توی این شرایط ایران، از اینجا نوشتن بیربطه، ولی دوست دارم یک پست بنویسم تا حداقل یک چیز داشته باشم و نوشتن یادم نره.
من اینجا واقعا خوشحال و آرومام. کار خاصی هم نمیکنم، صبح تا عصر سر کلاسهامم، شب کلا توی ویدئوکالم و درس میخونم و غذا درست میکنم و روز بعد همینطور. آخر هفتهی قبلی خونهی یکی از همکلاسیهام مهمونی بودم و وسط اون همه beer داشتم دلستر میخوردم و یک ذره احساس جدا بودن بهم دست نداد. هوای اینجا جوری سرده که از روز اول سوییشرت و کاپشن میپوشیدم و فکر کنم تا حالا دو سه بار کلا با تیشرت بیرون بودم. با همهی اینها احساس آزاد بودن فکر کنم تا ته وجودم رفته و انگار بعد از مدت واقعا زیادی بالاخره آرومام؟ بالاخره منتظر آینده نیستم؟
کامیلا، همکلاسی کلمبیاییم، توی رستوران ایرانی که داشتیم فارسی مافیا بازی میکردیم، ازم پرسید که آیا اینجا وسط ایرانیها احساس توی خونه بودن میکنم یا نه، و گفتم نه. نه این که بهم بد میگذشت، ولی موضوع اینه که من کلا توی این شهر احساس توی خونه بودن میکنم تا حد زیادی. مردم باهام خیلی مهربوناند، دوستهای جدید پیدا کردم و میتونم بالاخره هر کسی دوست دارم، به خونهام دعوت کنم. آسمون تمیز و آبیه و طبیعتش محشره. مشکلاتم در همین سطحه که برنج پختنشون انگار شامل دم کردن نمیشه.
یک موقعی نگران این بودم که اینجا در نهایت هم احساس خونه بودن نکنم، ولی فکر نکنم ممکن باشه جایی که همچین حسی توش دارم، برام غریبه بمونه.