I haven't come this far to only come this far

خیلی سخته که از comfort زندگی خودم به چیز یا کس دیگه‌ای فکر کنم. یعنی واقعا هم تلاش می‌کنم، و در نهایت بازم انگار اون‌قدر اهمیت نمی‌دم که کاری کنم. نه این که لزوما اهمیت ندم، بعضی اوقات فقط هیچ کاری در دسترسم نیست که انجام بدم. دارم تلاش می‌کنم بخشنده باشم، خونه‌ی کسی که می‌رم، چیزهای مناسب و خوشحال‌کننده همراهم ببرم، به فکر بقیه باشم و حیفم نیاد براشون پول خرج کنم. تقریبا همیشه در وضعیتی بودم که خرج بقیه کردن چندان گزینه‌ی منطقی‌ای نبود، ولی این‌جا تا حدی منطقیه. دوست داشتم یک کاری راجع به ایران می‌کردم، و کار انقلابی‌ای توی ذهنم نیست ولی باید یک کاری باشه که به تاثیرش شک نداشته باشم و بتونم انجام بدم.

 

من در واقعیت زبون نسبتا تندی دارم و راحت می‌تونم شوخی کنم. این طرز ارتباط برقرار کردن برام واقعا راحته، چون اگه احساسی راجع به چیزی نداشته باشم، می‌تونم خودم باشم و لازم نیست ادا دربیارم. نمی‌دونم چطوری، ولی توی کلاسمون الان به اون مرتبه از راحتی رسیدم که می‌تونم همیشه همون شکلی باشم. معمولا هم با رسول تندتر از بقیه حرف می‌زنم و خب رسول هم منطقا مهربون نیست باهام. وقت‌هایی که با بقیه‌ی افرادیم، خیلی خوب جواب می‌ده، ولی وقتی خودمون دوتا تنهاییم، دیگه اون طوری برخورد کردن منطقی نیست. امروز یکم از راه رو باهاش بودم و می‌گفت اولش که مجبورش کردم بیاد جشن حسابی از دستم عصبانی بود، ولی بعدش که براش نوشیدنی خریدم، دلش باز شد. باهاش مهربون بودم و یکم واقعی حرف زدیم. این پاراگراف عجیب و بدون context به نظر می‌رسه، ولی خب موقعیت جالبی بود، چون اتفاقا قبلا هم به پرهام گفته بودم که حس می‌کنم گاهی اوقات وقتی انسان‌ها این فرصت رو بهم می‌دن که باهاشون بی‌رحم باشم، توش زیاده‌روی می‌کنم و دیگه هر بار انگار فرار می‌کنم از مهربون بودن و اهمیت دادن.

 

یک کانال توی یوتیوب پیدا کردم به اسم Dating Beyond Borders و جالبه برام. من این‌جا یک مکالمه‌ی عادی با آلمانی‌هامون ندارم و اتفاقا خیلی هم رفتار دوستانه‌ای دارند و مودب و مهربون‌اند. انگار شیوه‌ی برخوردشون با چیزها و نحوه‌ی فکر کردنشون یک سری فرق‌های اساسی داره. برای من که معمولا طاقت تحمل انسان‌های غیرجالب ندارم و انسان صبوری هم نیستم، این شکلی بود که خب چطوری قراره ارتباط برقرار کنم. ولی بعد از دیدن ویدئوها و یکم تحلیل و بررسی بیش‌تر، فکر کردم که شاید در مورد این انسان‌ها، مزایای رابطه نسبتا دیررسه. مزایای رابطه هم ممکنه چیزهای متفاوتی باشه از اون چیزی که توی ذهن منه. یکی‌شون رو یک بار با یکی از دوست‌های نزدیکش دیدم و خیلی مهربون بود. همیشه واقعا دوستانه برخورد می‌کنند، ولی این دفعه واقعا عمیقا مهربون بود.

بازم صبر ندارم و آدم بدون صبر هم می‌تونه زندگی کنه، ولی خب جالب نمی‌شه کل مدت fast food بخوری و دقیقا و کاملا سالم باشی.

 

دارم تمام ذهنم رو می‌ریزم بیرون تا چیزی که دنبالشم، پیدا کنم و پیدا نمی‌شه. وسطش هم هی فرار می‌کنم و هی تلاش می‌کنم که فرار نکنم از خودم. قبلا هم نود درصد فکر کردن برای خودم بود، ولی حداقل تو اون‌جا بود که مجبورم کنی و نذاری فرار کنم.

Miffed

امروز داشتم یک ویدئو راجع به زنان کوچک می‌دیدم، نسخه‌ی ۲۰۱۹اش. بعدش یادم افتاد چقدر حس می‌کردم برام آشناست این روند. این که انگار زندگی برات تموم شده. یک دوره‌ واقعا زندگی می‌کنی و بعدش انگار سهمیه‌ات تموم شده. روزهای خاکستری می‌مونند برات. نه حتی از نظر احساسی، نه این که بهت خوش نگذره یا غمگین باشی، بیش‌تر انگار دیگه قرار نیست غرق بشی توی زندگی. منم هربار دوباره از اول می‌ترسم. هر چند بار هم که این روند برام تکرار بشه، من بازم توی دره‌هاش فکر می‌کنم دیگه تموم شد همه‌چی. نمی‌دونم آیا آخرش دوره‌ی خاکستری برای جو تموم شد یا نه. آیا خودش رو توی این ورژن جدید از زندگی پیدا کرد یا نه.

 

امشب ساعت نه توی ویدئوکال خوابم برد و ساعت ده‌و‌نیم توی ویدئوکال بیدار شدم. ضعف داشتم و چایی و بیسکوئیت خوردم با این که استانبولی داشتم از قبل. بعدشم نشستم پای تکلیفم و تا یک‌ همین‌طور پیچیده در پتو و خواب‌آلود مشغول بودم. شکر خدا با تموم شدن تکلیفم، خواب‌آلودگی‌ای برای خوابیدن بهش نیاز داشتم، رفت.

یک چیزی که دارم بهش می‌رسم اینه که این مدل جهانی نوین از productive بودن برای من اصلا تصویر خوبی نیست. از این‌جا بهش رسیدم که هی دارم تلاش می‌کنم بی‌نقص زندگی کنم و در نهایت از توش یک زندگی متوسط درمیاد که درسته توش کار احمقانه نمی‌کنی، ولی کار خاصی هم نمی‌کنی. تمام انرژیت صرف بی‌نقص بودن می‌شه. نمی‌دونم. من دنبال این نیستم.

 

بازم نصفه‌شبه و من نتونستم از خیر نوشتن بگذرم، با این که دو روز پیش نوشتم. چقدر بازم حس می‌کنم خودمم. 

۰

Searching for meaning

جرات نمی‌کنم برم پست‌های چند ماه قبل رو بخونم، می‌دونم گریه‌ام می‌گیره. جرات نمی‌کنم به خاطراتی که رندوم به ذهنم میان فکر کنم، از مرحله‌ی خوشایند غم رد شدم و حالا دردم میندازه. 

امروز سر کلاس translation و وسط بررسی ساختار ریبوزوم، یاد اون روز افتادم که با فرزانه می‌خواستم صبحانه بخورم و یک کافه با میزهای بیرونی انتخاب کرده بودیم. اولش وافل خواسته بودیم و نداشتند، بعدش گارسون به فرزانه گفت شالش رو درست کنه و فرزانه یک نگاه به من کرد و گفت که آیا بریم یک جای دیگه، و منم گفتم آره، ولی تا وقتی پا شدیم و ازش پرسیدم، نفهمیدم داریم به‌خاطر این که وافل ندارند پا می‌شیم، یا تذکرشون. هی برمی‌گشتم به کلاس و هی دوباره به قبلا برمی‌گردم. بعدش یک نگاه به دفترم کردم و یادم اومد این دفتر هم با فرزانه خریده بودم، از یک جایی نزدیک همون کافه. 

 

من می‌دونم یکی از دلایلی که با زمستون و مخصوصا برف اصلا رابطه‌ی خوبی ندارم، به‌خاطر اینه که مامان و بابام اصلا حاضر نبودند پول بدن و لباس‌های زمستونی و چکمه‌ی خوب بخرند. یعنی خیلی ظالمانه‌تر از چیزی که واقعا بود، به نظر میاد، ولی خب چیزهای زمستونی خوب همیشه گرون بودند. در نتیجه من همیشه سردم بود. یعنی کل مدت می‌لرزیدم توی سرمای مشهد و برام شکنجه بود. دوست دارم حالا که حالم خوبه و خودمم کامل می‌پوشونم، این‌طوری توی گذشته برم. ببینم کدوم مسیرهایی که قبلا توی طی کردنشون شکست خوردم، می‌تونم درست کنم. 

 

دارم به این فکر می‌کنم که مارچ توی یک نصفه‌ماراتن شرکت کنم. جالب می‌شه اگه واقعا انجامش بدم.

۰

نزدیک دسامبر

امروز سر میز بحث گربه/سگ داشتن بود و من گفتم خیلی دوست ندارم، چون مسئولیتش زیاده و انگار بچه داری. بعدش گفتم ما یک زمان برای دو ماه یک بچه‌گربه داشتیم و هی باید باهاش بازی می‌کردی و حواست بهش می‌بود. بعدش دلم تنگ شد و قلبم یکم تیر کشید. یادم اومد چطوری روی زمین می‌نشستم و یک هندزفری رو روی زمین دورم می‌کشیدم و این بچه دوروبرم می‌پرید. یا چطوری بغلش می‌کردیم. دیشب توی تخت بودم و یهو دلم برای خوابیدن توی خونه‌مون تنگ شد. آدم‌های دیگه‌ای نزدیک بهم خواب بودند. صدای نفس کشیدن بابام می‌اومد، صدای بخاری می‌اومد. از صبح تنها بیدار شدن خوشم نمیاد خیلی. در کمال انصاف، از صبح پیش بابام بودن هم خوشم نمی‌اومد. من صبح‌ها بداخلاق و لوسم و بابام صبح‌ها پرحرف‌ترین فرد جهانه. دلم برای خانواده‌ام تنگ شده. برای همه‌شون. 

برای کلاس آنلاین امروز اومدم خونه‌ی وشنوی، با هم ناهار خوردیم و چای و دونات. الانم سر کلاسم و گوش نمی‌دیم و اشک توی چشم‌هام جمع شده.

 

ویدئوکال کمک خاصی نمی‌کنه. دلم برای حرف زدن باهاشون خیلی تنگ نشده، نه حداقل با کلی reconnect شدن اون وسط؛ دوست دارم نزدیکشون باشم.

هر روز به یک دوره‌ی رندوم فکر می‌کنم. یک روز به اسفند که با هم می‌رفتیم کافه و پنج ساعت می‌نشستیم و باورم نمی‌شد بالاخره به یک جایی رسیدم. یک روز بهار و قدم زدن برای پنج ساعت. یک روز هم یاد این روزها میفتم احتمالا. یاد نشستن توی کافه‌تریای دانشگاه و بدمینتون.

873

بعضی اوقات از صبح تا شبم رو لیست می‌کنم و فکر می‌کنم چرا ایران این شکلی زندگی نمی‌کردم و آیا خواستنش غیرمنطقی بود یا حق داشتم. امروز با بچه‌ها رفتم بدمینتون و خیلی خوش گذشت. هر شنبه صبح می‌رم. چرا توی ایران نمی‌کردم؟ زمین بدمینتون هیچ‌وقت نزدیکم نبود، پسرهامون باهامون نمی‌بودند، و آیا توقع زیادی بود که فرصتش در دسترسم باشه و این‌قدر راحت باشه که من از خواب شنبه صبحم بگذرم و توی دمای منفی شش پاشم برم بدمینتون؟ احتمالا نه. بعدش رفتیم خوابگاه وشنوی و توی آشپزخونه‌شون چایی خوردیم و حرف زدیم. چرا توی ایران نمی‌کردم؟ مردم یا خوابگاه بودند یا خونه‌ی مامان و باباشون. خوابگاهشون ابدا قابل‌مقایسه با خوابگاه وشنوی نبود. خوابگاهش قدیمیه، ولی کیف می‌ده توش بودن. توقع زیادی می‌بود برای یک فرد بیست‌و‌دو ساله که بتونه فضای مستقل داشته باشه؟ احتمالا نه. بعدش با هم رفتیم خرید، این‌طوری نیست که هرچی دلمون بخواد بخریم، حواسمون هست بازم نسبتا، ولی من توی ایران احتمالا دقیقا هزار سال طول می‌کشید که به قدرت خریدی برسم که الان هستم. چیز خاصی هم نمی‌خرم؛ گوشت و میوه و سبزی و اسنک و این چیزها. توقع زیادی بود که توی فروشگاه تحت فشار نباشی و قیمت‌ها روانی‌ت نکنند؟ احتمالا نه. بعدش با بچه‌های ایرانی‌مون رفتم کافه و برنامه‌ریزی کردیم. سه یورو پول قهوه‌ام رو دادم و بهش فکر هم نکردم. هر بار کافه رفتن توی ایران یک استرس و عذاب وجدانی داشت برای من که نمی‌دونی. هی بهش فکر می‌کردم. توقع زیادی بود که وقتی دوست داری، با دوست‌هات بیرون یک چیزی بخورید؟ بازم نه.

 

می‌دونم مردمی هستند توی ایران که زندگی راحتی دارند. بعضی‌ها زندگیشون هم راحت نیست و بازم جمعه صبح می‌رن کوهنوردی. من ولی همون آدمی هستم که ایران بودم. چرا این‌قدر سبک زندگی‌م فرق کرده؟

از وقتی اومدم، به این حرف زیاد فکر می‌کنم که آسمون همه‌جا یک رنگه. آسمون این‌جا برای من اصلا هم‌رنگ ایران نیست. آسمون این‌جا تمیزه. ستاره‌ها توی شب، اگه هوا ابری نباشه، مشخص‌اند. 

قبلا بهش می‌گفتم که من برای ایران ساخته نشدم. نه این که کسی باشه که لایق شرایط ایران باشه، ولی به صورت خاص حس می‌کردم برای من شدیدتره. چیزی نبود که از نظر روحی به من کمک کنه، به فرهنگ ایران وابسته نبودم، از جامعه‌اش دل خوشی نداشتم، و دلیلی نداشتم برای تحمل سختی‌هاش. انگار آروم‌آروم مسموم می‌شدم. مشخص شد که درست می‌گفتم.

۱

بیست‌و‌دو

یکی از استادهامون هست که آزمایشگاه خیلی خوب و پولداری داره. رسول بعضی آزمایشگاه‌ها که می‌ریم، به اطراف نگاه می‌کنه و کمدها رو باز می‌کنه و سرش رو تکون می‌ده و می‌گه These people are rich. این‌قدر گفته که دیگه این چیزها به چشم منم میاد. پریشب زهرا می‌گفت که این استادمون چهار یا پنج‌تا بچه داره و انگار سال‌های قبل هم همه‌اش maternity leave بوده. بعدشم همین‌طوری نشستیم و به حال خودمون تاسف خوردیم. نه این که وقتی این‌جور آدم‌ها رو می‌بینم، تحت تاثیر قرار نگیرم، ولی این‌طوری هم نیست که بگم کاش من شبیهشون بودم. با خودم و میلم به توی تخت موندن به‌نسبت راحتم. 

 

حس می‌کنم دارم بهتر می‌شم. می‌تونم عمیق‌تر فکر کنم و احساسات بیش‌تری هم داشته باشم. بی‌دردسر هم نیست خیلی. باید هر قسمت جدیدی که برام باز می‌شه، از گردوخاک تمیز کنم و یادم بیاد این قسمت برام چه نقشی داشت. چیزها توی ذهنم به هم گره می‌خورند و مثل دیروز غمگین و عصبی می‌شم. داشتم برای پرهام می‌گفتم با کلی غم و غصه می‌گفتم که حس نمی‌کنم این‌جا دوستی خیلی عمیقی پیدا کنم و می‌گفت که شاید باید بذارم حداقل دو ماه بگذره، که منطقی بود. دارم برای همه چیز عجله می‌کنم و هی به دیوار می‌خورم.

 

کاش یک چیزی توی این دنیا تاثیر خیلی عمیقی روی من می‌ذاشت. کاش یک چیزی برام معنادار بود. شاید منم در پرتوی اون چیز معنا می‌دادم. 

 

۰

Silhouettes

دیروز هفت ساعت توی ویدئوکال حرف زدیم. چند وقت پیش وسط ویدئوکال خوابم برد و بعدشم باز وسط ویدئوکال بیدار شدم. بیانم البته یکم مشکل داره، چون خوابیدنم سورپرایز نبود. از قبلش دراز کشیده بودم و چشم‌هام هم هی می‌بستم. رسول و وشنوی گاهی اوقات که سر‌به‌سرشون می‌ذارم، سرشون رو تکون می‌دن و با یک لحن مشخص می‌گن "This girl" و کیف می‌ده. آخر هفته‌ها معمولا پارتی داریم و کامیلا مجبورم می‌کنه برقصم. بعضی اوقات که داره می‌رقصه، ازش فیلم می‌گیرم و خیلی فیلم‌های قشنگی‌اند. گاهی اوقات حس می‌کنم برای بقیه جالبم، گاهی اوقات هم محبتشون رو حس می‌کنم.

 

دیروز وسط ویدئوکال نشستم گریه کردم. گریه‌ی شدید یعنی. یاد قبلا افتاده بودم. داشتم از یک شب سخت تعریف می‌کردم و برام جالب بود چطور من از همه‌ی این‌ها گذر کردم و الان حتی بهشون فکر نمی‌کنم. فکر می‌کنم صرفا گذر کردم و هیچ‌وقت هضم نکردم. هزارتا پرونده توی زندگیم هست که باید بررسیشون کنم و نمی‌دونم هیچ‌وقت می‌رسم یا نه.

 

دیروز که داشتم گریه می‌کردم و از این که ببینه، بدم نمی‌اومد و تلاشی برای کنترلش نمی‌کردم، امیدوار بودم که یک روز خوب می‌شم. نمی‌دونم دقیقا منظورم از خوب بودن چیه، ولی مطمئنم اگه باشم، می‌فهممش.

نوامبر

البته بهش هم که فکر می‌کنم، من بعد از دبیرستان با تقریبا هیچ‌کس از اون دوران رابطه‌ای نداشتم. واقعا نمی‌دونم چرا. دلم تنگ می‌شد گاهی، ولی مدیریت روابط نصفه‌نیمه برای من سخته. مامان و بابام عوض من عاشق روابط نصفه‌نیمه‌اند. گاهی اوقات تلاش می‌کنم مدل اون‌ها با خودم حرف بزنم. می‌گم که این آدم‌ها سرمایه‌ات‌اند و نباید از دستشون بدی. ولی در نهایتش فقط نمی‌شه. فکر نمی‌کنم راهی که من می‌رم، درست‌تر باشه، ولی برای من بهترین راه ممکنه. تلاش کردم که طور دیگه‌ای باشم و صرفا مثل اوتیس توی Sex Education شدم که این‌قدر وسواس به خرج داد که کارهای درست کنه که در نهایت همه‌اش غلط شد. 

می‌دونم که اگه آزادی کامل داشتم راجع به احساساتم، اگه تلاش نمی‌کردم برای راضی کردن بقیه، مشخص بود که از سنگ نیستم. ولی خب ندارم، و اگه دنبال راضی کردن بقیه نباشم حس می‌کنم خودخواهم. 

۰

نیمه‌شب.

امشب این‌جا پارتی هالووین بود و اصلا خوش نگذشت. دو نفر بیش‌از‌حد الکل مصرف کرده بودند و حالشون بد بود. صحنه‌ی غم‌انگیزی بود. الانم با کاستومم روی تخت نشستم و اخبار کوی و دانشگاه رو می‌خونم. یک دختری توی گروه دانشکده‌ی قبلی‌م بود که معترض بود و هی حرف می‌زد. از هر دو پیام یکیش پیام این بود و منم واقعا خوشم نمی‌اومد از طرز حرف زدن و برخوردش و جوی که ایجاد کرده بود، ولی فکر می‌کردم به این که اگه من ایران بودم، احتمالا دیوانه شده بودم تا الان، در نتیجه حداقل مقداری که تونستم، قضاوتش کردم.

دوست داشتم بدونم اگه ایران بودم، چی کار می‌کردم. دوست دارم بدونم الان باید چی کار کنم. سوادی ندارم و احساسی جز غم ندارم و چیزی متعجب یا عصبانیم نمی‌کنه. گاهی اوقات اشک توی چشم‌هام جمع می‌شه. بابام توی واتس‌اپ زنگ می‌زنه و جواب می‌دم و هر بار امیدوارم درست شده باشه و هر بار وصل نمی‌شه. دلم برای مامانم تنگ شده، دلم برای صبا تنگ شده. این‌جا چیزها خوبه. امروز کلی خرید کردم، دو روز تعطیل پیش رومه.

 

هنوزم چیزها برام ناواضح‌اند. نمی‌دونم چه احساسی به ایران داشته باشم. بعضی اوقات فکر می‌کنم که آیا بیست‌و‌یک سال یک جا زندگی کردن نباید وابستگی احساسی عمیق‌تری ایجاد می‌کرد؟ نباید الان درد می‌کشیدم؟ ولی نمی‌کشم. من این‌جا رو دوست دارم. ایستادن پشت چراغ قرمز حتی وقتی هیچ ماشینی نیست، دوست دارم. هنوز هم البته منتظرم. دلیل اصلی‌م برای مسافرت نرفتن اینه که هنوز کسی رو پیدا نکردم که فکر کنم می‌تونم مدت زیادی پیشش باشم و بهم خوش بگذره. نمی‌دونم همچین کسی این‌جا پیدا می‌شه یا نه، ولی دلیلی ندارم برای بدبین بودن.

 

کاش یکم مثل قبلا بودم عزیزم. کاش محبت کردن از ذاتم نرفته باشه. کاش یک روز از سر دوست داشتن گریه کنم و درد بکشم.

۰

نزدیک به اولین هالووین

نمی‌دونم واقعا چطور شد که این‌طوری شد، ولی از یک جایی، من دیگه احساسات شدیدی به انسان‌ها نداشتم به صورت کلی. حتی وقتی عاشق شدم هم می‌دونستم اگه درست نشه، من حالم خوب می‌شه در نهایت. در بقیه‌ی موارد که احساساتم نزدیک به صفر بود. به‌خاطر همین هم دوست ندارم کسی بهم بگه دلش برام تنگ می‌شه، چون من دلم تنگ نمی‌شه احتمالا. اصلا بقیه توی ذهنم نیستند چندان. همین الان هم بعد از یک‌و‌نیم ماه، دلم برای کسی تنگ نشده. میل زیادی دارم به دیدن بعضی انسان‌ها، ولی در عذاب نیستم اصلا.

بعد این‌طوری نیست که از سر نفرت باشه اصلا. واقعا فقط احساسی ندارم، و احساساتی که قبلا با شدت زیادی حس می‌کردم، الان توی یک دقیقه حس می‌کنم و پردازش می‌کنم و تموم می‌شه. به خودم هم باشه، مشکل خاصی ندارم. ولی در موقعیت‌های زیادی حس می‌کنم مجبورم که یک احساسی نشون بدم.

در مورد ایران هم احساسی ندارم. یعنی اوایلش که هر روز گریه می‌کردم و یک دقیقه هم از فکرش آزاد نبودم، ولی الان سر شدم. دیروز توی چهلم مهسا بودم و شمع روشن کردم. به این تجمعات شکل مناسک مذهبی نگاه می‌کنم. حس نمی‌کنم مثلا الان کار مفیدی انجام دادم، ولی اگه انجامش ندم، عذاب وجدان می‌گیرم. 

 

قبلا خودم رو توی یک مسیر می‌دیدم، و الان هم منطقا باید توی یک مسیری باشم، ولی اصلا نمی‌دونم کجاش. این‌جا با اعتماد‌به‌نفسم زیاد درگیرم. ترکیب بزرگ شدن توی ایران و خانواده‌ی بی‌اعتقاد به زندگی چند‌بعدی و تحصیل توی دوران کرونا اصلا جالب نبوده. از یک طرف توی آزمایشگاه تجربه‌ام با اختلاف کم‌تر از بقیه است، چون دانشگاهم حضوری نبود و نمی‌تونستم تهران باشم. توی ورزش یا هنر خاصی حرفه‌ای نیستم و این‌جا مردم خیلی‌هاشون توی یک چیز این‌طوری حرفه‌ای‌اند. هی تلاش می‌کنم با خودم حرف بزنم، خودم رو نکوبم و از فرصت‌هایی که دارم، استفاده کنم. ولی روزهایی مثل امروز قلبم بیش‌تر می‌لرزه و کنترل کردنش سخته.

 

شاید بی‌احساسی‌م از سر نفرت باشه. از سر تنها بودن برای مدت خیلی زیاد و سرد شدن قلبم. شاید اگه محبت بیش‌تری حس کنم، محبت بیش‌تری هم پخش کنم.

۰

بعد از ماه اول

این هفته کورس‌های عملی‌م شروع شدند و عصر جمعه انرژیم دقیقا صفر بود. صبح‌ها کلاس تئوری دارم و بعدش تا ساعت شش توی آزمایشگاهم. بعدش توی خونه باید بازم بخونم. به نظر میاد که شاکی‌ام، ولی نه، اگه انرژیم کم‌تر از بیست درصد نباشه، بهم خوش می‌گذره. سر کلاس‌های تئوری چون هر چهل و پنج دقیقه استراحت می‌دن، می‌تونم راحت تمرکز کنم. تا حالا چند بار بهم گفتند سوال‌های خوبی می‌پرسم. البته من خیلی سوال می‌پرسم و اگه بینشون سوال خوبی نبود، تحقیرآمیز می‌شد. از خودم هشتاد درصد راضی‌ام. قدم بعدی‌م پیش‌خوانی کردنه.

عصرها توی آزمایشگاه‌های مختلف یک حالت کارآموزی داریم. تا حالا کشت سلولی و میکروسکوپ نوری داشتیم. معمولا یک ساعت بعد از ناهار همه با هم قهوه می‌خوریم، چون همه تقریبا خواب‌اند. توی این آزمایشگاه آخر ماشینی نبود (یعنی این‌طوری نبود یک گزینه رو انتخاب کنی و خودش درست کنه)، و استاد آزمایشگاه برامون قهوه درست کرد. رفتیم توی تراس و بچه‌ها باهاش حرف می‌‌زدند. این یکی از استادهایی بود که من باهاش مصاحبه داشتم. می‌خواستم یک موقع بهش بگم، ولی نشد. فکر کن توی بهمن بهم می‌گفتند چند ماه بعدش قراره توی آزمایشگاهش باشی، قهوه بخوری و سلول‌‌های در حال تقسیم ببینی. 

یک بحثی که هست، عذاب وجدان دادن به بچه‌هاییه که از ایران رفتند. یک حالتی که روت سرمایه خرج شد و باید می‌موندی. من هیچ‌وقت درکش نکردم و هیچ‌وقت اهمیتی ندادم. این‌جا می‌فهممش. می‌تونم بعد از گرفتن ارشدم یک جایی برم که مثلا روی سرطان کار می‌کنند منحصرا. فعلا دلیلی جز این برای ترک این‌جا ندارم، ولی حدسم اینه که اگه داشتم هم، احتمالا به این راحتی‌ها از این‌جا دست نکشم، این‌قدر که احساس دین می‌کنم. هیچ احساس دینی به ایران ندارم.

 

با محیط اطرافم هی درگیر می‌شم که زودتر جای خودم رو پیدا کنم و به نظرم داره جواب می‌ده. یکی از بچه‌هامون هست که ازش خوشم نمیاد و به نظرم اونم از من خوشش نمیاد. داشت از یک نفر دیگه دعوت می‌کرد که بعد از آزمایشگاه با هم برن مرکز شهر، و بعد به منم گفت، احتمالا از سر تعارف. منم اهمیتی ندادم و گفتم I would love to :)) و واقعا هم خوش گذشت. هنوزم البته به نظرم از هم خوشمون نمیاد، ولی خوش گذشت. توی جشن فارغ‌التحصیلیِ بچه‌های سال‌بالاییمون، با یک نفر در حد ده دقیقه حرف زدم و فرداش گفت اگه دوست دارم، می‌تونیم با هم بریم بیرون و اونم قبول کردم و دیشب رفتم، و خوش نگذشت خیلی.

خیلی با خودم مهربونم و هر موقع هم اشتباهی می‌کنم، هی برای خودم توضیح می‌دم که حالا کار درست چیه، و بعدش اکثر اوقات هم کار درست رو انجام می‌دم. یک بار داشتم می‌گفتم که اگه هر انسانی رو یک تابع در نظر بگیری با یک ورودی (منابع) و یک خروجی (اثر این فرد مثلا؟)، من احتمالا تابعی باشم که با یک ورودی خوب، خروجی خیلی خوبی هم می‌تونم داشته باشم. حالا یک ورودی خیلی خوب دارم و دوست دارم ببینم در نهایت باهاش چی کار می‌کنم.

۳

اوایل بیست‌و‌دو سالگی

این‌قدر توی پارتی‌های این‌جا بهم خوش می‌گذره که نمی‌دونی. همکلاسی‌هام مجبورم می‌کنند برقصم و دیشب هیچ‌جوره از رقصیدن فاصله نمی‌گرفتم. ساعت دوازده شب خونه بودم و بعدش سه ساعت تنهایی برای خودم رقصیدم که در خصوص شخص من، احتمالش تقریبا صفره. به قدری بهم خوش گذشت که امشب هم باز برای خودم رقصیدم و به همین دلیله که ساعت پنج صبحه و من بیدارم و می‌نویسم.

از فرزانه می‌پرسم چی کار کرده امروز و می‌گه تظاهرات بوده. تظاهرات شعار نه، فیزیکی. این فاصله‌ی بین خودم و ایران عذابم می‌ده. خبرها رو می‌خونم و دلم می‌شکنه، ولی بعدش برمی‌گردم به زندگی خودم و رقصیدن و درس خوندن.

 

نکته‌ی مهم راجع به رقصیدن اینه که با آهنگ‌های ایرانی می‌رقصم. توی پارتی دانشگاه (هنوز با این ترکیب کنار نمیام) آهنگ تهران توکیو رو گذاشتیم. حدس بزنید کی وسط صحنه بود. یعنی بعد از بیست و دو سال زندگی کردن در ایران و یک بار هم اختیاری گوش ندادن، اومدم آلمان و دارم ساسی و آرمین نصرتی گوش می‌دم. این‌قدر هم خوشحالم موقع رقصیدن که نمی‌دونی. بهم هم گفتند که امشب اصلا یک طور دیگه خوشحالی. احتمالا مخلوط دلتنگی همراه با آزردگی برای یک چیز و خوشحالی از جایگزینش باید همچین نتیجه‌ای داشته باشه. یهویی شروع کنی به ایرانی رقصیدن، در هر فرصتی از ایران گفتن، ابراز تنفر از حکومتش، و لذت بردن از هر لحظه فارسی حرف زدن. 

 

راستی، من بالاخره بیست‌و‌دو ساله شدم و یادم رفت آهنگ بیست‌و‌دوی تیلور سوییفت رو گوش بدم. تورنتو نیستم و ایران هم نیستم و یک جایی بینشونم. بالاخره هم خونه‌ی خودم رو دارم و یک پنجره‌ی بزرگ داره.

۲

از این‌جا.

توی این شرایط ایران، از این‌جا نوشتن بی‌ربطه، ولی دوست دارم یک پست بنویسم تا حداقل یک چیز داشته باشم و نوشتن یادم نره.

 

من این‌جا واقعا خوشحال و آروم‌ام. کار خاصی هم نمی‌کنم، صبح تا عصر سر کلاس‌هامم، شب کلا توی ویدئوکالم و درس می‌خونم و غذا درست می‌کنم و روز بعد همین‌طور. آخر هفته‌ی قبلی خونه‌ی یکی از همکلاسی‌هام مهمونی بودم و وسط اون همه beer داشتم دلستر می‌خوردم و یک ذره احساس جدا بودن بهم دست نداد. هوای این‌جا جوری سرده که از روز اول سویی‌شرت و کاپشن می‌پوشیدم و فکر کنم تا حالا دو سه بار کلا با تی‌شرت بیرون بودم. با همه‌ی این‌ها احساس آزاد بودن فکر کنم تا ته وجودم رفته و انگار بعد از مدت واقعا زیادی بالاخره آروم‌ام؟ بالاخره منتظر آینده نیستم؟

 

کامیلا، همکلاسی کلمبیایی‌م، توی رستوران ایرانی که داشتیم فارسی مافیا بازی می‌کردیم، ازم پرسید که آیا این‌جا وسط ایرانی‌ها احساس توی خونه بودن می‌کنم یا نه، و گفتم نه. نه این که بهم بد می‌گذشت، ولی موضوع اینه که من کلا توی این شهر احساس توی خونه بودن می‌کنم تا حد زیادی. مردم باهام خیلی مهربون‌اند، دوست‌های جدید پیدا کردم و می‌تونم بالاخره هر کسی دوست دارم، به خونه‌ام دعوت کنم. آسمون تمیز و آبیه و طبیعتش محشره. مشکلاتم در همین سطحه که برنج پختنشون انگار شامل دم کردن نمی‌شه.

 

یک موقعی نگران این بودم که این‌جا در نهایت هم احساس خونه بودن نکنم، ولی فکر نکنم ممکن باشه جایی که همچین حسی توش دارم، برام غریبه بمونه.

۵

امروز و فردا

امروز بلند شدم و با توکل بر خدا و یک نقشه‌ی آفلاین توی گوگل که نمی‌دونستم اصلا موقعیت من توش آپدیت می‌شه یا نه و بدون سیم‌کارت و اینترنت از خوابگاه اومدم بیرون. واقعا یکم ترسناک بود. کلاس آلمانی‌م ولی محشر بود. در طول روز با حدودا بیست نفر حرف زدم و آشنا شدم. مهربون و گرم برخورد می‌کنند و از اول روز کم‌تر می‌ترسم. برای کلاس آلمانی فردام مشتاقم حتی این‌قدر که خوش گذشت. 

عصر بعد از تموم شدن کارها با امیر رفتم خرید و سیم‌کارت هم گرفتم. زندگیم بدون سیم‌کارت این‌قدر قابلیت ترسناک شدن داشت که واقعا بعدش به یک سطح جدید از مهاجرت رسیدم. توی فروشگاه با یک نفر مکالمه‌ی آلمانی داشتم. شب با دست پر و سنگین برگشتم خوابگاه. بازم غمگین بودم. وضعیت خوشحالی و غمم دقیقا انگار به روز و شب برمی‌گرده. روزم رو براش تعریف کردم و اتاقم رو مرتب کردم و بازم لیست خرید جدید نوشتم. یک فردی توی گروه خوابگاه دوتا قابلمه گذاشت برای فروش و بهش پیغام دادم و فارسی جواب داد :)) رفتم اتاقش و چایی خوردیم و قابلمه‌ها رو گرفتم و برگشتم. تکلیف آلمانی‌م رو نوشتم و کیفم رو آماده کردم و اومدم بنویسم تا شاید یکم بفهمم چه حسی دارم.

 

انگار پس‌زمینه‌ی زندگی‌م غم باشه. فقط غم نیست، ولی غم زیاده و همه‌جا هم هست. انگار تمام این مدت استرسم باعث شده به غم‌هام نرسم و حالا همه‌اش تلنباره و نمی‌دونم اصلا از کجا باید شروع کنم به پردازش کردنشون. 

 

پسر ایرانی بهم گفت که این‌جا حوصله‌اش سر می‌ره و منطقی هم هست، چون شهر کوچکیه و ساعت هشتش شبیه یازده ایران یا حداقل تهرانه. منم شاید یک روز حوصله‌ام سر بره، ولی برای الان تصور خونه‌ی خودم رو داشتن هر روز یک ساعت بیدار شدن، دنبال کردن درسم، اومدن به خونه و آشپزی و ویدئوکال و شب هم زود خوابیدن خوشحال و آرومم می‌کنه.

خودم رو تصور می‌کنم در حالی که توی آلمانی به جای خوبی رسیدم، دوست‌های نزدیکی این‌جا دارم، این شهر رو می‌شناسم، محصولات توی فروشگاه هم می‌تونم مقایسه کنم، و واقعا تصویر قشنگیه.

اولین روز

بالاخره خونه‌ی خودمم و دقیقا به همون خوبیه که فکر می‌کردم، فقط وان نداره که حالا فدای سرش. ذهنم هزار جا هست و مثلا ششصد جاش به مهاجرت مربوطه. اتاقمم هنوز خیلی کار داره برای انجام دادن، ولی ساعت یکه و منم فردا کلاس‌هام شروع می‌شه. سوال پیش میاد که خب این‌جا دارم چه غلطی می‌کنم پس. نیاز به نوشتن داشتم.

 

این‌جا واقعا خیلی قشنگه. توی راه قطار از یک جاهایی رد شدیم که اصلا نمی‌دونی؛ محشر بود. پر از درخت بود، هوا کل مدت ابری بود، توی پنجره حل شده بودم. توی کل راه همه باهام خیلی مهربون بودند و کمکم می‌کردند. این‌جا گاز برقی به قابلمه و ماهیتابه‌ام نمی‌خورد و وقتی توی گروه خوابگاه گفتم، پنج دقیقه بعدش یک قابلمه داشتم. زباله‌ها رو فعلا توی یک پلاستیک گذاشتم که بعدا ببینم سیستم جدا کردنشون چطوریه. یکی از آشناهای ایرانی این‌جام برام بلیط قطار رزرو کرد و جدا از اون چون یکشنبه بود و مغازه‌ها تعطیل، از قبل برام لازانیا و تن ماهی آماده و یک چیزی شبیه خامه شکلاتی گرفت که خوشمزه است. من تلاش کردم توقعات بالایی نداشته باشم. فکر کنم منطقی هم باشه. همین روز اول قطارم سی و پنج دقیقه تاخیر داشت، ولی کلا فکر می‌کنم این‌جا قراره بالاخره فرسوده نباشم.

 

تازه به ذهنم رسید که یکی از دلایلی که از روابط اجتماعی دارم فرار می‌کنم، اینه که چیزی بهم می‌دن که من اصلا حتی دنبالش نیستم و برام مهم نیست. چیز مشخصی نیست، فقط اگه مثلا قراره ایکس بدی و ایگرگ بگیری به‌جاش، من ایکس ندارم یا کم دارم که هیچی، به ایگرگ هم علاقه‌ای ندارم. صرفا دارم انجامش می‌دم تا عذاب وجدان نداشته باشم. فریبا امروز می‌گفت کاش قبل از رفتنم با هم رفته بودیم بیرون و من فکر می‌کنم خداحافظی وقتی معنی می‌ده که اون فرد یکم از قبل توی زندگیت بوده باشه.

دوست ندارم در برابر آدم‌های زیادی متعهد باشم و هی ازم توقع‌های مختلف بره و مخصوصا اون توقعات مربوط به احساسات باشه. چون احساسات ایکسیه که به نظر نمیاد من فعلا داشته باشم.

۹

دارم تلاش می‌کنم کنترل کارها رو از دست بابام خارج کنم تا دست خودم باشه. الان به خودم امید بیش‌تری دارم. بیش‌تر می‌دونم چه خبره و پیگیرترم. امروز رفته بودیم ارز بگیریم و روی حرف خودم پافشاری می‌کردم اگه فکر می‌کردم درسته. بهش می‌گم که با وجود این که من این‌قدر درگیر بودم و در جریانم، حرف یک مرد پنجاه‌ساله‌ی رندوم براش موثق‌تره تا من. مامانم هم تاییدم می‌کنه. خیلی کلا روز جالبی بود. من معمولا تلاش می‌کنم واقعا با مناعت طبع مثلا؟ :)) یا همچین چیزی برخورد کنم با مردم. اشتباه‌های مردم رو به روشون نیارم وقتی می‌بینم خودشون متوجه‌اند یا اشتباه خاصی نبوده و هی دنبال مقصر دونستن افراد نباشم و این برخوردم هم مثلا در جامعه‌ی خودم خیلی جواب می‌ده. فکر نکنم بقیه رو اذیت کنم و بقیه هم طوری برخورد نمی‌کنند انگار من چهار سالمه. ولی توی خانواده و فامیل روانی می‌شم. 

مثلا بابام یادش رفته بود دلارهایی که داشتیم بیاره و داشت می‌گفت اگه می‌آورد می‌شد مثلا عوضش کرد. گفتم اشکال نداره و اونم دردسر خودش رو داره و گفت هر کاری دردسر داره و من این شکلی بودم که خب مرد، من دارم از تو دفاع می‌کنم :))) خلاصه این شکلیه. احساس این مردهای جوانی رو دارم که در آستانه‌ی استقلال‌اند. حس می‌کنم این تلاش اضافه‌ام برای کنترل داشتن روی زندگیم داره سختش می‌کنه، ولی ارزشش رو داره. مثلا مامانم هم توی خانواده نظر خودش رو داره، ولی پافشاری نمی‌کنه، فقط وقتی براساس نظرش پیش نری و چیزها درست نشه، تاکید می‌کنه که "من که گفته بودم." من دوست ندارم همچین نقشی داشته باشم.

۰

منتظر دل صاف.

امشب یک لحظه حس این زوج‌های تهران‌نشین بهم دست داد که خیلی جالب بود، چون با فرد خاصی نبودم. دلیل احساسم هم احتمالا روی صندلی شاگرد نشستن و با ماشین گشتن توی بزرگراه‌های تهران توی راه کافه تا رستوران بود. فکر کردم اگه حسش همونی باشه که از این‌جا به نظر میاد، من واقعا ازش لذت می‌برم. یک بار بهش گفتم زندگیم رو عادی‌تر کرده، و خیلی هم در جهت مثبتی توی ذهنم بود که می‌دونم از بیرون تقریبا غیرممکن به نظر میاد که جهت مثبتی از توی این جمله بیرون بیاد. 

واقعا تغییرات عجیبی داشتم توی این چند ماه. قبلا تقریبا مطمئن بودم که جالبم و الان تقریبا مطمئنم که نیستم و اصلا برام مسئله‌ای نیست. معمولا مهربون نیستم. صبرم زود تموم می‌شه. نمی‌دونم چقدرش به‌خاطر تغییر شرایطه و چقدرش به‌خاطر تغییر شخصیتم. تلاش می‌کنم طوری باشم که فکر می‌کنم درسته و گاهی اوقات از توش یک همچین ترکیبی درمیاد که دقیقا مشخص نیست خیرش کجاست.

احسان امشب ازم پرسید اول فیلترشکن‌ها رو حذف می‌کنم یا از گروه‌های اپلای لفت می‌دم، که سوال مطرحی هم نیست چون من از قبل لفت دادم، ولی بهش گفتم برام مهم نیست و ذوقی هم ندارم. لج کردنم ادامه داره همچنان. آشتی کردنم هم به همین سادگی نیست، فقط گاهی اوقات که توی بزرگراه‌های تهران می‌چرخیم و کسی باهام حرف نمی‌زنه و مجبور نیستم قابل‌تحمل باشم، یادم می‌ره قهر بودنم. 

۲

فارغ‌التحصیلی

با خودم فکر می‌کنم که اگه درست‌حسابی بنویسم یا حرف بزنم، بالاخره دلم خالی می‌شه و می‌تونم یکم سبک‌تر باشم. ولی وقتی شروع می‌کنم به حرف زدن یا نوشتن، حوصله‌ام سر می‌ره. چون دلم پره، کاری هم نمی‌تونم کنم. چون هیچی مشخص نیست، برنامه‌ریزی هم نمی‌تونم کنم. خوش‌اخلاق بودن هیچ‌وقت برام سخت نیست، ولی این چند روز تقریبا غیرممکن بود. واقعا خسته‌ام. یعنی مثلا بقیه فکر می‌کنند بداخلاقیم به‌خاطر استرسه، ولی تقریبا کلا استرس ندارم. واقعا فرسوده‌ام فقط. یعنی حس می‌کنم تمام وجودم رو وسط گذاشتم و ناراحت و عصبانی‌ام که این‌قدر برام مشکلات استثنایی ایجاد شده.

نکات مثبت اینه که امروز من بالاخره فارغ‌التحصیل شدم و دیشب هم یک مهمونی خیلی خوب داشتیم. بابام هم یک حرف عجیب زد مبنی بر این که من مقاومم. نمی‌دونم دقیقا تعریف مقاوم چیه. من این همه کار کردم که غیرمنطقی سخت بودند، ولی وسطش هم خیلی گریه کردم و غر زدم. خودم از عملکرد خودم هفتاد درصد راضی‌ام، چون توقع زیادی هم از خودم نداشتم. تا حالا دقیقا صفر بار مهاجرت کردم و همین که توی این شش ماه با بابام قهر نکردم، واقعا خودش کار بزرگی بوده. کارهای این چند ماه اصلا مناسب روحیه‌ام نبود. اصلا خوشم نمیاد که یک جا احترام نذاری به یک فرد رندوم یا بقیه احترام ندارند بهت در هر مقیاسی و این قضیه واقعا برام مهمه و قشنگ این مدت تمرین این بوده که چطور می‌تونی با بی‌احترامی به بقیه کارت رو جلو بندازی.

 

یک چیزی که تازگیا متوجهش شدم، اینه که من قبلا خیلی می‌تونستم جلوتر از نوک دماغم رو ببینم و تعادل احساسی بیش‌تری داشتم. حتی اگه اتفاق بدی میفتاد، می‌تونستم بعد از یکم زمان دوباره خوش‌بین و خوشحال باشم. الان این شکلیه که اگه کارهام خوب پیش بره، خوبم، اگه بد پیش بره، خوب نیستم. به‌خاطر اینم هست که واقعا نوک دماغم این‌قدر حجم زیادی از چیزها هست که احتمالا طبیعی باشه انسان تقریبا بیست‌و‌دو ساله نتونه خیلی به خودش مسلط باشه. حس می‌کنم البته کم‌کم می‌تونم یکم از بالا نگاه کنم و از بالا نگاه کردن واقعا جالب‌تره.

 

اون روزی که ویزام اومده بود، من اولش نمی‌دونستم ویزا گرفتم یا نه. این شکلیه که یک ایمیل می‌زنند که پاسپورتتون آماده است، بعد می‌ری تحویل می‌گیری ببینی ویزا توش هست یا نه. منم دو ساعت فاصله داشتم تا گرفتنش. ساعت نه صبح که توی خونه داشتم صبحانه می‌خوردم، ایمیلش اومد، بعد تا یازده که من رسیدم به مرکز، از استرس نزدیک بود غش کنم. به هیچ‌کس هم نگفته بودم که پاسپورتم اومده. همین‌طوری با خودم می‌گفتم که با ویزام عکس می‌گیرم و یهویی می‌فرستم. بعدش فکر می‌کردم اگه رجکت شده باشم چی، بعدش قلبم می‌ریخت و فکر می‌کردم که خب من چی کار باید کنم وقتی پاسپورتم خالیه. بعدش اشک توی چشم‌هام جمع می‌شد و خلاصه خیلی گناه داشتم. دلم می‌خواست آماده‌ی هر نتیجه‌ای باشم، ولی اصلا پروسه‌ی جالبی نبود. من هیچ‌جوره نمی‌تونستم بعد از اون‌قدر امید و سختی آماده‌ی رجکت شدن باشم. 

موضوع اینه که دوست ندارم قلبم بشکنه و به‌خاطر همین خیلی وقته بدترین نتایج هم در نظر می‌گیرم و نتیجه‌اش اینه که وقتی بهترین چیز اتفاق میفته، من اصلا ایده‌ای ندارم باید باهاش چی کار کنم. دوست ندارم این‌طوری باشم. دوست دارم به آینده خوشبین باشم، ولی انگار ته وجودم قهرم. نمی‌دونم هم کی قراره دلم صاف بشه.

Summer 78

یک خانمی توی اداره کل هست که من حتی نمی‌تونم توی میزان ترسم ازش اغراق کنم. یک زمانی که کارم مدت زیادی پیشش بود و بابام هی فشار می‌آورد که بهش زنگ بزنم، نفسم می‌گرفت و تپش قلب می‌گرفتم. احساس افتضاحی بود. یک جایی دیگه به بابام گفتم که بهش زنگ بزنه و وقتی بابامم دعوا کرد، بابام دیگه عقب کشید و گفت خودم زنگ بزنم. چند روز قبل سر یک چیز دیگه باید بهش زنگ می‌زدم و دیگه نفسم نگرفت. احساس خوبی هم نداشتم، ولی قابل‌تحمل بود. به نظرم می‌رسید که شاید این چند ماه کاملا بیهوده نبوده باشه، و واقعا یک فرقی کرده باشم. 

 

قبلا انگار هر لحظه یک حسی داشتم و خودمم می‌دونستم چه حسیه. می‌تونستم با جزئیات بیش‌تری توضیح بدم. الان انگار پشت یک در شیشه‌ای، از این‌ها که نمی‌شه پشتشون رو واضح دید، می‌گذره همه چیز. چیز زیادی هم نمی‌گذره البته. اکثر اوقات خوبم. گاهی اوقات احساس بدی دارم. گاهی اوقات احساس عجیبی. روزهای اندکی هست که واقعا خوشحالم و احساس می‌کنم شبیه قبلم. در هر صورت چندان دقیق نمی‌تونم مشخص کنم چه حسی دارم. مشکل دیگه‌ام اینه که شخصیتم انگار متناسب با همون احساسات زیاد تکامل پیدا کرده بود. الان که احساسات زیادی ندارم، احساس خالی بودن می‌کنم بعضی اوقات که واقعا خوشایند نیست. به‌خاطر همین فکر می‌کنم زمان بهم کمک می‌کنه که سازگارتر بشم. دیشب داشتم تلگرامم رو می‌دیدم و خلوت بود و قبلا احتمالا اصلا برام جالب نبود، ولی الان حتی تلاش کرده بودم برای این‌طوری بودنش. نه این که به روابط انسانی نیاز نداشته باشم، ولی نوعش فرق کرده انگار. نمی‌تونم دقیقا توضیح بدم، ولی بیش‌تر از هر چیز دوست دارم راحت و واقعی و روشن باشه. ترجیحا هم توی تلگرام نباشه.

 

خیلی می‌ترسم فکر کنم. فکر کنم خوشحال هم هستم، ولی خوشحال بودنم انگار بدون ترس نمی‌شه. اون شبی که بالاخره تونستم وقت مصاحبه بگیرم، با سپید رفتم رستوران و توی راه سپید داشت آواز می‌خوند و کسی ما رو می‌دید، فکر می‌کرد سپیده که وقت گرفته. من نمی‌تونم اون‌طوری خوشحال باشم احتمالا. بروز دادن خوشحالی مخصوصا خیلی سخته. اگه به خودم باشه، احتمالا دوست دارم یک گوشه بشینم و فکر کنم و لبخند بزنم. مهدی می‌گفت فکر می‌کرده از همین الان یک پلی‌لیست آماده کردم برای توی هواپیما و دقیقا احتمالا اگه مثل قبلا بودم، می‌کردم، ولی الان حتی به ذهنم نرسیده بود تا وقتی مهدی گفت. شاید هم درست کنم.

شهریور

برای گرفتن بلیط پرواز باید تاریخ انقضای پاسپورتم رو می‌زدم و همون‌جا فهمیدم که دقیقا یک سال پیشش پاسپورتم صادر شده. به نظرم واقعا جالبه. من تا حالا خارج از ایران نبودم اصلا، پاسپورتم هم به‌خاطر این گرفته بودم که برای آیلتس ثبت‌نام کنم. واقعا مسیر سختی رو اومدم عزیزم، فکر کردن بهش جالبه. یعنی مهاجرت کلا همینه، ولی نسبت به بقیه‌ی زندگیم واقعا برای من پروسه‌ی طولانی و بعضی اوقات واقعا عذاب‌آوری بوده. حتی شاید از کنکور هم سخت‌تر بوده، البته واقعا ترجیح می‌دم یک بار دیگه شروع کنم به مهاجرت کردن تا این که یک بار دیگه کنکور بدم. 

 

می‌دونی، توی این مدت من واقعا از درس خوندن دور نبودم، ولی حتی انگار درس خوندن هم کافی نیست. یعنی دانشگاه یک جایی بود که من دائما توش چالش‌های جدید داشتم و محیطی بود که دوستش داشتم و حذف شدن موقتش از زندگیم تاثیرش کاملا روی اعتماد‌به‌نفسم و تصویرم از خودم تاثیر داشت. یعنی قبلا می‌گفتم اصلا نمی‌فهمم نقش دانشگاه چیه، ولی الان واقعا قدرش رو می‌دونم. با وجود تمام دردسرهاش، زندگیم رو خیلی غنی‌تر می‌کرد. کلی فکر جدید بهم می‌داد و مسیری بود که من واقعا دوستش داشتم و توش خوشحال بودم.

یک تکلیفی هست که باید برای پروگرمم بفرستم و در واقع نه روز پیش مهلتش بود و من هم با موفقیت هر روز دارم عقبش میندازم، چون RStudioم به طرز عجیبی باز نمی‌شه. نوشتنم هم به‌خاطر اینه که بین نوشتن و تلاش برای حل اون تکلیف توی R، نوشتن بهتر بود. این چیزها می‌ترسونتم. می‌ترسم از پسش برنیام. اگه بخوای منطقی نگاه کنی، واقعا هزارتا دلیل هم هست که حداقل اولش برام سخت باشه. اولیش اینه که بقیه گفتند، دومیش اینه که چند ماه توی جوّش نبودم، سومیش اینه که واقعا هزارتا چیز سخت دیگه هم هم‌زمان باهاش در جریانه. 

به نظرم بهتره به خودم شک داشته باشم، این‌طوری مراقب کارهام هستم. آخرین چیزی که دوست دارم، همینه که چیزی که به این زحمت بهش رسیدم، خراب کنم. شاید بعد از چند ماه بالاخره حس کنم می‌تونم به خودم اعتماد کنم.

۲
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان