ذهنم پر از چیزهای کوچک راجع به این چند ماهه. مثلا وقتی با فرزانه و پگاه رفته بودم دوچرخهسواری، به پگاه گفتم اصلا روی واکنش من موقع استرس حساب نکنه، چون واقعا بدترین حرکتهای ممکن در ثانیه به نظرم کاملا منطقی میان. خوشبختانه آمادگی جسمانی صفرم به داد همهمون رسید و من کیلومترها دور از جفتشون بودم و آزارم به کسی جز خودم نمیرسید. موقع رانندگی هم همین شکلیه، دارم خوب و درست میرم تا وقتی بین چندتا چیز گیر میکنم و اون وقت یک حرکتی میزنم که هر کسی اطرافم باشه فقط میپرسه «چرا؟» و خلاصه یک مقدار این قضیه مشکل ایجاد میکنه. عصری که پیش فرزانه و یاسمن بودم، سلام سرباز بازی کردیم که به امید خدا در جریاناید چه شکلیه و اگه در جریان نیستید، بازیایه که تنها نکتهی مهمش اینه که سریع واکنش نشون بدی. اونجا این فکر به ذهنم رسید که من بهخاطر این واکنشهای سریع ضعیفی نشون میدم که به ندرت لازمه واکنش سریع نشون بدم و شاید اگه تمرین کنم، بهتر بشم. شاید به نظر بیاد این موضوع سخیفی برای مطرح کردن توی پست باشه، ولی به من خیلی کیف داد کشف کردن یک راه جدید.
میدونی، کلا فکر میکنم در اواسط بیست و یک سالگی، بالاخره با یک صلحی با خودم رسیدم. قبلا مجموعی از چیزهای متفاوت و بیربط بودم و اصلا نمیفهمیدم قراره با این مخلوط چی کار کنم. تصمیم میگرفتم بعضیهاشون رو بندازم دور و با چیزهای نسبتا مرتبطی که مونده، به یک سمتی برم، و خب طبعا نمیشد. همهی چیزهایی که دور مینداختم، باز پیداشون میشد، مثل بومرنگ مثلا. درس خوندن دوست داشتم و همچین قطعهای توی دست و بالم بود، میتونستم بقیهی چیزها رو یک جا قایم کنم و فقط به این بپردازم تا صرفا یک شکل داشته باشم، ولی خب، نمیشد. یک جایی اعتماد کردم که میشه از همهی این چیزهای بیربط در نهایت یک چیزی درآورد. یک چیزی که شکل داشته باشه و یک سری ویژگیها و یک هدف و یک سمت. تازه دارم میبینم شکلی که داره پیدا میشه به صورت کلی چه شکلیه و هر بار بهش فکر میکنم عمیقا خوشحال میشم. فکر میکنم که من انتخابهای درستی کردم. فکر میکنم دارم در جهت درستی میرم. از کارهای کوچکی مثل ورزش کردن تا تصمیمات بزرگی مثل صادق بودن با خودم و بقیه و شجاعت خوشحال بودن داشتن.