You don't see what you possess, a beauty calm and clear

امروز مدارک دبیرستانم بالاخره کامل شد و من به این نتیجه رسیدم که واقعا احتمال مهاجرتم الان نود درصد شده. قبلش فکر می‌کردم مدارک دبیرستانم قرار نیست پیدا بشه و احتمال مهاجرت در حدود شصت درصد بود. بعدش به این نتیجه رسیدم که باید هر کاری توی این کشور دارم تموم کنم، در نتیجه وسایلی که توی خونه‌مون داشتم، جمع کردم. نه وسایل، بیش‌تر فایل‌ها. دفتر خاطرات راهنمایی، برگه‌هایی که توش سر کلاس‌ها حرف می‌زدیم و جزوه‌ی ریاضی امیرحسین که ترم اول و دوم از روش کپی می‌گرفتیم. مخصوصا کپی جزوه‌ی ریاضی یک نفر دیگه اصلا شبیه چیزی به نظر نمیاد که آدم نگه داره، ولی من دلم اصلا راضی نمی‌شه. دوست دارم تمام گذشته‌ام یک جا جمع‌و‌جور باشه. برای همه خط‌‌و‌نشون کشیدم که به کمدم دست نزنند. و خلاصه، این وسط به جزوه‌های سال اولم رسیدم و یکم ناراحت شدم. یعنی اون موقع یهو پرت شده بودم توی یک دنیای جدید، فقط با پگاه راحت بودم و پگاه هم شبیه خودم پرت شده بود توی یک دنیای جدید، یک هم‌اتاقی پنج سال بزرگ‌تر داشتیم که یهو شروع کرد باهامون حرف نزدن، و الان که بهش فکر می‌کنم، واقعا کل اون اوضاع ناراحتم می‌کنه.

بیش‌تر از این دلم می‌سوزه که چقدر فکر می‌کردم اون شرایط نرمال و طبیعیه. این که تنها برای خودت بگردی، این که یک سال توی یک شهر باشی و هیچ‌جاش هم نری. و بدتر از همه، هیچی ندونی. یعنی دقیقا هیچی. این که دانشگاه چه شکلیه، این که دانشجو بودن چه شکلیه، حتی خودت چطور آدمی‌ای. هیچی نمی‌دونی، و از همه چی هم می‌ترسی و هیچ‌کس هم نیست که به زبان تو حرف بزنه تا برات به زبان خودت توضیح بده که زندگی قراره چه شکلی باشه. یادمه که اون موقع حس می‌کردم افسرده‌ام، ولی الان غمش یادم نیست. فقط یادمه که وارد یک کلاس شده بودم که توش دیگه حرفی برای گفتن نداشتم و افتضاح بود و اصلا نمی‌فهمیدم باید چی کار کنم. از همه طرف انگار بهم حمله شده بود و من حتی نمی‌دونستم این شرایط طبیعی نیست. 

این شکلی نبود که زندگیم واقعا سخت باشه، فقط تصوراتی از زندگیم داشتم که اون تصورات واقعا سخت بود. مثلا یادمه که برام سخت بود با بقیه ارتباط برقرار کنم و فکر می‌کردم مردم به صورت پیش‌فرض ازم متنفرند. یا فکر می‌کردم شاید در آینده چیزی نشم. یا این که همکلاسی‌هام ازم خیلی بهترند. برای خودم ناراحت می‌شم که با همه‌ی این‌ها درگیر بودم و هیچ‌کس و مطلقا هیچ فرد بزرگ‌تری نبود که ازم محافظت کنه، یا برام توضیح بده. 

حس می‌کنم الان تازه به یک بلوغ شخصیتی رسیدم. یعنی شاید من دارم دیر زندگی می‌کنم، ولی هجده سالگی هنوز انگار کودکی بود و تمام این چند سال برای من صرف این نشد که چیزهای مختلف تجربه کنم، صرفا برای این بود که برای تجربه کردن چیزهای مختلف آماده بشم و یک شناخت ابتدایی از خودم و زندگی داشته باشم. 

 

می‌دونی، بعد این شکلی نیست که من الان صرفا پذیرش گرفته باشم. این شکلیه که من توی پروگرمی پذیرش گرفتم که افتخارشون اینه که حواسشون به دانشجوهاشون هست. به نظرم وقتی جایی به این افتخار می‌کنه، یعنی واقعا اهمیت می‌ده. همکلاسی‌های آینده‌ام یک گروه توی واتس‌اپ ساختند و خودشون رو معرفی کردند و حال همکلاسی‌های اوکراینی رو پرسیدند. لینکدینشون رو که چک می‌کردم، واقعا فکر کردم که پذیرفته شدن حق من نبوده چندان :)) یعنی واقعا خیلی برام جالبه که چیز این‌قدر خوبی داره برام اتفاق میفته. برای بعدا نگرانم یک خرده، که نکنه شبیه اوایل تهران باشه. ولی فرزانه گفت احتمالا نیست، و منم فکر می‌کنم نباشه. فکر می‌کنم واقعا قراره از همه‌ی چیزی که در اختیارم قرار می‌گیره استفاده کنم. من برای مدتی واقعا طولانی مجبور بودم طوری که دوست ندارم زندگی کنم و الان با همه‌ی تلاشم هنوز نمی‌تونم درک کنم که یعنی چی که من بالاخره می‌تونم زندگی دلخواهم رو بسازم. دیروز رفتم خرید و برای اولین بار بعد از مدت‌ها لباس‌های نسبتا گرون و نسبتا بی‌کاربردی گرفتم، برای این که به خودم یک ذره از اون زندگی رو نشون بدم. برای این که بگم «ببین، مثلا الان تو از این لباس خوشت میاد، و می‌تونی بخریش.»

۳
میم _
۱۸ اسفند ۲۰:۲۹

بابا تو ستاره ایی به والله⭐️⭐️⭐️⭐️

پاسخ :

وای، مرسی، واقعا تعریف گنگی بود ولی خب قطعا چیز خوبی به نظر میاد :)) :*
عارفه صاد
۱۸ اسفند ۲۳:۰۲

پست هات پر از زندگیه :)))

پاسخ :

ممنونم عارفه :)
مائده ‌‌‌‌‌‌‌
۲۱ اسفند ۱۰:۴۲

دلم تنگ شد. :))

پاسخ :

برای چی مائده؟
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان