نزدیک به اولین هالووین

نمی‌دونم واقعا چطور شد که این‌طوری شد، ولی از یک جایی، من دیگه احساسات شدیدی به انسان‌ها نداشتم به صورت کلی. حتی وقتی عاشق شدم هم می‌دونستم اگه درست نشه، من حالم خوب می‌شه در نهایت. در بقیه‌ی موارد که احساساتم نزدیک به صفر بود. به‌خاطر همین هم دوست ندارم کسی بهم بگه دلش برام تنگ می‌شه، چون من دلم تنگ نمی‌شه احتمالا. اصلا بقیه توی ذهنم نیستند چندان. همین الان هم بعد از یک‌و‌نیم ماه، دلم برای کسی تنگ نشده. میل زیادی دارم به دیدن بعضی انسان‌ها، ولی در عذاب نیستم اصلا.

بعد این‌طوری نیست که از سر نفرت باشه اصلا. واقعا فقط احساسی ندارم، و احساساتی که قبلا با شدت زیادی حس می‌کردم، الان توی یک دقیقه حس می‌کنم و پردازش می‌کنم و تموم می‌شه. به خودم هم باشه، مشکل خاصی ندارم. ولی در موقعیت‌های زیادی حس می‌کنم مجبورم که یک احساسی نشون بدم.

در مورد ایران هم احساسی ندارم. یعنی اوایلش که هر روز گریه می‌کردم و یک دقیقه هم از فکرش آزاد نبودم، ولی الان سر شدم. دیروز توی چهلم مهسا بودم و شمع روشن کردم. به این تجمعات شکل مناسک مذهبی نگاه می‌کنم. حس نمی‌کنم مثلا الان کار مفیدی انجام دادم، ولی اگه انجامش ندم، عذاب وجدان می‌گیرم. 

 

قبلا خودم رو توی یک مسیر می‌دیدم، و الان هم منطقا باید توی یک مسیری باشم، ولی اصلا نمی‌دونم کجاش. این‌جا با اعتماد‌به‌نفسم زیاد درگیرم. ترکیب بزرگ شدن توی ایران و خانواده‌ی بی‌اعتقاد به زندگی چند‌بعدی و تحصیل توی دوران کرونا اصلا جالب نبوده. از یک طرف توی آزمایشگاه تجربه‌ام با اختلاف کم‌تر از بقیه است، چون دانشگاهم حضوری نبود و نمی‌تونستم تهران باشم. توی ورزش یا هنر خاصی حرفه‌ای نیستم و این‌جا مردم خیلی‌هاشون توی یک چیز این‌طوری حرفه‌ای‌اند. هی تلاش می‌کنم با خودم حرف بزنم، خودم رو نکوبم و از فرصت‌هایی که دارم، استفاده کنم. ولی روزهایی مثل امروز قلبم بیش‌تر می‌لرزه و کنترل کردنش سخته.

 

شاید بی‌احساسی‌م از سر نفرت باشه. از سر تنها بودن برای مدت خیلی زیاد و سرد شدن قلبم. شاید اگه محبت بیش‌تری حس کنم، محبت بیش‌تری هم پخش کنم.

۰

بعد از ماه اول

این هفته کورس‌های عملی‌م شروع شدند و عصر جمعه انرژیم دقیقا صفر بود. صبح‌ها کلاس تئوری دارم و بعدش تا ساعت شش توی آزمایشگاهم. بعدش توی خونه باید بازم بخونم. به نظر میاد که شاکی‌ام، ولی نه، اگه انرژیم کم‌تر از بیست درصد نباشه، بهم خوش می‌گذره. سر کلاس‌های تئوری چون هر چهل و پنج دقیقه استراحت می‌دن، می‌تونم راحت تمرکز کنم. تا حالا چند بار بهم گفتند سوال‌های خوبی می‌پرسم. البته من خیلی سوال می‌پرسم و اگه بینشون سوال خوبی نبود، تحقیرآمیز می‌شد. از خودم هشتاد درصد راضی‌ام. قدم بعدی‌م پیش‌خوانی کردنه.

عصرها توی آزمایشگاه‌های مختلف یک حالت کارآموزی داریم. تا حالا کشت سلولی و میکروسکوپ نوری داشتیم. معمولا یک ساعت بعد از ناهار همه با هم قهوه می‌خوریم، چون همه تقریبا خواب‌اند. توی این آزمایشگاه آخر ماشینی نبود (یعنی این‌طوری نبود یک گزینه رو انتخاب کنی و خودش درست کنه)، و استاد آزمایشگاه برامون قهوه درست کرد. رفتیم توی تراس و بچه‌ها باهاش حرف می‌‌زدند. این یکی از استادهایی بود که من باهاش مصاحبه داشتم. می‌خواستم یک موقع بهش بگم، ولی نشد. فکر کن توی بهمن بهم می‌گفتند چند ماه بعدش قراره توی آزمایشگاهش باشی، قهوه بخوری و سلول‌‌های در حال تقسیم ببینی. 

یک بحثی که هست، عذاب وجدان دادن به بچه‌هاییه که از ایران رفتند. یک حالتی که روت سرمایه خرج شد و باید می‌موندی. من هیچ‌وقت درکش نکردم و هیچ‌وقت اهمیتی ندادم. این‌جا می‌فهممش. می‌تونم بعد از گرفتن ارشدم یک جایی برم که مثلا روی سرطان کار می‌کنند منحصرا. فعلا دلیلی جز این برای ترک این‌جا ندارم، ولی حدسم اینه که اگه داشتم هم، احتمالا به این راحتی‌ها از این‌جا دست نکشم، این‌قدر که احساس دین می‌کنم. هیچ احساس دینی به ایران ندارم.

 

با محیط اطرافم هی درگیر می‌شم که زودتر جای خودم رو پیدا کنم و به نظرم داره جواب می‌ده. یکی از بچه‌هامون هست که ازش خوشم نمیاد و به نظرم اونم از من خوشش نمیاد. داشت از یک نفر دیگه دعوت می‌کرد که بعد از آزمایشگاه با هم برن مرکز شهر، و بعد به منم گفت، احتمالا از سر تعارف. منم اهمیتی ندادم و گفتم I would love to :)) و واقعا هم خوش گذشت. هنوزم البته به نظرم از هم خوشمون نمیاد، ولی خوش گذشت. توی جشن فارغ‌التحصیلیِ بچه‌های سال‌بالاییمون، با یک نفر در حد ده دقیقه حرف زدم و فرداش گفت اگه دوست دارم، می‌تونیم با هم بریم بیرون و اونم قبول کردم و دیشب رفتم، و خوش نگذشت خیلی.

خیلی با خودم مهربونم و هر موقع هم اشتباهی می‌کنم، هی برای خودم توضیح می‌دم که حالا کار درست چیه، و بعدش اکثر اوقات هم کار درست رو انجام می‌دم. یک بار داشتم می‌گفتم که اگه هر انسانی رو یک تابع در نظر بگیری با یک ورودی (منابع) و یک خروجی (اثر این فرد مثلا؟)، من احتمالا تابعی باشم که با یک ورودی خوب، خروجی خیلی خوبی هم می‌تونم داشته باشم. حالا یک ورودی خیلی خوب دارم و دوست دارم ببینم در نهایت باهاش چی کار می‌کنم.

۳

اوایل بیست‌و‌دو سالگی

این‌قدر توی پارتی‌های این‌جا بهم خوش می‌گذره که نمی‌دونی. همکلاسی‌هام مجبورم می‌کنند برقصم و دیشب هیچ‌جوره از رقصیدن فاصله نمی‌گرفتم. ساعت دوازده شب خونه بودم و بعدش سه ساعت تنهایی برای خودم رقصیدم که در خصوص شخص من، احتمالش تقریبا صفره. به قدری بهم خوش گذشت که امشب هم باز برای خودم رقصیدم و به همین دلیله که ساعت پنج صبحه و من بیدارم و می‌نویسم.

از فرزانه می‌پرسم چی کار کرده امروز و می‌گه تظاهرات بوده. تظاهرات شعار نه، فیزیکی. این فاصله‌ی بین خودم و ایران عذابم می‌ده. خبرها رو می‌خونم و دلم می‌شکنه، ولی بعدش برمی‌گردم به زندگی خودم و رقصیدن و درس خوندن.

 

نکته‌ی مهم راجع به رقصیدن اینه که با آهنگ‌های ایرانی می‌رقصم. توی پارتی دانشگاه (هنوز با این ترکیب کنار نمیام) آهنگ تهران توکیو رو گذاشتیم. حدس بزنید کی وسط صحنه بود. یعنی بعد از بیست و دو سال زندگی کردن در ایران و یک بار هم اختیاری گوش ندادن، اومدم آلمان و دارم ساسی و آرمین نصرتی گوش می‌دم. این‌قدر هم خوشحالم موقع رقصیدن که نمی‌دونی. بهم هم گفتند که امشب اصلا یک طور دیگه خوشحالی. احتمالا مخلوط دلتنگی همراه با آزردگی برای یک چیز و خوشحالی از جایگزینش باید همچین نتیجه‌ای داشته باشه. یهویی شروع کنی به ایرانی رقصیدن، در هر فرصتی از ایران گفتن، ابراز تنفر از حکومتش، و لذت بردن از هر لحظه فارسی حرف زدن. 

 

راستی، من بالاخره بیست‌و‌دو ساله شدم و یادم رفت آهنگ بیست‌و‌دوی تیلور سوییفت رو گوش بدم. تورنتو نیستم و ایران هم نیستم و یک جایی بینشونم. بالاخره هم خونه‌ی خودم رو دارم و یک پنجره‌ی بزرگ داره.

۲

از این‌جا.

توی این شرایط ایران، از این‌جا نوشتن بی‌ربطه، ولی دوست دارم یک پست بنویسم تا حداقل یک چیز داشته باشم و نوشتن یادم نره.

 

من این‌جا واقعا خوشحال و آروم‌ام. کار خاصی هم نمی‌کنم، صبح تا عصر سر کلاس‌هامم، شب کلا توی ویدئوکالم و درس می‌خونم و غذا درست می‌کنم و روز بعد همین‌طور. آخر هفته‌ی قبلی خونه‌ی یکی از همکلاسی‌هام مهمونی بودم و وسط اون همه beer داشتم دلستر می‌خوردم و یک ذره احساس جدا بودن بهم دست نداد. هوای این‌جا جوری سرده که از روز اول سویی‌شرت و کاپشن می‌پوشیدم و فکر کنم تا حالا دو سه بار کلا با تی‌شرت بیرون بودم. با همه‌ی این‌ها احساس آزاد بودن فکر کنم تا ته وجودم رفته و انگار بعد از مدت واقعا زیادی بالاخره آروم‌ام؟ بالاخره منتظر آینده نیستم؟

 

کامیلا، همکلاسی کلمبیایی‌م، توی رستوران ایرانی که داشتیم فارسی مافیا بازی می‌کردیم، ازم پرسید که آیا این‌جا وسط ایرانی‌ها احساس توی خونه بودن می‌کنم یا نه، و گفتم نه. نه این که بهم بد می‌گذشت، ولی موضوع اینه که من کلا توی این شهر احساس توی خونه بودن می‌کنم تا حد زیادی. مردم باهام خیلی مهربون‌اند، دوست‌های جدید پیدا کردم و می‌تونم بالاخره هر کسی دوست دارم، به خونه‌ام دعوت کنم. آسمون تمیز و آبیه و طبیعتش محشره. مشکلاتم در همین سطحه که برنج پختنشون انگار شامل دم کردن نمی‌شه.

 

یک موقعی نگران این بودم که این‌جا در نهایت هم احساس خونه بودن نکنم، ولی فکر نکنم ممکن باشه جایی که همچین حسی توش دارم، برام غریبه بمونه.

۵

امروز و فردا

امروز بلند شدم و با توکل بر خدا و یک نقشه‌ی آفلاین توی گوگل که نمی‌دونستم اصلا موقعیت من توش آپدیت می‌شه یا نه و بدون سیم‌کارت و اینترنت از خوابگاه اومدم بیرون. واقعا یکم ترسناک بود. کلاس آلمانی‌م ولی محشر بود. در طول روز با حدودا بیست نفر حرف زدم و آشنا شدم. مهربون و گرم برخورد می‌کنند و از اول روز کم‌تر می‌ترسم. برای کلاس آلمانی فردام مشتاقم حتی این‌قدر که خوش گذشت. 

عصر بعد از تموم شدن کارها با امیر رفتم خرید و سیم‌کارت هم گرفتم. زندگیم بدون سیم‌کارت این‌قدر قابلیت ترسناک شدن داشت که واقعا بعدش به یک سطح جدید از مهاجرت رسیدم. توی فروشگاه با یک نفر مکالمه‌ی آلمانی داشتم. شب با دست پر و سنگین برگشتم خوابگاه. بازم غمگین بودم. وضعیت خوشحالی و غمم دقیقا انگار به روز و شب برمی‌گرده. روزم رو براش تعریف کردم و اتاقم رو مرتب کردم و بازم لیست خرید جدید نوشتم. یک فردی توی گروه خوابگاه دوتا قابلمه گذاشت برای فروش و بهش پیغام دادم و فارسی جواب داد :)) رفتم اتاقش و چایی خوردیم و قابلمه‌ها رو گرفتم و برگشتم. تکلیف آلمانی‌م رو نوشتم و کیفم رو آماده کردم و اومدم بنویسم تا شاید یکم بفهمم چه حسی دارم.

 

انگار پس‌زمینه‌ی زندگی‌م غم باشه. فقط غم نیست، ولی غم زیاده و همه‌جا هم هست. انگار تمام این مدت استرسم باعث شده به غم‌هام نرسم و حالا همه‌اش تلنباره و نمی‌دونم اصلا از کجا باید شروع کنم به پردازش کردنشون. 

 

پسر ایرانی بهم گفت که این‌جا حوصله‌اش سر می‌ره و منطقی هم هست، چون شهر کوچکیه و ساعت هشتش شبیه یازده ایران یا حداقل تهرانه. منم شاید یک روز حوصله‌ام سر بره، ولی برای الان تصور خونه‌ی خودم رو داشتن هر روز یک ساعت بیدار شدن، دنبال کردن درسم، اومدن به خونه و آشپزی و ویدئوکال و شب هم زود خوابیدن خوشحال و آرومم می‌کنه.

خودم رو تصور می‌کنم در حالی که توی آلمانی به جای خوبی رسیدم، دوست‌های نزدیکی این‌جا دارم، این شهر رو می‌شناسم، محصولات توی فروشگاه هم می‌تونم مقایسه کنم، و واقعا تصویر قشنگیه.

اولین روز

بالاخره خونه‌ی خودمم و دقیقا به همون خوبیه که فکر می‌کردم، فقط وان نداره که حالا فدای سرش. ذهنم هزار جا هست و مثلا ششصد جاش به مهاجرت مربوطه. اتاقمم هنوز خیلی کار داره برای انجام دادن، ولی ساعت یکه و منم فردا کلاس‌هام شروع می‌شه. سوال پیش میاد که خب این‌جا دارم چه غلطی می‌کنم پس. نیاز به نوشتن داشتم.

 

این‌جا واقعا خیلی قشنگه. توی راه قطار از یک جاهایی رد شدیم که اصلا نمی‌دونی؛ محشر بود. پر از درخت بود، هوا کل مدت ابری بود، توی پنجره حل شده بودم. توی کل راه همه باهام خیلی مهربون بودند و کمکم می‌کردند. این‌جا گاز برقی به قابلمه و ماهیتابه‌ام نمی‌خورد و وقتی توی گروه خوابگاه گفتم، پنج دقیقه بعدش یک قابلمه داشتم. زباله‌ها رو فعلا توی یک پلاستیک گذاشتم که بعدا ببینم سیستم جدا کردنشون چطوریه. یکی از آشناهای ایرانی این‌جام برام بلیط قطار رزرو کرد و جدا از اون چون یکشنبه بود و مغازه‌ها تعطیل، از قبل برام لازانیا و تن ماهی آماده و یک چیزی شبیه خامه شکلاتی گرفت که خوشمزه است. من تلاش کردم توقعات بالایی نداشته باشم. فکر کنم منطقی هم باشه. همین روز اول قطارم سی و پنج دقیقه تاخیر داشت، ولی کلا فکر می‌کنم این‌جا قراره بالاخره فرسوده نباشم.

 

تازه به ذهنم رسید که یکی از دلایلی که از روابط اجتماعی دارم فرار می‌کنم، اینه که چیزی بهم می‌دن که من اصلا حتی دنبالش نیستم و برام مهم نیست. چیز مشخصی نیست، فقط اگه مثلا قراره ایکس بدی و ایگرگ بگیری به‌جاش، من ایکس ندارم یا کم دارم که هیچی، به ایگرگ هم علاقه‌ای ندارم. صرفا دارم انجامش می‌دم تا عذاب وجدان نداشته باشم. فریبا امروز می‌گفت کاش قبل از رفتنم با هم رفته بودیم بیرون و من فکر می‌کنم خداحافظی وقتی معنی می‌ده که اون فرد یکم از قبل توی زندگیت بوده باشه.

دوست ندارم در برابر آدم‌های زیادی متعهد باشم و هی ازم توقع‌های مختلف بره و مخصوصا اون توقعات مربوط به احساسات باشه. چون احساسات ایکسیه که به نظر نمیاد من فعلا داشته باشم.

۹

دارم تلاش می‌کنم کنترل کارها رو از دست بابام خارج کنم تا دست خودم باشه. الان به خودم امید بیش‌تری دارم. بیش‌تر می‌دونم چه خبره و پیگیرترم. امروز رفته بودیم ارز بگیریم و روی حرف خودم پافشاری می‌کردم اگه فکر می‌کردم درسته. بهش می‌گم که با وجود این که من این‌قدر درگیر بودم و در جریانم، حرف یک مرد پنجاه‌ساله‌ی رندوم براش موثق‌تره تا من. مامانم هم تاییدم می‌کنه. خیلی کلا روز جالبی بود. من معمولا تلاش می‌کنم واقعا با مناعت طبع مثلا؟ :)) یا همچین چیزی برخورد کنم با مردم. اشتباه‌های مردم رو به روشون نیارم وقتی می‌بینم خودشون متوجه‌اند یا اشتباه خاصی نبوده و هی دنبال مقصر دونستن افراد نباشم و این برخوردم هم مثلا در جامعه‌ی خودم خیلی جواب می‌ده. فکر نکنم بقیه رو اذیت کنم و بقیه هم طوری برخورد نمی‌کنند انگار من چهار سالمه. ولی توی خانواده و فامیل روانی می‌شم. 

مثلا بابام یادش رفته بود دلارهایی که داشتیم بیاره و داشت می‌گفت اگه می‌آورد می‌شد مثلا عوضش کرد. گفتم اشکال نداره و اونم دردسر خودش رو داره و گفت هر کاری دردسر داره و من این شکلی بودم که خب مرد، من دارم از تو دفاع می‌کنم :))) خلاصه این شکلیه. احساس این مردهای جوانی رو دارم که در آستانه‌ی استقلال‌اند. حس می‌کنم این تلاش اضافه‌ام برای کنترل داشتن روی زندگیم داره سختش می‌کنه، ولی ارزشش رو داره. مثلا مامانم هم توی خانواده نظر خودش رو داره، ولی پافشاری نمی‌کنه، فقط وقتی براساس نظرش پیش نری و چیزها درست نشه، تاکید می‌کنه که "من که گفته بودم." من دوست ندارم همچین نقشی داشته باشم.

۰

منتظر دل صاف.

امشب یک لحظه حس این زوج‌های تهران‌نشین بهم دست داد که خیلی جالب بود، چون با فرد خاصی نبودم. دلیل احساسم هم احتمالا روی صندلی شاگرد نشستن و با ماشین گشتن توی بزرگراه‌های تهران توی راه کافه تا رستوران بود. فکر کردم اگه حسش همونی باشه که از این‌جا به نظر میاد، من واقعا ازش لذت می‌برم. یک بار بهش گفتم زندگیم رو عادی‌تر کرده، و خیلی هم در جهت مثبتی توی ذهنم بود که می‌دونم از بیرون تقریبا غیرممکن به نظر میاد که جهت مثبتی از توی این جمله بیرون بیاد. 

واقعا تغییرات عجیبی داشتم توی این چند ماه. قبلا تقریبا مطمئن بودم که جالبم و الان تقریبا مطمئنم که نیستم و اصلا برام مسئله‌ای نیست. معمولا مهربون نیستم. صبرم زود تموم می‌شه. نمی‌دونم چقدرش به‌خاطر تغییر شرایطه و چقدرش به‌خاطر تغییر شخصیتم. تلاش می‌کنم طوری باشم که فکر می‌کنم درسته و گاهی اوقات از توش یک همچین ترکیبی درمیاد که دقیقا مشخص نیست خیرش کجاست.

احسان امشب ازم پرسید اول فیلترشکن‌ها رو حذف می‌کنم یا از گروه‌های اپلای لفت می‌دم، که سوال مطرحی هم نیست چون من از قبل لفت دادم، ولی بهش گفتم برام مهم نیست و ذوقی هم ندارم. لج کردنم ادامه داره همچنان. آشتی کردنم هم به همین سادگی نیست، فقط گاهی اوقات که توی بزرگراه‌های تهران می‌چرخیم و کسی باهام حرف نمی‌زنه و مجبور نیستم قابل‌تحمل باشم، یادم می‌ره قهر بودنم. 

۲

فارغ‌التحصیلی

با خودم فکر می‌کنم که اگه درست‌حسابی بنویسم یا حرف بزنم، بالاخره دلم خالی می‌شه و می‌تونم یکم سبک‌تر باشم. ولی وقتی شروع می‌کنم به حرف زدن یا نوشتن، حوصله‌ام سر می‌ره. چون دلم پره، کاری هم نمی‌تونم کنم. چون هیچی مشخص نیست، برنامه‌ریزی هم نمی‌تونم کنم. خوش‌اخلاق بودن هیچ‌وقت برام سخت نیست، ولی این چند روز تقریبا غیرممکن بود. واقعا خسته‌ام. یعنی مثلا بقیه فکر می‌کنند بداخلاقیم به‌خاطر استرسه، ولی تقریبا کلا استرس ندارم. واقعا فرسوده‌ام فقط. یعنی حس می‌کنم تمام وجودم رو وسط گذاشتم و ناراحت و عصبانی‌ام که این‌قدر برام مشکلات استثنایی ایجاد شده.

نکات مثبت اینه که امروز من بالاخره فارغ‌التحصیل شدم و دیشب هم یک مهمونی خیلی خوب داشتیم. بابام هم یک حرف عجیب زد مبنی بر این که من مقاومم. نمی‌دونم دقیقا تعریف مقاوم چیه. من این همه کار کردم که غیرمنطقی سخت بودند، ولی وسطش هم خیلی گریه کردم و غر زدم. خودم از عملکرد خودم هفتاد درصد راضی‌ام، چون توقع زیادی هم از خودم نداشتم. تا حالا دقیقا صفر بار مهاجرت کردم و همین که توی این شش ماه با بابام قهر نکردم، واقعا خودش کار بزرگی بوده. کارهای این چند ماه اصلا مناسب روحیه‌ام نبود. اصلا خوشم نمیاد که یک جا احترام نذاری به یک فرد رندوم یا بقیه احترام ندارند بهت در هر مقیاسی و این قضیه واقعا برام مهمه و قشنگ این مدت تمرین این بوده که چطور می‌تونی با بی‌احترامی به بقیه کارت رو جلو بندازی.

 

یک چیزی که تازگیا متوجهش شدم، اینه که من قبلا خیلی می‌تونستم جلوتر از نوک دماغم رو ببینم و تعادل احساسی بیش‌تری داشتم. حتی اگه اتفاق بدی میفتاد، می‌تونستم بعد از یکم زمان دوباره خوش‌بین و خوشحال باشم. الان این شکلیه که اگه کارهام خوب پیش بره، خوبم، اگه بد پیش بره، خوب نیستم. به‌خاطر اینم هست که واقعا نوک دماغم این‌قدر حجم زیادی از چیزها هست که احتمالا طبیعی باشه انسان تقریبا بیست‌و‌دو ساله نتونه خیلی به خودش مسلط باشه. حس می‌کنم البته کم‌کم می‌تونم یکم از بالا نگاه کنم و از بالا نگاه کردن واقعا جالب‌تره.

 

اون روزی که ویزام اومده بود، من اولش نمی‌دونستم ویزا گرفتم یا نه. این شکلیه که یک ایمیل می‌زنند که پاسپورتتون آماده است، بعد می‌ری تحویل می‌گیری ببینی ویزا توش هست یا نه. منم دو ساعت فاصله داشتم تا گرفتنش. ساعت نه صبح که توی خونه داشتم صبحانه می‌خوردم، ایمیلش اومد، بعد تا یازده که من رسیدم به مرکز، از استرس نزدیک بود غش کنم. به هیچ‌کس هم نگفته بودم که پاسپورتم اومده. همین‌طوری با خودم می‌گفتم که با ویزام عکس می‌گیرم و یهویی می‌فرستم. بعدش فکر می‌کردم اگه رجکت شده باشم چی، بعدش قلبم می‌ریخت و فکر می‌کردم که خب من چی کار باید کنم وقتی پاسپورتم خالیه. بعدش اشک توی چشم‌هام جمع می‌شد و خلاصه خیلی گناه داشتم. دلم می‌خواست آماده‌ی هر نتیجه‌ای باشم، ولی اصلا پروسه‌ی جالبی نبود. من هیچ‌جوره نمی‌تونستم بعد از اون‌قدر امید و سختی آماده‌ی رجکت شدن باشم. 

موضوع اینه که دوست ندارم قلبم بشکنه و به‌خاطر همین خیلی وقته بدترین نتایج هم در نظر می‌گیرم و نتیجه‌اش اینه که وقتی بهترین چیز اتفاق میفته، من اصلا ایده‌ای ندارم باید باهاش چی کار کنم. دوست ندارم این‌طوری باشم. دوست دارم به آینده خوشبین باشم، ولی انگار ته وجودم قهرم. نمی‌دونم هم کی قراره دلم صاف بشه.

Summer 78

یک خانمی توی اداره کل هست که من حتی نمی‌تونم توی میزان ترسم ازش اغراق کنم. یک زمانی که کارم مدت زیادی پیشش بود و بابام هی فشار می‌آورد که بهش زنگ بزنم، نفسم می‌گرفت و تپش قلب می‌گرفتم. احساس افتضاحی بود. یک جایی دیگه به بابام گفتم که بهش زنگ بزنه و وقتی بابامم دعوا کرد، بابام دیگه عقب کشید و گفت خودم زنگ بزنم. چند روز قبل سر یک چیز دیگه باید بهش زنگ می‌زدم و دیگه نفسم نگرفت. احساس خوبی هم نداشتم، ولی قابل‌تحمل بود. به نظرم می‌رسید که شاید این چند ماه کاملا بیهوده نبوده باشه، و واقعا یک فرقی کرده باشم. 

 

قبلا انگار هر لحظه یک حسی داشتم و خودمم می‌دونستم چه حسیه. می‌تونستم با جزئیات بیش‌تری توضیح بدم. الان انگار پشت یک در شیشه‌ای، از این‌ها که نمی‌شه پشتشون رو واضح دید، می‌گذره همه چیز. چیز زیادی هم نمی‌گذره البته. اکثر اوقات خوبم. گاهی اوقات احساس بدی دارم. گاهی اوقات احساس عجیبی. روزهای اندکی هست که واقعا خوشحالم و احساس می‌کنم شبیه قبلم. در هر صورت چندان دقیق نمی‌تونم مشخص کنم چه حسی دارم. مشکل دیگه‌ام اینه که شخصیتم انگار متناسب با همون احساسات زیاد تکامل پیدا کرده بود. الان که احساسات زیادی ندارم، احساس خالی بودن می‌کنم بعضی اوقات که واقعا خوشایند نیست. به‌خاطر همین فکر می‌کنم زمان بهم کمک می‌کنه که سازگارتر بشم. دیشب داشتم تلگرامم رو می‌دیدم و خلوت بود و قبلا احتمالا اصلا برام جالب نبود، ولی الان حتی تلاش کرده بودم برای این‌طوری بودنش. نه این که به روابط انسانی نیاز نداشته باشم، ولی نوعش فرق کرده انگار. نمی‌تونم دقیقا توضیح بدم، ولی بیش‌تر از هر چیز دوست دارم راحت و واقعی و روشن باشه. ترجیحا هم توی تلگرام نباشه.

 

خیلی می‌ترسم فکر کنم. فکر کنم خوشحال هم هستم، ولی خوشحال بودنم انگار بدون ترس نمی‌شه. اون شبی که بالاخره تونستم وقت مصاحبه بگیرم، با سپید رفتم رستوران و توی راه سپید داشت آواز می‌خوند و کسی ما رو می‌دید، فکر می‌کرد سپیده که وقت گرفته. من نمی‌تونم اون‌طوری خوشحال باشم احتمالا. بروز دادن خوشحالی مخصوصا خیلی سخته. اگه به خودم باشه، احتمالا دوست دارم یک گوشه بشینم و فکر کنم و لبخند بزنم. مهدی می‌گفت فکر می‌کرده از همین الان یک پلی‌لیست آماده کردم برای توی هواپیما و دقیقا احتمالا اگه مثل قبلا بودم، می‌کردم، ولی الان حتی به ذهنم نرسیده بود تا وقتی مهدی گفت. شاید هم درست کنم.

شهریور

برای گرفتن بلیط پرواز باید تاریخ انقضای پاسپورتم رو می‌زدم و همون‌جا فهمیدم که دقیقا یک سال پیشش پاسپورتم صادر شده. به نظرم واقعا جالبه. من تا حالا خارج از ایران نبودم اصلا، پاسپورتم هم به‌خاطر این گرفته بودم که برای آیلتس ثبت‌نام کنم. واقعا مسیر سختی رو اومدم عزیزم، فکر کردن بهش جالبه. یعنی مهاجرت کلا همینه، ولی نسبت به بقیه‌ی زندگیم واقعا برای من پروسه‌ی طولانی و بعضی اوقات واقعا عذاب‌آوری بوده. حتی شاید از کنکور هم سخت‌تر بوده، البته واقعا ترجیح می‌دم یک بار دیگه شروع کنم به مهاجرت کردن تا این که یک بار دیگه کنکور بدم. 

 

می‌دونی، توی این مدت من واقعا از درس خوندن دور نبودم، ولی حتی انگار درس خوندن هم کافی نیست. یعنی دانشگاه یک جایی بود که من دائما توش چالش‌های جدید داشتم و محیطی بود که دوستش داشتم و حذف شدن موقتش از زندگیم تاثیرش کاملا روی اعتماد‌به‌نفسم و تصویرم از خودم تاثیر داشت. یعنی قبلا می‌گفتم اصلا نمی‌فهمم نقش دانشگاه چیه، ولی الان واقعا قدرش رو می‌دونم. با وجود تمام دردسرهاش، زندگیم رو خیلی غنی‌تر می‌کرد. کلی فکر جدید بهم می‌داد و مسیری بود که من واقعا دوستش داشتم و توش خوشحال بودم.

یک تکلیفی هست که باید برای پروگرمم بفرستم و در واقع نه روز پیش مهلتش بود و من هم با موفقیت هر روز دارم عقبش میندازم، چون RStudioم به طرز عجیبی باز نمی‌شه. نوشتنم هم به‌خاطر اینه که بین نوشتن و تلاش برای حل اون تکلیف توی R، نوشتن بهتر بود. این چیزها می‌ترسونتم. می‌ترسم از پسش برنیام. اگه بخوای منطقی نگاه کنی، واقعا هزارتا دلیل هم هست که حداقل اولش برام سخت باشه. اولیش اینه که بقیه گفتند، دومیش اینه که چند ماه توی جوّش نبودم، سومیش اینه که واقعا هزارتا چیز سخت دیگه هم هم‌زمان باهاش در جریانه. 

به نظرم بهتره به خودم شک داشته باشم، این‌طوری مراقب کارهام هستم. آخرین چیزی که دوست دارم، همینه که چیزی که به این زحمت بهش رسیدم، خراب کنم. شاید بعد از چند ماه بالاخره حس کنم می‌تونم به خودم اعتماد کنم.

۲

YOUTH - Troye Sivan

می‌دونی، من واقعا راحت می‌تونم دیگه ننویسم. نه این که دوست نداشته باشم بنویسم، بیش‌تر سخته و فکرهام هم اون‌قدر زیاد نیستند که ننوشتنشون اذیتم کنه. تلاش می‌کنم بنویسم و هی می‌نویسم و پاک می‌کنم، صرفا چون فکر می‌کنم احتمالا کار درست‌تری باشه. انگار مثلا یک سازی بلد باشی و فراموشش کنی. منطقی نیست چندان.

 

می‌دونی، تصویر ایده‌آل من از زندگی دیگه پر از تلاش و سختی نیست. قبلا این شکلی بود. که بتونم بالاخره یک تایم زیادی از روز درس بخونم و کار کنم و نمی‌دونم، احتمالا توی چندتا چیز دیگه هم خوب باشم. الان چندان اهمیت نمی‌دم. همچنان درس خوندن رو خیلی دوست دارم، ولی فکر کنم بیش‌تر کاری رو می‌کنم که حس کنم نیازه. به کاری ارزش بیش‌از‌حد نمی‌دم و برام هم به‌اندازه‌ی قبل مهم نیست بقیه ازم چه توقعی دارند. عذاب وجدانی هم بابتش ندارم، انگار کلا از اون سطح گذشتم و عمیقا خوشحالم بابتش، چون سطح احمقانه‌ای بود.

فرزانه خیلی این شکلی بود. توضیحش سخته، ولی انگار توی هیچ‌چیز نمای بیرونی براش واقعا مطرح نبود. درس خوندنش به‌خاطر نمای بیرونی نبود، تصویر بقیه از خودش و قضاوتشون براش مطرح نبود. خودش هم ادعایی در این زمینه نداشت تا جایی که یادمه، من فقط با مرور زمان فهمیدم یک چیزی توی طرز فکر کردنمون و تصمیم گرفتنمون فرق داره. این یکی از چیزهاییه که من این اخیرا فهمیدم، که چیزهای زیادی از سلیقه و شخصیتش بدون این که متوجه شده باشم، به من رسیدند و چیزهای بنیادینی هم هستند. برام واقعا جالب بود و خوشحالم می‌کرد. 

August

تابستون هم تم خاصی داره. هر روز ظرف شستن داره، منتظر ایمیل ویزا بودن داره، تا نصفه‌شب حرف زدن داره، مکالمات تلفنی بسیار داره، کلی رفرش توی سایت سفارت و سایت سنجش داره. صبح‌ها ساعت ده بلند می‌شم و برخلاف همیشه حتی برام مهم نیست که زودتر باشه. انگار با لحن افسرده‌ای نوشتمش، ولی در واقع اولویت‌هام فرق کردند. داشتم می‌گفتم بودنش توی زندگیم چه برکاتی داشته؛ این که وقت‌هایی که حوصله ندارم تلاشی برای قابل‌معاشرت بودن نمی‌کنم خیلی و صرفا تلاش می‌کنم مودب و قابل‌تحمل باشم. این که وقتی کسی طوری که دوست ندارم باهام برخورد می‌کنه، در جواب سرد برخورد می‌کنم و واقعا نمی‌دونم این چطور تا حالا به ذهنم نرسیده بود. چون همیشه فکر می‌کردم من واقعا نمی‌تونم سر هر چیزی دعوا کنم و واقعا هم نمی‌تونم، ولی سرد بودن مخصوصا از من انرژی زیادی نمی‌بره.

ازش می‌پرسم که اطرافیانش تغییری توش متوجه نشدند، و گفت چرا، و منتظر بودم بگه که مثلا مهربون‌تر شده، ولی گفت بی‌حوصله است اکثر اوقات و کم‌تر هم حرف می‌زنه. منم یاد یکی دو ساعتی افتادم که بعد از بیدار شدن غمگینم و تمام وقت‌هایی که دوست دارم حمید دست از تلاش برای حرف زدن باهام بکشه و گفتم منم. من هی تلاش می‌کنم از عشق یک چیز مفید بسازم که اصلا نشه حتی ازش یک ذره هم پشیمون شد، و گاهی اوقات انگار عشق و فایده با هم در تضادند.

دیشب داشتم با فرزانه حرف می‌زدم و راجع به این بود که چرا کل مدت انگار ته دلم غمگینم، و می‌گفت که من یک سبک زندگی متفاوتی داشتم قبلا؛ یک سری مسئله داشتم و تلاش حلشون کنم و حلشون می‌کردم و خوشحال بودم بعدش. تلاش می‌کردم شجاع باشم، تلاش می‌کردم صادق باشم، همچین چیزهایی. الان اون‌طوری نیستم. همچنان شجاعم، همچنان صادقم، یکم در راستای پررو و دعوایی بودن برای گرفتن مدرکم تلاش کردم و دیدم واقعا ترجیح می‌دم مدرکم دستم نیاد تا این که همچین صحنه‌هایی درست کنم. بیس شخصیتم دیگه تا حد زیادی چیزیه که نیاز دارم و دوست دارم باشه. نمی‌دونم زندگی الانم چیه دقیقا. عجیب و قشنگ و غمگینه. همون احساساتی که توی بیست و یک سال قبل تجربه کردم ولی انگار باید باهاش کارهای جدید کنم.

۰

آخر جولای

دیروز سپید عمل داشت و در شرح خستگی و بی‌حوصلگی امروز من همین بس که اگه کسی ندونه، نمی‌تونه تشخیص بده کدوممون عمل داشتیم. تا یک ربع پیش که احساس کردم دیگه بسه و لباسم رو عوض کردم، موهام رو بستم، نسکافه درست کردم، فکر کردم که نوشتن احتمالا کمک کنه و الان می‌بینم نکته‌ای که در نظر نگرفتم کیبرد جدیدمه. بنابراین حال بهتر احتمالا کنسله، ولی به هر حال، ببینیم چی می‌شه. تا الان هنوز دوباره دراز نکشیدم که نشونه‌ی خوبیه.

 

دارم تلاش می‌کنم به افراد نزدیکم توجه کنم و نذارم فاصله بیفته. بعضی اوقات خیلی موفقم. دقیقا می‌دونم توی زندگی و ذهنشون چه خبره. این‌قدر به خودم افتخار می‌کنم و احساس بزرگسالی می‌کنم که نمی‌دونی. بعضی اوقات هم نه. ولی به نظرم دارم پیشرفت می‌کنم. جالبم هست که احساس تنهایی نمی‌کنم. من واقعا دیگه روی بودنش تا ابد حساب کرده بودم.

معمولا وقت‌هایی که این‌طوری‌ام، فاصله میفته بین مکالماتم. حتی این شکلی نیست که مکالمه داشتن انرژی‌بر باشه برام. فقط هی فکر می‌کنم که بذار یکم بهتر بشم، بعد. به‌خاطر همین رابطه باید دوطرفه باشه که طرف مقابلم این‌جا مکالمه رو شروع کنه و دور نشیم. مثلا معمولا خودم به صبا زنگ می‌زنم و هر بار حداقل یک ساعت حرف می‌زنیم و پنجاه و پنج دقیقه‌اش هم برای صباست، ولی بازم چون عادت کردیم که من زنگ بزنم، این‌طوری می‌شه. 

 

دلم برای مشهد تنگه. برای همه‌چیزش. دلتنگی برای من توی این یکی دو سال خیلی چیز نادری شده. به‌خاطر همین وقتی دلم تنگ می‌شه، یکم هم خوشحال می‌شم که جدا نیستم و آدم‌ها و چیزها برام به‌قدری اهمیت دارند که رنج بکشم به‌خاطر این اهمیت دادن. دوست دارم مشهد بودم و می‌رفتم دوچرخه‌سواری. با صبا می‌رفتم بیرون. با صبا حرف می‌زدم. دقیق‌ترش این که صبا حرف می‌زد و من می‌خندیدم.

 

یک میل ذاتی دارم برای این که من اون کسی باشم که اهمیت می‌ده. اگه قرار باشه ببینم کسی داره اهمیت می‌ده، بعدش قراره از خودم بپرسم چرا، و من هنوز نفهمیدم باید به این سوال چطوری جواب بدم. نمی‌دونم باید دقیقا چی کار کنم. در ظاهر مشکلی ندارم، فکر نکنم آکوارد برخورد کنم یا ردش کنم. ولی در درون اکثر اوقات حسش شبیه همون موقعیت که همکارهای مامان یک هدیه‌ی آشپزی پیشرفته‌ای بهش دادند که مامانم در جواب گفت مرسی و بعدش گذاشت توی جعبه بمونه برای مدت‌ها. در نهایت هم مشخص شد که کاربردی‌ترین دستگاه ممکنه و مامان عاشقش شد. منم امیدوارم یک روز بدونم باید چی کار کنم باهاش. 

۲

Montreux Jazz Festival

تام رزنتال یک کنسرت داشته تازگی‌ها و دو سه‌تا آهنگش هم توی یوتیوبش گذاشته و من تا حالا احتمالا بیست باری بهش گوش کردم. فکر کردم که شاید یک تور پاییزی داشته باشه و رفتم سرچ کردم. تام اجرایی نداشت ولی در نهایت فهمیدم Kodaline توی اکتبر یک شهر نزدیک کنسرت داره و بلیطش هم سی و پنج یوروست. قطعی نیست که بتونم برم، چون خرج ماه‌های اول زیاده، ولی جالب نیست واقعا به نظرت؟ خیلی خیلی قشنگه. به این فکر می‌کنم که آمستردام قراره چهار پنج ساعت فاصله داشته باشه باهام، و این هر بار حیرت‌زده‌ام می‌کنه. 

 

تام رزنتال توی کنسرتش Miffed رو خوند که من دوستش دارم، و این نسخه‌اش حتی از آهنگ اصلی قشنگ‌تره. یک قسمت داره که می‌گه:

"If I can't see your face love
What am i gonna see?"

یک زمانی بود که من همچین حسی و فکری داشتم و الان این‌طوری نیست. انگار همیشه یک مقدار خودکفایی و استقلال دارم که تحت تاثیر دیگران قرار نمی‌گیره. فکر نکنم حتی خارج از ایران، وقتی هیچ فرد نزدیکی پیشم نیست، نتونم لذت ببرم یا به صورت کلی همچین ادعایی داشته باشم. فکر می‌کنم چیز مثبتیه. یکم از شاعرانه بودن چیزها کم می‌کنه، ولی خب ازم مراقبت هم می‌کنه، و به هر حال لیست کردن خوبی‌ها و بدی‌هاشم فایده‌ای نداره؛ چیزی نیست که چندان روش کنترل داشته باشم. بخشی از پروسه‌ی بزرگ شدن باید باشه.

 

سفارت بهم زنگ نزده و دوست دارم امیدوار باشم که با نقصی مدرکم کنار اومدند. تصور می‌کنم که مثلا ایمیل ویزام بیاد (فکر کن با شوق و امید برم پاسپورتم رو بگیرم و رجکت شده باشم ((:)، یا حمید در نهایت بچه‌دار بشه، یا صبا در نهایت تهران قبول بشه. خیلی جالب می‌شه عزیزم.

۲

Coffee Baby - Nataly Dawn

بعضی از روزها همه چی سرجاشه انگار یا حداقل من می‌دونم هر چیزی باید کجا باشه. دوست دارم جای حرف زدن آهنگ گوش بدم و می‌گم «بریم کم‌کم؟» یا کاری که فکرش عذابم می‌ده، چند دقیقه بعد از بیدار شدن انجام می‌دم که فکرش برای بقیه‌ی روز اذیتم نکنه. به فرزانه می‌گم باید جای شروع‌های باشکوه به ادامه دادن‌های شلخته علاقه پیدا کنیم. این همون کاریه که دارم می‌کنم، به صورت شلخته ادامه می‌دم تا وقتی موقعیتش پیش اومد، بتونم مرتب ادامه بدم.

کاش توی نوشتن بهتر بودم و می‌تونستم توصیف کنم توی ذهنم چه خبره. اگه می‌تونستم ازش بنویسم، اگه می‌تونستم یک تصویر جامع از تمام این روزها داشته باشم، چیز قشنگی می‌شد احتمالا، با این که بخش قابل‌توجهیش خفه شدن از گرما و نزدیک شدن به جنون از دست بابام و دانشگاهه. بابام در عین حال که مدام شماره تلفن بهم می‌ده که زنگ بزنم و برای مدرکم پیگیری کنم، تلاش می‌کنه باهام مهربون باشه و می‌پرسه حالم چطوره و من هم تلاش می‌کنم در جواب مهربون باشم و بی‌حوصلگی عمیقم کم‌تر به چشم بیاد.

بعضی اوقات عصبانی و بی‌حوصله‌ام، ولی غمگین نیستم معمولا. بعضی اوقات وسط خیابون و مترو خنده‌ام می‌گیره از فکر کارهای احمقانه‌ای که توی این ماه‌ها انجام دادیم. گاهی اوقات هم مهربونم و به بقیه محبت می‌کنم. به زمستون فکر می‌کنم بعضی اوقات. معمولا چند ماه بعد از این که یک دوره تموم می‌شه، تازه یک تصویر ازش شکل می‌گیره توی ذهنم که قشنگه معمولا. یک سری آهنگ‌ها بود که موقع ایمیل دادن گوش می‌کردم. چندتا آهنگ هست که اون دوره که پذیرشم اومده بود و نمی‌فهمیدم چه خبره، گوش می‌کردم. من واقعا خوشحال بودم اون دوره. یعنی اصلا خوشحالی زودگذری نبود برام.

با حمید و سپید زیاد حرف می‌زنم. می‌ترسیدم اگه وانمود نکنم، اکثر اوقات بداخلاق و بی‌حوصله باشم، ولی حتی بدون وانمود کردن هم چیزها خوبه. دیروز وسط کارهای دانشگاه تنهایی کافه رفتم و یک چیز عجیب خوردم که شامل بستنی و توت‌فرنگی و دارچین و سبزی (احتمالا ریحون) بود و کتاب خوندم و خوش گذشت. از پریروز یک مستند راجع به جنگ جهانی اول شروع کردیم و خوشاینده دیدنش. حمید یک کتاب راجع به اقتصاد بهم داده که اونم برام جالبه.

دارم یک ردپایی از زندگی قبلی توی این زندگی جدید پیدا می‌کنم و این سیستم جدید قابل‌پذیرش‌تر می‌شه برام. هنوزم وقتی تنهام و توی دانشگاه راه می‌رم و آهنگ گوش می‌دم، بهم خوش می‌گذره و حس می‌کنم به شکل خوشایندی از دنیا جدام. از فکر این که دو ماه دیگه ممکنه توی اولین تقریبا-آپارتمان زندگیم باشم و نیازی نباشه برای دیدن یوتیوب فیلترشکن وصل کنم، واقعا خوشحال می‌شم. قراره گوشی جدید بگیرم و اینم خوشحالم می‌کنه. دلم برای درس خوندنِ جدی یک ذره است و کل روز دارم تلاش می‌کنم بفهمم چه حسی دارم و باید چی کار کنم.

پرتقال

این‌جا روی مبل نشستم و تقریبا تاریکه. حمید و سپید برخلاف من با نور مصنوعی در طول روز مشکل ندارند، و هر بار دقیقا بعد از رفتنشون همه‌ی لامپ‌ها رو خاموش می‌کنم و مشکلی با ادامه‌ی این وضعیت، حتی الان که ساعت یک ربع به نهه، ندارم. کتابی که خریدیم که با هم بخونیم، می‌خونم و واقعا کتاب مناسبیه برای من. نمی‌دونم کتاب فلسفی خوندن کار مناسبیه یا نه. فکر می‌کنم تهش باید خودت فکر کنی و یک خرده پروسه‌ی انتخاب کردن کتاب و نگاه جامعه بهش در نهایت احتمالا واقعا به فکر کردنت کمک نکنه. 

فکر کنم در گذر زمان چون نوشتن از فکرهام ساده‌تر بود، درباره‌شون بیش‌تر نوشتم. احساساتم واقعا نامشخص‌اند و همیشه هم حس می‌کنم با نوشتن ازشون به پست نامفهومی می‌رسم که خودم ازشون فراری‌ام. ولی اگه همین‌طوری ادامه بدم، در نهایت بیش‌تر چیزی نمی‌فهمم.

یکم می‌ترسم شاید؟ دلیل برای ترس کم ندارم. نگرانم هستم. دوست دارم به مشهد برگردم. دوست دارم پیش صبا و مامانم باشم. این‌ها نکات قابل‌انتقالی از احساساتم بودند. نکات غیرقابل‌انتقال بیش‌تر مربوط به اینه به On the Nature of Daylight رسیدم و بهم حس عجیبی می‌داد که چقدر من دوران‌های مختلفی گذروندم. نمی‌دونم بعدا چطوری به این روزها نگاه می‌کنم، و فقط امیدوارم پر بودن قلبم یادم بیاد.

 

بعضی اوقات که به آهنگ مینا یا رویا گوش می‌دم، تلاش می‌کنم خاطراتی که دارم، کنار هم بذارم و یک موزیک‌ویدئوی ذهنی درست کنم. مطمئنم اگه واقعا می‌شد همچین کاری کرد، موزیک‌ویدئوی محشری می‌شد. 

بچه‌تر که بودم، چیزها ساده‌تر بود به نظرم، یا حداقل من با سیستم خودم آشناتر بودم. با خیال راحت احمق بودم و فکر کنم انرژی بیش‌تری هم داشتم و شاید منطقیه، چون الان واقعا انرژی زیادی می‌ذارم روی کنترل کردن خودم. بدون این که حتی خودم تصمیم گرفته باشم، محتاط‌تر و مراقب‌ترم. برای اطرافیانم و خودم دردسر کم‌تری دارم و احتمالا در کل هم چیز خوبی باشه. یک عیبی داره که من حتی دقیقا نمی‌فهمم چیه. انگار نمی‌تونم خودم رو ابراز کنم؟ همچین چیزی. 

 

با در نظر گرفتن سابقه‌ام، کاملا منطقیه که من این‌قدر فکر کنم که توی رابطه بودن بهتره یا نبودن. برام واقعا مهمه که از نظر منطق مطلق به نتیجه برسم، و نمی‌رسم، چون تصورم اینه که بعضی اوقات حتما واقعا خوش می‌گذره، و بعضی اوقات هم برای چند ساعت گریه می‌کنی. رابطه‌ای هم که این شکلی نباشه، حتما خسته‌کننده است و واقعا عشقی توش نیست. از یک لحاظ دیگه هم قبلا راحت‌تر بودم؛ در معرض فیلم‌ها و سریال‌ها و کتاب‌های کم‌تری بودم و تصاویر و استریوتایپ‌ها و تروپ‌هایی که داشتند، باعث نشده بودند دیدم از تنوع دنیای واقعی این‌قدر محدود باشه.

۰

از تیر.

ننوشتن برام مثل شونه نکردن می‌مونه. قشنگ حس می‌کنم که فکرهام به هم گره خورده و هیچ فکری به جایی که باید، نمی‌رسه. حس خوشایندی نیست. وقت‌هایی که با فرزانه حرف می‌زنم، کمک می‌کنه؛ مثل اینه که یک دستی لای موهام می‌برم و باز حالا طوفان‌زده نیست حداقل، ولی اثر ننوشتن هنوز محسوسه.

 

امروز صبرم عمیقا توسط بابام به چالش کشیده شد. سر چیزی که تقصیر من نبود، باهام شروع کرد دعوا کردن و منم همین‌طوری بهت‌زده پای تلفن موندم و چیزی نگفتم و بعدش هم یکم به میز کافه خیره شدم و تلاش کردم درک کنم چی شده، بعدش غر زدم و یکم هم به گریه نزدیک شدم، یکم حواسم پرت شد، و باز آخرهای شب دوباره با بابام حرف زدم و این دفعه دیگه گریه کردم و از خودم دفاع کردم. مکالمه‌مون به هیچ‌جا نرسید و تموم که شد، بازم بیش‌تر گریه کردم. به حمید و سپید حتی گفتم که ازش متنفرم. واقعا جزو عصبانیت‌های once in a lifetimeام بود. باهام حرف زدند و آرومم کردند و خنده‌ام انداختند. کینه‌ام پاک شد تا حد زیادی. بعدش بابام پیام داد «سلام جگر بابا» :))) و منم تلاش کردم خوب باشم و گفتم کارهایی که گفته بود انجام بدم، انجام می‌دم و نگران نباشه. گفتش که الان پیام داده که حالم رو بپرسه. خیلی جالب بود برام. یعنی واقعا حرفی نیست که بابام بزنه. نمی‌دونم، در کل اذیت شدم، ولی ماجرای جالبی بود. 

 

دوست داشتم برات از همه‌ی این چند ماه تعریف می‌کردم. امروز یک صحنه بود که داشتم توی ون برمی‌گشتم خونه و هوا داشت تاریک می‌شد. In Love پخش می‌شد و من خوشحال بودم فکر کنم؟ حس خوبی داشتم. لحظاتی نیستند که با تعریف کردنشون، بتونم یک تصویر بسازم ازشون. چند روز پیش هم داشتیم توی خیابون اصلی راه می‌رفتیم و همین‌طوری رندوم گفتم که بریم توی یک کوچه، و احتمالا قشنگ‌ترین کوچه‌ای بوده که توی زندگیم دیدم. یک ساختمون اولش بود که ازش صدای سه‌تار می‌اومد. آهسته از کنارش رد می‌شدیم و ذوق می‌کردیم از جزئیاتش. می‌ترسم این صحنه‌ها و احساساتم از یادم برن. کاملا ممکنه. 

از یاد بردن چیزها، تقریبا هر چیزی، غمگینم می‌کنه. انگار زندگیش نکردم و سال‌هام هدر رفته باشه. یک چیزی چند وقت پیش خوندم که فکر کردن بهش یکم آرومم می‌کنه. که تمام این خاطرات مثل تمام وعده‌های غذایی‌ای که خوردی، توی رشدت نقش داشتند. بدنت در نهایت از این مواد ساخته شده، چه تو یادت بیاد، چه نیاد. 

sad days

باید فرم‌های سفارت رو پر کنم و هی میندازمش عقب. باید بیوانفورماتیک بخونم و هی میندازمش عقب. باید آلمانی بخونم و چون خیلی دوستش دارم، صرفا نامنظم می‌خونمش و دیگه عقب نمیندازمش حداقل. واقعا یک خوبی دانشگاه داشتن اینه که به انسان برنامه می‌داد قشنگ. خیلی نبودش برای من حس می‌شه. مخصوصا این که نمی‌تونی هم با خودت بحث کنی. یعنی گاهی اوقات نشستم و با خودم فکر می‌کنم که «من الان فقط دوست دارم به سقف نگاه کنم.» و نمی‌تونی برای خودت دلیل بیاری که چرا نمی‌تونی به سقف نگاه کنی و باید درس بخونی. اگه امتحان داشتی، می‌تونستی، ولی الان تا که مایل‌ها هیچ امتحانی اطرافت نیست، واقعا دلیل زیادی نداری. بعد به خودم می‌گم که چرا تو اصلا این‌قدر دوست داری یک کاری کنی؟ آیا تو معنای زندگیت رو توی درس و کار می‌بینی؟ آیا واقعا نگاه کردن به سقف هدر دادن وقته یا تو صرفا کوته‌فکری؟ بعد به خودم جواب می‌دم که نه، نگاه کردن به سقف ممکنه واقعا هم کار خوبی باشه، ولی آره، من واقعا فکر می‌کنم با درس خوندن‌هام می‌تونم در نهایت کار معناداری کنم. حتی خودش هم برام معناداره. درس خوندن هم متاسفانه یک ساعت در هفته‌اش فایده نداره، باید متعهد باشی بهش که به یک جایی برسه.

خوبی این مدت این بود که حسابی به همه چی فکر کردم. در نهایت متاسفانه در بعضی موارد حتی گیج‌تر از قبلم. ولی حداقل در مورد این مسائل به جاهای خوبی رسیدم. کورکورانه کاری نمی‌کنم. از بنیاد تمام کارهای دیگه‌ای که می‌شه کرد، در نظر گرفتم و می‌دونم چرا این‌جام. در این حد شجاع بودم که فکر کردم من که این‌قدر بچه‌دار شدن و حتی کار خونه رو دوست دارم؛ چرا هیچ‌وقت برای آینده‌ام همچین چیزی تصور نمی‌کنم؟ و می‌دونم چرا. 

دوست ندارم گیج باشم، دوست ندارم استرس داشته باشم، دوست ندارم چیزها در کنترلم نباشند، دوست ندارم قواعد این دنیای جدید این‌قدر برام پیچیده باشند. گاهی اوقات همه‌ی این‌ها روی هم جمع می‌شه و چندان ترکیب خوشایندی نیست. به سختی تحملش می‌کنم. 

بهار تموم شد و تا حالا هشت روز از تابستون گذشته و من این‌جا ننوشتم و خودم یادم نبود. الان که دارم می‌نویسم یادم میاد چرا این‌جا می‌نوشتم. همون‌طور که وقتی با فرزانه سه ساعت حرف زدم، یادم اومد که چرا هست. می‌دونم که توی این ماه‌ها بی‌نقص و در کنترل چیزها نبودم، ولی امیدوارم در مسیر خوبی باشم. خودم که دقیقا نمی‌دونم دارم چی کار می‌کنم و بقیه هم احتمالا ایده‌ای نداشته باشند خیلی. به تلاش همیشگیم برای انجام دادن کار درست اعتماد می‌کنم.

 

نکات مختلفی از بهار بعضی اوقات به ذهنم میاد. مثل این که اسپاتیفای نداشت چون Windscribe نداشت، و من موقع درس خوندن و کار کردن به آلبوم‌های آملی و در دنیای تو ساعت چند است، گوش می‌کردم. یک آهنگ از آلبوم آملی بود که قبلا اصلا به چشمم نیومده بود تقریبا، ولی خیلی دوستش داشتم. اسمش Les jours triste بود و ترجمه‌اش می‌شد «روزهای غمگین» و اتفاقا آهنگ نسبتا شادی به نظر میاد. من رو خیلی یاد خودم توی این مدت میندازه. حتی ترجمه‌ی اسمش رو که دیدم، فکر کردم که «هومم، درسته.»

۱

842

روش‌هایی که مردم انتخاب می‌کنند برای ارتباط با بقیه، واقعا برام جالبه. مثلا یکی از فامیل‌های ما هست که نسبتا از من دوره و هیچ حرفی هم تقریبا با هم نمی‌زنیم. داشت در مورد دانشگاه آلمانم و این چیزها ازم می‌پرسید و این شکلی بود که «خب حالا این اوکیه، ولی اشتباه کردی که سوییس/آمریکا نرفتی.» و من قشنگ مونده بودم. یعنی نمی‌دونستم حتی این گزینه وجود داره که وقتی کسی موفقیتی داشته که خودش خیلی ازش خوشحال و راضیه، تو می‌تونی با اطلاعات صفر بهش بگی اشتباه کرده در حالی که اصلا و ابدا نظرتم نخواسته. مکالمه‌ی واقعا جالبی بود که باعث شد دلم برای اطرافیان نزدیکش بسوزه. این مکالمه حداقل یک ماه پیش اتفاق افتاد و چند روز پیش که داشت به یک فامیل دیگه‌مون می‌گفت که «این خونه در شأن شما نیست.» (خونه‌شون یکم قدیمیه فقط، کلا همین.) دوباره یادم افتاد. یعنی ما در یک طرف people pleaser بودن رو داریم و از این طرف این فامیلمون که مثل این که مصممه که همه رو ناراضی کنه بعد از یک دیالوگ. 

 

خیلی استرس دارم. سر گرفتن وقت به مشکل خوردم و اکثر اوقات می‌گم که حالا خدا بزرگه، بعضی اوقات هم یهویی تمام احتمالاتی که ممکنه کارم درست نشه، میاد جلوی چشمم و مثل الان تند‌تند نفس می‌کشم و دور خونه راه می‌رم و سر چیزهای بی‌ربط غر می‌زنم تا به حالت اولم برگردم. من متاسفانه یک رفتار بدی که دارم، اینه که اصلا ملاحظه‌ی طرف مقابل رو نمی‌کنم توی بحث مهاجرت. یعنی میام می‌گم «من خیلی شانس آوردم که دارم می‌رم، این‌جا فلانه، بیساره، بهمان» و به این فکر نمی‌کنم که طرف مقابل زندگیش احتمالا قراره این‌جا بگذره. اشتباه عمدی‌ای نیست، واقعا این‌قدر می‌ترسم این‌جا بمونم و مجبور باشم مراقب تک‌تک خوراکی‌هایی که می‌خرم باشم، که به ذهنم نمی‌رسه باملاحظه بودن. 

۳
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان