بعضی از روزها همه چی سرجاشه انگار یا حداقل من میدونم هر چیزی باید کجا باشه. دوست دارم جای حرف زدن آهنگ گوش بدم و میگم «بریم کمکم؟» یا کاری که فکرش عذابم میده، چند دقیقه بعد از بیدار شدن انجام میدم که فکرش برای بقیهی روز اذیتم نکنه. به فرزانه میگم باید جای شروعهای باشکوه به ادامه دادنهای شلخته علاقه پیدا کنیم. این همون کاریه که دارم میکنم، به صورت شلخته ادامه میدم تا وقتی موقعیتش پیش اومد، بتونم مرتب ادامه بدم.
کاش توی نوشتن بهتر بودم و میتونستم توصیف کنم توی ذهنم چه خبره. اگه میتونستم ازش بنویسم، اگه میتونستم یک تصویر جامع از تمام این روزها داشته باشم، چیز قشنگی میشد احتمالا، با این که بخش قابلتوجهیش خفه شدن از گرما و نزدیک شدن به جنون از دست بابام و دانشگاهه. بابام در عین حال که مدام شماره تلفن بهم میده که زنگ بزنم و برای مدرکم پیگیری کنم، تلاش میکنه باهام مهربون باشه و میپرسه حالم چطوره و من هم تلاش میکنم در جواب مهربون باشم و بیحوصلگی عمیقم کمتر به چشم بیاد.
بعضی اوقات عصبانی و بیحوصلهام، ولی غمگین نیستم معمولا. بعضی اوقات وسط خیابون و مترو خندهام میگیره از فکر کارهای احمقانهای که توی این ماهها انجام دادیم. گاهی اوقات هم مهربونم و به بقیه محبت میکنم. به زمستون فکر میکنم بعضی اوقات. معمولا چند ماه بعد از این که یک دوره تموم میشه، تازه یک تصویر ازش شکل میگیره توی ذهنم که قشنگه معمولا. یک سری آهنگها بود که موقع ایمیل دادن گوش میکردم. چندتا آهنگ هست که اون دوره که پذیرشم اومده بود و نمیفهمیدم چه خبره، گوش میکردم. من واقعا خوشحال بودم اون دوره. یعنی اصلا خوشحالی زودگذری نبود برام.
با حمید و سپید زیاد حرف میزنم. میترسیدم اگه وانمود نکنم، اکثر اوقات بداخلاق و بیحوصله باشم، ولی حتی بدون وانمود کردن هم چیزها خوبه. دیروز وسط کارهای دانشگاه تنهایی کافه رفتم و یک چیز عجیب خوردم که شامل بستنی و توتفرنگی و دارچین و سبزی (احتمالا ریحون) بود و کتاب خوندم و خوش گذشت. از پریروز یک مستند راجع به جنگ جهانی اول شروع کردیم و خوشاینده دیدنش. حمید یک کتاب راجع به اقتصاد بهم داده که اونم برام جالبه.
دارم یک ردپایی از زندگی قبلی توی این زندگی جدید پیدا میکنم و این سیستم جدید قابلپذیرشتر میشه برام. هنوزم وقتی تنهام و توی دانشگاه راه میرم و آهنگ گوش میدم، بهم خوش میگذره و حس میکنم به شکل خوشایندی از دنیا جدام. از فکر این که دو ماه دیگه ممکنه توی اولین تقریبا-آپارتمان زندگیم باشم و نیازی نباشه برای دیدن یوتیوب فیلترشکن وصل کنم، واقعا خوشحال میشم. قراره گوشی جدید بگیرم و اینم خوشحالم میکنه. دلم برای درس خوندنِ جدی یک ذره است و کل روز دارم تلاش میکنم بفهمم چه حسی دارم و باید چی کار کنم.