.

 

به یک چیز دیگه هم فکر می‌کنم؛ وقتی گفتم که قبول شدم، الهه گفت که «امیدوارم این شروع برای تو یک قدم کوچک، و برای بشریت آغاز یک تحول علمی باشد» یا فرزانه گفت که اون‌ها باید خیلی خوشحال باشند که من توی پروگرمشون هستم. یک چیزی توی این دوتا پیام خیلی جالبه برای من. نمی‌تونم دقیقا تشخیصش بدم، ولی من فکر نمی‌کنم به این که چقدر می‌تونم تاثیرگذار باشم. تاثیراتم توی ذهن خودم به‌شدت محدوده. همیشه توی تصوراتم این شکلیه که خب من یک دانشمند می‌شم و امیدوارم که بقیه فکر کنند من دانشمند خوبی‌ام و تحسین بشم. تحسین شدن هدف اصلی‌مه، در حالی که می‌تونم تاثیرگذار باشم با تمام صفاتی که دارم. اینم به نظرم نکته‌ی مهمیه.

 

من احمق نیستم. می‌دونم تک‌تک کارهایی که می‌کنم، تک‌تک فکرهایی که توی ذهنم هست، چقدر به نود درصد چیزهایی که توی این دنیا هست، نامرتبطه. چقدر از دور طوری به نظر میاد انگار دارم به چیزهای عجیبی گیر می‌دم. متاسفانه عادت کردم که به خودم اطمینان کنم. می‌دونم همه‌ی کارهایی که در طول روز می‌کنم درست نیست، ولی فکر می‌کنم کسی به این راحتی نمی‌تونه قانعم کنه که دارم به چیزهای اشتباهی اهمیت می‌دم و دارم در جهت اشتباهی حرکت می‌کنم. وقت‌هایی که به هر چیزی از اون ده درصد مرتبط به خودم می‌رسم، چنان احساس محشر عمیقی دارم که حتی الان که در روزی هستم که کلا با نود درصد نامرتبط گذشته، یادم میاد باید چی کار کنم.

۱

Happy to be breathing and certain that we’ll grow

ذهنم پر از چیزهای کوچک راجع به این چند ماهه. مثلا وقتی با فرزانه و پگاه رفته بودم دوچرخه‌سواری، به پگاه گفتم اصلا روی واکنش من موقع استرس حساب نکنه، چون واقعا بدترین حرکت‌های ممکن در ثانیه به نظرم کاملا منطقی میان. خوشبختانه آمادگی جسمانی صفرم به داد همه‌مون رسید و من کیلومترها دور از جفتشون بودم و آزارم به کسی جز خودم نمی‌رسید. موقع رانندگی هم همین شکلیه، دارم خوب و درست می‌رم تا وقتی بین چندتا چیز گیر می‌کنم و اون وقت یک حرکتی می‌زنم که هر کسی اطرافم باشه فقط می‌پرسه «چرا؟» و خلاصه یک مقدار این قضیه مشکل ایجاد می‌کنه. عصری که پیش فرزانه و یاسمن بودم، سلام سرباز بازی کردیم که به امید خدا در جریان‌اید چه شکلیه و اگه در جریان نیستید، بازی‌ایه که تنها نکته‌ی مهمش اینه که سریع واکنش نشون بدی. اون‌جا این فکر به ذهنم رسید که من به‌خاطر این واکنش‌های سریع ضعیفی نشون می‌دم که به ندرت لازمه واکنش سریع نشون بدم و شاید اگه تمرین کنم، بهتر بشم. شاید به نظر بیاد این موضوع سخیفی برای مطرح کردن توی پست باشه، ولی به من خیلی کیف داد کشف کردن یک راه جدید.

می‌دونی، کلا فکر می‌کنم در اواسط بیست و یک سالگی، بالاخره با یک صلحی با خودم رسیدم. قبلا مجموعی از چیزهای متفاوت و بی‌ربط بودم و اصلا نمی‌فهمیدم قراره با این مخلوط چی کار کنم. تصمیم می‌گرفتم بعضی‌هاشون رو بندازم دور و با چیزهای نسبتا مرتبطی که مونده، به یک سمتی برم، و خب طبعا نمی‌شد. همه‌ی چیزهایی که دور مینداختم، باز پیداشون می‌شد، مثل بومرنگ مثلا. درس خوندن دوست داشتم و همچین قطعه‌ای توی دست و بالم بود، می‌تونستم بقیه‌ی چیزها رو یک جا قایم کنم و فقط به این بپردازم تا صرفا یک شکل داشته باشم، ولی خب، نمی‌شد. یک جایی اعتماد کردم که می‌شه از همه‌ی این چیزهای بی‌ربط در نهایت یک چیزی درآورد. یک چیزی که شکل داشته باشه و یک سری ویژگی‌ها و یک هدف و یک سمت. تازه دارم می‌بینم شکلی که داره پیدا می‌شه به صورت کلی چه شکلیه و هر بار بهش فکر می‌کنم عمیقا خوشحال می‌شم. فکر می‌کنم که من انتخاب‌های درستی کردم. فکر می‌کنم دارم در جهت درستی می‌رم. از کارهای کوچکی مثل ورزش کردن تا تصمیمات بزرگی مثل صادق بودن با خودم و بقیه و شجاعت خوشحال بودن داشتن.

I know that all the days are passing by

اگه خودم رو چشم نزنم، دارم کم‌کم می‌فهمم ویزای آلمان روندش چطوریه. ماه‌های آینده قراره آدم‌های واقعا زیادی رو روانی کنم. الان داشتم قیمت نسخه‌ی پرمیوم اسپاتیفای رو چک می‌کردم. واقعا این ذره‌ای که در سلامت روانم کمه حتما با حذف تبلیغات اسپاتیفای پیدا می‌شه. می‌دونی، این‌قدر خودم گفتم که حس می‌کنم در میانسالی‌ام که واقعا انگار باورم شده و الان هی تعجب می‌کنم از فکر این که من بیست و یک سالمه و دقیقا یک زندگی کامل جلومه. نه تنها که یک زندگی کامل جلومه، هر چیزی که نیاز داشته باشم در اختیارمه. از مرحله‌ی عذاب وجدان داشتن گذشتم و به مرحله‌ی ترس از سرعت رسیدم. 

یک بار با زهرا رفته بودم دوچرخه‌سواری و حداقل پنج سال بود که من دست به دوچرخه نزده بودم. پیست دوچرخه‌سواری هم شیب نسبتا تندی داشت و من کاملا وحشت‌زده بودم. اگه الان بود احتمالا می‌تونستم کاملا خودم رو رها کنم و لذت ببرم ازش. ولی اون موقع هی ترمز می‌کردم که نکنه یک وقت کنترل دوچرخه از دستم خارج بشه. الان حسم شبیه اون موقع است یکم. نمی‌دونم، این جوونی کردن و این قوی بودنی که حتی براش تلاش نکنی چیزیه که من حتما باید توش خیلی خوب باشم با شناختی که از خودم دارم، ولی خیلی بی‌تجربه‌ام توش. عادت دارم به نگران بودن و مقابله کردن با احساسات بد و الان که احساسات بدی نیست نمی‌فهمم چه خبره.

امروز چند بار با این فکر به شکل ترسناکی مواجه شدم که قراره آلمانی یاد بگیرم. نمی‌دونم قبلا توی ذهنم چی می‌گذشت که دوستش داشتم، الان واقعا ترسناکه به نظرم. در عین حال هم مطمئنم کاری برام نداره. یعنی می‌بینی دارم چی می‌گم راجع به جوونی؟ به همه‌ی چیزهایی که توم هست اعتماد دارم. حتی دیگه صبح‌ها خوب بیدار می‌شم. هر روز حتی ورزش هم می‌کنم. ورزش هی از زندگی من خارج و هی وارد می‌شه. نه این‌طوری که مثلا یک روز ورزش کنم، یک ماه نکنم، بیش‌تر این‌طوری که یک ماه می‌کنم و یک ماه نمی‌کنم. عادت سختی برام نیست، چون دوست دارم ورزش کنم، فقط هی یادم می‌ره یا اپ نایک یهو نمی‌ذاره وارد بشم. انگیزه‌ام اینه که نفسم نگیره. حتی از اینم نسبتا مطمئنم که این دفعه قراره این‌قدر ورزش کنم که بالاخره نفسم نگیره بعد از دو دقیقه.

می‌دونی، به نظرم انسانی که این همه انرژی داره، بهترین استفاده‌ای که می‌تونه از انرژیش ببره، اینه که بذارتش توی فعالیت‌هایی که هم انرژی زیادی می‌طلبند، هم بهره‌ی زیادی هم دارند. مثلا من فکر نکنم دویدن ساعت شش صبح (نه حالا توی زمستون، مثلا تابستون) واقعا فعالیتی باشه که در کل زیاد انرژی ببره، صرفا اولش زیاد انرژی می‌بره و بعدش احتمالا انرژی زیادی هم می‌ده. دقیقا نمی‌تونم دلیل بیارم چرا، صرفا به نظرم این سیستم بهینه‌تری می‌شه.

۵

اوایل اسفند

من اصلا ضد‌اجتماع محسوب نمی‌شم، ولی به طرز عجیبی توی بعضی چیزها نمی‌تونم هیچ هم‌دردی‌ای از خودم نشون بدم. مثال بارزش وقتیه که یک انسان مسن فوت می‌کنه. ناراحت که هیچی، اصلا نمی‌تونم حتی متاسف باشم. باید هی با این وسوسه مقاومت کنم که نرم به صاحب‌عزا بگم که «به نظرت ولی وقتش نبود؟».

به صورت کلی یعنی ناراحت شدن سر خیلی از چیزهایی که مربوط به خودم نیستند، برام سخته. شاید گاهی اوقات متاسف باشم، ولی ناراحت نه. وضعیت این بود تا وقتی هواپیما رو زدند. اون موقع همین‌طوری مثل ابر بهار نشستم گریه کردم. انگار عزیزترین فرد زندگیم توی اون هواپیما بوده. به‌خاطر غم دیگران متاسف نبودم، خودم داشتم اذیت می‌شدم. در عین حال با توجه به این که هم‌دردی جزو نقاط قوتم نبود، هی فکر می‌کردم «خدایا، من چه مرگمه؟».

این چند روز هی دارم چک می‌کنم که توی اوکراین چی می‌شه. جلوی اخبار تلاش می‌کنم گریه نکنم بعضی وقت‌ها. اون موقع که فهمیدم روسیه جدی جدی حمله کرده، حالم بد شد. برای خودم واقعا عجیبه. اصلا نمی‌فهمم چرا باید این‌قدر غمگین باشم. تاسف نیست، غمه فقط، بازم شبیه به این که انگار عزیزترین فرد زندگیم توی کیف زندگی می‌کنه. واقعا جالبه برام این قضایا. این که آدم‌هایی که هیچ‌وقت ندیدی، می‌تونند برات واقعا مهم باشند. حتی برام عجیبه که دارم از اوکراین این‌جا می‌نویسم. نه این که مثلا تلاشی برای تخریب کردن خودم داشته باشم، ولی من واقعا به چیزهای این شکلی اهمیت واقعی نمی‌دم. اهمیت از ته قلبم. بنابراین دو شخصیت پیدا می‌کنم؛ یکیش غم، یکیش متحیر از این غم و در تلاش برای درک کردن این احساسات عجیب.

۰
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان