امشب یک لحظه حس این زوجهای تهراننشین بهم دست داد که خیلی جالب بود، چون با فرد خاصی نبودم. دلیل احساسم هم احتمالا روی صندلی شاگرد نشستن و با ماشین گشتن توی بزرگراههای تهران توی راه کافه تا رستوران بود. فکر کردم اگه حسش همونی باشه که از اینجا به نظر میاد، من واقعا ازش لذت میبرم. یک بار بهش گفتم زندگیم رو عادیتر کرده، و خیلی هم در جهت مثبتی توی ذهنم بود که میدونم از بیرون تقریبا غیرممکن به نظر میاد که جهت مثبتی از توی این جمله بیرون بیاد.
واقعا تغییرات عجیبی داشتم توی این چند ماه. قبلا تقریبا مطمئن بودم که جالبم و الان تقریبا مطمئنم که نیستم و اصلا برام مسئلهای نیست. معمولا مهربون نیستم. صبرم زود تموم میشه. نمیدونم چقدرش بهخاطر تغییر شرایطه و چقدرش بهخاطر تغییر شخصیتم. تلاش میکنم طوری باشم که فکر میکنم درسته و گاهی اوقات از توش یک همچین ترکیبی درمیاد که دقیقا مشخص نیست خیرش کجاست.
احسان امشب ازم پرسید اول فیلترشکنها رو حذف میکنم یا از گروههای اپلای لفت میدم، که سوال مطرحی هم نیست چون من از قبل لفت دادم، ولی بهش گفتم برام مهم نیست و ذوقی هم ندارم. لج کردنم ادامه داره همچنان. آشتی کردنم هم به همین سادگی نیست، فقط گاهی اوقات که توی بزرگراههای تهران میچرخیم و کسی باهام حرف نمیزنه و مجبور نیستم قابلتحمل باشم، یادم میره قهر بودنم.