YOUTH - Troye Sivan

می‌دونی، من واقعا راحت می‌تونم دیگه ننویسم. نه این که دوست نداشته باشم بنویسم، بیش‌تر سخته و فکرهام هم اون‌قدر زیاد نیستند که ننوشتنشون اذیتم کنه. تلاش می‌کنم بنویسم و هی می‌نویسم و پاک می‌کنم، صرفا چون فکر می‌کنم احتمالا کار درست‌تری باشه. انگار مثلا یک سازی بلد باشی و فراموشش کنی. منطقی نیست چندان.

 

می‌دونی، تصویر ایده‌آل من از زندگی دیگه پر از تلاش و سختی نیست. قبلا این شکلی بود. که بتونم بالاخره یک تایم زیادی از روز درس بخونم و کار کنم و نمی‌دونم، احتمالا توی چندتا چیز دیگه هم خوب باشم. الان چندان اهمیت نمی‌دم. همچنان درس خوندن رو خیلی دوست دارم، ولی فکر کنم بیش‌تر کاری رو می‌کنم که حس کنم نیازه. به کاری ارزش بیش‌از‌حد نمی‌دم و برام هم به‌اندازه‌ی قبل مهم نیست بقیه ازم چه توقعی دارند. عذاب وجدانی هم بابتش ندارم، انگار کلا از اون سطح گذشتم و عمیقا خوشحالم بابتش، چون سطح احمقانه‌ای بود.

فرزانه خیلی این شکلی بود. توضیحش سخته، ولی انگار توی هیچ‌چیز نمای بیرونی براش واقعا مطرح نبود. درس خوندنش به‌خاطر نمای بیرونی نبود، تصویر بقیه از خودش و قضاوتشون براش مطرح نبود. خودش هم ادعایی در این زمینه نداشت تا جایی که یادمه، من فقط با مرور زمان فهمیدم یک چیزی توی طرز فکر کردنمون و تصمیم گرفتنمون فرق داره. این یکی از چیزهاییه که من این اخیرا فهمیدم، که چیزهای زیادی از سلیقه و شخصیتش بدون این که متوجه شده باشم، به من رسیدند و چیزهای بنیادینی هم هستند. برام واقعا جالب بود و خوشحالم می‌کرد. 

August

تابستون هم تم خاصی داره. هر روز ظرف شستن داره، منتظر ایمیل ویزا بودن داره، تا نصفه‌شب حرف زدن داره، مکالمات تلفنی بسیار داره، کلی رفرش توی سایت سفارت و سایت سنجش داره. صبح‌ها ساعت ده بلند می‌شم و برخلاف همیشه حتی برام مهم نیست که زودتر باشه. انگار با لحن افسرده‌ای نوشتمش، ولی در واقع اولویت‌هام فرق کردند. داشتم می‌گفتم بودنش توی زندگیم چه برکاتی داشته؛ این که وقت‌هایی که حوصله ندارم تلاشی برای قابل‌معاشرت بودن نمی‌کنم خیلی و صرفا تلاش می‌کنم مودب و قابل‌تحمل باشم. این که وقتی کسی طوری که دوست ندارم باهام برخورد می‌کنه، در جواب سرد برخورد می‌کنم و واقعا نمی‌دونم این چطور تا حالا به ذهنم نرسیده بود. چون همیشه فکر می‌کردم من واقعا نمی‌تونم سر هر چیزی دعوا کنم و واقعا هم نمی‌تونم، ولی سرد بودن مخصوصا از من انرژی زیادی نمی‌بره.

ازش می‌پرسم که اطرافیانش تغییری توش متوجه نشدند، و گفت چرا، و منتظر بودم بگه که مثلا مهربون‌تر شده، ولی گفت بی‌حوصله است اکثر اوقات و کم‌تر هم حرف می‌زنه. منم یاد یکی دو ساعتی افتادم که بعد از بیدار شدن غمگینم و تمام وقت‌هایی که دوست دارم حمید دست از تلاش برای حرف زدن باهام بکشه و گفتم منم. من هی تلاش می‌کنم از عشق یک چیز مفید بسازم که اصلا نشه حتی ازش یک ذره هم پشیمون شد، و گاهی اوقات انگار عشق و فایده با هم در تضادند.

دیشب داشتم با فرزانه حرف می‌زدم و راجع به این بود که چرا کل مدت انگار ته دلم غمگینم، و می‌گفت که من یک سبک زندگی متفاوتی داشتم قبلا؛ یک سری مسئله داشتم و تلاش حلشون کنم و حلشون می‌کردم و خوشحال بودم بعدش. تلاش می‌کردم شجاع باشم، تلاش می‌کردم صادق باشم، همچین چیزهایی. الان اون‌طوری نیستم. همچنان شجاعم، همچنان صادقم، یکم در راستای پررو و دعوایی بودن برای گرفتن مدرکم تلاش کردم و دیدم واقعا ترجیح می‌دم مدرکم دستم نیاد تا این که همچین صحنه‌هایی درست کنم. بیس شخصیتم دیگه تا حد زیادی چیزیه که نیاز دارم و دوست دارم باشه. نمی‌دونم زندگی الانم چیه دقیقا. عجیب و قشنگ و غمگینه. همون احساساتی که توی بیست و یک سال قبل تجربه کردم ولی انگار باید باهاش کارهای جدید کنم.

۰

آخر جولای

دیروز سپید عمل داشت و در شرح خستگی و بی‌حوصلگی امروز من همین بس که اگه کسی ندونه، نمی‌تونه تشخیص بده کدوممون عمل داشتیم. تا یک ربع پیش که احساس کردم دیگه بسه و لباسم رو عوض کردم، موهام رو بستم، نسکافه درست کردم، فکر کردم که نوشتن احتمالا کمک کنه و الان می‌بینم نکته‌ای که در نظر نگرفتم کیبرد جدیدمه. بنابراین حال بهتر احتمالا کنسله، ولی به هر حال، ببینیم چی می‌شه. تا الان هنوز دوباره دراز نکشیدم که نشونه‌ی خوبیه.

 

دارم تلاش می‌کنم به افراد نزدیکم توجه کنم و نذارم فاصله بیفته. بعضی اوقات خیلی موفقم. دقیقا می‌دونم توی زندگی و ذهنشون چه خبره. این‌قدر به خودم افتخار می‌کنم و احساس بزرگسالی می‌کنم که نمی‌دونی. بعضی اوقات هم نه. ولی به نظرم دارم پیشرفت می‌کنم. جالبم هست که احساس تنهایی نمی‌کنم. من واقعا دیگه روی بودنش تا ابد حساب کرده بودم.

معمولا وقت‌هایی که این‌طوری‌ام، فاصله میفته بین مکالماتم. حتی این شکلی نیست که مکالمه داشتن انرژی‌بر باشه برام. فقط هی فکر می‌کنم که بذار یکم بهتر بشم، بعد. به‌خاطر همین رابطه باید دوطرفه باشه که طرف مقابلم این‌جا مکالمه رو شروع کنه و دور نشیم. مثلا معمولا خودم به صبا زنگ می‌زنم و هر بار حداقل یک ساعت حرف می‌زنیم و پنجاه و پنج دقیقه‌اش هم برای صباست، ولی بازم چون عادت کردیم که من زنگ بزنم، این‌طوری می‌شه. 

 

دلم برای مشهد تنگه. برای همه‌چیزش. دلتنگی برای من توی این یکی دو سال خیلی چیز نادری شده. به‌خاطر همین وقتی دلم تنگ می‌شه، یکم هم خوشحال می‌شم که جدا نیستم و آدم‌ها و چیزها برام به‌قدری اهمیت دارند که رنج بکشم به‌خاطر این اهمیت دادن. دوست دارم مشهد بودم و می‌رفتم دوچرخه‌سواری. با صبا می‌رفتم بیرون. با صبا حرف می‌زدم. دقیق‌ترش این که صبا حرف می‌زد و من می‌خندیدم.

 

یک میل ذاتی دارم برای این که من اون کسی باشم که اهمیت می‌ده. اگه قرار باشه ببینم کسی داره اهمیت می‌ده، بعدش قراره از خودم بپرسم چرا، و من هنوز نفهمیدم باید به این سوال چطوری جواب بدم. نمی‌دونم باید دقیقا چی کار کنم. در ظاهر مشکلی ندارم، فکر نکنم آکوارد برخورد کنم یا ردش کنم. ولی در درون اکثر اوقات حسش شبیه همون موقعیت که همکارهای مامان یک هدیه‌ی آشپزی پیشرفته‌ای بهش دادند که مامانم در جواب گفت مرسی و بعدش گذاشت توی جعبه بمونه برای مدت‌ها. در نهایت هم مشخص شد که کاربردی‌ترین دستگاه ممکنه و مامان عاشقش شد. منم امیدوارم یک روز بدونم باید چی کار کنم باهاش. 

۲

Montreux Jazz Festival

تام رزنتال یک کنسرت داشته تازگی‌ها و دو سه‌تا آهنگش هم توی یوتیوبش گذاشته و من تا حالا احتمالا بیست باری بهش گوش کردم. فکر کردم که شاید یک تور پاییزی داشته باشه و رفتم سرچ کردم. تام اجرایی نداشت ولی در نهایت فهمیدم Kodaline توی اکتبر یک شهر نزدیک کنسرت داره و بلیطش هم سی و پنج یوروست. قطعی نیست که بتونم برم، چون خرج ماه‌های اول زیاده، ولی جالب نیست واقعا به نظرت؟ خیلی خیلی قشنگه. به این فکر می‌کنم که آمستردام قراره چهار پنج ساعت فاصله داشته باشه باهام، و این هر بار حیرت‌زده‌ام می‌کنه. 

 

تام رزنتال توی کنسرتش Miffed رو خوند که من دوستش دارم، و این نسخه‌اش حتی از آهنگ اصلی قشنگ‌تره. یک قسمت داره که می‌گه:

"If I can't see your face love
What am i gonna see?"

یک زمانی بود که من همچین حسی و فکری داشتم و الان این‌طوری نیست. انگار همیشه یک مقدار خودکفایی و استقلال دارم که تحت تاثیر دیگران قرار نمی‌گیره. فکر نکنم حتی خارج از ایران، وقتی هیچ فرد نزدیکی پیشم نیست، نتونم لذت ببرم یا به صورت کلی همچین ادعایی داشته باشم. فکر می‌کنم چیز مثبتیه. یکم از شاعرانه بودن چیزها کم می‌کنه، ولی خب ازم مراقبت هم می‌کنه، و به هر حال لیست کردن خوبی‌ها و بدی‌هاشم فایده‌ای نداره؛ چیزی نیست که چندان روش کنترل داشته باشم. بخشی از پروسه‌ی بزرگ شدن باید باشه.

 

سفارت بهم زنگ نزده و دوست دارم امیدوار باشم که با نقصی مدرکم کنار اومدند. تصور می‌کنم که مثلا ایمیل ویزام بیاد (فکر کن با شوق و امید برم پاسپورتم رو بگیرم و رجکت شده باشم ((:)، یا حمید در نهایت بچه‌دار بشه، یا صبا در نهایت تهران قبول بشه. خیلی جالب می‌شه عزیزم.

۲

Coffee Baby - Nataly Dawn

بعضی از روزها همه چی سرجاشه انگار یا حداقل من می‌دونم هر چیزی باید کجا باشه. دوست دارم جای حرف زدن آهنگ گوش بدم و می‌گم «بریم کم‌کم؟» یا کاری که فکرش عذابم می‌ده، چند دقیقه بعد از بیدار شدن انجام می‌دم که فکرش برای بقیه‌ی روز اذیتم نکنه. به فرزانه می‌گم باید جای شروع‌های باشکوه به ادامه دادن‌های شلخته علاقه پیدا کنیم. این همون کاریه که دارم می‌کنم، به صورت شلخته ادامه می‌دم تا وقتی موقعیتش پیش اومد، بتونم مرتب ادامه بدم.

کاش توی نوشتن بهتر بودم و می‌تونستم توصیف کنم توی ذهنم چه خبره. اگه می‌تونستم ازش بنویسم، اگه می‌تونستم یک تصویر جامع از تمام این روزها داشته باشم، چیز قشنگی می‌شد احتمالا، با این که بخش قابل‌توجهیش خفه شدن از گرما و نزدیک شدن به جنون از دست بابام و دانشگاهه. بابام در عین حال که مدام شماره تلفن بهم می‌ده که زنگ بزنم و برای مدرکم پیگیری کنم، تلاش می‌کنه باهام مهربون باشه و می‌پرسه حالم چطوره و من هم تلاش می‌کنم در جواب مهربون باشم و بی‌حوصلگی عمیقم کم‌تر به چشم بیاد.

بعضی اوقات عصبانی و بی‌حوصله‌ام، ولی غمگین نیستم معمولا. بعضی اوقات وسط خیابون و مترو خنده‌ام می‌گیره از فکر کارهای احمقانه‌ای که توی این ماه‌ها انجام دادیم. گاهی اوقات هم مهربونم و به بقیه محبت می‌کنم. به زمستون فکر می‌کنم بعضی اوقات. معمولا چند ماه بعد از این که یک دوره تموم می‌شه، تازه یک تصویر ازش شکل می‌گیره توی ذهنم که قشنگه معمولا. یک سری آهنگ‌ها بود که موقع ایمیل دادن گوش می‌کردم. چندتا آهنگ هست که اون دوره که پذیرشم اومده بود و نمی‌فهمیدم چه خبره، گوش می‌کردم. من واقعا خوشحال بودم اون دوره. یعنی اصلا خوشحالی زودگذری نبود برام.

با حمید و سپید زیاد حرف می‌زنم. می‌ترسیدم اگه وانمود نکنم، اکثر اوقات بداخلاق و بی‌حوصله باشم، ولی حتی بدون وانمود کردن هم چیزها خوبه. دیروز وسط کارهای دانشگاه تنهایی کافه رفتم و یک چیز عجیب خوردم که شامل بستنی و توت‌فرنگی و دارچین و سبزی (احتمالا ریحون) بود و کتاب خوندم و خوش گذشت. از پریروز یک مستند راجع به جنگ جهانی اول شروع کردیم و خوشاینده دیدنش. حمید یک کتاب راجع به اقتصاد بهم داده که اونم برام جالبه.

دارم یک ردپایی از زندگی قبلی توی این زندگی جدید پیدا می‌کنم و این سیستم جدید قابل‌پذیرش‌تر می‌شه برام. هنوزم وقتی تنهام و توی دانشگاه راه می‌رم و آهنگ گوش می‌دم، بهم خوش می‌گذره و حس می‌کنم به شکل خوشایندی از دنیا جدام. از فکر این که دو ماه دیگه ممکنه توی اولین تقریبا-آپارتمان زندگیم باشم و نیازی نباشه برای دیدن یوتیوب فیلترشکن وصل کنم، واقعا خوشحال می‌شم. قراره گوشی جدید بگیرم و اینم خوشحالم می‌کنه. دلم برای درس خوندنِ جدی یک ذره است و کل روز دارم تلاش می‌کنم بفهمم چه حسی دارم و باید چی کار کنم.

پرتقال

این‌جا روی مبل نشستم و تقریبا تاریکه. حمید و سپید برخلاف من با نور مصنوعی در طول روز مشکل ندارند، و هر بار دقیقا بعد از رفتنشون همه‌ی لامپ‌ها رو خاموش می‌کنم و مشکلی با ادامه‌ی این وضعیت، حتی الان که ساعت یک ربع به نهه، ندارم. کتابی که خریدیم که با هم بخونیم، می‌خونم و واقعا کتاب مناسبیه برای من. نمی‌دونم کتاب فلسفی خوندن کار مناسبیه یا نه. فکر می‌کنم تهش باید خودت فکر کنی و یک خرده پروسه‌ی انتخاب کردن کتاب و نگاه جامعه بهش در نهایت احتمالا واقعا به فکر کردنت کمک نکنه. 

فکر کنم در گذر زمان چون نوشتن از فکرهام ساده‌تر بود، درباره‌شون بیش‌تر نوشتم. احساساتم واقعا نامشخص‌اند و همیشه هم حس می‌کنم با نوشتن ازشون به پست نامفهومی می‌رسم که خودم ازشون فراری‌ام. ولی اگه همین‌طوری ادامه بدم، در نهایت بیش‌تر چیزی نمی‌فهمم.

یکم می‌ترسم شاید؟ دلیل برای ترس کم ندارم. نگرانم هستم. دوست دارم به مشهد برگردم. دوست دارم پیش صبا و مامانم باشم. این‌ها نکات قابل‌انتقالی از احساساتم بودند. نکات غیرقابل‌انتقال بیش‌تر مربوط به اینه به On the Nature of Daylight رسیدم و بهم حس عجیبی می‌داد که چقدر من دوران‌های مختلفی گذروندم. نمی‌دونم بعدا چطوری به این روزها نگاه می‌کنم، و فقط امیدوارم پر بودن قلبم یادم بیاد.

 

بعضی اوقات که به آهنگ مینا یا رویا گوش می‌دم، تلاش می‌کنم خاطراتی که دارم، کنار هم بذارم و یک موزیک‌ویدئوی ذهنی درست کنم. مطمئنم اگه واقعا می‌شد همچین کاری کرد، موزیک‌ویدئوی محشری می‌شد. 

بچه‌تر که بودم، چیزها ساده‌تر بود به نظرم، یا حداقل من با سیستم خودم آشناتر بودم. با خیال راحت احمق بودم و فکر کنم انرژی بیش‌تری هم داشتم و شاید منطقیه، چون الان واقعا انرژی زیادی می‌ذارم روی کنترل کردن خودم. بدون این که حتی خودم تصمیم گرفته باشم، محتاط‌تر و مراقب‌ترم. برای اطرافیانم و خودم دردسر کم‌تری دارم و احتمالا در کل هم چیز خوبی باشه. یک عیبی داره که من حتی دقیقا نمی‌فهمم چیه. انگار نمی‌تونم خودم رو ابراز کنم؟ همچین چیزی. 

 

با در نظر گرفتن سابقه‌ام، کاملا منطقیه که من این‌قدر فکر کنم که توی رابطه بودن بهتره یا نبودن. برام واقعا مهمه که از نظر منطق مطلق به نتیجه برسم، و نمی‌رسم، چون تصورم اینه که بعضی اوقات حتما واقعا خوش می‌گذره، و بعضی اوقات هم برای چند ساعت گریه می‌کنی. رابطه‌ای هم که این شکلی نباشه، حتما خسته‌کننده است و واقعا عشقی توش نیست. از یک لحاظ دیگه هم قبلا راحت‌تر بودم؛ در معرض فیلم‌ها و سریال‌ها و کتاب‌های کم‌تری بودم و تصاویر و استریوتایپ‌ها و تروپ‌هایی که داشتند، باعث نشده بودند دیدم از تنوع دنیای واقعی این‌قدر محدود باشه.

۰

از تیر.

ننوشتن برام مثل شونه نکردن می‌مونه. قشنگ حس می‌کنم که فکرهام به هم گره خورده و هیچ فکری به جایی که باید، نمی‌رسه. حس خوشایندی نیست. وقت‌هایی که با فرزانه حرف می‌زنم، کمک می‌کنه؛ مثل اینه که یک دستی لای موهام می‌برم و باز حالا طوفان‌زده نیست حداقل، ولی اثر ننوشتن هنوز محسوسه.

 

امروز صبرم عمیقا توسط بابام به چالش کشیده شد. سر چیزی که تقصیر من نبود، باهام شروع کرد دعوا کردن و منم همین‌طوری بهت‌زده پای تلفن موندم و چیزی نگفتم و بعدش هم یکم به میز کافه خیره شدم و تلاش کردم درک کنم چی شده، بعدش غر زدم و یکم هم به گریه نزدیک شدم، یکم حواسم پرت شد، و باز آخرهای شب دوباره با بابام حرف زدم و این دفعه دیگه گریه کردم و از خودم دفاع کردم. مکالمه‌مون به هیچ‌جا نرسید و تموم که شد، بازم بیش‌تر گریه کردم. به حمید و سپید حتی گفتم که ازش متنفرم. واقعا جزو عصبانیت‌های once in a lifetimeام بود. باهام حرف زدند و آرومم کردند و خنده‌ام انداختند. کینه‌ام پاک شد تا حد زیادی. بعدش بابام پیام داد «سلام جگر بابا» :))) و منم تلاش کردم خوب باشم و گفتم کارهایی که گفته بود انجام بدم، انجام می‌دم و نگران نباشه. گفتش که الان پیام داده که حالم رو بپرسه. خیلی جالب بود برام. یعنی واقعا حرفی نیست که بابام بزنه. نمی‌دونم، در کل اذیت شدم، ولی ماجرای جالبی بود. 

 

دوست داشتم برات از همه‌ی این چند ماه تعریف می‌کردم. امروز یک صحنه بود که داشتم توی ون برمی‌گشتم خونه و هوا داشت تاریک می‌شد. In Love پخش می‌شد و من خوشحال بودم فکر کنم؟ حس خوبی داشتم. لحظاتی نیستند که با تعریف کردنشون، بتونم یک تصویر بسازم ازشون. چند روز پیش هم داشتیم توی خیابون اصلی راه می‌رفتیم و همین‌طوری رندوم گفتم که بریم توی یک کوچه، و احتمالا قشنگ‌ترین کوچه‌ای بوده که توی زندگیم دیدم. یک ساختمون اولش بود که ازش صدای سه‌تار می‌اومد. آهسته از کنارش رد می‌شدیم و ذوق می‌کردیم از جزئیاتش. می‌ترسم این صحنه‌ها و احساساتم از یادم برن. کاملا ممکنه. 

از یاد بردن چیزها، تقریبا هر چیزی، غمگینم می‌کنه. انگار زندگیش نکردم و سال‌هام هدر رفته باشه. یک چیزی چند وقت پیش خوندم که فکر کردن بهش یکم آرومم می‌کنه. که تمام این خاطرات مثل تمام وعده‌های غذایی‌ای که خوردی، توی رشدت نقش داشتند. بدنت در نهایت از این مواد ساخته شده، چه تو یادت بیاد، چه نیاد. 

sad days

باید فرم‌های سفارت رو پر کنم و هی میندازمش عقب. باید بیوانفورماتیک بخونم و هی میندازمش عقب. باید آلمانی بخونم و چون خیلی دوستش دارم، صرفا نامنظم می‌خونمش و دیگه عقب نمیندازمش حداقل. واقعا یک خوبی دانشگاه داشتن اینه که به انسان برنامه می‌داد قشنگ. خیلی نبودش برای من حس می‌شه. مخصوصا این که نمی‌تونی هم با خودت بحث کنی. یعنی گاهی اوقات نشستم و با خودم فکر می‌کنم که «من الان فقط دوست دارم به سقف نگاه کنم.» و نمی‌تونی برای خودت دلیل بیاری که چرا نمی‌تونی به سقف نگاه کنی و باید درس بخونی. اگه امتحان داشتی، می‌تونستی، ولی الان تا که مایل‌ها هیچ امتحانی اطرافت نیست، واقعا دلیل زیادی نداری. بعد به خودم می‌گم که چرا تو اصلا این‌قدر دوست داری یک کاری کنی؟ آیا تو معنای زندگیت رو توی درس و کار می‌بینی؟ آیا واقعا نگاه کردن به سقف هدر دادن وقته یا تو صرفا کوته‌فکری؟ بعد به خودم جواب می‌دم که نه، نگاه کردن به سقف ممکنه واقعا هم کار خوبی باشه، ولی آره، من واقعا فکر می‌کنم با درس خوندن‌هام می‌تونم در نهایت کار معناداری کنم. حتی خودش هم برام معناداره. درس خوندن هم متاسفانه یک ساعت در هفته‌اش فایده نداره، باید متعهد باشی بهش که به یک جایی برسه.

خوبی این مدت این بود که حسابی به همه چی فکر کردم. در نهایت متاسفانه در بعضی موارد حتی گیج‌تر از قبلم. ولی حداقل در مورد این مسائل به جاهای خوبی رسیدم. کورکورانه کاری نمی‌کنم. از بنیاد تمام کارهای دیگه‌ای که می‌شه کرد، در نظر گرفتم و می‌دونم چرا این‌جام. در این حد شجاع بودم که فکر کردم من که این‌قدر بچه‌دار شدن و حتی کار خونه رو دوست دارم؛ چرا هیچ‌وقت برای آینده‌ام همچین چیزی تصور نمی‌کنم؟ و می‌دونم چرا. 

دوست ندارم گیج باشم، دوست ندارم استرس داشته باشم، دوست ندارم چیزها در کنترلم نباشند، دوست ندارم قواعد این دنیای جدید این‌قدر برام پیچیده باشند. گاهی اوقات همه‌ی این‌ها روی هم جمع می‌شه و چندان ترکیب خوشایندی نیست. به سختی تحملش می‌کنم. 

بهار تموم شد و تا حالا هشت روز از تابستون گذشته و من این‌جا ننوشتم و خودم یادم نبود. الان که دارم می‌نویسم یادم میاد چرا این‌جا می‌نوشتم. همون‌طور که وقتی با فرزانه سه ساعت حرف زدم، یادم اومد که چرا هست. می‌دونم که توی این ماه‌ها بی‌نقص و در کنترل چیزها نبودم، ولی امیدوارم در مسیر خوبی باشم. خودم که دقیقا نمی‌دونم دارم چی کار می‌کنم و بقیه هم احتمالا ایده‌ای نداشته باشند خیلی. به تلاش همیشگیم برای انجام دادن کار درست اعتماد می‌کنم.

 

نکات مختلفی از بهار بعضی اوقات به ذهنم میاد. مثل این که اسپاتیفای نداشت چون Windscribe نداشت، و من موقع درس خوندن و کار کردن به آلبوم‌های آملی و در دنیای تو ساعت چند است، گوش می‌کردم. یک آهنگ از آلبوم آملی بود که قبلا اصلا به چشمم نیومده بود تقریبا، ولی خیلی دوستش داشتم. اسمش Les jours triste بود و ترجمه‌اش می‌شد «روزهای غمگین» و اتفاقا آهنگ نسبتا شادی به نظر میاد. من رو خیلی یاد خودم توی این مدت میندازه. حتی ترجمه‌ی اسمش رو که دیدم، فکر کردم که «هومم، درسته.»

۱

842

روش‌هایی که مردم انتخاب می‌کنند برای ارتباط با بقیه، واقعا برام جالبه. مثلا یکی از فامیل‌های ما هست که نسبتا از من دوره و هیچ حرفی هم تقریبا با هم نمی‌زنیم. داشت در مورد دانشگاه آلمانم و این چیزها ازم می‌پرسید و این شکلی بود که «خب حالا این اوکیه، ولی اشتباه کردی که سوییس/آمریکا نرفتی.» و من قشنگ مونده بودم. یعنی نمی‌دونستم حتی این گزینه وجود داره که وقتی کسی موفقیتی داشته که خودش خیلی ازش خوشحال و راضیه، تو می‌تونی با اطلاعات صفر بهش بگی اشتباه کرده در حالی که اصلا و ابدا نظرتم نخواسته. مکالمه‌ی واقعا جالبی بود که باعث شد دلم برای اطرافیان نزدیکش بسوزه. این مکالمه حداقل یک ماه پیش اتفاق افتاد و چند روز پیش که داشت به یک فامیل دیگه‌مون می‌گفت که «این خونه در شأن شما نیست.» (خونه‌شون یکم قدیمیه فقط، کلا همین.) دوباره یادم افتاد. یعنی ما در یک طرف people pleaser بودن رو داریم و از این طرف این فامیلمون که مثل این که مصممه که همه رو ناراضی کنه بعد از یک دیالوگ. 

 

خیلی استرس دارم. سر گرفتن وقت به مشکل خوردم و اکثر اوقات می‌گم که حالا خدا بزرگه، بعضی اوقات هم یهویی تمام احتمالاتی که ممکنه کارم درست نشه، میاد جلوی چشمم و مثل الان تند‌تند نفس می‌کشم و دور خونه راه می‌رم و سر چیزهای بی‌ربط غر می‌زنم تا به حالت اولم برگردم. من متاسفانه یک رفتار بدی که دارم، اینه که اصلا ملاحظه‌ی طرف مقابل رو نمی‌کنم توی بحث مهاجرت. یعنی میام می‌گم «من خیلی شانس آوردم که دارم می‌رم، این‌جا فلانه، بیساره، بهمان» و به این فکر نمی‌کنم که طرف مقابل زندگیش احتمالا قراره این‌جا بگذره. اشتباه عمدی‌ای نیست، واقعا این‌قدر می‌ترسم این‌جا بمونم و مجبور باشم مراقب تک‌تک خوراکی‌هایی که می‌خرم باشم، که به ذهنم نمی‌رسه باملاحظه بودن. 

۳

اواخر خرداد

اطرافیانم اکثرا به‌اندازه‌ی من با روند کارها آشنا نیستند و هر وقت گیر می‌کنم، پیشنهادهای کاملا غیرعملی‌ای می‌دن و روش شدیدا هم اصرار دارند. همه‌ی پیشنهادهاشون بد نیست، ولی بعضی‌هاشون بی‌فایده است، بعضی‌هاشونم کاملا بی‌ربطه. من چند بار به یک جا زنگ زدم که صریحا گفته بود که پیگیری نکنم و دفعه‌ی آخر این شکلی بود که «تو رو خدا دست از سرم بردار، کاری نمی‌تونم کنم.»  و منم می‌خواستم در کمال صراحت بگم که «می‌دونم، ولی مامان و بابام مجبورم می‌کنند و من باید بهشون گزارش بدم که امروز یک کاری کردم و فقط تفریح و گشت‌و‌گذار نبودم.» 

موضوع بعدی اینه که من خودمم چندان در این موضوع حرفه‌ای نیستم و می‌شه گفت به بهترین شکل عمل نمی‌کنم. خلاصه نه به خودم اعتماد چندانی هست، نه به بقیه. دارم تلاش می‌کنم فعلا فکر نکنم هیچ پیشنهادی و هیچ کاری احمقانه است و هر کاری می‌تونم انجام بدم که بعدا حسرتی به دلم نمونه و بفهمم هم که دقیقا کدوم کارها احمقانه است. 

می‌دونی، در ظاهر واقعا کم‌رو و ضعیف و نیازمند به مراقبت به نظر می‌رسم و خدا می‌دونه که در درون هم تقریبا همینم جز اون قسمت کم‌روش که اونم دارم می‌شم مثل این که. امروز داشتم به یک جایی زنگ می‌زدم و حمید پیشم بود و می‌خواستم گوشی رو پاس بدم بهش، چون می‌ترسیدم. یا سر رانندگی همینه؛ با این که خود رانندگی رو دوست دارم، از کنار راننده بودن بیش‌تر لذت می‌برم و از این که مسئول اصلی یک کاری نباشم. خلاصه سر خیلی کارها می‌ترسم، سر خیلی کارها هم کسی هست که بتونم به‌جای خودم جلو بندازمش. همیشه باید با این میل بجنگم. 

چقدر دوست دارم بزرگسال قابلی بشم.

۰

دلتنگ خونه و اتاقم

تازگیا به این سوال فکر می‌کنم که آیا من people pleaser محسوب می‌شم یا نه. قبلا به خودم می‌گفتم «نه سارا جون، تو خوش‌اخلاقی.» الان دیگه این‌قدر با قطعیت نمی‌گم، چون سر چند مورد دیدم که دارم تلاش می‌کنم که فرد مقابل «راضی» باشه. یعنی منطقا هدف مهربونیت باید خوشحال کردن بقیه یا ناراحت نکردنشون باشه، و راضی کردن بقیه چندان نمی‌تونه هدف زیبایی باشه، مخصوصا این که راضی کردن همه مدنظر باشه، و نه مثلا رئیست یا استادت. دارم تلاش می‌کنم بین این‌ها یک تمایزی باشه توی ذهنم. 

 

علی‌رغم همه چی، واقعا دوست دارم زودتر کارهام درست بشه و به آلمان برسم. گرونی‌ها وحشت‌زده‌ام می‌کنه؛ این که چهارتا شیرقهوه الان می‌شه چهل و دیگه حتی اینم اقتصادی نیست و خیلی احمقانه است واقعا. بی‌نهایت دوست دارم زندگی خودم رو داشته باشم و در شرایط آروم و پایداری زندگی کنم یک مدت. بدیش اینه که برای زندگی کردن انگار باید یک مدت صبر کنم. لباس خریدن و بعضی چیزهای دیگه انگار باید منتظر بمونند. خیلی این مانتو تابستونی‌ها به نظرم قشنگ‌اند و از اون طرف فکر می‌کنم که خب، مانتو قرار نیست به کارم بیاد.

 

ازش می‌پرسم مودبانه‌ی «دوست ندارم» چی می‌شه، و می‌گه خودش مودبانه است :)) و خب، من واقعا کل شجاعتمم جمع کنم، نمی‌تونم حتی در جواب دعوت یک نفر بگم که دوست ندارم. البته یکی دو بار تونستم بگم که حوصله ندارم. بعد نکته‌ی عجیبی که من بهش برخوردم، اینه که مردم همچنان اصرار می‌کنند وقتی تو جواب رد می‌دی :))) یعنی یکی از نکات واضح در مورد من اینه که اگه چیزی برام جالب باشه، خودم می‌پرم سمتش، نصفه‌دعوت کافیه برام، و به هر زحمتی جواب رد می‌دم و باز اصرار می‌کنند :))) یعنی برام خیلی جالبه که مشخصه که من دوست ندارم یک کاری کنم و فرد مقابلم حس می‌کنه که اصرار کردن می‌تونه حرکت مناسبی باشه. همین چیزها مشکوکم کرد که شاید من هم people pleaserام، چون منطقا من به کسی کاری بدهکار نیستم که لازم باشه سر جواب رد دادن عذاب بکشم.

 

خیلی چیزها کلا فعلا گیجم می‌کنند. مثلا حجاب داشتن جلوی فامیل، حتی یک شال نصفه‌نیمه، برام مسئله‌ی سختیه، مخصوصا وقتی توی خود خیابونش من شال سرم نیست. حتی اگه ترسم از واکنش بقیه رو کنار بذارم، حس خوبی به کنار گذاشتن شالم ندارم. مذهبی نیستند، ولی خانواده‌ی ما یک حالت نیمه‌سنتی داره که یکم توضیحش سخته و به هر حال خلاصه‌اش اینه که من شال می‌پوشیدم از نوجوانی. همه می‌پوشند. نه حجاب داشتن نه نداشتن به نظرم درست نمیان دقیقا.

این تلاشم برای چیدن زندگی به شکلی که هر قسمتش درست باشه و سرش فکر کرده باشم، واقعا گاهی اوقات سخته و رنج می‌کشم سرش، ولی خب طبعا اون‌قدری مهم هست که همین شکلی ادامه بدم و امیدوار باشم بعدا قراره بیش‌تر بدونم.

 

کارهای دانشگاه و ویزا اذیتم می‌کنند، آدم‌هایی که هر روز باید یادشون بیاری چی کار داشتی همین‌طور. گرمای هوا هم، و تمام چیزهایی که تا الان گفتم. تلاش می‌کنم احساسات الانم کل ذهنم رو پر نکنه و بتونم در کنارش درس بخونم و از خودم خیلی شاکی نباشم. همچنان هم فکر می‌کنم که اگر چند میلیون داشتم که باهاش لباس بخرم، هیچ‌کدوم از این‌ها آزار نمی‌داد. الانم که همه‌ی این‌ها توی ذهنمه، به‌خاطر اینه که خونه‌ی خاله‌امم و لباس‌هام باهام نیستند.

۳

مسئله‌های دهه‌ی سوم

یکی از موقعیت‌های این زندگی که اصلا مطلوب من نیست، داشتن مکالمات تکراری با افراده. مثلا در سه ماه گذشته من حدودا ده هزار بار یک مکالمه با محتوای تعریف از اصول کاری آلمانی‌ها با مردم داشتم. واقعا اگه دوستم دارید در این زمینه با من حرف نزنید، چون واقعا هیچ ایده‌ای ندارید من چقدر سر تکون دادم و تایید کردم و چقدر خسته‌ام ازش. می‌دونم توقعی نمی‌شه داشت، ولی واقعا فکر این که تو هزار بار راجع به دقیقا همین موضوع حرف زدی و قراره جملاتی بگی که به هیچ چیز جدیدی نمی‌رسه و واقعا برای هیچ‌کدومتون هم مهم نیست، آزارم می‌ده.

می‌دونم که حتی مکالماتی که من ازشون لذت بردم، حاوی چیزهای تکراری بودند، ولی خب احتمالا به تکرار اون چیزها نیاز داشتم که ازشون لذت بردم. حالا اگه طرف مقابل هم قراره از تکرار لذت ببره، من حرفی ندارم، ولی واقعا مردم اهمیتی نمی‌دن. سختیش اینه که من این‌قدر فکر می‌کنم و این‌قدر همه چی برام پیچیده است و اگه پیچیده نباشه، پیچیده‌اش می‌کنم که ارتباط گرفتن با فردی که علاقه‌مند نیست به این وادی‌ها و شیوه‌ی فکر کردن و ارزش‌هاش شبیه من نیست، یک جاهایی برام غیرممکن می‌شه.

ولی به هر حال، خوبی بیست و یک سالگی اینه که نوجوان درونت هر غری هم بزنه، تو می‌تونی تلاش کنی از سمت دیگه‌اش ببینی که این آدم‌ها درسته هم‌زبونت نیستند، ولی از راه‌های دیگه‌ای برات مهم‌اند و براشون مهمی و این‌جور وقت‌ها هم احتمالا مکالمه با یک فرد هم‌زبون کمکت می‌کنه که کم‌تر بی‌قرار باشی.

۲

این‌قدر به آهنگ‌های بی‌کلام گوش دادم که ایده‌ای برای عنوان پست‌هام ندارم.

دوست دارم بنویسم و نمی‌دونم از چی. امروز توی بزرگراه بودم و یک نمای خوشایندی از تهران اطرافم بود و خورشید داشت غروب می‌کرد و نفسم گرفت. یک شب بود که با مریم و محمد داشتم می‌رفتم کنسرت و کلیی رعد‌و‌برق زد و بهاری داشتم که می‌ترسم همچین شبی توش گم بشه. اگه به خودم باشه، دوست دارم تمام عکس‌ها و فیلم‌ها و چت‌ها رو کنار هم بذارم و هر چی یادم میاد، بنویسم. به خودم هم هست البته.

متاسفانه شخصیتی دارم که برای afford کردنش چاره‌ای ندارم جز شجاع بودن. برای این که در جواب «دلم برات تنگ می‌شه» همین‌طوری سرسری نگم «منم همین‌طور» وقتی می‌دونم دلم تنگ نمی‌شه. همین‌طور برای این که بتونم محبتی که دارم، توی خودم نگه ندارم. این چند ماه از این نظر سخت بود؛ هی باید تلاش می‌کردم برای شجاع بودن، هی درگیر بودم، هی شجاعتم ته می‌کشید و باید طوری می‌بودم که اصلا دوستش نداشتم. انگار پول نداشتم و هی خرج پیش می‌اومد که البته این وضعیت هم داشتم.

دوست دارم این‌قدر شجاع و قوی باشم که این شجاعت‌های کوچک برام هیچی نباشند. آروم و بی‌خیال طوری که دوست دارم باشم و حرفی که دوست دارم بزنم، و این‌قدر همه چی نترسونتم، ذهنم درگیر این همه چیز نباشه. برای خودم همچین آینده‌ای هم می‌بینم البته. اولش از قدم‌های لرزون شروع می‌شه.

 

نمی‌دونم با چی ادامه بدم؛ امروز نصف روز به گشتن توی عکس‌ها و فیلم‌هام گذشت، نصف دیگه‌اش به بغل کردن و بازی کردن با دخترهای دخترخاله‌ام. من وقتی کوچک‌تر بودم از این دخترخاله‌ام متنفر بودم و حالا توی قلبم جا داره. جای کمی البته ولی جا داره. تقصیر منم نیست، واقعا مادر بودن یک تغییر شگرفی در شخصیتش داده. حالا من همین الانم اون‌قدر خود‌خواه نیستم، ولی تقریبا مطمئنم بچه‌دار شدن منم تغییر می‌ده کلا. خیلی بهش فکر کردم و نمی‌دونم حتی چطور مادری می‌شم، حتی با فرض این که مادر خوبی قراره باشم. نمی‌دونم دقیقا هم چه تغییری قراره بده، ولی حدسم اینه که آروم می‌شم. تقریبا کل زندگیم ناآروم بودم، جز لحظاتی که نما از بالا پیدا کردم یهو، و حس می‌کنم یک ربطی به هم دارند. می‌بینیم.

واقعا روزهام چیزهای کوچک و بزرگ زیادی دارند که اگه تعریف کنم، حالا حالاها می‌تونم بنویسم. دیروز حمید در حالی که صبح خونه‌شون بودم و در واقع چند روز خونه‌شون بودم، بهم زنگ زد و گفت که جام خیلی خالیه و لحنش طوری بود که کاملا باورم شد دلش برام تنگ شده و ترجیح می‌ده که باشم. بعضی اوقات خیلی احساس دوست داشته شدن می‌کنم و اون لحظات هم خیلی خوشحالم. مخصوصا وقت‌هایی که تلاشی نکردم براش. یعنی خونه‌ی حمید شیرین‌زبون نبودم و تلاش نکردم جالب باشم، و مخصوصا با تلاش نوینم برای تظاهر نکردن دیگه واقعا راه‌های زیادی برای دوست داشتن نمی‌ذارم، ولی حمید می‌خواست که باشم.

 

نمی‌دونم، سر همین چیزها بود که نفسم گرفت. این‌جا همین‌طوری نشستم و دارم فکر می‌کنم چطوری توصیفش کنم که قابل‌تصور باشه، و توصیفش اگه ممکن باشه، احتمالا در توان من نیست. انگار که یک بچه باشم که قبل این فقط با رنگ‌های پایه و عادی مثل آبی و سبز و زرد و فلان کار کرده باشم و یهو رنگ یاسی بهم نشون دادند و صفاتی که من یاد گرفتم، اصلا برای توصیف اون نما و اون چیز مناسب نیست. می‌تونم بگم قشنگه و دوستش دارم و فلان، ولی نکته‌ی اصلی اون نیست. تنها چیزی که می‌تونم بهش فکر کنم اینه که از یک دنیای دیگه است و دلم به سمتش می‌کشه.

۲

Searching for meaning

لحظات مورد علاقه‌ی من در زندگی اون مواقعیه که انگار بعد از مدت زیادی گم بودن و درگیر بودن، یک نمایی از بالا پیدا می‌کنم. همیشه نما قشنگه. خودم رو توی پاییز می‌بینم که کلاس رانندگی می‌رفتم و مربیم با گوشیش حرف می‌زد و من کل مدت به این فکر می‌کردم که چطور ممکنه یک نفر ساعت هفت صبح با یک نفر دیگه تلفنی حرف بزنه و در نهایت به این نتیجه می‌رسیدم که احتمالا داره با مربی‌های دیگه حرف می‌زنه و به نظرم خیلی رویایی می‌رسید که افرادی داشته باشی که هر روز بشینی باهاشون چند ساعت تلفنی حرف بزنی و خسته نشی. خیابون‌ها آفتابی و خلوت بودند و هر جلسه‌ی رانندگی دو ساعت غیرمنتظره از بهشت بود. 

داستان‌ها و تجربه‌هایی که توی زندگیم داشتم، شکل یک موزاییک کنار هم قرار می‌گیرند و در یک لحظه به پذیرش همه‌جانبه‌ی زندگی می‌رسم و زیباییش به چشمم میاد. همه چیز توی جای خودش قرار می‌گیره و آره، این لحظات برای من که مدام دارم پازل حل می‌کنم، حس پاداش دارند.

Experience

بازم انگار یک خونه‌ی خالی، یک خونه‌ی خیلی قشنگ، بهم دادند برای زندگی کردن. وسایل قدیمی‌م رو بررسی می‌کنم که ببینم دوست دارم چی هنوز باشه و چی نه. به فکر خریدن چیزهای جدیدم. بعضی اوقات وسط هال می‌نشینم و فکر می‌کنم که قراره چه شکلی بشه در آینده. نمی‌دونم، خیلی اوقات حیرت و سردرگمی و حجم فکرهام باعث می‌شه خوشحالیم گم بشه. دوست ندارم این‌طوری باشه، نمی‌دونم چرا درک و هضم اتفاقات خوب این‌قدر برام سخته. فکر می‌کنم که آخه من چی کار کردم که باید همچین اتفاقی برام بیفته، و بعدش فکر می‌کنم که شاید بحث این نباشه که من قبلا چی کار کردم؛ بحث این باشه که من می‌تونم از چیزهای خوبی که برام اتفاق میفته، مراقبت و استفاده کنم و قدردان باشم بابتشون. احتمالا همین یعنی لیاقتشون رو دارم.

 

امروز خوابگاه رو تخلیه می‌کنم و بابتش خوشحالم فکر کنم. من روزهای خوب و هم‌اتاقی‌های خسته‌کننده‌ای داشتم این‌جا. واقعا با مرور لحظاتی که توی خوابگاه گذروندم، می‌فهمم انسان‌های جالب چقدر می‌تونند تاثیر داشته باشند روی زندگیم. از درودیوار خوابگاه فیلم گرفتم برای بعدا. حتی پرهامم قبول کرده که فیلم گرفتن خیلی کار مناسبیه. هر چقدر توی بهار ننوشتم، جاش فیلم دارم. بعدا باید بشینم به همین فیلم‌ها نگاه کنم و کم‌کم هضم کنم که بهار چطور گذشت.

 

یکی از ویژگی‌های خونه‌ی جدید اینه که انگار توش اتاق کار دارم. انگار توش یک فضای واقعا بزرگی دارم برای پیشرفت کردن توی درسم. بهش عادت ندارم اصلا؛ این که این‌قدر فرصت و ساپورت داشته باشم. یعنی درس خوندن همیشه اولویت اول یا دوم بوده برام، ولی نمی‌دونم، الان انگار خیلی راحت‌تر شده. دوست دارم اول هدف و دلیل پیدا کنم و بعدش براش تلاش کنم. خوشم نمیاد بدون این که معنایی برام داشته باشه، درس بخونم.

 

پست‌های قبلنم رو که می‌خونم، برای خودم خوشحال می‌شم. این که اون‌قدر دلم می‌خواست زندگی کنم و توی این دو سه ماه به اندازه‌ی کل اون دو سال زندگی کردم. یعنی الان حتی برای اون دو سال حسرت زیادی ندارم. جایی هستم که نمی‌شناسمش، شخصیتی دارم که نمی‌شناسمش، مسئله‌های کاملا جدیدی دارم برای حل کردن، و دارم سطح جدیدی از زندگی رو می‌بینم.

835

یک وسواس عجیبی روی رابطه‌ام با آدم‌ها دارم که کاملا مطمئنم به یک درصد برتر جهانی overthinkerها در این زمینه می‌رسونتم. گاهی اوقات از یک نفر فاصله می‌گیرم، ترجیحا بدون این که خودش متوجه باشه، تا فقط ببینم احساساتم بهش چطوریه؛ آیا دلتنگش می‌شم یا نه، آیا بدون رابطه‌مون زندگیم فرق داره یا نه. اصرار دارم که روابطم خالص باشند، که ما با هم دوست باشیم، چون در حال حاضر از دوست بودن با هم لذت می‌بریم، نه به‌خاطر گذشته، نه به‌خاطر این که عادت کردیم، دلیل اصلی باید همین باشه. 

این شیوه‌ی فکر کردنم و کارهایی که در نتیجه‌اش می‌کنم، از بیرون بی‌رحمانه به نظر میاد، ولی از درون از سر هر چی هست جز بی‌رحمی. بیش‌تر از همه از سر احترام و اهمیته، که چیزی که داشتیم، خراب نشه. فکر می‌کنم متوجه این هستم که راهمون تا یک جایی احتمالا مشترکه و این اصلا اشکالی نداره.

 

یادمه کلم اوایلی که داشتم باهاش دوست می‌شدم خیلی روی چیزهایی که براش مهم بودند، تاکید داشت و این باعث شد من خیلی توجه کنم بهشون و سرش هم تعارف نداشته باشیم، و برای من این یکی از چیزهای مهمیه که دوست دارم اگه کسی بهم نزدیک می‌شه، بدونه و شاید از این به بعد بیش‌تر روش تاکید کنم. حالا نمی‌دونم اسمش هم دقیقا چی می‌شه، چون ابعاد مختلفی داره. مثلا داشتم اون شب می‌گفتم که من بعضی اوقات واقعا حسی ندارم به هیچی و هیچ‌کس و در این حالت وانمود کردن این که اهمیت می‌دم و حسی دارم، برام عذاب‌آوره. همیشه هم مجبورم وانمود کنم، چون کسی ازم توقع نداره این‌طوری باشم و قطعا فکر می‌کنند این یک چیز شخصیه، در حالی که نیست. آهان، فکر کنم دوست دارم درک کنند که وسواس دارم روی واقعی بودن چیزها و واقعیت هم چندان قابل پیش‌بینی و خیلی اوقات چندان خوشایند نیست.

۳

Endless summer afternoon

نمی‌دونم دقیقا چرا، ولی صبح‌ها در یک سری ساعات مشخصی بیدار می‌شم و باز می‌خوابم. دیر بیدار شدنم کاملا منطقیه با توجه به ساعت خوابم، بیدار شدن ساعت شش صبحمم به‌خاطر هم‌اتاقیمه، ولی بقیه‌اش دیگه چندان دلیل مشخصی نداره. به هر حال امروز نسبتا زود بیدار شدم و ظرف شستم و آلمانی خوندم. آلمانی الان دیگه کاملا در قلبم جا داره. تا حالا دوتا متن نوشتم، یکیش در معرفی خودم، یکیش برای معرفی کلم. دیروز اعداد یازده تا صد رو یاد گرفتم. می‌تونم کاملا تصور کنم که این زبانم باشه؛ که بدون این که حتی فکر کنم، استفاده‌اش کنم. می‌تونم تصور کنم توش غر بزنم و خب دیگه این غایت استفاده‌ی منه.

خوشحال و آرومم فکر کنم. دوست دارم بدونم بعدا از این روزها چی یادم می‌مونه و حدسی ندارم. بهش که فکر می‌کنم، می‌بینم من فقط بیست و یک سالمه؛ طبیعیه هنوز خیلی چیزها برام غریبه باشند و نفهمم باید چی کار کنم، ولی این‌قدر ادعای عقل کل بودن دارم پیش خودم (و البته پیش بقیه) که ندونستن چیزها برام غلط و غیرطبیعی به نظر میاد. باید به‌جای این که این همه تلاش کنم عاقل باشم و کارهای درست کنم، پیش برم و نگاه کنم و ببینم چی می‌شه. توی یک دنیای جدیدم و دارم تلاش می‌کنم به زور شبیه دنیای قبلیم کنمش.

833

به صورت کلی خیلی بابت احساسات منفی‌ام شرمنده‌ام و احساس گناه دارم. فکر کنم واقعا همچین چیزهایی رو سرکوب می‌کنم توی خودم. نمی‌دونم چطوری منتقلش کنم، ولی این شکلی نیست که بابت تنفر از یک فرد رندوم بابت یک چیز به‌حق عذاب وجدان بگیرم؛ بیش‌تر این شکلیه که مثلا اگه یک نفر که دوستش دارم یا ازش خوشم میاد، کاری کنه که حس بدی در من ایجاد کنه، احتمالا تلاش می‌کنم ندیده بگیرم یا برای خودم توجیهش می‌کنم. انگار که مثلا یک محیط خیلی زیبا باشه و من وسواس داشته باشم بابتش؛ هر چیزی که به اون فضا نخوره، حذف می‌کنم چون دوست ندارم اون فضا از دست بره. چه این باشه که وسط بیرون رفتن حوصله‌ی حرف زدن نداشته باشم، چه این که از دست طرف مقابلم ناراحت باشم، چه این که وقت گذروندنمون بهم خوش نگذشته باشه ولی طوری رفتار کنم انگار عالی بوده.

امروز که داشتم از دانشگاه برمی‌گشتم، داشتم به این مدتی که تلاش می‌کردم تظاهر نکنم، فکر می‌کردم و چند نمونه رو که دنبال کردم دیدم درسته خودشون خاطرات نسبتا ناخوشایندی بودند، ولی نقش خودشون هم داشتند و در نهایت چیزهای مثبتی بودند برای زندگی من. انگار اگه تلاش می‌کردم به زور برای خودم خوشایندشون کنم، دیگه اون نقشی که می‌تونستند داشته باشند، نداشتند.

اگه حس کنم یک کاری درسته، احتمالا انجامش بدم و تظاهر نکردن اولش این‌طوری بود. به زور انجامش می‌دادم چون فکر می‌کردم درسته. الان ولی انگار اعتماد بیش‌تری دارم واقعا به نتیجه‌اش. مثل قهوه اولش ناخوشاینده و بعدا احتمالا واقعا ازش لذت می‌برم و کیفیت می‌ده به همه چی.

انگار که از این به بعد به‌جای این که برای خودم تعیین کنم چه احساسی باید داشته باشم، هر احساسی که دارم حس کنم و بپذیرم و براساسش تصمیم بگیرم و احتمالا نتیجه چندان بد نباشه.

۱

832

اون‌جا فهمیدم خیلی تظاهر می‌کنم که یک لحظه با خودم فکر کردم من اصلا نمی‌دونم خود واقعیم چه شکلی در این موقعیت برخورد می‌کنه. یعنی نه این که بدونم و تلاش کنم مخفیش کنم، واقعا حتی نمی‌دونم چه شکلیه از بس ندیدمش. توی این چند روزی که تلاش کردم تظاهر نکنم، یک ایده‌ای به دست آوردم، ولی متاسفانه چندان امیدبخش نیست و تشویق نمی‌شم برای تظاهر نکردن. 

چیزی که تا الان دیدم، تمایل زیاد به واکنش نشون ندادنه. یعنی در جواب به حدود هفتاد درصد چیزها دوست دارم فقط سرم رو تکون بدم یا بگم «هوم» یا جفتش با هم. رنج جواب دادن و تلاش برای حفظ مکالمه الان خاری توی چشممه. اصلا مشکلی ندارم با شنیدن چیزها، فقط طوری نیستند که من حرف خاصی راجع بهشون داشته باشم.

تصویری که خودم از خودم دارم و مخصوصا کنار فرزانه خیلی هم تقویت شده، اینه که شخصیت بازی دارم و احساسات زیاد و اون بخش سرد و اهمیت‌نده‌ام این شکلی جایی نداره و غیرقانونیه انگار. واقعا هم خیلی اوقات هیجان‌زده و اهمیت‌دهنده و شیفته‌ی چیزهام، ولی نه همیشه. دلم به حال اون بخش سرد و کسل‌کننده می‌سوزه که نمی‌ذارم شخصیتم یک ذره دستش باشه. 

می‌دونم این شکلی درست نیست و دارم تلاش می‌کنم با ترس و لرز هم که شده، فرمون رو یکم دستش بدم، بهش یک بارم که شده اعتماد کنم. نمی‌دونم انگیزه‌ام چیه از این تغییر؛ صرفا درست به نظر میاد. 

 

چیزها همین‌طوری در مقیاس بزرگی دارند تغییر می‌کنند و من فقط می‌تونم نگاه کنم و نگران باشم. استارتش رو خودم زدم و بقیه‌اش دیگه به خودی خود پیش می‌ره. یاد چند هفته پیش که رفتم شهربازی، میفتم. کلا سه‌تا قسمت رفتیم و دو قسمت اول تمرکز من فقط روی زنده موندن بود. رفتن به شهربازی برای من اصلا خوش نمی‌گذره، فقط برای اثبات کردن خودم می‌رم. توی سومی ولی گفتم شاید نباید خودم رو محکم نگه دارم و شاید نباید چشم‌هام رو ببندم و تلاش کنم کلا ارتباطم با دنیای خارج قطع بشه که ترسم هم کم بشه؛ شاید باید محض رضای خدا پولی که خرج کردم هدر ندم و لذت ببرم. سومی خیلی خوش گذشت. 

نمی‌دونم چطوری بگم؛ با overthink کردنم مشکل ندارم، با این حالت دائمی ترس مشکل دارم که نمی‌ذاره به چیزهای دیگه توجه کنم و نمی‌ذاره احساسات دیگه‌ام هم حس کنم.

۰

روزی که هی فکر کردم.

یک قابی هست که نمای خوبی از خانواده‌ی خاله‌ام ارائه می‌کنه؛ این شکلی بود که من با مریم و محمد (دخترخاله و پسرخاله‌ام) داشتم از کنسرت برمی‌گشتم و ساعت یازده شب بود. «چرا رفتی» داشت پخش می‌شد و منم قلبم درد می‌کرد این‌قدر توی اون لحظه غرق شده بودم و این‌قدر احساسات مختلف و اکثرا غم‌انگیزی داشتم. وقتی که تموم شد، مریم یک چیزی گفت توی مایه‌های این که یکی از افرادی که مربوط به این آهنگ بودند، دندون‌هاش قشنگ نیست. با هم چند دقیقه راجع به این بحث کردند. یا قبلش توی مسیر رفت، هی داشت رعدوبرق می‌زد و منم داشتم فیلم می‌گرفتم و نگاه می‌کردم و خیلی زیبا بود و محمد اصرار داشت که یک استوری مناسب از توش درست کنه. حالا درسته که من خودم کل مدت دارم از همه چی فیلم می‌گیرم، ولی بازم همچین نما و حرکتی آزارم می‌ده.

شخصا تصویرم از زندگی مطلوبم اینه که راجع به دندون‌های هیچ‌کس نظر حداقل منفی ندم. نمی‌دونم چطوری بگم؛ فقط دوست ندارم این‌طوری زندگی کنم. مثلا دوست هم ندارم کارداشیان‌ها رو بشناسم :))) کلا دوست ندارم درباره‌ی زندگی سلبریتی‌ها چیزی بدونم یا برم دنبالش، مگه این که یک نفر خیلی برام جالب باشه و خیلی دوستش داشته باشم، مثل جان ملینی. حس می‌کنم خیلی کار درستی کردم که توی اینستاگرام نیستم. صرفا حس می‌کنم هدر دادن زمانه. آدم بشینه به دیوار خیره بشه شاید حداقل یکم فکر کنه و به نتایجی برسه در یک زمینه. الان که دارم می‌نویسم، این حرف‌ها شبیه خودم نیست، چون معمولا سخت نمی‌گیرم و خودم ممکنه چیزهای بی‌نهایت چرتی دنبال کنم و افکار احمقانه‌تر و سطحی‌تری هم داشته باشم، ولی بابت اون‌ها پشیمون نیستم. یعنی من یک جور سطحی بودن دارم که حالا در گذر زمان هم متاسفانه بهش علاقه پیدا کردم و باهاش مشکلی ندارم، ولی از بیش‌تر سطحی شدن استقبال نمی‌کنم. 

معمولا هم گفتن این حرف‌ها برام سخته، چون یک جور تحقیر داره و واقعا هم دارم تحقیر می‌کنم. ولی خب، کاریش نمی‌تونم کنم. پنهان کردن تحقیر کردن وقتی به کسی آسیب نمی‌زنه، یکم شبیه ترسو بودنه. به هر حال، دقیقا این کارها نیست که من باهاشون مشکل دارم، بیش‌تر با بیهوده بودن مشکل دارم حالا به هر شکلی باشه. این که کاری می‌کنی که واقعا هیچ ارزشی نداره. نه جالبه، نه خوش می‌گذره، نه واقعا هیچی. با این مشکل دارم که به دلایل اشتباه و بدون توجه به ارزش‌هات کاری انجام بدی.

 

توی اتوبوس که بودم، یک زوجی روی صندلی‌های جلوییم بودند که کل مدت داشتند بازی می‌کردند و انگار خیلی در آرامش بودند. یعنی اولش من قشنگ با عشق بهشون نگاه می‌کردم، ولی بعد از چند ساعت واقعا یکم داشت ترسناک می‌شد برام. یک بار دیگه خیلی سال پیش داشتم از دبیرستان با اتوبوس برمی‌گشتم و یک زن و شوهری بودند که چون مرده ته قسمت مردان نشسته بود و زنه سر قسمت زنان، پشت‌سر‌هم بودند. نسبتا مسن بودند و زنه داشت یک کتاب می‌خوند و انگار یک قسمت توجهش رو جلب کرده بود و کتابه رو داده به مرده و به یک قسمتش اشاره کرد که «این‌جا رو بخون» و اون‌جا هم خیلی برام جالب بود. نمی‌دونم، یک چیزی در مورد دنیای خصوصی داشتن (چه تکی، چه دو‌نفره، چه چند‌نفره) هست که واقعا برای من زیباست.

 

نکته‌ی بی‌ربط دیگه‌ای که بهش رسیدم، اینه که حدس می‌زنم می‌تونم ده درصد از زندگی‌ای که این‌جا داشتم با خودم ببرم. می‌تونم چند نفر انتخاب کنم و باهاشون منظم حرف بزنم. می‌تونم از همه چیز فاصله نگیرم. البته با روند کندی که مدرکم داره طی می‌کنه، من احتمالا با صد درصد زندگیم همین‌جا می‌مونم.

۱
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان