اواخر خرداد

اطرافیانم اکثرا به‌اندازه‌ی من با روند کارها آشنا نیستند و هر وقت گیر می‌کنم، پیشنهادهای کاملا غیرعملی‌ای می‌دن و روش شدیدا هم اصرار دارند. همه‌ی پیشنهادهاشون بد نیست، ولی بعضی‌هاشون بی‌فایده است، بعضی‌هاشونم کاملا بی‌ربطه. من چند بار به یک جا زنگ زدم که صریحا گفته بود که پیگیری نکنم و دفعه‌ی آخر این شکلی بود که «تو رو خدا دست از سرم بردار، کاری نمی‌تونم کنم.»  و منم می‌خواستم در کمال صراحت بگم که «می‌دونم، ولی مامان و بابام مجبورم می‌کنند و من باید بهشون گزارش بدم که امروز یک کاری کردم و فقط تفریح و گشت‌و‌گذار نبودم.» 

موضوع بعدی اینه که من خودمم چندان در این موضوع حرفه‌ای نیستم و می‌شه گفت به بهترین شکل عمل نمی‌کنم. خلاصه نه به خودم اعتماد چندانی هست، نه به بقیه. دارم تلاش می‌کنم فعلا فکر نکنم هیچ پیشنهادی و هیچ کاری احمقانه است و هر کاری می‌تونم انجام بدم که بعدا حسرتی به دلم نمونه و بفهمم هم که دقیقا کدوم کارها احمقانه است. 

می‌دونی، در ظاهر واقعا کم‌رو و ضعیف و نیازمند به مراقبت به نظر می‌رسم و خدا می‌دونه که در درون هم تقریبا همینم جز اون قسمت کم‌روش که اونم دارم می‌شم مثل این که. امروز داشتم به یک جایی زنگ می‌زدم و حمید پیشم بود و می‌خواستم گوشی رو پاس بدم بهش، چون می‌ترسیدم. یا سر رانندگی همینه؛ با این که خود رانندگی رو دوست دارم، از کنار راننده بودن بیش‌تر لذت می‌برم و از این که مسئول اصلی یک کاری نباشم. خلاصه سر خیلی کارها می‌ترسم، سر خیلی کارها هم کسی هست که بتونم به‌جای خودم جلو بندازمش. همیشه باید با این میل بجنگم. 

چقدر دوست دارم بزرگسال قابلی بشم.

۰

دلتنگ خونه و اتاقم

تازگیا به این سوال فکر می‌کنم که آیا من people pleaser محسوب می‌شم یا نه. قبلا به خودم می‌گفتم «نه سارا جون، تو خوش‌اخلاقی.» الان دیگه این‌قدر با قطعیت نمی‌گم، چون سر چند مورد دیدم که دارم تلاش می‌کنم که فرد مقابل «راضی» باشه. یعنی منطقا هدف مهربونیت باید خوشحال کردن بقیه یا ناراحت نکردنشون باشه، و راضی کردن بقیه چندان نمی‌تونه هدف زیبایی باشه، مخصوصا این که راضی کردن همه مدنظر باشه، و نه مثلا رئیست یا استادت. دارم تلاش می‌کنم بین این‌ها یک تمایزی باشه توی ذهنم. 

 

علی‌رغم همه چی، واقعا دوست دارم زودتر کارهام درست بشه و به آلمان برسم. گرونی‌ها وحشت‌زده‌ام می‌کنه؛ این که چهارتا شیرقهوه الان می‌شه چهل و دیگه حتی اینم اقتصادی نیست و خیلی احمقانه است واقعا. بی‌نهایت دوست دارم زندگی خودم رو داشته باشم و در شرایط آروم و پایداری زندگی کنم یک مدت. بدیش اینه که برای زندگی کردن انگار باید یک مدت صبر کنم. لباس خریدن و بعضی چیزهای دیگه انگار باید منتظر بمونند. خیلی این مانتو تابستونی‌ها به نظرم قشنگ‌اند و از اون طرف فکر می‌کنم که خب، مانتو قرار نیست به کارم بیاد.

 

ازش می‌پرسم مودبانه‌ی «دوست ندارم» چی می‌شه، و می‌گه خودش مودبانه است :)) و خب، من واقعا کل شجاعتمم جمع کنم، نمی‌تونم حتی در جواب دعوت یک نفر بگم که دوست ندارم. البته یکی دو بار تونستم بگم که حوصله ندارم. بعد نکته‌ی عجیبی که من بهش برخوردم، اینه که مردم همچنان اصرار می‌کنند وقتی تو جواب رد می‌دی :))) یعنی یکی از نکات واضح در مورد من اینه که اگه چیزی برام جالب باشه، خودم می‌پرم سمتش، نصفه‌دعوت کافیه برام، و به هر زحمتی جواب رد می‌دم و باز اصرار می‌کنند :))) یعنی برام خیلی جالبه که مشخصه که من دوست ندارم یک کاری کنم و فرد مقابلم حس می‌کنه که اصرار کردن می‌تونه حرکت مناسبی باشه. همین چیزها مشکوکم کرد که شاید من هم people pleaserام، چون منطقا من به کسی کاری بدهکار نیستم که لازم باشه سر جواب رد دادن عذاب بکشم.

 

خیلی چیزها کلا فعلا گیجم می‌کنند. مثلا حجاب داشتن جلوی فامیل، حتی یک شال نصفه‌نیمه، برام مسئله‌ی سختیه، مخصوصا وقتی توی خود خیابونش من شال سرم نیست. حتی اگه ترسم از واکنش بقیه رو کنار بذارم، حس خوبی به کنار گذاشتن شالم ندارم. مذهبی نیستند، ولی خانواده‌ی ما یک حالت نیمه‌سنتی داره که یکم توضیحش سخته و به هر حال خلاصه‌اش اینه که من شال می‌پوشیدم از نوجوانی. همه می‌پوشند. نه حجاب داشتن نه نداشتن به نظرم درست نمیان دقیقا.

این تلاشم برای چیدن زندگی به شکلی که هر قسمتش درست باشه و سرش فکر کرده باشم، واقعا گاهی اوقات سخته و رنج می‌کشم سرش، ولی خب طبعا اون‌قدری مهم هست که همین شکلی ادامه بدم و امیدوار باشم بعدا قراره بیش‌تر بدونم.

 

کارهای دانشگاه و ویزا اذیتم می‌کنند، آدم‌هایی که هر روز باید یادشون بیاری چی کار داشتی همین‌طور. گرمای هوا هم، و تمام چیزهایی که تا الان گفتم. تلاش می‌کنم احساسات الانم کل ذهنم رو پر نکنه و بتونم در کنارش درس بخونم و از خودم خیلی شاکی نباشم. همچنان هم فکر می‌کنم که اگر چند میلیون داشتم که باهاش لباس بخرم، هیچ‌کدوم از این‌ها آزار نمی‌داد. الانم که همه‌ی این‌ها توی ذهنمه، به‌خاطر اینه که خونه‌ی خاله‌امم و لباس‌هام باهام نیستند.

۳

مسئله‌های دهه‌ی سوم

یکی از موقعیت‌های این زندگی که اصلا مطلوب من نیست، داشتن مکالمات تکراری با افراده. مثلا در سه ماه گذشته من حدودا ده هزار بار یک مکالمه با محتوای تعریف از اصول کاری آلمانی‌ها با مردم داشتم. واقعا اگه دوستم دارید در این زمینه با من حرف نزنید، چون واقعا هیچ ایده‌ای ندارید من چقدر سر تکون دادم و تایید کردم و چقدر خسته‌ام ازش. می‌دونم توقعی نمی‌شه داشت، ولی واقعا فکر این که تو هزار بار راجع به دقیقا همین موضوع حرف زدی و قراره جملاتی بگی که به هیچ چیز جدیدی نمی‌رسه و واقعا برای هیچ‌کدومتون هم مهم نیست، آزارم می‌ده.

می‌دونم که حتی مکالماتی که من ازشون لذت بردم، حاوی چیزهای تکراری بودند، ولی خب احتمالا به تکرار اون چیزها نیاز داشتم که ازشون لذت بردم. حالا اگه طرف مقابل هم قراره از تکرار لذت ببره، من حرفی ندارم، ولی واقعا مردم اهمیتی نمی‌دن. سختیش اینه که من این‌قدر فکر می‌کنم و این‌قدر همه چی برام پیچیده است و اگه پیچیده نباشه، پیچیده‌اش می‌کنم که ارتباط گرفتن با فردی که علاقه‌مند نیست به این وادی‌ها و شیوه‌ی فکر کردن و ارزش‌هاش شبیه من نیست، یک جاهایی برام غیرممکن می‌شه.

ولی به هر حال، خوبی بیست و یک سالگی اینه که نوجوان درونت هر غری هم بزنه، تو می‌تونی تلاش کنی از سمت دیگه‌اش ببینی که این آدم‌ها درسته هم‌زبونت نیستند، ولی از راه‌های دیگه‌ای برات مهم‌اند و براشون مهمی و این‌جور وقت‌ها هم احتمالا مکالمه با یک فرد هم‌زبون کمکت می‌کنه که کم‌تر بی‌قرار باشی.

۲

این‌قدر به آهنگ‌های بی‌کلام گوش دادم که ایده‌ای برای عنوان پست‌هام ندارم.

دوست دارم بنویسم و نمی‌دونم از چی. امروز توی بزرگراه بودم و یک نمای خوشایندی از تهران اطرافم بود و خورشید داشت غروب می‌کرد و نفسم گرفت. یک شب بود که با مریم و محمد داشتم می‌رفتم کنسرت و کلیی رعد‌و‌برق زد و بهاری داشتم که می‌ترسم همچین شبی توش گم بشه. اگه به خودم باشه، دوست دارم تمام عکس‌ها و فیلم‌ها و چت‌ها رو کنار هم بذارم و هر چی یادم میاد، بنویسم. به خودم هم هست البته.

متاسفانه شخصیتی دارم که برای afford کردنش چاره‌ای ندارم جز شجاع بودن. برای این که در جواب «دلم برات تنگ می‌شه» همین‌طوری سرسری نگم «منم همین‌طور» وقتی می‌دونم دلم تنگ نمی‌شه. همین‌طور برای این که بتونم محبتی که دارم، توی خودم نگه ندارم. این چند ماه از این نظر سخت بود؛ هی باید تلاش می‌کردم برای شجاع بودن، هی درگیر بودم، هی شجاعتم ته می‌کشید و باید طوری می‌بودم که اصلا دوستش نداشتم. انگار پول نداشتم و هی خرج پیش می‌اومد که البته این وضعیت هم داشتم.

دوست دارم این‌قدر شجاع و قوی باشم که این شجاعت‌های کوچک برام هیچی نباشند. آروم و بی‌خیال طوری که دوست دارم باشم و حرفی که دوست دارم بزنم، و این‌قدر همه چی نترسونتم، ذهنم درگیر این همه چیز نباشه. برای خودم همچین آینده‌ای هم می‌بینم البته. اولش از قدم‌های لرزون شروع می‌شه.

 

نمی‌دونم با چی ادامه بدم؛ امروز نصف روز به گشتن توی عکس‌ها و فیلم‌هام گذشت، نصف دیگه‌اش به بغل کردن و بازی کردن با دخترهای دخترخاله‌ام. من وقتی کوچک‌تر بودم از این دخترخاله‌ام متنفر بودم و حالا توی قلبم جا داره. جای کمی البته ولی جا داره. تقصیر منم نیست، واقعا مادر بودن یک تغییر شگرفی در شخصیتش داده. حالا من همین الانم اون‌قدر خود‌خواه نیستم، ولی تقریبا مطمئنم بچه‌دار شدن منم تغییر می‌ده کلا. خیلی بهش فکر کردم و نمی‌دونم حتی چطور مادری می‌شم، حتی با فرض این که مادر خوبی قراره باشم. نمی‌دونم دقیقا هم چه تغییری قراره بده، ولی حدسم اینه که آروم می‌شم. تقریبا کل زندگیم ناآروم بودم، جز لحظاتی که نما از بالا پیدا کردم یهو، و حس می‌کنم یک ربطی به هم دارند. می‌بینیم.

واقعا روزهام چیزهای کوچک و بزرگ زیادی دارند که اگه تعریف کنم، حالا حالاها می‌تونم بنویسم. دیروز حمید در حالی که صبح خونه‌شون بودم و در واقع چند روز خونه‌شون بودم، بهم زنگ زد و گفت که جام خیلی خالیه و لحنش طوری بود که کاملا باورم شد دلش برام تنگ شده و ترجیح می‌ده که باشم. بعضی اوقات خیلی احساس دوست داشته شدن می‌کنم و اون لحظات هم خیلی خوشحالم. مخصوصا وقت‌هایی که تلاشی نکردم براش. یعنی خونه‌ی حمید شیرین‌زبون نبودم و تلاش نکردم جالب باشم، و مخصوصا با تلاش نوینم برای تظاهر نکردن دیگه واقعا راه‌های زیادی برای دوست داشتن نمی‌ذارم، ولی حمید می‌خواست که باشم.

 

نمی‌دونم، سر همین چیزها بود که نفسم گرفت. این‌جا همین‌طوری نشستم و دارم فکر می‌کنم چطوری توصیفش کنم که قابل‌تصور باشه، و توصیفش اگه ممکن باشه، احتمالا در توان من نیست. انگار که یک بچه باشم که قبل این فقط با رنگ‌های پایه و عادی مثل آبی و سبز و زرد و فلان کار کرده باشم و یهو رنگ یاسی بهم نشون دادند و صفاتی که من یاد گرفتم، اصلا برای توصیف اون نما و اون چیز مناسب نیست. می‌تونم بگم قشنگه و دوستش دارم و فلان، ولی نکته‌ی اصلی اون نیست. تنها چیزی که می‌تونم بهش فکر کنم اینه که از یک دنیای دیگه است و دلم به سمتش می‌کشه.

۲

Searching for meaning

لحظات مورد علاقه‌ی من در زندگی اون مواقعیه که انگار بعد از مدت زیادی گم بودن و درگیر بودن، یک نمایی از بالا پیدا می‌کنم. همیشه نما قشنگه. خودم رو توی پاییز می‌بینم که کلاس رانندگی می‌رفتم و مربیم با گوشیش حرف می‌زد و من کل مدت به این فکر می‌کردم که چطور ممکنه یک نفر ساعت هفت صبح با یک نفر دیگه تلفنی حرف بزنه و در نهایت به این نتیجه می‌رسیدم که احتمالا داره با مربی‌های دیگه حرف می‌زنه و به نظرم خیلی رویایی می‌رسید که افرادی داشته باشی که هر روز بشینی باهاشون چند ساعت تلفنی حرف بزنی و خسته نشی. خیابون‌ها آفتابی و خلوت بودند و هر جلسه‌ی رانندگی دو ساعت غیرمنتظره از بهشت بود. 

داستان‌ها و تجربه‌هایی که توی زندگیم داشتم، شکل یک موزاییک کنار هم قرار می‌گیرند و در یک لحظه به پذیرش همه‌جانبه‌ی زندگی می‌رسم و زیباییش به چشمم میاد. همه چیز توی جای خودش قرار می‌گیره و آره، این لحظات برای من که مدام دارم پازل حل می‌کنم، حس پاداش دارند.

Experience

بازم انگار یک خونه‌ی خالی، یک خونه‌ی خیلی قشنگ، بهم دادند برای زندگی کردن. وسایل قدیمی‌م رو بررسی می‌کنم که ببینم دوست دارم چی هنوز باشه و چی نه. به فکر خریدن چیزهای جدیدم. بعضی اوقات وسط هال می‌نشینم و فکر می‌کنم که قراره چه شکلی بشه در آینده. نمی‌دونم، خیلی اوقات حیرت و سردرگمی و حجم فکرهام باعث می‌شه خوشحالیم گم بشه. دوست ندارم این‌طوری باشه، نمی‌دونم چرا درک و هضم اتفاقات خوب این‌قدر برام سخته. فکر می‌کنم که آخه من چی کار کردم که باید همچین اتفاقی برام بیفته، و بعدش فکر می‌کنم که شاید بحث این نباشه که من قبلا چی کار کردم؛ بحث این باشه که من می‌تونم از چیزهای خوبی که برام اتفاق میفته، مراقبت و استفاده کنم و قدردان باشم بابتشون. احتمالا همین یعنی لیاقتشون رو دارم.

 

امروز خوابگاه رو تخلیه می‌کنم و بابتش خوشحالم فکر کنم. من روزهای خوب و هم‌اتاقی‌های خسته‌کننده‌ای داشتم این‌جا. واقعا با مرور لحظاتی که توی خوابگاه گذروندم، می‌فهمم انسان‌های جالب چقدر می‌تونند تاثیر داشته باشند روی زندگیم. از درودیوار خوابگاه فیلم گرفتم برای بعدا. حتی پرهامم قبول کرده که فیلم گرفتن خیلی کار مناسبیه. هر چقدر توی بهار ننوشتم، جاش فیلم دارم. بعدا باید بشینم به همین فیلم‌ها نگاه کنم و کم‌کم هضم کنم که بهار چطور گذشت.

 

یکی از ویژگی‌های خونه‌ی جدید اینه که انگار توش اتاق کار دارم. انگار توش یک فضای واقعا بزرگی دارم برای پیشرفت کردن توی درسم. بهش عادت ندارم اصلا؛ این که این‌قدر فرصت و ساپورت داشته باشم. یعنی درس خوندن همیشه اولویت اول یا دوم بوده برام، ولی نمی‌دونم، الان انگار خیلی راحت‌تر شده. دوست دارم اول هدف و دلیل پیدا کنم و بعدش براش تلاش کنم. خوشم نمیاد بدون این که معنایی برام داشته باشه، درس بخونم.

 

پست‌های قبلنم رو که می‌خونم، برای خودم خوشحال می‌شم. این که اون‌قدر دلم می‌خواست زندگی کنم و توی این دو سه ماه به اندازه‌ی کل اون دو سال زندگی کردم. یعنی الان حتی برای اون دو سال حسرت زیادی ندارم. جایی هستم که نمی‌شناسمش، شخصیتی دارم که نمی‌شناسمش، مسئله‌های کاملا جدیدی دارم برای حل کردن، و دارم سطح جدیدی از زندگی رو می‌بینم.

835

یک وسواس عجیبی روی رابطه‌ام با آدم‌ها دارم که کاملا مطمئنم به یک درصد برتر جهانی overthinkerها در این زمینه می‌رسونتم. گاهی اوقات از یک نفر فاصله می‌گیرم، ترجیحا بدون این که خودش متوجه باشه، تا فقط ببینم احساساتم بهش چطوریه؛ آیا دلتنگش می‌شم یا نه، آیا بدون رابطه‌مون زندگیم فرق داره یا نه. اصرار دارم که روابطم خالص باشند، که ما با هم دوست باشیم، چون در حال حاضر از دوست بودن با هم لذت می‌بریم، نه به‌خاطر گذشته، نه به‌خاطر این که عادت کردیم، دلیل اصلی باید همین باشه. 

این شیوه‌ی فکر کردنم و کارهایی که در نتیجه‌اش می‌کنم، از بیرون بی‌رحمانه به نظر میاد، ولی از درون از سر هر چی هست جز بی‌رحمی. بیش‌تر از همه از سر احترام و اهمیته، که چیزی که داشتیم، خراب نشه. فکر می‌کنم متوجه این هستم که راهمون تا یک جایی احتمالا مشترکه و این اصلا اشکالی نداره.

 

یادمه کلم اوایلی که داشتم باهاش دوست می‌شدم خیلی روی چیزهایی که براش مهم بودند، تاکید داشت و این باعث شد من خیلی توجه کنم بهشون و سرش هم تعارف نداشته باشیم، و برای من این یکی از چیزهای مهمیه که دوست دارم اگه کسی بهم نزدیک می‌شه، بدونه و شاید از این به بعد بیش‌تر روش تاکید کنم. حالا نمی‌دونم اسمش هم دقیقا چی می‌شه، چون ابعاد مختلفی داره. مثلا داشتم اون شب می‌گفتم که من بعضی اوقات واقعا حسی ندارم به هیچی و هیچ‌کس و در این حالت وانمود کردن این که اهمیت می‌دم و حسی دارم، برام عذاب‌آوره. همیشه هم مجبورم وانمود کنم، چون کسی ازم توقع نداره این‌طوری باشم و قطعا فکر می‌کنند این یک چیز شخصیه، در حالی که نیست. آهان، فکر کنم دوست دارم درک کنند که وسواس دارم روی واقعی بودن چیزها و واقعیت هم چندان قابل پیش‌بینی و خیلی اوقات چندان خوشایند نیست.

۳

Endless summer afternoon

نمی‌دونم دقیقا چرا، ولی صبح‌ها در یک سری ساعات مشخصی بیدار می‌شم و باز می‌خوابم. دیر بیدار شدنم کاملا منطقیه با توجه به ساعت خوابم، بیدار شدن ساعت شش صبحمم به‌خاطر هم‌اتاقیمه، ولی بقیه‌اش دیگه چندان دلیل مشخصی نداره. به هر حال امروز نسبتا زود بیدار شدم و ظرف شستم و آلمانی خوندم. آلمانی الان دیگه کاملا در قلبم جا داره. تا حالا دوتا متن نوشتم، یکیش در معرفی خودم، یکیش برای معرفی کلم. دیروز اعداد یازده تا صد رو یاد گرفتم. می‌تونم کاملا تصور کنم که این زبانم باشه؛ که بدون این که حتی فکر کنم، استفاده‌اش کنم. می‌تونم تصور کنم توش غر بزنم و خب دیگه این غایت استفاده‌ی منه.

خوشحال و آرومم فکر کنم. دوست دارم بدونم بعدا از این روزها چی یادم می‌مونه و حدسی ندارم. بهش که فکر می‌کنم، می‌بینم من فقط بیست و یک سالمه؛ طبیعیه هنوز خیلی چیزها برام غریبه باشند و نفهمم باید چی کار کنم، ولی این‌قدر ادعای عقل کل بودن دارم پیش خودم (و البته پیش بقیه) که ندونستن چیزها برام غلط و غیرطبیعی به نظر میاد. باید به‌جای این که این همه تلاش کنم عاقل باشم و کارهای درست کنم، پیش برم و نگاه کنم و ببینم چی می‌شه. توی یک دنیای جدیدم و دارم تلاش می‌کنم به زور شبیه دنیای قبلیم کنمش.

833

به صورت کلی خیلی بابت احساسات منفی‌ام شرمنده‌ام و احساس گناه دارم. فکر کنم واقعا همچین چیزهایی رو سرکوب می‌کنم توی خودم. نمی‌دونم چطوری منتقلش کنم، ولی این شکلی نیست که بابت تنفر از یک فرد رندوم بابت یک چیز به‌حق عذاب وجدان بگیرم؛ بیش‌تر این شکلیه که مثلا اگه یک نفر که دوستش دارم یا ازش خوشم میاد، کاری کنه که حس بدی در من ایجاد کنه، احتمالا تلاش می‌کنم ندیده بگیرم یا برای خودم توجیهش می‌کنم. انگار که مثلا یک محیط خیلی زیبا باشه و من وسواس داشته باشم بابتش؛ هر چیزی که به اون فضا نخوره، حذف می‌کنم چون دوست ندارم اون فضا از دست بره. چه این باشه که وسط بیرون رفتن حوصله‌ی حرف زدن نداشته باشم، چه این که از دست طرف مقابلم ناراحت باشم، چه این که وقت گذروندنمون بهم خوش نگذشته باشه ولی طوری رفتار کنم انگار عالی بوده.

امروز که داشتم از دانشگاه برمی‌گشتم، داشتم به این مدتی که تلاش می‌کردم تظاهر نکنم، فکر می‌کردم و چند نمونه رو که دنبال کردم دیدم درسته خودشون خاطرات نسبتا ناخوشایندی بودند، ولی نقش خودشون هم داشتند و در نهایت چیزهای مثبتی بودند برای زندگی من. انگار اگه تلاش می‌کردم به زور برای خودم خوشایندشون کنم، دیگه اون نقشی که می‌تونستند داشته باشند، نداشتند.

اگه حس کنم یک کاری درسته، احتمالا انجامش بدم و تظاهر نکردن اولش این‌طوری بود. به زور انجامش می‌دادم چون فکر می‌کردم درسته. الان ولی انگار اعتماد بیش‌تری دارم واقعا به نتیجه‌اش. مثل قهوه اولش ناخوشاینده و بعدا احتمالا واقعا ازش لذت می‌برم و کیفیت می‌ده به همه چی.

انگار که از این به بعد به‌جای این که برای خودم تعیین کنم چه احساسی باید داشته باشم، هر احساسی که دارم حس کنم و بپذیرم و براساسش تصمیم بگیرم و احتمالا نتیجه چندان بد نباشه.

۱

832

اون‌جا فهمیدم خیلی تظاهر می‌کنم که یک لحظه با خودم فکر کردم من اصلا نمی‌دونم خود واقعیم چه شکلی در این موقعیت برخورد می‌کنه. یعنی نه این که بدونم و تلاش کنم مخفیش کنم، واقعا حتی نمی‌دونم چه شکلیه از بس ندیدمش. توی این چند روزی که تلاش کردم تظاهر نکنم، یک ایده‌ای به دست آوردم، ولی متاسفانه چندان امیدبخش نیست و تشویق نمی‌شم برای تظاهر نکردن. 

چیزی که تا الان دیدم، تمایل زیاد به واکنش نشون ندادنه. یعنی در جواب به حدود هفتاد درصد چیزها دوست دارم فقط سرم رو تکون بدم یا بگم «هوم» یا جفتش با هم. رنج جواب دادن و تلاش برای حفظ مکالمه الان خاری توی چشممه. اصلا مشکلی ندارم با شنیدن چیزها، فقط طوری نیستند که من حرف خاصی راجع بهشون داشته باشم.

تصویری که خودم از خودم دارم و مخصوصا کنار فرزانه خیلی هم تقویت شده، اینه که شخصیت بازی دارم و احساسات زیاد و اون بخش سرد و اهمیت‌نده‌ام این شکلی جایی نداره و غیرقانونیه انگار. واقعا هم خیلی اوقات هیجان‌زده و اهمیت‌دهنده و شیفته‌ی چیزهام، ولی نه همیشه. دلم به حال اون بخش سرد و کسل‌کننده می‌سوزه که نمی‌ذارم شخصیتم یک ذره دستش باشه. 

می‌دونم این شکلی درست نیست و دارم تلاش می‌کنم با ترس و لرز هم که شده، فرمون رو یکم دستش بدم، بهش یک بارم که شده اعتماد کنم. نمی‌دونم انگیزه‌ام چیه از این تغییر؛ صرفا درست به نظر میاد. 

 

چیزها همین‌طوری در مقیاس بزرگی دارند تغییر می‌کنند و من فقط می‌تونم نگاه کنم و نگران باشم. استارتش رو خودم زدم و بقیه‌اش دیگه به خودی خود پیش می‌ره. یاد چند هفته پیش که رفتم شهربازی، میفتم. کلا سه‌تا قسمت رفتیم و دو قسمت اول تمرکز من فقط روی زنده موندن بود. رفتن به شهربازی برای من اصلا خوش نمی‌گذره، فقط برای اثبات کردن خودم می‌رم. توی سومی ولی گفتم شاید نباید خودم رو محکم نگه دارم و شاید نباید چشم‌هام رو ببندم و تلاش کنم کلا ارتباطم با دنیای خارج قطع بشه که ترسم هم کم بشه؛ شاید باید محض رضای خدا پولی که خرج کردم هدر ندم و لذت ببرم. سومی خیلی خوش گذشت. 

نمی‌دونم چطوری بگم؛ با overthink کردنم مشکل ندارم، با این حالت دائمی ترس مشکل دارم که نمی‌ذاره به چیزهای دیگه توجه کنم و نمی‌ذاره احساسات دیگه‌ام هم حس کنم.

۰

روزی که هی فکر کردم.

یک قابی هست که نمای خوبی از خانواده‌ی خاله‌ام ارائه می‌کنه؛ این شکلی بود که من با مریم و محمد (دخترخاله و پسرخاله‌ام) داشتم از کنسرت برمی‌گشتم و ساعت یازده شب بود. «چرا رفتی» داشت پخش می‌شد و منم قلبم درد می‌کرد این‌قدر توی اون لحظه غرق شده بودم و این‌قدر احساسات مختلف و اکثرا غم‌انگیزی داشتم. وقتی که تموم شد، مریم یک چیزی گفت توی مایه‌های این که یکی از افرادی که مربوط به این آهنگ بودند، دندون‌هاش قشنگ نیست. با هم چند دقیقه راجع به این بحث کردند. یا قبلش توی مسیر رفت، هی داشت رعدوبرق می‌زد و منم داشتم فیلم می‌گرفتم و نگاه می‌کردم و خیلی زیبا بود و محمد اصرار داشت که یک استوری مناسب از توش درست کنه. حالا درسته که من خودم کل مدت دارم از همه چی فیلم می‌گیرم، ولی بازم همچین نما و حرکتی آزارم می‌ده.

شخصا تصویرم از زندگی مطلوبم اینه که راجع به دندون‌های هیچ‌کس نظر حداقل منفی ندم. نمی‌دونم چطوری بگم؛ فقط دوست ندارم این‌طوری زندگی کنم. مثلا دوست هم ندارم کارداشیان‌ها رو بشناسم :))) کلا دوست ندارم درباره‌ی زندگی سلبریتی‌ها چیزی بدونم یا برم دنبالش، مگه این که یک نفر خیلی برام جالب باشه و خیلی دوستش داشته باشم، مثل جان ملینی. حس می‌کنم خیلی کار درستی کردم که توی اینستاگرام نیستم. صرفا حس می‌کنم هدر دادن زمانه. آدم بشینه به دیوار خیره بشه شاید حداقل یکم فکر کنه و به نتایجی برسه در یک زمینه. الان که دارم می‌نویسم، این حرف‌ها شبیه خودم نیست، چون معمولا سخت نمی‌گیرم و خودم ممکنه چیزهای بی‌نهایت چرتی دنبال کنم و افکار احمقانه‌تر و سطحی‌تری هم داشته باشم، ولی بابت اون‌ها پشیمون نیستم. یعنی من یک جور سطحی بودن دارم که حالا در گذر زمان هم متاسفانه بهش علاقه پیدا کردم و باهاش مشکلی ندارم، ولی از بیش‌تر سطحی شدن استقبال نمی‌کنم. 

معمولا هم گفتن این حرف‌ها برام سخته، چون یک جور تحقیر داره و واقعا هم دارم تحقیر می‌کنم. ولی خب، کاریش نمی‌تونم کنم. پنهان کردن تحقیر کردن وقتی به کسی آسیب نمی‌زنه، یکم شبیه ترسو بودنه. به هر حال، دقیقا این کارها نیست که من باهاشون مشکل دارم، بیش‌تر با بیهوده بودن مشکل دارم حالا به هر شکلی باشه. این که کاری می‌کنی که واقعا هیچ ارزشی نداره. نه جالبه، نه خوش می‌گذره، نه واقعا هیچی. با این مشکل دارم که به دلایل اشتباه و بدون توجه به ارزش‌هات کاری انجام بدی.

 

توی اتوبوس که بودم، یک زوجی روی صندلی‌های جلوییم بودند که کل مدت داشتند بازی می‌کردند و انگار خیلی در آرامش بودند. یعنی اولش من قشنگ با عشق بهشون نگاه می‌کردم، ولی بعد از چند ساعت واقعا یکم داشت ترسناک می‌شد برام. یک بار دیگه خیلی سال پیش داشتم از دبیرستان با اتوبوس برمی‌گشتم و یک زن و شوهری بودند که چون مرده ته قسمت مردان نشسته بود و زنه سر قسمت زنان، پشت‌سر‌هم بودند. نسبتا مسن بودند و زنه داشت یک کتاب می‌خوند و انگار یک قسمت توجهش رو جلب کرده بود و کتابه رو داده به مرده و به یک قسمتش اشاره کرد که «این‌جا رو بخون» و اون‌جا هم خیلی برام جالب بود. نمی‌دونم، یک چیزی در مورد دنیای خصوصی داشتن (چه تکی، چه دو‌نفره، چه چند‌نفره) هست که واقعا برای من زیباست.

 

نکته‌ی بی‌ربط دیگه‌ای که بهش رسیدم، اینه که حدس می‌زنم می‌تونم ده درصد از زندگی‌ای که این‌جا داشتم با خودم ببرم. می‌تونم چند نفر انتخاب کنم و باهاشون منظم حرف بزنم. می‌تونم از همه چیز فاصله نگیرم. البته با روند کندی که مدرکم داره طی می‌کنه، من احتمالا با صد درصد زندگیم همین‌جا می‌مونم.

۱

از صبا

خیلی برام جالبه که هر کاری هم کنی، با بعضی آدم‌ها سازگاری و با بعضی‌ها نه. یعنی برای من که مخصوصا به تغییر دادن چیزها خیلی علاقه دارم، این هم خوشاینده هم لج‌در‌آر. دیشب بابام بهم زنگ زده بود و توی یک سری از مکالمات که توش به صورت کاملا ناگهانی و بدون خداحافظی گوشی بین افراد مختلف رد‌و‌بدل می‌شد، با صبا حرف زدم. از وقتی که اومدم تهران، کلا یک بار با صبا حرف زدم چون وقتی دورم، اصلا حرف نمی‌زنیم و اینم نکته‌ی واقعا جالبیه.

با صبا که حرف می‌زنم، بهش می‌گم «عشقم» که کاملا در جریانم کمی نامناسبه، ولی خیلی کیف می‌ده. بعضی اوقات میام از یک ترکیبی استفاده می‌کنم برای آزار دادن بقیه که خودمم ازش خوشم نمیاد، ولی در نهایت می‌مونه. مثلا به زهرا یک بار گفتم «زهرا جون» که صرفا ذهنش درگیرش بشه و ببین الان کجاییم. 

 

توی روابط نزدیکم واقعا نود درصد اوقات دارم چرت‌و‌پرت می‌گم. یعنی اطلاعاتی که نه لازمه، نه مفید و به احتمال زیاد نه جالب. صرفا هم این شکلیه، چون خوشم میاد. ولی تازگیا به این نتیجه رسیدم که شانس این که از توی این مکالمات چرت‌و‌پرت چیزی دربیاد، خیلی بالاست. یعنی اگه تو تلاش کنی مکالمه‌ی پرمفهومی رو هدایت کنی حتما، احتمالا آخرش هیچ اثری ازش نمی‌مونه. ولی میای و چرت‌و‌پرت می‌گی و آخرش واقعا هم یک چیزی پیدا می‌کنی.

البته با صبا صرفا واقعا چرت‌و‌پرت بود و به نتایج مهمی نرسید. بهش می‌گم می‌ترسم پام به آلمان برسه و اون‌جا همچنان دست و دلم به درس خوندن نره. می‌گه اون‌جا که حتما کل مدت با پسر ترکیه توی کافه‌هام. بعدش پشت تلفن از بابام می‌پرسه که آیا می‌دونه جریان پسر ترکیه چیه و بابام هم می‌گه نه و صبا براش تعریف می‌کنه که توی جلسه‌ی پرسش و پاسخ با دانشجوهای دکترای پروگرمم، در حالی که ازم توقع می‌رفته در حال نوت برداشتن بوده باشم، از یکی از دانشجوهای دکترا که یک پسر ترکی بود اسکرین‌شات می‌گرفتم و به صبا نشون می‌دادم. 

حالا این کار من که واقعا عجیب نبود، چون پسر زیبایی بود واقعا و لباس‌های واقعا مناسبی داشت. نکته‌ی جالبش واکنش مامانم بود که اصلا به نظر نمی‌رسید فهمیده باشه من عکس یک فرد رندوم رو بهش نشون دادم. این شکلی بود که انگار من داشتم دوست‌پسر هفت‌ساله‌ام رو بهش معرفی می‌کردم و منتظر تاییدش هستم. یک نگاه موشکافانه انداخت و گفت که راضیه. 

 

صبا یکی از افراد درستمه. می‌دونم که نمی‌شه افراد رو به همین راحتی به دو دسته‌ی سازگار و ناسازگار تقسیم کرد و کلی پیچیدگی این وسط هست، ولی اگه یک دسته‌بندی نادقیق و مبهم باشه، صبا توی مرکز چیزهای درسته. با توجه به این که خواهرمه، کاملا منطقی به نظر میاد پیشش راحت باشم، ولی بازم به این فکر می‌کنم که چطور پیشش بدون هیچ تلاشی جالبم و دوست‌داشتنی‌ام و مهربونم و بامزه‌ام و همه چی. نگران این نیستم که حوصله‌سر‌بر باشم یا مزاحم باشم. این که حرف زدن مثل یک رود آروم و روونه و ما هم توی هوای بهاری کنار رود نشستیم و آروم و خوشحالیم.

۲

Between the Bars - Elliott Smith

دوست ندارم بعدا یاد این روزها غمگینم کنه. ولی یاد تابستون پارسال تا مدت‌ها کمی غمگینم می‌کرد یا حسرت به دلم مینداخت، یا بهمن پیارسال. تابستون صبح‌ها تا عصر درباره‌ی مهاجرت می‌خوندم و برای آیلتس تمرین می‌کردم. عصرها می‌رفتم دوچرخه‌سواری و شب‌ها دو سه ساعت توی حیاط می‌نشستم و حرف می‌زدم. با فرزانه یا پگاه می‌رفتم بیرون و هر وقت با پگاه بیرون می‌رفتم به Arctic Monkeys گوش می‌کردم. مشخصات ثابت این روزها این‌اند که آهنگ‌هایی دارند که هزار بار بهشون گوش می‌دم، آدم‌هایی دارند که به راه‌های مختلف از ته قلبم می‌رسند. معمولا هوا هم خوشاینده. همین سختش می‌کنه، چون رندومه. آهنگ‌ها اون‌قدر دست من نیست، آدم‌ها هم همین‌طور. آب‌و‌هوا هم که مشخصه. نه این که آدم‌‌های خوب و آهنگ‌‌های خوب کم باشند، ولی من از صرف خوب بودن حرف نمی‌زنم. از چیزی حرف می‌زنم که قلبم بهش گیر کنه که کم پیش میاد. خیلی هم نامنصفانه به نظر میاد، ولی من از آهنگ‌های صرفا خوب خسته شده بودم و از مکالمات پر از تعارف و داره بهم اثبات می‌شه که تعارف توی ذات بعضی روابطه. با رک بودن نمی‌تونی حل و فصلش کنی انگار. منطقی هم هست، چون باید اون رابطه این‌قدر برات جالب و مهم باشه که رک بودنت این نشه که «من به تو و این رابطه واقعا هیچ اهمیتی نمی‌دم.» فکر برگشتن به اون حالت ملایم و ده‌درصدی از زندگی واقعا ناراحتم می‌کنه. 

۰

Rouya - Christophe Rezai

برام جالبه که چه تجربه‌هایی هست که هنوز ندارم؛ هم‌اتاقی‌م احتمالا یکی از اطرافیانش فوت شده. می‌گم احتمالا، چون ما در اون حد دوریم که من از طریق یکی از هم‌خوابگاهی‌هام فهمیدم که اونم مطمئن نبود. من تا حالا هیچ فردی که واقعا دوستش داشته باشم، فوت نکرده. مادربزرگم وقتی خیلی کوچک‌تر بودم، فوت کرد، ولی من واقعا حسی نداشتم. من حتی نود درصد تجربیات دم‌دستی هم ندارم؛ مثلا دیشب اولین باری بود که توی کافه فیلم دیدم. حالا می‌فهمم که این شکلی هم نیست که بتونم یک لیست بنویسم از کارهای جالب و بعد تک‌تک انجامشون بدم. این شکلی حساب نیست.

برام جالبه که چیزها چطوری یک وقت‌هایی با هم جور درمیان؛ که من سال‌ها بود که می‌خواستم «در دنیای تو ساعت چند است» رو ببینم، و در عین حال هیچ‌وقت هم واقعا برنامه نداشتم ببینمش و در نهایت دیشب، وقتی بارون می‌اومد و پیتزا داشتیم، دیدمش و امروز آلبومش رو پیدا کردم و نشستم گریه کردم باهاش. به فرزانه گفتم این شبیه از دست دادن یک نفره. واقعا قرار نیست این زندگی برای من بمونه. قرار نیست بیش‌تر از حداکثر ده درصد زندگی فعلیم اثری باشه توی زندگی بعدیم. احتمالا هنوزم به مامانم زنگ می‌زنم و چرت‌‌و‌پرت‌ترین و بیهوده‌ترین چیزهایی که اتفاق افتاده تعریف می‌کنم و از چیزهای اساسی می‌گذرم، ولی نمی‌دونم، احتمالا آدم‌ها دیگه نیستند اکثرشون. 

این شکلی نیست که فکر کنم تصمیم اشتباهی گرفتم اصلا. این شکلی نیست که نگران باشم؛ می‌دونم که به‌ازای همه یا اکثر چیزهایی که از دست می‌دم، چیزهایی هم به دست میارم. همچنان می‌دونم این غم از جای خوبی میاد. غمگین بودن خیلی بهتر از حسی نداشتنه. ولی خب اذیت می‌کنه. می‌دونی، اینم هست که حس می‌کنم جا می‌مونم. خودم خواستم، ولی خودمم ناراحتم که بدون من همه چیز این‌جا پیش می‌ره و جای من هم کم‌کم محو می‌شه. من که دلم نمی‌خواست زندگیم رو دو‌دستی تقدیم کنم، ولی حالا حسش اینه که هرچقدر هم به خودم دل‌داری بدم، هر چقدر فکر کنم که واقعا چیزها خیلی تغییر نمی‌کنه، بازم مامان و بابام به نبودنم عادت می‌کنند و کم‌کم حتی از فرزانه دور می‌شم.

 

اگه به اندازه‌ی کافی با کسی راحت باشم، بهش می‌گم که به خیلی چیزها واقعا اهمیت نمی‌دم یا خیلی آدم‌ها. این از تاثیرات بودن فرزانه است. این که این‌قدر به یک چیز اهمیت بدی که همه‌ی چیزها در برابرش بی‌اهمیت به نظر برسند. اهمیت دادن به خودی خودش هم واقعا مرتبه‌ی والاییه برای من؛ بعد از خوش اومدن و حس خوبی داشتن و دوست داشتن. الان اهمیت می‌دم. الان می‌تونم بشینم و لیست بنویسم از چیزهایی که بهشون اهمیت می‌دم. از جاهای انحصاری‌ای که آدم‌ها توی ذهنم دارند. آ اس پ برای مهشاد، میدون شهرداری برای پگاه، حدودا بیست‌تا کافه توی مشهد برای فرزانه.

امروز داشتم پست‌های چند ماه اخیرم رو می‌خوندم و واقعا جالب بود. گفته بودم دلم می‌خواد زودتر فقط زندگی کنم و الان دارم زندگی می‌کنم و به همون زیباییه که فکر می‌کردم. گفته بودم که خیلی قوی حس می‌کنم که قبول می‌شم، و قبول شدم. گفته بودم یا فکر می‌کردم که دلم می‌خواد بهار محشر باشه و بهار قشنگ‌ترینه.

 

گریه کردنم اصلا چیز نگران‌کننده‌ای نیست. شب قراره برم افطاری و خوشحالم بابتش. فردا یک جای جدید و احتمالا واقعا زیبا می‌بینم. احتمالا الان به گریه کردن ادامه می‌دم و صرفا عزاداریه برای همه‌ی چیزهایی که قراره از دست بدم.

Mina - Christophe Rezai

از صبح که بیدار شدم هزار بار به آهنگ مینا گوش کردم و هنوز که ساعت نزدیک یکه، پا نشدم که مسواک بزنم. خوشحالم که بهم خوش می‌گذره، وگرنه انتخاب بعد از بیرون رفتن و پیاده‌رویم این می‌شد که به یک نقطه خیره و غرق غم باشم. اصلا وضعیت عذاب‌آوری هم نیست. من ازش خوشم میاد، چون یعنی من این‌جا یک زندگی داشتم و قراره دلتنگش باشم. یعنی اهمیت می‌دادم. داشتم می‌گفتم که اون یک سال اول انگار دانشگاه و من دو دنیای موازی داشتیم؛ به این معنی که هیچ‌وقت دنیامون یکی نمی‌شد. گفتم که تلاش کردم که یک رابطه برقرار کنم. یادم میاد تلاش می‌کردم با آدم‌های جدید آشنا بشم یا هر پنج‌شنبه جاهای جدید برم. ولی ارتباطی ایجاد نشد که نشد. چیزهای مثبت بود، ولی نه اون‌قدر که من احساس تعلق کنم. امروز صبح بازم بهش فکر کردم و یاد ترم سه افتادم. ترم سه بدترین ترم من از لحاظ درسی بود، ولی توش خیلی کار کردم. برنامه‌ریزی جشن کردم و برای اولین بار تنهایی مسافرت کردم و هنوز به مامان و بابام راجع بهش نگفتم. یادم افتاد همکلاسی‌هام برام تولد سورپرایزی گرفتند که خیلی زیاد خوشحالم کرد. تازه به این نتیجه رسیدم که تمام تلاش‌هام داشت به یک جایی می‌رسید. دو شب قبل از اون اولین شنبه‌ای که به‌خاطر کرونا تعطیل شد، من توی یک مهمونی بودم با اون آدم‌هایی که تلاش کرده بودم ازشون بدم نیاد، و خیلی زیاد بهم خوش گذشت. 

پرهام یک آرامش بی‌نظیری داره در مواجهه با انقلاب که واقعا برای من جالبه. شلوغی و دعوای آدم‌ها و بچه‌های کار و رانندگی واقعا خطرناک تاکسی‌ها چیزی بود که هر روز من رو دو درجه غمگین‌تر و مضطرب‌تر می‌کرد و حالا که پرهام رو می‌بینم، می‌تونم کم‌تر توجه کنم به این وضعیت. هر روز یک سری به انقلاب می‌زنم، و تا وقتی آفتاب و گرمای شدید نباشه، بابت چیز دیگه‌ای نفرت یا اضطرابی توی دلم نیست. جای همه‌اش یا غمه یا شوق. 

هی فکر می‌کنم و هی تلاش می‌کنم از بالا به خودم نگاه کنم و aware باشم از تصویر خودم. ببینم چرا این شکلی‌ام و دارم به چه سمتی می‌رم و قراره چی کار کنم. برای یکی از معدود بارها نمی‌تونم. واقعا در اکثر موارد نمی‌دونم چه خبره. فکر هم می‌کنم که وقتی ندونم چه خبره، وقتی خودم طراحیش نکنم، یعنی دارم با تمام وجودم زندگی می‌کنم و کاری رو می‌کنم که باید کنم.

امیدوارم که یک روز که از خواب بلند شدم، بدونم باید چی کار کنم.

یک کانال تک‌نفره دارم توی تلگرام که گاهی اوقات توش لیست کارهایی که دارم، می‌نویسم که یادم نره و یک جهت داشته باشم. امروز هم لیست نوشتم و نکته‌ی جالبش اینه که من این نیاز رو حس کردم که حتی رفتن به دستشویی هم توش بنویسم و تیک بزنم. واقعا این بُعد از زندگیم مناسب نوشتن نیست، ولی این قضیه کاملا نشون می‌ده چقدر تمرکز ندارم و چقدر همه چی توی ذهنم به هم ریخته. یک سیستمی دارم توی ذهنم که توش تمام بخش‌های شخصیتم در صلح نسبی زندگی می‌کنند و حالا براثر شرایط ناپایدارم این سیستم متعادل هم بهم ریخته و در هر لحظه توی ذهنم چندتا فکر در جریانه. یک فکر پیدا می‌شه و تا وقتی پی‌اش رو بگیرم، حواسم به یک فکر دیگه پرت می‌شه.

این شکلی نیست که اوضاع اصلا استرس‌زا یا سخت باشه، فقط از هر نظر بشه بهش فکر کرد، آشفته است و خودم تنها باید جمعش کنم و این در حالت عادی مشکلی نمی‌بود احتمالا، ولی به دلایل نامشخصی در حال حاضر من فقط می‌تونم چیزهایی که توی دستم هست، آشفته‌تر کنم و عوض هر چیز آشفته‌ای فقط هی اتاقم رو جمع کنم. 

 

چیزهای خوب زیادی دارم که می‌ترسم پرتوقعم کنند؛ مثلا بیرون رفتن. بیرون رفتن در حال حاضر بهترین چیزه. درسته که احساساتم کاملا مخلوط و واقعا سر‌در‌گم‌کننده است، اما احساسات خوشایند زیادی وسطش هست. اکثر روزها بهم خیلی خوش می‌گذره و روی کل زندگیم هم یک مقدار خوبی غم پاشیده. از خودم می‌پرسم که چرا می‌خوای به این آشفتگی ادامه بدی؟ چرا نمی‌تونی دو ثانیه بذاری چیزها پیش برن و استرس نداشته باشی؟ بعد خودم جواب می‌دم که چون دارم دیوونه می‌شم وسط این آشفتگی و واقعا کل این روزهای زیبا اگه آخرش به آلمان نرسه، تراژدی بزرگی خواهد بود. همین‌طوری با خودم دعوا می‌کنم و بعدش فقط آشفته‌تر می‌شم.

می‌تونم که در نهایت از پس این اوضاع بربیام و هم پیاده‌روی کنم و هم آلمانی بخونم و هم تلاش کنم تهران یادم بمونه. هم تلاش نکنم که برنامه‌ی روزها از قبل کاملا مشخص باشه و هم در نهایت کارهایی که باید انجام بدم، انجام بدم. چیزهای نامعلوم زیادی این وسط هست و احتمالا هنوزم باید لیست بنویسم و نفس کشیدن هم جزوش بذارم، ولی خب، فکر کنم که خوشحالم و فکر می‌کنم که بعدا از این روزها خوشم میاد.

۱

روزی که این‌قدر خوشحال بودم که انگار صورتم می‌درخشید.

پیارسال که یک بار برای یک ماه تهران بودم، توی راه برگشت به مشهد با این که کوپه‌ی خواهران رزرو کرده بودم، یک پسری توی کوپه‌ام بود. مامور قطار هم همون اول بلندش کرد و بردش یک جای دیگه، و منم منتظر این بودم که یک نفر دیگه بیاد به جاش. در نهایت هیچ‌کس نیومد.

واقعا نمی‌فهمم چه اتفاقی در ذهن من افتاد که نتیجه‌اش این شد که چراغ سفید کوپه رو خاموش کردم و چراغ‌های رنگی رو روشن گذاشتم و آهنگ‌های هیجان‌انگیزم هم پلی کردم و شروع کردم به رقصیدن. برای چند ساعت رقصیدم و یکی از عجیب‌ترین کارهاییه که در زندگیم کردم، ولی خیلیی خوشحال بودم. فقط این نبود که هیجان‌زده باشم، واقعا از ته دلم خوشحال بودم.

این‌قدر به نظرم شب محشری بود که کلا به دو سه نفر راجع بهش گفتم. فکر می‌کردم حرف زدن راجع بهش، باعث می‌شه که خاطره‌اش محو بشه. ولی خب مثل این که برعکس بود. الان فکر می‌کنم لازم نبود این‌قدر وسواس می‌داشتم راجع به برای خودم نگه داشتنش.

آدم‌ها و فکرشون و درگیریشون توی زندگیم، باعث می‌شه قدم‌هام محکم‌تر باشه و سر نخورم. توی روابطی که دارم، دنبال همینم. دنبال اینم که اسمم رو زیاد بشنوم، یا وقتی داریم توی کوه و دشت و دمن راه می‌ریم یک نفر به عقب نگاه کنه. انگار این شکلی دلم آروم می‌گیره که من سر نمی‌خورم، و اگه هم سر بخورم، یک نفر نجاتم می‌ده. از بقیه جدا نیستم و تنها نمی‌مونم.

منتظرم مامانم بیدار بشه و بهش زنگ بزنم و تعریف کنم امروز چی کار کردم. قبلش باید شلوار لی کاملا گل‌آلودم رو بشورم. 

وقتی که می‌نویسم، چیزها مشخص‌ترند و کاری که باید انجام بدم، کاملا واضحه.

چیزهایی که در مورد تهران دوست نداشتم، داره یادم میاد؛ تاکسی‌هاش و هر لحظه برای یک چیزی پول دادن و گاهی اوقات فرساینده بودنش. ولی موضوع اینه که من از حالت توی خوابگاه بودن خوشم میاد. از این که به حال خودم رها باشم. توی تختم عصرونه بخورم و هم‌زمان سریال ببینم و از کل دنیا جدا باشم. این که با هیچ فردی که نقش مهمی داره توی زندگیم، برای چند ساعت تماسی نداشته باشم. نمی‌دونم چرا این شکلیه، ولی حس واقعا خوبی می‌ده. در عین حال که کل مدت دارم توی خوابگاه می‌دوم، بازم به خونه ترجیحش می‌دم.

مامان و بابام خیلی از انصراف دادن من می‌ترسند. اصلا دلیلی نداره و فایده‌ای هم نداره، چون من باید انصراف بدم وگرنه ویزایی در کار نیست. هی براشون توضیح می‌دم و آخرش می‌گن «باشه، هر جور صلاح می‌دونی.» و باز من سست می‌شم. دوباره مجبور می‌شم از اول برای خودم توضیح بدم که چرا بهترین تصمیم اینه که زودتر انصراف بدم و خطری متوجهم نیست. واقعا این‌جا حرف من که هدایت کل پروسه‌ی از اول دبستانم تا آخر لیسانس و پذیرش گرفتنم باهام بوده اولویت داره به حرف مامان و بابام، ولی بازم برام سخته طبق نظر خودم عمل کنم. یعنی فشاری نیست، فقط من این‌جا یکم چیزها از حد تحملم جدی‌تر شده.

توی این دوران استراحت، هی فکر می‌کنم که واقعا دوست دارم چی کار کنم. باید چی کار کنم. به چیزهای مختلف پس ذهنم فکر می‌کنم و پرونده‌ها باز و بسته می‌شه. داشتم به فرزانه می‌گفتم یک سری آدم‌ها می‌بینم که مشخصه با شوق یک کاری رو شروع کردند ولی الان اصلا انگار واقعا ربطی ندارند بهش. انگار کاری که می‌کنند، براشون مفهومی نداره، و به نظرم میاد با این استراحت و فکر کردن وسط این سال‌ها می‌تونم از این اتفاق جلوگیری کنم. حتی نمی‌دونم باید به چی فکر کنم. در قدم اول فقط دوست دارم ببینم دلتنگ درس‌هام می‌شم یا نه.

 

به صورت کلی می‌تونیم این‌طوری جمع‌بندی کنیم که من باید به خودم اعتماد کنم و می‌ترسم.

۱

Oft Gefragt - AnnenMayKantereit

این آهنگ تازگیا عمیقا غمگین و مبهوتم می‌کنه. قبلا شنیده بودمش و دوستش داشتم، ولی به متنش توجه نکرده بودم، چند روز قبل اتفاقی به موزیک‌ویدئوش رسیدم که به نظرم محشر بود. بعدش یکی توی کامنت‌هاش متنش رو دیدم، و دیگه یکی از کارهای محبوبم این شده که هم‌زمان با پخش شدن آهنگ متنش هم بخونم و منتظر بمونم که از غم خشکم بزنه. دیدن آهنگ‌هایی که یک متن معنی‌دار و نه حتی فاخر دارند، خوشحالم می‌کنه.

امروز بعد از دردهای فراوان به تهران رسیدم. اسنپ گرفتم و رفتم خوابگاه. وسایلم همه‌شون همون‌جا بود. هم‌اتاقی‌م یکی از دوتا هم‌اتاقی قبلیم بود که کلی از خبر پذیرشم خوشحال شد. خیلی برای من جالبه که وقتی به مردم می‌گم، واقعا انگار براشون مهمه و خوشحالشون می‌کنه. کلی با هم حرف زدیم. من در واقع اصلا نود درصد وسایل خوابگاهم فراموشم شده بود. در این حد که در نگاه اول وسایل خودم رو تشخیص ندادم. ولی عجب چیزهای زیبایی جمع کرده بودم. این‌جا زندگی کوچک و زیبای خودم رو داشتم و دو سال رها کردنش هنوز باعث نشده بود خونه نباشه. می‌تونم توی ذهنم فکر کنم که Home sweet home is still you. واقعا رقت‌انگیزه، ولی این اتاق واقعا بیش‌تر از هر جایی برای من خونه است. خیلی خوشحالم که این‌جائم. 

۰

اواسط فروردین

وطن‌دوستی مایل به صفر من و وابستگی‌های احساسی نسبتا کم و قابل‌کنترلم به خانواده‌ام (که دارم کم‌کم شک می‌برم توی این دو سال واقعا بیش‌تر از تصورم شده) باعث می‌شد که من ابدا بابت بعد احساسی مهاجرت نگران نباشم. نگران نبودم و نگران نبودم و ذره‌ای فکر نمی‌کردم. تا این که یک شب یک ذره به دوری از فرزانه فکر کردم و نشستم گریه کردم. بعد از اون، شبیه این بود که یک روحی شبحی یک گوشه‌ی ذهنم باشه. خوشحالی‌های زیادی دارم، ولی نگاهم که برای یک لحظه به اون شبح می‌خوره، دلم می‌ریزه و خوشحالی‌ها کم‌رنگ و گاهی اوقات نامرئی می‌شه.

توی پست قبلی یک اشاره به سال اول دانشگاه کردم؛ فکر می‌کنم یکی از اشتباهاتی که داشتم و منجر به نیمه‌افسردگیم شد، این بود که نمی‌پذیرفتم رفتن به دانشگاه و شروع زندگی توی یک شهر جدید واقعا یک تغییر بزرگه. آدم‌ها متفاوت‌اند و بار هر چیزی برای هر کسی متفاوت می‌تونه باشه، و من الان می‌بینم که موجود حساس و کوچکی بودم و این بار برام خیلی زیاد بود و من حتی نمی‌پذیرفتم که این بار زیاده. فکر می‌کردم این حالت طبیعی زندگیه؛ این غم و اضطراب همیشگی. 

دوباره همچین اشتباهی نمی‌کنم. با خودم مهربون حرف می‌زنم که تو ارتباطت قطع نمی‌شه. عادت می‌کنی. یک زندگی جدید می‌سازی و دلتنگی احتمالا همیشه بمونه، ولی فقط یک قسمت کوچک از ذهنته. 

امروز آسترازنکا زدم بالاخره و در نیمه‌ی پر لیوان هنوز زنده‌ام، و در نیمه‌ی خالی دوتا قرص خوردم که زنده موندم. امروز آخرین باری بود که فرزانه رو توی این مدت می‌دیدم و یک جاییش من کنارش توی پتو داشتم می‌لرزیدم و کلا ذهنم داشت بسته می‌شد و ازش می‌پرسیدم چرا BTS دوست داره. گفت که چون واقعی‌ترند و آدم درکشون می‌کنه. یکیشون یک بار وسط کلی موفقیت گفته بود احساس افسردگی می‌کنه، و هم بابت خوشحالیش عذاب وجدان داره، هم غمش. وضعیت نسبتا مشابهی به وضعیت من بود. 

فردا صبح زود بلیط دارم و بعد از یک قرص خواب‌آور و دو ساعت غلت زدن خوابم نبرد. معمولا این‌جور وقت‌ها می‌نویسم. یک بار توی یک ویدئوی سوالات از یک نوروساینتیست، دیدم که می‌گفتم نوشتن قبل خواب کمک می‌کنه که بخوابی و بالاخره فهمیدم چرا من هر بار نصفه‌شب از سر بی‌خوابی می‌نویسم، یک ربع بعدش خوابم رفته.

.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان