برام جالبه که چه تجربههایی هست که هنوز ندارم؛ هماتاقیم احتمالا یکی از اطرافیانش فوت شده. میگم احتمالا، چون ما در اون حد دوریم که من از طریق یکی از همخوابگاهیهام فهمیدم که اونم مطمئن نبود. من تا حالا هیچ فردی که واقعا دوستش داشته باشم، فوت نکرده. مادربزرگم وقتی خیلی کوچکتر بودم، فوت کرد، ولی من واقعا حسی نداشتم. من حتی نود درصد تجربیات دمدستی هم ندارم؛ مثلا دیشب اولین باری بود که توی کافه فیلم دیدم. حالا میفهمم که این شکلی هم نیست که بتونم یک لیست بنویسم از کارهای جالب و بعد تکتک انجامشون بدم. این شکلی حساب نیست.
برام جالبه که چیزها چطوری یک وقتهایی با هم جور درمیان؛ که من سالها بود که میخواستم «در دنیای تو ساعت چند است» رو ببینم، و در عین حال هیچوقت هم واقعا برنامه نداشتم ببینمش و در نهایت دیشب، وقتی بارون میاومد و پیتزا داشتیم، دیدمش و امروز آلبومش رو پیدا کردم و نشستم گریه کردم باهاش. به فرزانه گفتم این شبیه از دست دادن یک نفره. واقعا قرار نیست این زندگی برای من بمونه. قرار نیست بیشتر از حداکثر ده درصد زندگی فعلیم اثری باشه توی زندگی بعدیم. احتمالا هنوزم به مامانم زنگ میزنم و چرتوپرتترین و بیهودهترین چیزهایی که اتفاق افتاده تعریف میکنم و از چیزهای اساسی میگذرم، ولی نمیدونم، احتمالا آدمها دیگه نیستند اکثرشون.
این شکلی نیست که فکر کنم تصمیم اشتباهی گرفتم اصلا. این شکلی نیست که نگران باشم؛ میدونم که بهازای همه یا اکثر چیزهایی که از دست میدم، چیزهایی هم به دست میارم. همچنان میدونم این غم از جای خوبی میاد. غمگین بودن خیلی بهتر از حسی نداشتنه. ولی خب اذیت میکنه. میدونی، اینم هست که حس میکنم جا میمونم. خودم خواستم، ولی خودمم ناراحتم که بدون من همه چیز اینجا پیش میره و جای من هم کمکم محو میشه. من که دلم نمیخواست زندگیم رو دودستی تقدیم کنم، ولی حالا حسش اینه که هرچقدر هم به خودم دلداری بدم، هر چقدر فکر کنم که واقعا چیزها خیلی تغییر نمیکنه، بازم مامان و بابام به نبودنم عادت میکنند و کمکم حتی از فرزانه دور میشم.
اگه به اندازهی کافی با کسی راحت باشم، بهش میگم که به خیلی چیزها واقعا اهمیت نمیدم یا خیلی آدمها. این از تاثیرات بودن فرزانه است. این که اینقدر به یک چیز اهمیت بدی که همهی چیزها در برابرش بیاهمیت به نظر برسند. اهمیت دادن به خودی خودش هم واقعا مرتبهی والاییه برای من؛ بعد از خوش اومدن و حس خوبی داشتن و دوست داشتن. الان اهمیت میدم. الان میتونم بشینم و لیست بنویسم از چیزهایی که بهشون اهمیت میدم. از جاهای انحصاریای که آدمها توی ذهنم دارند. آ اس پ برای مهشاد، میدون شهرداری برای پگاه، حدودا بیستتا کافه توی مشهد برای فرزانه.
امروز داشتم پستهای چند ماه اخیرم رو میخوندم و واقعا جالب بود. گفته بودم دلم میخواد زودتر فقط زندگی کنم و الان دارم زندگی میکنم و به همون زیباییه که فکر میکردم. گفته بودم که خیلی قوی حس میکنم که قبول میشم، و قبول شدم. گفته بودم یا فکر میکردم که دلم میخواد بهار محشر باشه و بهار قشنگترینه.
گریه کردنم اصلا چیز نگرانکنندهای نیست. شب قراره برم افطاری و خوشحالم بابتش. فردا یک جای جدید و احتمالا واقعا زیبا میبینم. احتمالا الان به گریه کردن ادامه میدم و صرفا عزاداریه برای همهی چیزهایی که قراره از دست بدم.