هفته‌ای که عدس‌پلوم هیچ مزه‌ای نداشت و کشمش‌هاش سوخته بودند.

پریا خیلی سوپروایزر خوبیه. باهام مهربونه، بهم اعتماد می‌کنه، از بالا به پایین نگاه نمی‌کنه، هر ایده‌ای که می‌دم، منطقی بررسی می‌کنه و اگه خوب باشه استفاده می‌کنه، اگه نباشه می‌گه چرا نیست. گاهی اوقات کاملا آشفته است. من معمولا توی آزمایشگاه آشفته نمی‌شم، چون این تهش برای من یک روتیشنه، ولی برای پریا پروژه‌ی دکتراشه. یکم می‌ترسم با دیدنش. حجم کارهاش به‌شدت زیاده. این حجم زیاد کارها هم مدلشون طوریه که چندان سریع نمی‌شه انجامشون داد. وسط کار کلی مشکل ریز و درشت پیدا می‌شه. 

پرهام می‌گه کار توی آزمایشگاه خیلی بهم میاد. واقعا هم یک سری ویژگی‌ها دارم که بهم کمک می‌کنند. ولی بازم طول می‌کشه تا کاملا یک شخصیت پیدا کنم برای آزمایشگاه. راستش می‌تونم تصور کنم که حتی نسبتا زود بهش برسم.

 

دیشب کلی وقت و انرژی گذاشتم برای عدس‌پلو درست کردن و معمولا خوشمزه می‌شه، ولی دیشب واقعا بد شد. یعنی قشنگ اشک توی چشم‌هام حلقه زده بود. نمی‌دونم چرا این‌قدر درک و پذیرش این که نباید غذا رو رها کنی به حال خودش، برای من سخته. واقعا زندگی مجردی برای من تراژدیه گاهی. مثلا گوشت چرخ کرده‌ی یخ‌زده رو گذاشته بودم روی قابلمه‌ی برنج که البته زیرش روشن نبود، فقط برنج داشت خیس می‌خورد. بعد اتفاقا با خودمم فکر کردم که خب این یخش باز می‌شه و میفته، ولی واقعا نمی‌دونم چه بخش دیگه‌ای از مغزم گفت "نه، اوکیه، نگران نباش."  که اصلا معنا نمی‌ده، چون خب یخش باز می‌شه واقعا. این نوای درونی "اوکیه، نگران نباش." من واقعا باید یک جاهایی کنترل بشه. و بله، در نهایت هم واقعا گوشت چرخ کرده افتاد توی آب. خوشبختانه من یک بار دیگه هم آب توی گوشت چرخ‌کرده‌ام رفته بود و پخته بودمش و فهمیدم حداقل ظاهر و مزه‌اش که اوکیه، بنابراین دیگه فرض گرفتم اشکال نداره. 

 

یک بار چند وقت پیش با غرور و افتخار گفتم این بارون و برف و هوای سرد و تاریک روی من اثری نداره و هیچ مشکلی ندارم. از اون موقع دقیقا به سمت افسردگی فصلی پیش رفتم. صبح‌ها مخصوصا اصلا وضعیت خوبی ندارم. هوا کاملا تاریکه و طلوع خورشید تا هشت‌و‌نیم صبح هم پیش رفته بود. یعنی من ساعت یک ربع به هشت از خونه می‌اومدم بیرون و دقیقا شب بود. این‌قدر همه‌چی غم‌انگیز بود که خنده‌ام می‌گرفت. امروز و دیروز بعد از بیدار شدن آهنگ گذاشتم که خونه ساکت نباشه و بهتر شد واقعا. هی قربون صدقه‌ی خودم می‌رفتم و می‌گفتم "تو فقط بیدار شو و برو سر کلاس، بقیه رو ببینی، حالت خوب می‌شه." و خب واقعا هم همین‌طوری می‌شه، ولی بازم صبح‌ها سخت‌اند.

من واقعا توی مهربون بودن با خودم خوبم. فکر می‌کنم واقعا تعادل خوبی دارم و در هر شرایطی می‌تونم تا حدی مراقب خودم باشم. از این ویژگی‌م خیلی خوشم میاد.

یا مثلا در عین این که دارم تلاش می‌کنم زیاد درس بخونم، هر وقت حالم خوب نیست و نیاز دارم استراحت کنم، وقتی فکر مجبور کردن خودم به درس خوندن توی ذهنم میاد، می‌گم "وا، چرا‌ خب؟" چون برام انگار عجیب شده که وقتی اولویت این شکلی دارم، به درس خوندن ارزش بیش‌تری بدم، و من دقیقا دلم همچین چیزی می‌خواست. انگار ذهنم بالاخره می‌فهمه جای هر چیزی کجاست.

 

 

نه این که من در کم‌بود امکانات دقیقا بزرگ شده باشم، ولی گاهی اوقات به چشمم میاد که چقدر خیلی از بچه‌های کلاسمون در شرایط بهتر از من زندگی کردند. دستشون راحت به چیزها می‌رسیده، کم‌تر مجبور بودند سر چیزهای بدیهی درگیر باشند، سفر به یک کشور دیگه یا کارآموزی و مدرسه‌ی تابستونی براشون چیز بزرگی نبوده. حسودی‌م نمی‌شه، ولی می‌تونم ببینم چطوری آموزش بهتر تاثیر گذاشته. داشتیم امروز راجع به پروگرم‌هایی که بهشون اپلای کردیم، حرف می‌زدیم و می‌دیدم بحث application fee (پولی که بعضی دانشگاه‌ها برای بررسی پرونده‌ات می‌گیرند) باعث می‌شد من کلا از خیر پروگرم بگذرم، و برای بقیه این بحث به این شدت مطرح نبوده. نمی‌دونم هیچ‌وقت اثر این کم‌بود امکانات از از زندگی‌م می‌ره یا نه.

 

چیزی که بهم کمک می‌کنه، اینه که از احساساتم زیاد به بقیه می‌گم؛ مثلا همین صبح‌ها، من تا ساعت هشت‌و‌ربع که کلاس شروع می‌شه، حداقل به نصف کلاس گفتم که حالم خوب نیست :)) این‌قدر هم غر می‌زنم که معمولا چاره‌ای براشون نمی‌مونه جز اهمیت دادن. اول چیزها سخته و سخت می‌مونه، ولی منم از اول راهنمایی تا حالا خیلی پیشرفت کردم توی حواسم به خودم بودن کمک گرفتن از بقیه.

۱

آذر

دیشب که زهرا می‌گفت درگیر کردن احساساتش توی یک رابطه براش سرمایه‌گذاری بزرگ و ترسناکیه، فکر می‌کردم الان که بیش‌تر از دو سال از جدایی‌مون می‌گذره، من غمگین یا عصبانی نیستم، فکر می‌کنم از این نظر هر زخمی داشتم، بهتر شده و مشکلی نمونده. ولی می‌فهمم که یک سری بخش‌ها از من بود که انگار همون‌جا تموم شدند. نمی‌تونم با اطمینان کامل بگم که تغییر کردم واقعا یا خطای دیده. تغییر مثبتی هم نبوده که فکر کنم لازمه. یک سری بخش‌ها ازم گم شدند یا خاموش شدند که جزو شخصیتم بودند به هر حال. انگار بعدش کوچک‌تر شدم. امید زیادی هم ندارم که هیچ‌وقت دوباره ببینمشون.

۰

I will bring a mirror

در ادامه‌ی پست قبل، که این‌قدر خوابم می‌اومد که نصفه‌اش گذاشتم، رسول تازگیا به MBTI گیر داده و هرکی هر جا دعوتش می‌کنه، گوشی‌ش رو درمیاره و عبارت «89% درون‌گرا» رو نشونش می‌ده. منم بهش گفتم که INFJ بودم و یکم فکر کرد و گفت خیلی عجیبه اگه من درون‌گرا باشم، و گفتم حدودا پنجاه پنجاه بود و قانع شد. در واقع همه رو هم مجبور کرد که دوباره تست بدن و منم فرار کردم. در نهایت ولی کنجکاو شدم و تست دادم و ENFP شد که خیلی خیلی غیرمنتظره بود برام. برون‌گرا بودنم نه اصلا، چون قشنگ دو روز با کسی حرف نزنم، از بین می‌رم. ولی تغییر J به P چیزیه که فکر نمی‌کردم حتی ممکن باشه. نمی‌دونم دقیقا هم چرا این شکلیه، ولی خودمم می‌فهمم که کلا به‌نسبت قبل، کم‌تر سخت می‌گیرم و برنامه‌ی خاصی برای چیزها ندارم. نمی‌دونم دقیقا چرا این‌قدر این تغییر شخصیت برام جالبه. دقیقا این تایپ‌ها نیست که برام مهمه، بیش‌تر این که اشکالی نداره اگه الان مثلا نمی‌تونم خیلی به انسان‌ها از نظر احساسی کمکی کنم، در عوضش ولی یک چیزهای دیگه دارم. قسمت مشکل‌دار فکرم این بود که دقیقا چیزی پیدا نکردم که در عوض چیزهایی که از دست دادم، به دست آورده باشم. راحت‌تر نه می‌گم و با آدم‌ها رکم نسبتا و ترس کم‌تری دارم از confrontation. ولی خب، چیزی نیست که دقیقا باعث بشه احساس کنم تغییر فوق‌العاده‌ای کردم.

 

خیلی یاد اول راهنمایی‌م میفتم این روزها. در واقع کلا دو سه بار یادش افتادم، ولی به‌نسبت این که هیچ‌وقت بهش فکر نمی‌کنم، این مقدار زیاد محسوب می‌شه. به‌خاطر این زیاد فکر می‌کنم که دوره‌ی سختی بود خیلی، ولی پایه‌ی سال‌های بعدش شد. با فرزانه دوست شدم، درسم خوب نبود ولی پیشرفت کردم در سال‌های بعدش. زندگی راهنمایی و دبیرستانم طبعا از اون‌جا شروع شد. فکر می‌کنم زندگی این چند سالم هم از این‌جا شروع می‌شه. به فرزانه هم از روز اولش نزدیک نبودم، کلا هم وضعیت خوبی نداشتم اصلا. من واقعا به بعضی دوره‌های زندگی‌م فکر می‌کنم دلم می‌سوزه به حال خودم، از این لحاظ که بچه‌ی شجاعی نبودم، کسی مراقبم نبود، و نمی‌فهمیدم هم چه خبره. ولی خب، آدم از همین جاها شروع می‌کنه. به‌نسبت اون موقع، الان زندگی‌م حتی با وجود اولش بودن، بهشته. ولی خب، غمش هست. هر روز باید تلاش کنم صبور باشم.

 

من درباره‌ی پراگ و وین این‌قدر غر زدم، این‌قدر غر زدم که نمی‌دونی. این‌قدر خسته شده بودم از دیدن کلیسا و قصر و موزه که حتی اهمیت نمی‌دادم غر زدن راجع به همچین چیزهایی چه تصویری ازم می‌سازه. مسافرت گروهی واقعا برای فرد لوسی مثل من جواب نیست، و هم‌سفر بودن با افراد رندوم قلبم رو به درد میاره. هی فکر می‌کردم اگه دونفری این‌جا بودیم، می‌تونستم ده‌تا موزه‌ی دیگه هم برم، ولی در این شرایط دیگه نمی‌کشم. هشتاد درصد کارها برای من به فردی برمی‌گردند که دارم باهاش انجامشون می‌دم و می‌بینی که ترس من از پیدا نکردن فرد مناسب از کجا میاد.

 

حرف زدن با مامان و بابام خیلی کیف می‌ده. هر سه چهار روز یک بار باهاشون حرف می‌زنم. اوایل هر یکی دو روز احساس می‌کردم باید حرف بزنم و حرفی نداشتم و بیش‌تر برام وظیفه بود، ولی در گذر زمان این شکلی شد و خب حالت واقعا بهتریه. نمی‌دونم در گذر زمان چه اتفاقی افتاد دقیقا، ولی احساس وظیفه کردن در برابر افراد الان اصلا بهم نمی‌سازه. شاید چون خود احساس وظیفه کردن برام نشونه‌ی غلط بودن چیزهاست. دوست ندارم حس کنم به کسی توجهی بدهکارم.

 

بازم خوابم گرفت :( 

۰

ژانویه

این چند روز هی دنبال فرصت می‌گشتم که بنویسم و با شروع شدن روتیشنم، واقعا کل روزم پره. دقیقه به دقیقه‌اش. دوست ندارم این‌قدر سرم شلوغ باشه که نفهمم دارم چی کار می‌کنم. اگه ننویسم هم قطعا نمی‌فهمم دارم چی کار می‌کنم.

 

کار آزمایشگاه سخت‌تر از چیزیه که فکر می‌کردم. اول از همه، باید آزمایشگاه و آدم‌هاش رو بشناسی، که خودش موجی بود روی من. ثانیا، حواست در حین کار باید به هزارتا چیز باشه، و اگه تمرکز نداشته باشی، کارت به احتمال قوی خراب می‌شه. ثالثا، از نظر بدنی حداقل برای من فرساینده است. چهار پنج ساعت ممکنه پشت‌سر‌هم بدون وقفه کار کنم. نکته‌ی آخر هم این که حداقل این چند روز خیلی کارش بیهوده به نظر می‌رسیده. هی باید label کنی و کارهای تکراری که همه‌شون هم مهم‌اند. اصلا ترکیب مناسبی نیست. به پریا، سوپروایزرم،  گفتم از همین چیزها، و تاییدم کرد و  گفت به‌خاطر همین مهمه که هر وقت می‌تونی استراحت کنی. این‌طوری نیست که ناامید شده باشم یا حس کنم دیگه این راه برام جواب نیست. ولی انگار یک پازل هزار تکه دارم برای حل کردن و این یکی از هزار پازل هزار تکه‌ایه که باید حل کنم.

 

بعضی اوقات مثل امروز که احساس ناکافی بودن می‌کردم. برای خودم لیست‌وار ویژگی‌هایی که از خودم دوست دارم، تکرار می‌کنم. همیشه هم جواب می‌ده. می‌بینم که در کنار همه‌ی نقص‌هام، چیزهایی دارم که چه این‌جا باشم، چه جایی بهتر از این‌جا، نگهم می‌دارند. اول چیزها برای من سخته. اول دبستان سخت بود. اول راهنمایی، اول دبیرستان، سال اول دانشگاه، الان. طول می‌کشه که محیطم رو بشناسم و به زبان خودم ترجمه‌اش کنم. 

ولی من هنوز نگرانم که دیگه کسی رو پیدا نکنم که حرفم رو بفهمه. داشتم بهش می‌گفتم که یک بخشی از مقابله کردن با نگرانی برای یک چیزی، انگار استفاده‌ی فرد از هوشش باشه. تو دنیا و زندگی رو تا حدی می‌شناسی، چیزها تا حد زیادی دست خودته، اگه جای غصه خوردن برای خودت، واقعا یک کاری کنی، می‌دونی می‌تونی درستش کنی. این قسمت که از اون آسودگی کاری نکردن و فقط غصه خوردن دست بکشی، جاییه که من دارم روش کار می‌کنم. در نهایت چیزها درست می‌شه، ولی من دارم تلاش می‌کنم توی این اسباب‌کشی یکم بیش‌تر انرژی صرف کنم و زودتر توی خونه‌ی تمیز و مرتبم باشم.

 

بعضی اوقات هم خیلی غمگینم. نمی‌تونم انکارش کنم. توی روتیشن دوست‌هام رو نمی‌بینم، و حس می‌کنم این اثر زیادی روم می‌ذاره، چون در واقع یعنی من در طول روز با هیچ فردی به صورت حضوری واقعا نمی‌خندم.  

ولی برام جالبه عزیزم، امروز داشتم فکر می‌کردم که من همون حالت ذهنی قبلی‌م رو پیدا کردم. تقریبا تنهایی. 

۰

باغ گیاه‌شناسی

خیلی بامزه است، ولی من از یکی دو هفته پیش دچار یک انقلاب روحی شدم؛ با غذام سالاد می‌خورم و عصرها می‌رم قدم می‌زنم. می‌فهمم مکانیسم پایه‌اش چیه، ولی دقیقا شاید نتونم توضیح بدم. گاهی اوقات با خودم به یک تعادلی می‌رسم و وقتی به اون تعادل می‌رسم، حفظ کردنش راحته نسبتا. چرخه‌ای از اعتماد به خودم و حفظ کردن اون اعتماده. وقتی اشتباهی می‌کنم، تنها کاری که باید کنم، اصلاح کردنش در لحظه است. تلاش می‌کنم سختی‌های موقت روی سبک زندگی‌م تاثیر نذارند و طوری نشه که هر چیزی یکم سخت شد، من رهاش کنم.

حالا شاید بگید یک سالاد خوردن و قدم زدن که این حرف‌ها رو نداره، ولی در زندگی من این‌قدر تغییر بزرگیه که تو جشن تولد همکلاسی‌م نشسته بودم از این تغییرات می‌گفتم و دوست‌هام مبهوت مونده بودند کاملا. کامیلا طوری رفتار می‌کرد انگار دخترش ترک اعتیاد کرده.

یک تغذیه‌شناس/دان فلانی توی یوتیوب هست که در واقع این تغییرات من از اون شروع شد. این شکلی بود که لازم نیست چیزی از غذات کم کنی، فقط اگه می‌بینی چیزی کم داره، بهش اضافه کن. نمی‌دونم جمله‌ی به این سادگی‌ای چطور چنین تاثیرات عمیقی روی من داره :)) خلاصه ولی توی هتل که بودیم، من صبح‌ها در کنار چرت‌و‌پرت‌های محبوبم، سالاد میوه هم برمی‌داشتم. به قول زهرا هم درسته که کم کردن از چیزهای مضر مستقیم توی این توصیه نیست، ولی برای این که جا برای سالاد میوه داشته باشم، باید کم‌تر هم از چرت‌و‌پرت‌هام می‌خوردم. به مرور زمان این به رسید که از این سالادهای آماده می‌گرفتم و به مزه‌شون و حضورشون عادت کردم. 

قدم زدن از اون‌جا شروع شد که برای هوا خوردن رفته بودیم توی باغ گیاه‌شناسی کنار خوابگاه و من فکر کردم لعنت بر من اگه این سال‌ها بگذره و من هزار بار این‌جا قدم نزنم. قدم زدن سخت‌تر از سالاد خوردنه، چون باید وقتی می‌رسم خونه، با نفس اماره‌ام مقابله کنم و باز برم بیرون، ولی تا الان تونستم انجامش بدم.

کاملا یهویی دلم خواست از این‌ها بنویسم. درسته که تازه است، ولی هر بار که وسط درخت‌ها تنها راه می‌رم، در کنار تمام غم‌هایی که توی دلم هست، خوشحال می‌شم یکم، که فرصت واقعا زندگی کردن بهم داده شد و دارم ازش استفاده می‌کنم.

 

من این‌قدر این زندگی رو می‌خواستم عزیزم که باورت نمی‌شه. این‌قدر احساس ته دلم دارم که برای پردازش کردنشون باید واقعا هزار بار توی این باغ قدم بزنم. این‌قدر دلم می‌خواست از مترو استفاده نکنم، این‌قدر دلم جنگل می‌خواست، خونه‌ی خودم، دعوت کردن بقیه و آشپزی کردن براشون. آشپزی کردن برای خودم. 

معمولا دستور پخت‌هایی که توی پینترست می‌بینم و نیازی به فر ندارند، ذخیره می‌کنم و درست می‌کنم. هی آشپزی‌م داره بهتر می‌شه. هی چیزهای جدید می‌شناسم. ما توی خونه‌مون رژیم غذایی خیلی گسترده‌ای نداشتیم و منم کاملا از همه‌جا پرت بودم و در نتیجه مثلا سبزی‌ها رو تقریبا اصلا نمی‌شناسم. دیروز می‌خواستم پنیر و گوجه و خیار بخورم و به پرهام می‌گفتم نمی‌دونم این چیز سبز شبه‌خیاری که گرفتم، واقعا خیاره یا بادمجون سبزه، و پرهام پرسید آیا منظورم کدو سبزه، و رفتم سرچ کردم و بله، اشتباهی به‌جای خیار، کدو سبز گرفته بودم. این هم از اولین برخورد من و کدو سبز. در واقع احتمالا کدو سبز دیده بودم و فکر می‌کردم رنگ دیگه‌ی بادمجونه.

امروز هم داشتم یک دستور پخت جدید رو می‌دیدم و از Ginger (زنجبیل) استفاده کرده بود و من رفتم سرچ کردم و فهمیدم این چیزهای خاکی که هی توی فروشگاه می‌بینم، زنجبیل‌اند. شناختن این چیزها به شکل عجیبی من رو خوشحال می‌کنه. شاید چون احساس جا افتادن بهم می‌ده.

۵

هجده دی

من خیلی به اون معمای Sex Education فکر کردم. همین که چطور می‌تونی هرجایی تلاش کنی کار درست رو انجام بدی و در نهایت به همه صدمه بزنی. انگار دارم وضعیت خیلی خاصی رو توصیف می‌کنم، نمی‌دونم من دارم اشتباه زندگی می‌کنم یا چی که این وضعیت این‌قدر در شکل‌های مختلف برام پیش میاد. 

واقعا برام مسئله‌ی جالبی بود، چون اصلا با شناختم از زندگی نمی‌خوند. آدم وقتی روی کارهاش فکر می‌کنه و به درست بودن کارهاش اهمیت می‌ده، منطقا نباید به این وضعیت برسه. در نهایت به این جواب رسیدم که شاید دارم کارهایی می‌کنم که بقیه ازم طلبکار نباشند، جای کارهایی که واقعا درست باشند. کار درست ممکنه که دیگران رو ناراحت کنه. مشکل من این بود که در واقع می‌خواستم بقیه راضی باشند، جای این که اهمیت بدم به واقعا درست بودن کار. از نظر تئوری فهمیدم باید چی کار کنم، ولی از نظر عملی این مشکل هست که من با هر چیزی عذاب وجدان می‌گیرم. اصلا احتمالا این مشکل منم از همین‌جا ریشه گرفته بود، در نتیجه این می‌رسیم که من هیچی رو حل نکردم.

یک نفر بیاد بهم بگه «خاک بر سرت، مردم کشورت دارند می‌میرند، بعد تو نمی‌کنی هر روز تی‌شرت با طرح پرچم ایران بپوشی برای سرکار؟» و من می‌تونم بفهمم این دوتا به هم ربطی ندارند، ولی بخشی از من این شکلیه که شاید من دارم توجیه می‌کنم و این دوتا واقعا به هم ربط دارند. شاید من واقعا ریشه‌ام رو فراموش کردم. این خیلی گزاره‌ی بی‌ربطیه، ولی همین هم من رو اذیت می‌کنه، فکر کن گزاره‌های منطقی‌تر چقدر ذهنم رو درگیر می‌کنند. منم احتمالا مثل همه‌ی آدم‌های دنیا یک بخش معصوم و پاک دارم و بخش نسبتا سطحی و بی‌فکر، شاید حتی شرور، و متاسفانه برخلاف احتمالا خیلی‌ها یک سیستم مرکزی مدیریت این دوتا دارم که دقیقا معلوم نیست داره چه غلطی می‌کنه که با وجود تمام بودجه‌ای که من بهش می‌دم، هیچ نتیجه‌ی مثبتی بهم نمی‌ده.

شعارهای این جامعه بهم کمک خاصی نمی‌کنه. من فقط به این بخشش اعتقاد دارم که نباید خواسته‌های دیگران بالاتر از نیازهای خودت باشه برات. توی اون بخش خوبم، راحت تصمیم می‌گیرم چی کار کنم و این چند ماه هم اثرات مثبتش رو دیدم، مثلا وقتی دلم نمی‌خواست با بقیه نمی‌رفتم بیرون و دعوت‌هایی که دوست نداشتم قبول نمی‌کردم، ولی در هر موقعیت دیگه‌ای کاملا cluelessام. وقتی کسی بهم نیاز داره ولی من خیلی دلم نمی‌خواد پیشش باشم، چی کار کنم؟ وقتی کشورم این شکلیه، ولی من احساسات زیادی ندارم و دوست ندارم برم یک شهر دیگه برای تظاهرات، چی کار کنم؟ در طول روز مسئله‌های این شکلی زیاد دارم و کاش می‌فهمیدم دیگران توی زندگی‌م چه ارزشی دارند. کاش یک سری اصول داشتم که از درستی‌شون نسبتا مطمئن بودم، براساس اون‌ها تصمیم‌گیری می‌کردم و قلبم آروم‌تر بود. الانم یک سری اصول دارم، ولی همون‌طور که می‌بینی، یک مقدار دامنه‌ی کاربردشون محدوده.

 

یادمه بچه که بودم، هی به دبیرستان فکر می‌کردم. دخترهای دبیرستانی رو می‌دیدم و فکر می‌کردم چه دنیایی باید باشه. دبیرستان دوران خوبی بود واقعا. نیم‌نگاه به آینده چیز خوبیه به نظرم. زندگیت این‌طوری به هم متصل می‌مونه. من دوران اپلای به بعدش فکر نمی‌کردم. هر بار جلوی خودم رو می‌گرفتم که قلبم نشکنه. الان تو ارتباط دادن این بخش به بخش قبلی کاملا ناتوانم. از کشوری که هر روزش برام عذاب بود، به کشوری اومدم که پلیسش جاده‌ها رو می‌بنده و ترافیک ایجاد می‌کنه که ما برای کشور خودمون تجمع کنیم و شعار بدیم. احتمالا خیلی چیزها هست که من ازش خبر ندارم، ولی این چیزیه که می‌بینم و برام هنوز عجیبه.

 

یک روز من این‌جا زندگی خودم رو خواهم داشت. الان یک مقدار فکر کردم و دیدم تصویری از آینده ندارم، آرزویی هم ندارم چون نمی‌دونم دنبال چی‌ام دقیقا، ولی خب، ذکر روزانه‌ام اینه که هنوز اولشه و قراره بالاخره یک چیزهایی بفهمم.

۱

توی راه بزرگسالی

چند روز دیگه اولین rotationام رو شروع می‌کنم. یکم استرس دارم. می‌ترسم که این زندگی اروپایی باعث بشه در نهایت کارهایی که می‌خواستم، نکنم. هنوزم دوست دارم یک کار معنی‌دار کنم، و این زمینه از زندگی‌م اون‌قدر معنی‌دار هست که من براش سختی بکشم گاهی. اگه در نهایت حاضر نباشم هیچ سختی‌ای بکشم، آدمی نیستم که دوست دارم باشم. این‌طوری نیست که هنوزم طرفدار سختی کشیدن به‌خاطر خودش باشم، ولی می‌بینم که چطور میلم به راحت بودن داره محدودم می‌کنه.

 

از وقتی اومدم این‌جا، مستقلا با صبا حرف نزدم. چند بار زنگ زدم و نمی‌تونه جواب بده. باید لینک گوگل میت بفرستم و باهاش هماهنگ کنم، که خب به نظر نمیاد این فرآیند از نقاط قوت من باشه. 

دیروز یاسون می‌گفت که هزینه‌هام رو توی اکسل بنویسم و به‌عنوان جواب قانع‌کننده گفتم که "سخته" و این شکلی بود که خب زندگی سخته. نه همه‌ی موارد، ولی کلا سختی کارها بازدارنده‌ی اساسی‌ایه برای من. سر مسافرت رشت هم این شکلی بود که می‌خواستیم هزنه‌ها رو حساب کنیم و من واقعا یک تخمین کلی برام کافی بود. در حالت کلی با این ساده‌طلبی‌م مشکلی ندارم، ولی خب، بعضی جاها تفاوت معنی‌داری ایجاد می‌کنه.

 

بین همه‌ی چیزهایی که برام مهم نیستند، چیزهایی پیدا می‌کنم که می‌فهمم بهشون اهمیت می‌دم. می‌فهمم که چقدر اهمیت می‌دم. یک روزی من دیگه تازه‌وارد نیستم توی این زندگی. تا اون موقع هم احتمالا بازم بهم خوش بگذره. اشتباه گذشته رو تکرار نمی‌کنم. امیدم رو از دست نمی‌دم، صبورم و از فرصت‌هایی که دارم استفاده می‌کنم. فکر کن، بالاخره یک راهی پیدا کردم که دنبالش کنم و ببینم به کجا می‌رسه.

۰

سال اول

یک نوری هست که من توش مشخصم، یک آهنگی هست که موسیقی متن محشری برای فیلم خیالی این مقطع از زندگی‌م می‌شد، و من نمی‌تونم پیداش کنم. چیزی پیدا نمی‌کنم که برای ابعاد عمیق زندگی مهاجرهای بیست‌و‌دوساله طراحی شده باشه. مسافرت که بودم، غر می‌زدم پیشش که من خسته و تحت فشارم و این‌طوری بود که «درک می‌کنم، مسافرت توی اروپا باید تجربه‌ی سختی باشه.» ولی من عادت کردم به زندگی این‌جا، آلمان یا اتریشش واقعا برام تفاوتی نداره. نه این که متوجه خوشبختی‌م نباشم؛ فقط دنبال چیز عمیق‌تری هستم که پیداش نمی‌کنم. چیزهای عمیقی که قبلا داشتم، آمیخته بود با رویای یک زندگی بهتر. الان توی یک زندگی بهتر هستم و چیزهای عمیقی که قبلا داشتم، الان چندان قابل‌استفاده نیستند.

 

یک صحنه‌ای زیاد یادم میاد. معمولا با تاکسی از خوابگاه می‌رفتم انقلاب، و معمولا تقاطع کارگر و کشاورز تاکسی پشت چراغ قرمز می‌موند. منم معمولا داشتم به رویای کریستف رضاعی گوش می‌کردم. یادمه چه حسی داشتم ولی دقیقا نمی‌تونم شرح بدم. خوشحال بودم و ذوق داشتم. بهار بود و من هر روز با کسی که دوستش داشتم، چهار پنج ساعت راه می‌رفتم؛ دقیقا خود زندگی کردن بود.

رسول یک بار می‌گفت داشته با وشنوی صحبت می‌کرده راجع به من و به این نتیجه رسیدند که من با تنهایی مشکل دارم. این همون باری بود که مجبورش کرده بودم باهامون مهمونی بیاد. من با تنهایی مشکل ندارم واقعا. با احساس تنهایی البته چرا، ولی خب کیه که با اونم راحت باشه؟ فکر می‌کنم چیزی که هست، اینه که سطوح عمیق‌تر زندگی در رابطه با انسان‌های دیگه برای من قابل‌دسترسی‌اند. تا حدی بی‌رحمانه است، ولی سفر تنهایی توی اروپا یا با انسان‌های بی‌ربط واقعا چیزی نیست که گذشتن ازش برای من سخت باشه. تنهایی رستوران رفتن گزینه‌ای نیست که در نظرش بگیرم. احساس گناه نمی‌کنم راجع به این‌طوری بودنم. 

 

دوست داشتم آدم قوی‌تر و باهوش‌تری بودم. پیام‌های تسلیت بهتری می‌نوشتم و پیام‌های تبریک بهتری می‌نوشتم و این‌قدر توی هر وضعیتی اون وسط، بین «برای من آخه مهم نیست» و «نباید به زندگی بقیه این‌قدر بی‌توجه باشی»، گیر کنم. شاید مسئله پیام‌های تبریک و تسلیت نیست. به هر چیزی که فکر می‌کنم، برام مهم نیست، و شاید اگه در نهایت چیزی پیدا کنم که برام مهمه، همه‌ی این چیزهای بی‌اهمیت جایگاه خودشون رو پیدا کنند.

کاش این‌طور به نظر نمی‌اومد که همه‌ی این درگیری‌ها فقط برای منه. هر بار تمام انرژی‌م فقط به بیانش می‌ره و دیگه انرژی‌ای برای فکر کردن بهش نمی‌مونه. یادم می‌ره تا دفعه‌ی بعدی که نصفه‌شب از مسافرت برمی‌گردم و غمم می‌گیره که کسی منتظرم نیست.

۵

Circles

توی راه پراگ‌ام. هی این رو با خودم تکرار می‌کنم و هی دقیقا باورم نمی‌شه. یادمه توی دبیرستان فکر می‌کردم که توی دوران دانشگاه یک سفر به روسیه خواهم داشت و لیسانس که بودم، به این تصور باطلم خندیدم، ولی الان توی راه پراگ‌ام. 

 

تا قبل از مهاجرت، زندگی‌م انگار مخلوطی از دایره‌ها با اندازه‌های مختلف بود. یک جایی از دانشگاه به فکری که توی دبیرستان داشتم، می‌رسیدم، و این جریان هی تکرار می‌شد و منم خوشم می‌اومد. نمی‌دونم دقیقا چطور توضیحش بدم، ولی خوشم می‌اومد که یک سری motifها هستند، خوشم می‌اومد که گذشته و حال و آینده به هم مرتبط‌اند. زندگی یک ریتمی داره، که اون ریتم هم بازتاب شخصیت من و چیزهای درونمه؛ امیدم و شجاعتم.

توی پروفایلم یک اسکرین‌شات داشتم از لیریک Unknown که فرزانه نوشته بود. که After the people and places are gone, you will come back to me، و احمقانه‌ترین چیز ممکنه، ولی هنوز کل وجود من ناامید نشده. 

مهاجرت این دایره‌ها رو به هم ریخت. زندگی‌م از دستم رفت. آدم‌هام از دستم رفتند. روندی که باید طی می‌کردم، برای همیشه شاید ناقص بمونه. هیچ‌وقت دیگه احتمالا فرصت نداشته باشم آزمون شهر با پراید بدم و گواهینامه‌ام بیاد و یک پایان خوش داشته باشم. 

 

روی دلم موند که برای یک نفر از بهار تعریف کنم. کار ساده‌ای نیست اصلا. چند بار هم تلاش کردم، ولی نتونستم طوری که بود، تصویرش کنم. حتی نتونستم به‌اندازه‌ی کافی بهش فکر کنم، این‌قدر که امسال سریع و پرحادثه بود. دوست دارم بهش فکر کنم، پردازشش کنم تا بره ته وجودم و می‌دونم اگه نکنم، یادم می‌ره.

 

بعضی اوقات فکر می‌کنم شاید دایره‌هام رو از دست ندادم، شاید فقط این‌قدر بزرگ شدند که نمی‌تونم الان ببینمشون. بزرگ‌تر می‌شم و عاقل‌تر می‌شم و یک زمانی بالاخره به مشهد برمی‌گردم، یک زمانی بالاخره closure خواهم داشت برای افراد و چیزها و مکان‌ها. 

۰

اواسط دسامبر

بعضی اوقات بهشون می‌گم واقعا احمقانه است که ما هر روز هفته از صبح تا عصر با هم‌ایم، و برای آخر هفته هم دوباره با هم برنامه می‌چینیم. ولی الان که بهش فکر می‌کنم، چه چیزی بهتر از این که این‌قدر قلبت درگیر باشه که خسته نشی؟

۰

از امشب

جام جهانی ۲۰۱۴ یکی از جالب‌ترین دوران زندگی من بود. خلاصه‌اش اینه در نهایتش، وقتی آلمان از آرژانتین برد، من همین‌طوری گریه می‌کردم و سحری می‌خوردم. یکی از چیزهایی که خیلی ناراحتم می‌کرد، این بود که گزارشگر می‌گفت مسی تا حالا تجربه‌ی قهرمانی نداشته و چون سنش هم زیاده، این احتمالا آخرین جام جهانی‌ش باشه. حالا امشب رو ببین. همینه که من این‌قدر به این مرد اصرار می‌کنم سر چیزهای نامعلوم غصه نخوره.

۰

I haven't come this far to only come this far

خیلی سخته که از comfort زندگی خودم به چیز یا کس دیگه‌ای فکر کنم. یعنی واقعا هم تلاش می‌کنم، و در نهایت بازم انگار اون‌قدر اهمیت نمی‌دم که کاری کنم. نه این که لزوما اهمیت ندم، بعضی اوقات فقط هیچ کاری در دسترسم نیست که انجام بدم. دارم تلاش می‌کنم بخشنده باشم، خونه‌ی کسی که می‌رم، چیزهای مناسب و خوشحال‌کننده همراهم ببرم، به فکر بقیه باشم و حیفم نیاد براشون پول خرج کنم. تقریبا همیشه در وضعیتی بودم که خرج بقیه کردن چندان گزینه‌ی منطقی‌ای نبود، ولی این‌جا تا حدی منطقیه. دوست داشتم یک کاری راجع به ایران می‌کردم، و کار انقلابی‌ای توی ذهنم نیست ولی باید یک کاری باشه که به تاثیرش شک نداشته باشم و بتونم انجام بدم.

 

من در واقعیت زبون نسبتا تندی دارم و راحت می‌تونم شوخی کنم. این طرز ارتباط برقرار کردن برام واقعا راحته، چون اگه احساسی راجع به چیزی نداشته باشم، می‌تونم خودم باشم و لازم نیست ادا دربیارم. نمی‌دونم چطوری، ولی توی کلاسمون الان به اون مرتبه از راحتی رسیدم که می‌تونم همیشه همون شکلی باشم. معمولا هم با رسول تندتر از بقیه حرف می‌زنم و خب رسول هم منطقا مهربون نیست باهام. وقت‌هایی که با بقیه‌ی افرادیم، خیلی خوب جواب می‌ده، ولی وقتی خودمون دوتا تنهاییم، دیگه اون طوری برخورد کردن منطقی نیست. امروز یکم از راه رو باهاش بودم و می‌گفت اولش که مجبورش کردم بیاد جشن حسابی از دستم عصبانی بود، ولی بعدش که براش نوشیدنی خریدم، دلش باز شد. باهاش مهربون بودم و یکم واقعی حرف زدیم. این پاراگراف عجیب و بدون context به نظر می‌رسه، ولی خب موقعیت جالبی بود، چون اتفاقا قبلا هم به پرهام گفته بودم که حس می‌کنم گاهی اوقات وقتی انسان‌ها این فرصت رو بهم می‌دن که باهاشون بی‌رحم باشم، توش زیاده‌روی می‌کنم و دیگه هر بار انگار فرار می‌کنم از مهربون بودن و اهمیت دادن.

 

یک کانال توی یوتیوب پیدا کردم به اسم Dating Beyond Borders و جالبه برام. من این‌جا یک مکالمه‌ی عادی با آلمانی‌هامون ندارم و اتفاقا خیلی هم رفتار دوستانه‌ای دارند و مودب و مهربون‌اند. انگار شیوه‌ی برخوردشون با چیزها و نحوه‌ی فکر کردنشون یک سری فرق‌های اساسی داره. برای من که معمولا طاقت تحمل انسان‌های غیرجالب ندارم و انسان صبوری هم نیستم، این شکلی بود که خب چطوری قراره ارتباط برقرار کنم. ولی بعد از دیدن ویدئوها و یکم تحلیل و بررسی بیش‌تر، فکر کردم که شاید در مورد این انسان‌ها، مزایای رابطه نسبتا دیررسه. مزایای رابطه هم ممکنه چیزهای متفاوتی باشه از اون چیزی که توی ذهن منه. یکی‌شون رو یک بار با یکی از دوست‌های نزدیکش دیدم و خیلی مهربون بود. همیشه واقعا دوستانه برخورد می‌کنند، ولی این دفعه واقعا عمیقا مهربون بود.

بازم صبر ندارم و آدم بدون صبر هم می‌تونه زندگی کنه، ولی خب جالب نمی‌شه کل مدت fast food بخوری و دقیقا و کاملا سالم باشی.

 

دارم تمام ذهنم رو می‌ریزم بیرون تا چیزی که دنبالشم، پیدا کنم و پیدا نمی‌شه. وسطش هم هی فرار می‌کنم و هی تلاش می‌کنم که فرار نکنم از خودم. قبلا هم نود درصد فکر کردن برای خودم بود، ولی حداقل تو اون‌جا بود که مجبورم کنی و نذاری فرار کنم.

Miffed

امروز داشتم یک ویدئو راجع به زنان کوچک می‌دیدم، نسخه‌ی ۲۰۱۹اش. بعدش یادم افتاد چقدر حس می‌کردم برام آشناست این روند. این که انگار زندگی برات تموم شده. یک دوره‌ واقعا زندگی می‌کنی و بعدش انگار سهمیه‌ات تموم شده. روزهای خاکستری می‌مونند برات. نه حتی از نظر احساسی، نه این که بهت خوش نگذره یا غمگین باشی، بیش‌تر انگار دیگه قرار نیست غرق بشی توی زندگی. منم هربار دوباره از اول می‌ترسم. هر چند بار هم که این روند برام تکرار بشه، من بازم توی دره‌هاش فکر می‌کنم دیگه تموم شد همه‌چی. نمی‌دونم آیا آخرش دوره‌ی خاکستری برای جو تموم شد یا نه. آیا خودش رو توی این ورژن جدید از زندگی پیدا کرد یا نه.

 

امشب ساعت نه توی ویدئوکال خوابم برد و ساعت ده‌و‌نیم توی ویدئوکال بیدار شدم. ضعف داشتم و چایی و بیسکوئیت خوردم با این که استانبولی داشتم از قبل. بعدشم نشستم پای تکلیفم و تا یک‌ همین‌طور پیچیده در پتو و خواب‌آلود مشغول بودم. شکر خدا با تموم شدن تکلیفم، خواب‌آلودگی‌ای برای خوابیدن بهش نیاز داشتم، رفت.

یک چیزی که دارم بهش می‌رسم اینه که این مدل جهانی نوین از productive بودن برای من اصلا تصویر خوبی نیست. از این‌جا بهش رسیدم که هی دارم تلاش می‌کنم بی‌نقص زندگی کنم و در نهایت از توش یک زندگی متوسط درمیاد که درسته توش کار احمقانه نمی‌کنی، ولی کار خاصی هم نمی‌کنی. تمام انرژیت صرف بی‌نقص بودن می‌شه. نمی‌دونم. من دنبال این نیستم.

 

بازم نصفه‌شبه و من نتونستم از خیر نوشتن بگذرم، با این که دو روز پیش نوشتم. چقدر بازم حس می‌کنم خودمم. 

۰

Searching for meaning

جرات نمی‌کنم برم پست‌های چند ماه قبل رو بخونم، می‌دونم گریه‌ام می‌گیره. جرات نمی‌کنم به خاطراتی که رندوم به ذهنم میان فکر کنم، از مرحله‌ی خوشایند غم رد شدم و حالا دردم میندازه. 

امروز سر کلاس translation و وسط بررسی ساختار ریبوزوم، یاد اون روز افتادم که با فرزانه می‌خواستم صبحانه بخورم و یک کافه با میزهای بیرونی انتخاب کرده بودیم. اولش وافل خواسته بودیم و نداشتند، بعدش گارسون به فرزانه گفت شالش رو درست کنه و فرزانه یک نگاه به من کرد و گفت که آیا بریم یک جای دیگه، و منم گفتم آره، ولی تا وقتی پا شدیم و ازش پرسیدم، نفهمیدم داریم به‌خاطر این که وافل ندارند پا می‌شیم، یا تذکرشون. هی برمی‌گشتم به کلاس و هی دوباره به قبلا برمی‌گردم. بعدش یک نگاه به دفترم کردم و یادم اومد این دفتر هم با فرزانه خریده بودم، از یک جایی نزدیک همون کافه. 

 

من می‌دونم یکی از دلایلی که با زمستون و مخصوصا برف اصلا رابطه‌ی خوبی ندارم، به‌خاطر اینه که مامان و بابام اصلا حاضر نبودند پول بدن و لباس‌های زمستونی و چکمه‌ی خوب بخرند. یعنی خیلی ظالمانه‌تر از چیزی که واقعا بود، به نظر میاد، ولی خب چیزهای زمستونی خوب همیشه گرون بودند. در نتیجه من همیشه سردم بود. یعنی کل مدت می‌لرزیدم توی سرمای مشهد و برام شکنجه بود. دوست دارم حالا که حالم خوبه و خودمم کامل می‌پوشونم، این‌طوری توی گذشته برم. ببینم کدوم مسیرهایی که قبلا توی طی کردنشون شکست خوردم، می‌تونم درست کنم. 

 

دارم به این فکر می‌کنم که مارچ توی یک نصفه‌ماراتن شرکت کنم. جالب می‌شه اگه واقعا انجامش بدم.

۰

نزدیک دسامبر

امروز سر میز بحث گربه/سگ داشتن بود و من گفتم خیلی دوست ندارم، چون مسئولیتش زیاده و انگار بچه داری. بعدش گفتم ما یک زمان برای دو ماه یک بچه‌گربه داشتیم و هی باید باهاش بازی می‌کردی و حواست بهش می‌بود. بعدش دلم تنگ شد و قلبم یکم تیر کشید. یادم اومد چطوری روی زمین می‌نشستم و یک هندزفری رو روی زمین دورم می‌کشیدم و این بچه دوروبرم می‌پرید. یا چطوری بغلش می‌کردیم. دیشب توی تخت بودم و یهو دلم برای خوابیدن توی خونه‌مون تنگ شد. آدم‌های دیگه‌ای نزدیک بهم خواب بودند. صدای نفس کشیدن بابام می‌اومد، صدای بخاری می‌اومد. از صبح تنها بیدار شدن خوشم نمیاد خیلی. در کمال انصاف، از صبح پیش بابام بودن هم خوشم نمی‌اومد. من صبح‌ها بداخلاق و لوسم و بابام صبح‌ها پرحرف‌ترین فرد جهانه. دلم برای خانواده‌ام تنگ شده. برای همه‌شون. 

برای کلاس آنلاین امروز اومدم خونه‌ی وشنوی، با هم ناهار خوردیم و چای و دونات. الانم سر کلاسم و گوش نمی‌دیم و اشک توی چشم‌هام جمع شده.

 

ویدئوکال کمک خاصی نمی‌کنه. دلم برای حرف زدن باهاشون خیلی تنگ نشده، نه حداقل با کلی reconnect شدن اون وسط؛ دوست دارم نزدیکشون باشم.

هر روز به یک دوره‌ی رندوم فکر می‌کنم. یک روز به اسفند که با هم می‌رفتیم کافه و پنج ساعت می‌نشستیم و باورم نمی‌شد بالاخره به یک جایی رسیدم. یک روز بهار و قدم زدن برای پنج ساعت. یک روز هم یاد این روزها میفتم احتمالا. یاد نشستن توی کافه‌تریای دانشگاه و بدمینتون.

873

بعضی اوقات از صبح تا شبم رو لیست می‌کنم و فکر می‌کنم چرا ایران این شکلی زندگی نمی‌کردم و آیا خواستنش غیرمنطقی بود یا حق داشتم. امروز با بچه‌ها رفتم بدمینتون و خیلی خوش گذشت. هر شنبه صبح می‌رم. چرا توی ایران نمی‌کردم؟ زمین بدمینتون هیچ‌وقت نزدیکم نبود، پسرهامون باهامون نمی‌بودند، و آیا توقع زیادی بود که فرصتش در دسترسم باشه و این‌قدر راحت باشه که من از خواب شنبه صبحم بگذرم و توی دمای منفی شش پاشم برم بدمینتون؟ احتمالا نه. بعدش رفتیم خوابگاه وشنوی و توی آشپزخونه‌شون چایی خوردیم و حرف زدیم. چرا توی ایران نمی‌کردم؟ مردم یا خوابگاه بودند یا خونه‌ی مامان و باباشون. خوابگاهشون ابدا قابل‌مقایسه با خوابگاه وشنوی نبود. خوابگاهش قدیمیه، ولی کیف می‌ده توش بودن. توقع زیادی می‌بود برای یک فرد بیست‌و‌دو ساله که بتونه فضای مستقل داشته باشه؟ احتمالا نه. بعدش با هم رفتیم خرید، این‌طوری نیست که هرچی دلمون بخواد بخریم، حواسمون هست بازم نسبتا، ولی من توی ایران احتمالا دقیقا هزار سال طول می‌کشید که به قدرت خریدی برسم که الان هستم. چیز خاصی هم نمی‌خرم؛ گوشت و میوه و سبزی و اسنک و این چیزها. توقع زیادی بود که توی فروشگاه تحت فشار نباشی و قیمت‌ها روانی‌ت نکنند؟ احتمالا نه. بعدش با بچه‌های ایرانی‌مون رفتم کافه و برنامه‌ریزی کردیم. سه یورو پول قهوه‌ام رو دادم و بهش فکر هم نکردم. هر بار کافه رفتن توی ایران یک استرس و عذاب وجدانی داشت برای من که نمی‌دونی. هی بهش فکر می‌کردم. توقع زیادی بود که وقتی دوست داری، با دوست‌هات بیرون یک چیزی بخورید؟ بازم نه.

 

می‌دونم مردمی هستند توی ایران که زندگی راحتی دارند. بعضی‌ها زندگیشون هم راحت نیست و بازم جمعه صبح می‌رن کوهنوردی. من ولی همون آدمی هستم که ایران بودم. چرا این‌قدر سبک زندگی‌م فرق کرده؟

از وقتی اومدم، به این حرف زیاد فکر می‌کنم که آسمون همه‌جا یک رنگه. آسمون این‌جا برای من اصلا هم‌رنگ ایران نیست. آسمون این‌جا تمیزه. ستاره‌ها توی شب، اگه هوا ابری نباشه، مشخص‌اند. 

قبلا بهش می‌گفتم که من برای ایران ساخته نشدم. نه این که کسی باشه که لایق شرایط ایران باشه، ولی به صورت خاص حس می‌کردم برای من شدیدتره. چیزی نبود که از نظر روحی به من کمک کنه، به فرهنگ ایران وابسته نبودم، از جامعه‌اش دل خوشی نداشتم، و دلیلی نداشتم برای تحمل سختی‌هاش. انگار آروم‌آروم مسموم می‌شدم. مشخص شد که درست می‌گفتم.

۱

بیست‌و‌دو

یکی از استادهامون هست که آزمایشگاه خیلی خوب و پولداری داره. رسول بعضی آزمایشگاه‌ها که می‌ریم، به اطراف نگاه می‌کنه و کمدها رو باز می‌کنه و سرش رو تکون می‌ده و می‌گه These people are rich. این‌قدر گفته که دیگه این چیزها به چشم منم میاد. پریشب زهرا می‌گفت که این استادمون چهار یا پنج‌تا بچه داره و انگار سال‌های قبل هم همه‌اش maternity leave بوده. بعدشم همین‌طوری نشستیم و به حال خودمون تاسف خوردیم. نه این که وقتی این‌جور آدم‌ها رو می‌بینم، تحت تاثیر قرار نگیرم، ولی این‌طوری هم نیست که بگم کاش من شبیهشون بودم. با خودم و میلم به توی تخت موندن به‌نسبت راحتم. 

 

حس می‌کنم دارم بهتر می‌شم. می‌تونم عمیق‌تر فکر کنم و احساسات بیش‌تری هم داشته باشم. بی‌دردسر هم نیست خیلی. باید هر قسمت جدیدی که برام باز می‌شه، از گردوخاک تمیز کنم و یادم بیاد این قسمت برام چه نقشی داشت. چیزها توی ذهنم به هم گره می‌خورند و مثل دیروز غمگین و عصبی می‌شم. داشتم برای پرهام می‌گفتم با کلی غم و غصه می‌گفتم که حس نمی‌کنم این‌جا دوستی خیلی عمیقی پیدا کنم و می‌گفت که شاید باید بذارم حداقل دو ماه بگذره، که منطقی بود. دارم برای همه چیز عجله می‌کنم و هی به دیوار می‌خورم.

 

کاش یک چیزی توی این دنیا تاثیر خیلی عمیقی روی من می‌ذاشت. کاش یک چیزی برام معنادار بود. شاید منم در پرتوی اون چیز معنا می‌دادم. 

 

۰

Silhouettes

دیروز هفت ساعت توی ویدئوکال حرف زدیم. چند وقت پیش وسط ویدئوکال خوابم برد و بعدشم باز وسط ویدئوکال بیدار شدم. بیانم البته یکم مشکل داره، چون خوابیدنم سورپرایز نبود. از قبلش دراز کشیده بودم و چشم‌هام هم هی می‌بستم. رسول و وشنوی گاهی اوقات که سر‌به‌سرشون می‌ذارم، سرشون رو تکون می‌دن و با یک لحن مشخص می‌گن "This girl" و کیف می‌ده. آخر هفته‌ها معمولا پارتی داریم و کامیلا مجبورم می‌کنه برقصم. بعضی اوقات که داره می‌رقصه، ازش فیلم می‌گیرم و خیلی فیلم‌های قشنگی‌اند. گاهی اوقات حس می‌کنم برای بقیه جالبم، گاهی اوقات هم محبتشون رو حس می‌کنم.

 

دیروز وسط ویدئوکال نشستم گریه کردم. گریه‌ی شدید یعنی. یاد قبلا افتاده بودم. داشتم از یک شب سخت تعریف می‌کردم و برام جالب بود چطور من از همه‌ی این‌ها گذر کردم و الان حتی بهشون فکر نمی‌کنم. فکر می‌کنم صرفا گذر کردم و هیچ‌وقت هضم نکردم. هزارتا پرونده توی زندگیم هست که باید بررسیشون کنم و نمی‌دونم هیچ‌وقت می‌رسم یا نه.

 

دیروز که داشتم گریه می‌کردم و از این که ببینه، بدم نمی‌اومد و تلاشی برای کنترلش نمی‌کردم، امیدوار بودم که یک روز خوب می‌شم. نمی‌دونم دقیقا منظورم از خوب بودن چیه، ولی مطمئنم اگه باشم، می‌فهممش.

نوامبر

البته بهش هم که فکر می‌کنم، من بعد از دبیرستان با تقریبا هیچ‌کس از اون دوران رابطه‌ای نداشتم. واقعا نمی‌دونم چرا. دلم تنگ می‌شد گاهی، ولی مدیریت روابط نصفه‌نیمه برای من سخته. مامان و بابام عوض من عاشق روابط نصفه‌نیمه‌اند. گاهی اوقات تلاش می‌کنم مدل اون‌ها با خودم حرف بزنم. می‌گم که این آدم‌ها سرمایه‌ات‌اند و نباید از دستشون بدی. ولی در نهایتش فقط نمی‌شه. فکر نمی‌کنم راهی که من می‌رم، درست‌تر باشه، ولی برای من بهترین راه ممکنه. تلاش کردم که طور دیگه‌ای باشم و صرفا مثل اوتیس توی Sex Education شدم که این‌قدر وسواس به خرج داد که کارهای درست کنه که در نهایت همه‌اش غلط شد. 

می‌دونم که اگه آزادی کامل داشتم راجع به احساساتم، اگه تلاش نمی‌کردم برای راضی کردن بقیه، مشخص بود که از سنگ نیستم. ولی خب ندارم، و اگه دنبال راضی کردن بقیه نباشم حس می‌کنم خودخواهم. 

۰

نیمه‌شب.

امشب این‌جا پارتی هالووین بود و اصلا خوش نگذشت. دو نفر بیش‌از‌حد الکل مصرف کرده بودند و حالشون بد بود. صحنه‌ی غم‌انگیزی بود. الانم با کاستومم روی تخت نشستم و اخبار کوی و دانشگاه رو می‌خونم. یک دختری توی گروه دانشکده‌ی قبلی‌م بود که معترض بود و هی حرف می‌زد. از هر دو پیام یکیش پیام این بود و منم واقعا خوشم نمی‌اومد از طرز حرف زدن و برخوردش و جوی که ایجاد کرده بود، ولی فکر می‌کردم به این که اگه من ایران بودم، احتمالا دیوانه شده بودم تا الان، در نتیجه حداقل مقداری که تونستم، قضاوتش کردم.

دوست داشتم بدونم اگه ایران بودم، چی کار می‌کردم. دوست دارم بدونم الان باید چی کار کنم. سوادی ندارم و احساسی جز غم ندارم و چیزی متعجب یا عصبانیم نمی‌کنه. گاهی اوقات اشک توی چشم‌هام جمع می‌شه. بابام توی واتس‌اپ زنگ می‌زنه و جواب می‌دم و هر بار امیدوارم درست شده باشه و هر بار وصل نمی‌شه. دلم برای مامانم تنگ شده، دلم برای صبا تنگ شده. این‌جا چیزها خوبه. امروز کلی خرید کردم، دو روز تعطیل پیش رومه.

 

هنوزم چیزها برام ناواضح‌اند. نمی‌دونم چه احساسی به ایران داشته باشم. بعضی اوقات فکر می‌کنم که آیا بیست‌و‌یک سال یک جا زندگی کردن نباید وابستگی احساسی عمیق‌تری ایجاد می‌کرد؟ نباید الان درد می‌کشیدم؟ ولی نمی‌کشم. من این‌جا رو دوست دارم. ایستادن پشت چراغ قرمز حتی وقتی هیچ ماشینی نیست، دوست دارم. هنوز هم البته منتظرم. دلیل اصلی‌م برای مسافرت نرفتن اینه که هنوز کسی رو پیدا نکردم که فکر کنم می‌تونم مدت زیادی پیشش باشم و بهم خوش بگذره. نمی‌دونم همچین کسی این‌جا پیدا می‌شه یا نه، ولی دلیلی ندارم برای بدبین بودن.

 

کاش یکم مثل قبلا بودم عزیزم. کاش محبت کردن از ذاتم نرفته باشه. کاش یک روز از سر دوست داشتن گریه کنم و درد بکشم.

۰
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان