اواسط مارچ

واقعا نمی‌دونم چطوری انرژی جمع کرده بودم که الان از قبل هم خسته‌ترم. دیروز هم پریود شدم و الان با ترکیب استرس و خواب کم و درد و نیاز به دستشویی رفتن مداوم، واقعا روز بهاری زیبایی رو دارم می‌گذرونم.

وشنوی خیلی بهم محبت می‌کنه؛ امروز از اون روزهایی بود که از بدو بیدار شدن داشتم غر می‌زدم. بهش می‌گم که آیا فقط من در حال مرگم، و می‌گه نه، بقیه هم همین‌اند. ولی از بقیه پرسیدیم و نبودند. در نتیجه الان این شک به دل من افتاده که آیا فرد ضعیفی‌ام. به هر حال جوابش آره هم باشه، اشکال نداره؛ دوست دارم فکر کنم که لوس بودنم نقطه‌ی ضعف بزرگی نیست.

 

پروژه‌ی الانم رو واقعا نمی‌فهمم؛ یعنی از دور می‌فهمم و همه‌چی خوبه، ولی وقتی دارم انجامش می‌دم، اصلا نمی‌فهمم چه اتفاقی داره میفته. نمی‌تونم دقیقا دنبال کنم و افراد این آزمایشگاه هم چون خیلی توش غرق شدند، گیج شدن من براشون دقیقا قابل‌درک نیست. هی مقاله می‌خونم و هی کم‌تر متوجه می‌شم. 

فردا باید پروژه‌ی اولم رو ارائه بدم و فکر کنم ته دلم براش استرس دارم. دوست دارم خیلی خوب پیش بره، ولی در خودم فقط برای یک ارا‌ئه‌ی متوسط انرژی پیدا می‌کنم. این‌قدرم ارائه‌ی بقیه رو سخت‌گیرانه قضاوت کردم که معلوم نیست خودم چه جواهری قراره ارائه بدم. واقعا فقط دارم روی مهربون بودنم حساب باز می‌کنم که دل بقیه رو نرم کنه.

 

یکی از کارهایی که شدیدا من رو عصبانی می‌کنه، اینه که بقیه راجع به ساعت کارت نظر بدن. حالا شکر خدا کسی به من کاری نداره توی این وضعیت، ولی امروز شاهد یک مکالمه‌ی این‌طوری بودم که یک طرف این‌طوری بود که "عه، تو ساعت چهار رفتی؟ من تا هفت بودم توی آزمایشگاه." واقعا در خودم می‌بینم که یک روز به یک نفر به‌خاطر یک اظهار نظر این‌طوری بپرم. نمی‌دونم من الان عصبی‌ام، یا واقعا این جملات این‌طوری حس خوبی منتقل نمی‌کنند. به اون درجه از اعتماد‌به‌نفس رسیده باشم که نظر بقیه اهمیت خاصی برام نداشته باشه، ولی توقع دارم بقیه حواسشون به حرف‌هاشون باشه.

یا رسول دیروز ازم می‌پرسید ارائه‌ام چند اسلایده، و می‌گفتم مرد، تعدادش چه فرقی داره؛ مطلب رو برسونه، می‌رسونه دیگه. به نظرم وسط همه‌ی این چیزها، حداقل این چیز خوشحال‌کننده‌ایه که نظر خودم رو رها نمی‌کنم.

 

 

در خودم ولی می‌بینم که فکرهام رو کنترل کنم؛ با خودم مهربون باشم، ارائه‌ام رو از متوسط ذره‌ذره بالا بکشم و هر سوالی که راجع بهش می‌شه پیش‌بینی کنم. به سوپروایزرم بگم که دقیقا نمی‌فهمم داره چه اتفاقی میفته و چیزهای خوشمزه بخورم وسط این اتفاق‌ها. رسول گفت عصر پیشش برم برای چایی. می‌فهمم در حد نصف کامل هم بهره‌ور نیستم، ولی خب در قضاوتم از خودم، لحاظ می‌کنم که انرژی‌م بین سی تا بیست درصد معموله.

۰

Adolescence

کل آخر هفته استراحت کردم؛ تولد کامیلا رفتم، با زهرا توی کافه‌ای که همیشه چشمم رو می‌گرفت، کلی حرف زدم، تا ظهر توی تختم موندم و توی گوشی‌م بودم، آشپزی کردم و با هم توی یوتیوب گشتیم و Friends دیدیم. براش آهنگ‌های تام رزنتال رو خوندم و یک لباس سفارش دادیم چون متوجه شدم من به معنای واقعی کلمه دارم سه‌تا لباس رو پشت‌سرهم برای بیرون رفتن می‌پوشم.

الان که دوشنبه است و توی آزمایشگاهم و باید کارم رو شروع کنم، هی خوشحال می‌شم از فکر آخر هفته‌ای که گذروندم. که چقدر استراحت کردن و احساس بعدش که بالاخره می‌تونی فکر کنی، خوشاینده. چقدر هی مصمم‌تر می‌شم که زندگی شلوغی نداشته باشم.

۰

912

امروز از آزمایشگاه زود اومدم خونه با عزم راسخ برای استراحت کردن و یک ساعت گذشته توی پینترست داشتم دستور پخت می‌دیدم. چند روز گذشته واقعا فرسوده شدم و الان حتی نمی‌تونم بفهمم دقیقا توی ذهنم داره چی می‌گذره. هفته‌ی اولم توی آزمایشگاه چندان خوب نبود و مدام اشتباه می‌کردم، ولی سوپروایزرم امروز پرسید که آیا خیلی توی آزمایشگاه کار کردم، چون خوب با وسایل آزمایشگاه کار می‌کنم. خدا رو شکر که کسی رو با جنون نرسوندم با هر دقیقه اشتباه کردن.

دوست ندارم از این آدم‌ها باشم که مدام از سرشلوغیشون شکایت می‌کنند، دلم نمی‌خواد یکی‌یکی بقیه‌ی ابعاد زندگی‌م سرکوب بشه. دو سه هفته است بدمینتون نرفتم، و به‌جاش باید برم برنامه‌ی کلاس زومبا رو چک کنم. باید یک راهی باشه که کتاب خوندن برام یک کار بیگانه نباشه، و احتمالا نباید زندگی‌م طوری باشه که برسم خونه و نتونم از تختم بیرون بیام. قرار بود توی بهار بدوم و هنوز شروعش نکردم. در دفاع از خودم، چند روزه که این‌جا صبح تا شب و شب تا صبح برف و بارون میاد، ولی اگه آفتاب و نسیم بهاری هم بود، من احتمالا همین‌طوری توی تخت سیر می‌کردم.

 

هندی‌هامون خیلی جالب‌اند، یکی می‌خونه، یکی می‌رقصه، و هرکسی یک هنری داره. وشنوی می‌گفت کلاس رقص داشتند توی مدرسه و کلا این کارها عادیه. من و رسول می‌گفتیم که اگه زیست رو از زندگی‌مون حذف کنی، ما واقعا چیز دیگه‌ای برای ارائه نداریم. در نهایت، ارائه‌اش اهمیت بنیادین نداره، ولی ببین، من واقعا با نوشتن زندگی‌م داره جلو می‌ره، می‌فهمم باید چی کار کنم و یکی از منابع آرامشمه. از کجا شروع شد؟ یک روز وقتی کلاس چهارم بودم، حمید بلاگفا رو نشون داد بهم و این که چطور می‌تونم وبلاگ بسازم و توش بنویسم. 

به پرهام می‌گم که من واقعا چیز فرهنگی‌ای از خانواده‌ام بهم نرسید چندان. یا مثلا همین قضیه‌ی آشپزی که این‌قدر چیزهای پایه برام جدیدند. می‌گه شاید علاقه نداشتم، ولی واقعا فکر می‌کنم من اتفاقا فرد علاقه‌مندی بودم و هستم به چیزها. نه این که برام بحث privilege باشه، یا از دستشون عصبانی باشم؛ چیزهای خیلی بیش‌تری دارم برای شکرگزار بودن تا طلبکار بودن. ولی خیلی اوقات حسرت می‌خورم بابت زمانی که از دست دادم و چیزهایی که می‌تونم داشته باشم. مخصوصا وقتی می‌بینم یک چیز کوچک این‌قدر توی زندگی‌م تاثیر داشته.

۰

روز دوم آزمایشگاه جدید

اگه انسان روی نموداری از مودها بالا و پایین بره، من الان توی یکی از پایین‌ترین نقاطشم. ذهنم آشفته‌ست و مدام کارهای جدید به ذهنم می‌رسه که باید انجام بدم. باید دنبال آزمایشگاه برای تز ارشدم بگردم، هنوزم دارم تلاش می‌کنم که هر روز Alberts عزیزم رو بخونم، باید سمینار پروژه‌ی اولم رو آماده کنم. رسول بهم دیروز این ایده رو داد که می‌تونم آخر هفته‌ها برنامه‌نویسی کار کنم. همه‌ی این چیزها فکرشون از یک طرف خوشاینده، چون من دوستشون دارم، ولی سرم شلوغ می‌شه و بعدش کلا نمی‌فهمم دارم چی کار می‌کنم. در کنار همه‌ی فکرهای پیچیده باید حواسم باشه که کوهی از ظرف توی آشپزخونه‌ام جمع نشه، که دیشب سر همین قسمتش رد داده بودم.

خوبی‌م اینه که یک سیستم دارم که وقتی حس می‌کنم دارم overwhelmed می‌شم، متوقف می‌شم و دیگه به چیزی فکر جدی نمی‌کنم تا انرژی توم به اندازه‌ای جمع بشه که بتونم از پس چیزها بربیام. دیشب هم رفتم توی تخت مچاله شدم و ساعت دوازده‌و‌نیم تونستم برم حمام و بعدش کوه ظرفی که جمع شده بود، بشورم. ساعت دو خوابیدم و سر کلاس سرم می‌رفت، و الان بهترم. می‌تونم فکر کنم، ولی برام عجیبه فکر این که قراره من همه‌ی این کارها رو بتونم به صورت دیفالت انجام بدم و تازه روشون هم بذارم بعدا. حس می‌کنم اولش فقط این‌قدر پیچیده به نظر میاد و بعدا کم‌کم آسون‌تر می‌شه و شاید یک روز واقعا دیفالتم بشه.

 

امروز وشنوی و رسول برام یک دفتر آوردند با این طرح:

This aunt runs on lots of love and coffee.

و رسول از آمازون سفارشش داده بود، به‌خاطر این که بهش گفتم زن‌داداشم حامله است :( بچه‌ام :( بهم گفت که ارزون‌ترین گزینه رو برام سفارش داده :( و من و وشنوی از اون طرف داشتیم یک کارت براش آماده می‌کردیم به مناسبت تموم کردن پروژه‌ی اولش، چون مزخرف‌ترین سوپروایزر دنیا رو داشت. روی کارتش وشنوی پاندای کنگ‌فوکار کشیده و من قراره شرک بکشم. چون مثل این که این‌قدر دوستشون داره که هر چند هفته دوباره می‌بینتشون. من حتی یک ویدئو از رسول دارم که داره راجع به درونمایه‌ی شرک حرف می‌زنه.

برای مامانم فیلم رقص نهاییمون رو فرستادم و می‌گه مثل ستاره می‌درخشم :( واقعا فکرش جالبه که انسان‌هایی توی این دنیا هستند که توی قلبشون بهم محبت دارند، و من هم بهشون.

 

کاش حالم زودتر خوب بشه. تنهایی از خودم مراقبت کردن الان برام ممکنه، ولی وسط کلاس و آزمایشگاه چندان خوشایند نیست.

۰

تایتانیک

امشب تایتانیک رو دیدیم. وسط فیلم ازش می‌پرسم که اگه من توی وضعیت جک بودم، برمی‌گشت که نجاتم بده، و گفت آره. پرسید که من چی، و گفتم نمی‌دونم، و واقعا نمی‌دونم. کسی توی ذهنم نیست که مطمئن باشم براش برمی‌گردم. بیش‌تر از همه احتمال می‌دم که برای بچه‌ام برگردم، ولی خب سخته فهمیدن این که به بچه‌ام چه حسی دارم، وقتی نیست. انسان‌ها برام ارزشمندند، ولی من واقعا واقعا ترسوئم. از اون طرف به‌شدت هم از رفتارهای بدوی بدم میاد. در نهایت فردی می‌شم که بقیه رو کنار نمی‌زنه برای رسیدن به جایی، و فردی که از جایگاهی که به دست آورده هم به راحتی نمی‌گذره.

به طرز عجیبی جفتمون از فیلمش خوشمون اومد. یعنی من با توقع صفر رفتم و آخرش می‌خواستم بایستم دست بزنم. با خودم فکر کردم که شاید وقتی هجده سالم بود، مطمئن می‌بودم که برمی‌گردم و دروغ هم نمی‌بود. فکرش غم‌انگیز بود برام. بعدش فکر کردم که چرا غم‌انگیزه برام؛ من می‌تونم رز و جک رو احمق بدونم. ولی این چیزیه که اطمینان خوبی ازش دارم؛ که با وجود این که بخش زیادی از ظرفیتم برای عاشق بودن رفته، هنوزم عشق برام ارزشه. 

۱

مارچ

من از صبح نود درصد توی تخت بودم و ده درصد بقیه‌اش هم داشتم Friends می‌دیدم و یک توتوریال آنلاین ناقابلی هم رفتم و به زور تا آخرش موندم. تنها توقعی که از خودم دارم اینه که پا شم برم حداقل یک خرید کنم که از گشنگی تلف نشم، ولی نه‌خیر، تخت خیلی کیف می‌ده. هر بار بقیه می‌گن که یک جا نمی‌تونند بشینند و از یک کار به کار دیگه می‌پرند، رو به خودم می‌کنم و می‌پرسم "تو چرا این‌طوری شدی؟" چون واقعا حتی با وجود کم‌لطفی‌م به خواب، لم دادن توی تختم و خوندن کانال‌ها/سریال دیدن جزو لذت‌بخش‌ترین کارهاییه که من توی زندگی‌م پیدا کردم.

دیروز کسی رو پیدا نکردم که باهاش برم کافه و بنابراین یک مقداری خرید intensive داشتم و در نهایتش یک پیژامه‌ی یاسی خریدم. از وقتی این‌جا اومدم، چند بار تا حالا مردم از سلیقه‌ام تعریف کردند که واقعا بی‌سابقه است. تعریف عادی هم نه، این‌طوری که انگار مدل خودم رو توی لباس پوشیدن داشته باشم :( حتی رسول هم می‌گفت که من رنگ‌های قشنگی انتخاب می‌کنم. مامانم دیشب توی ویدئوکال به پیژامه‌ام دقت کرد و گفت عکس براش بفرستم و بعدشم در جواب به عکسم و ویدئوهای رقصمون نوشت که من بی‌نظیرم :( آه، چقدر مورد محبت واقع شدن کیف می‌ده :( اگه توی خونه‌مون بودم، امروز می‌رفتم توی هال می‌نشستم و با مامانم حرف می‌‌زدم. 

 

یک بار بهم می‌گفت که وقتی بیام، یک روز همه رو دعوت می‌کنیم و می‌ریم بیرون و منم یادمه فکر کردم که نه، من همه دلم نمی‌خواد، من بعضی‌ها رو خیلی دلم می‌خواد. همین امروز و دیروز هم از ته دلم می‌خواستم با دوست‌هام برم بیرون، ولی بعد از این که دیدم وشنوی و رسول و آیشنور دردسترس نیستند، بی‌خیال شدم. نه این که فکر کنم این که این همه فیلتر می‌ذارم ویژگی خیلی خوب و درستیه، ولی فقط مدلیه که هستم. عواقب و فواید خودش رو هم داره که منم باهاشون کنار اومدم. حس می‌کنم ولی همین‌طور بزرگ‌تر که می‌شم، قلبم جای بیش‌تری پیدا می‌کنه برای دوست داشتن آدم‌ها، حس می‌کنم نفرت و قضاوت کم‌تری توی قلبم هست کلا و شاید بعدا بتونم کم‌تر فیلتر بذارم برای محبت کردنم به آدم‌ها و این‌قدر بهانه نیارم.

 

به امید خدا به زودی خستگی از تنم بره و پروژه‌ی بعدی رو شروع کنم. البته اگه بلند نشم و نرم خرید، احتمالا به هفته‌ی بعد نخواهم رسید. ذهنم که از عیاشی سیر شد، بیش‌تر به این فکر می‌کنم که باید چی کار کنم. فعلا دوباره امیدوار شدم که شاید به کتاب خوندن عادت کنم و شاید پلی‌لیست بهارم بیش‌تر از پنج آهنگ داشته باشه. قراره کلاس آلمانی ثبت‌نام کنم و به A1 برسم بالاخره.

 

خیلی ولی جالبه که من تا یک مدت زیادی منظورم از راه خودم، میانگین راه بقیه بود :)) یعنی امروز که سر توتوریال داشتم تلف می‌شدم از خستگی و بی‌حوصلگی، فکر کردم اگه الان دو نفر رفته بودند، من می‌موندم، و فکر کردم که نه احتمالا، ولی چون بقیه سر کلاس بودند، من هم موندم.

و می‌دونی، آدم احمق نیست. یعنی من یک دوره‌ای که اعتماد‌به‌نفسم کم بود، تلاش کردم زیاد درس بخونم و دوره‌ی پایتون رو تموم کردم و بعدش احساس خیلی بهتری به خودم داشتم. اگه دیده باشی که از پس کارها برمیای، باور کردن این که از پس کارها برمیای، نیاز به تلقین و ذکر روزانه نداره. همین الانم من هر لحظه کاملا آگاهم که پتانسیل زیادی دارم و از بخش زیادی از این پتانسیل دارم استفاده می‌کنم. 

از تصمیماتی که می‌گیرم، مخصوصا تصمیمات کوچک راجع به این که زندگی روزانه‌ام رو چطور مدیریت کنم و چقدر خرج کنم، و چی بپزم و چقدر پس‌انداز کنم، واقعا ایده‌ی زیادی ندارم. تجربه‌ی زیادی توی این چیزها ندارم و اصرارم روی زندگی کردن به مدل خودم هم نمی‌ذاره از کس دیگه‌ای دقیقا الگو بگیرم، ولی راحت شک می‌کنم سر تصمیماتم، چون واقعا هم می‌دونم که نمی‌دونم.

فکر می‌کنم اگه یک مدت انرژی بذارم و دقیقا فکر کنم روی چیزها، بالاخره الگوی چیزها دستم میاد و یاد می‌گیرم، ولی نمی‌دونم چرا این‌قدر obliviousام گاهی اوقات و نمی‌تونم دقیقا اطلاعاتی که اطرافم هست، پردازش کنم. مثلا یاسین که اومده بود این‌جا، می‌گفت که چراغ سمت آشپزخونه فقط روشن باشه، بهتره، چون جفتشون با هم روشن باشند، آزاردهنده است. من انگار ته ذهنم همیشه به این فکر می‌کردم، چون وقت خواب که اون یکی چراغ رو خاموش می‌کردم، یک نفس راحت می‌کشیدم هر بار، ولی بازم عصرها که برمی‌گشتم خونه، جفتشون رو روشن می‌کردم. از کریسمس به بعد نود درصد فقط چراغ آشپزخونه رو روشن می‌کنم. یا مثلا تازگیا موقع خرید یادداشت می‌کنم هر چی خرید می‌کنم و نمی‌ذارم از یک حدی بالاتر بره. قبلا وسط خرید می‌گفتم حس می‌کنم کلا ده یورو تا حالا خرج کردم، بعدش می‌رفتم و می‌شد هفتاد یورو :))) خیلی خنده‌داره وقتی واقعا بلند فکرهام رو می‌نویسم، ولی خب من ادعایی ندارم. نمی‌تونم از خودم متنفر باشم بابت این چیزها. دارم تلاش می‌کنم بزرگسال بهتری باشم ولی. impulsive و منطقی بودنم هم‌زمانم خیلی جاها به دردم خورده، ولی در مورد پول فقط دیوانه‌ام کرده. از یک طرف منطقی نمی‌بینم که عذاب بکشم، از یک طرف منطقی می‌بینم که پشتوانه داشته باشم، چون واقعا آدم خبر نداره. در نهایت به همین تعادل ظریف رسیدم که یک هفته برای خریدن چیزها صبر کنم، یک بودجه‌ی هفتگی داشته باشم، و برای وعده‌های غذایی‌م هم برنامه‌ریزی کنم. هفته‌ی پیش زیادی روی خودم حساب باز کردم و سه بسته سالاد برای سه روز خریدم و حدس بزنید کی مجبور شد دو بسته سالاد دور بریزه.

 

حالا هم این دختر زیبا و کاملا productive می‌ره خرید کنه. ممنون که وقتتون رو روی پستی سرشار از چیزهای یا بدیهی یا بی‌اهمیت گذاشتید.

۱

Morning sun

صبح با پریا گزارشم رو مرور کردیم و بعدش می‌خواستم ویرایشش کنم که دیدم برام کروسان گذاشته روی میزم با همین نوت. قلبم :( 

 

یکی از خوبی‌های بزرگسالی اینه که خودت رو شناختی و می‌فهمی وقت‌هایی که بدقلقی باید چی کار کنی. مثلا گاهی اوقات توی بدمینتون پشت‌سرهم اشتباهات احمقانه‌ای می‌کنم (اگه کل متد بازی کردن من اشتباهات احمقانه محسوب نشه)، و این‌جور وقت‌ها معمولا کمک می‌کنه اگه پنج ثانیه مکث کنم. حتی به چیز خاصی هم فکر نکنم، فقط به خودم فرصت بدم. روز آخر روتیشن اولمه و دارم گزارشم رو کامل می‌کنم. باید یک مقدار محتوای سخت راجع به یک چیزی واردش کنم و ذهنم کار نمی‌کنه. فکر کردم که نوشتن همیشه کمک می‌کنه.

 

یکی از چیزهایی که در مورد پروگرمم ازش خوشم میاد، اینه که روی موج سوار نیست، به همه‌ی موضوعات می‌پردازه. دیروز یک lecture راجع به cell adhesion داشتیم که یعنی در مورد اتصالات بین سلول‌ها بود. من کل لیسانسم شاید ده دقیقه به اتصالات بین سلول‌ها توجه کردم :)) قبل از اومدن به این‌جا فقط سرطان به نظرم موضوع آبرومند بود، الان حتی اسکلت سلولی هم دوست دارم، باورت می‌شه؟ وقتی ارشدم تموم بشه، مدرکم الکی نیست، واقعا از همه‌ی زیست مولکولی یک چیزی دیدم.

من یک زمانی واقعا می‌خواستم نرد باشم، می‌خواستم زیست به دانشگاه محدود نباشه برام و الان بهش رسیدم. با دوست‌هام گاهی اوقات رندوم بحث یک چیزی میاد وسط و هر کسی یک نظری داره و اون موقع‌ها حس می‌کنم که من واقعا یک چیزی بلدم، و خدا رو شکر که جایی‌ام که آدم‌هاش به چالشم می‌کشند.

آخر این هفته بالاخره قراره واقعا روی صحنه برقصیم. یادته یک زمانی رقصیدن برام آکوارد بود؟ یادش به خیر. سوپروایزر روتیشن بعدی‌م برام نوزده‌تا مقاله فرستاده که بخونم قبل از هفته‌ی بعد و تفریحم شده که ایمیلش رو به بقیه نشون بدم و هی اسکرول کنم و یک هفت هشت ثانیه طول بکشه که به آخرش برسیم. روز اول بهاره و با همکلاسی‌هام قرار گذاشتم که توی بهار برای lectureها dress بپوشیم. من تا حالا توی این کشور فقط یک بار با لباس آستین کوتاه در هوای آزاد بودم. امروز صبح که پرده رو یکم کشیدم، نور آفتاب اومد توی اتاق.

۲

چهار روز به بهار

ساعت سه‌و‌نیم شبه و من سه ساعت گذشته داشتم خونه‌ام رو تمیز می‌کردم و الان پایی برام نمونده. ساعت واقعا نامتداولیه برای تمیزکاری، حتی برای من، ولی تازگیا یاد گرفتم که تمیزکاری باعث می‌شه یکشنبه‌ها واقعا غم‌انگیز باشه، بنابراین خرید کردن رو به زور به جمعه‌شب‌ها کشوندم، تمیزکاری هم با این اوصاف به شنبه‌شب که در نهایت فردا با وشنوی و رسول صبحانه و ناهار بخورم و بعدازظهر بیرونشون کنم و درس بخونیم با هم و آخر شب فیلم ببینیم. اصلا برنامه‌ی بدی نیست. یکم موقع تنهایی توی تاریکی با بار سنگین خریدهام از فروشگاه برگشتن اذیت می‌شم و غم توم انباشته می‌شه، که واقعا این رو از بیست‌سالگی کم کنی، چی می‌مونه ازش؟ در نتیجه فعلا برنامه همینه.

 

یک بار با آدیبا از کافه داشتم برمی‌گشتم به سمت آزمایشگاه. آدیبا همون فردیه که دو پست قبل بهش اشاره کردم. جالبیش برای من اینه که ما در درون واقعا یکی‌ایم، فقط به من یک مقدار ترس از قضاوت بقیه و میل به آبروداری اضافه شده که ظاهرمون رو نسبتا متفاوت کرده. به هر حال، بهش گفتم که من چون دوست ندارم خیلی ندیده به نظر برسم، به بقیه نمی‌گم، ولی حتی بعد از شش ماه زندگی توی این‌جا، من هنوز به آسمون و طبیعتش عادت نکردم. هنوز قلبم می‌گیره از قشنگیش. هنوزم از پنجره‌ی آزمایشگاه خیره می‌شم به طبیعت اطراف.

بهش می‌گفتم که من به شهرها و سازه‌ی بشر به صورت کلی اهمیت خاصی نمی‌دم. الان شهری توی ذهنم نیست که بگم از اعماق دلم دوست دارم بریم. شاید چون تجربه‌ام کمه این‌طوری بی‌تفاوتم. ولی مثلا وین هم که بودیم، واقعا تمام تلاشم رو کردم که اهمیت بدم و نمی‌تونستم. البته یک بخشش هم شاید اینه که من هنوز مدل مسافرت خودم رو پیدا نکردم. مثلا خیلی فکر می‌کنم که من دوست دارم نصفه‌شب توی شهر با فرد مورد علاقه‌ام قدم بزنم و صحبت کنیم، راجع به هر چیزی. دوست ندارم به زور برم موزه‌هایی که توش باید قفسه‌های پر از چاقو یا شمشیر یا ظرف ببینم و نفهمم باید چه برداشتی ازشون داشته باشم. دوست ندارم توی ذهنم پرونده‌اش رو ببندم و بگم خب دیگه مسافرت خداحافظ. چیز مهمیه برام و دوست دارم تلاش کنم برای بهتر شدن توش.

ولی راجع به طبیعت، به‌عنوان کسی که برای سیزده‌به‌در مجبور بوده بره در کوه‌های کاملا خشک پیک‌نیک داشته باشه با خانواده‌اش، من برای هر جای یک ذره سبز کاملا پایه‌ام. یک درخت باشه فقط. فکرش به وجد میارتم. من یک بار سه ساعت خودم رو توی رود و درخت و جنگل انداختم که کنار یک آبشار کوچک صبحانه بخورم، و سارای عمیقا شادی بودم در اون ساعت‌ها.

دیروز این ویدئوها رو توی یوتیوب می‌دیدم و دوست داشتم گریه کنم. امروز ازم پرسید چرا می‌گم قلبم شکست، و می‌گفتم چون فکر کردم پام هیچ‌وقت نمی‌رسه به همچین جاهایی. می‌گفت چرا نرسه، و واقعا چرا نرسه؟ احمقانه است دلیلش، ولی من واقعا ضعیفم و واقعا اولین نفری که توی فیلم آخر‌الزمانی نابود می‌شه. فکر کردم من این‌قدر قوی نیستم که ماجراجو باشم، ولی بعدش حس کردم درست نیست. یعنی قوی نبودنم که توش شکی نیست، ولی هزارتا سارای دیگه توی آینده هست، و شاید سارایی که توی بهار قراره دوچرخه بخره و بدوه، سارای بشه که کارهای خفن‌تری کنه. سارایی که هفته‌ی بعد شاید بره هانوفر و برای Easter تنهایی بره برلین، شاید سارای بشه که یک روز مسافرت رو تبدیل به یک فاجعه برای خودش و اطرافیانش نکنه.

 

امروز پگاه خیلی ناگهانی توی وویسش گفت که خیلی خوشحاله که من توی زندگیش اومدم که واقعا خیلی خیلی عجیب بود. یعنی من ویدئوی رقص هندیمون رو فرستادم و گفت که تو همیشه خیلی پی خودت بودی و من گفتم تو رو خدا دور از وطن از خودت عبارت درنیار، پی خودم بودن یعنی چی، و گفتش یعنی کاری که دوست داری می‌کنی. بعدش هم به ابراز علاقه‌اش رسید. پرسیدم چرا، و گفت چون خودش همیشه پی آدم‌ها بوده و من پی چیزهایی که خودم دوست دارم و این براش الهام‌بخش بوده. خیلی مکالمه‌ی عجیبی بود برام، چون من توی ذهن خودم همه‌اش دنبال آدم‌ها بودم. ولی بعدش یکم دقت کردم و دیدم با این که با وجود آدم‌ها راحت‌تر بودم، ولی در حقیقت همیشه دارم دنبال چیزها می‌رم.

یک کارگاه saving بود توی دانشگاه که من دوست داشتم برم. به وشنوی و رسول گفتم، به آیشنور گفتم، هیچ‌کدوم نمی‌اومدند. من گفتم که نه، من باید برم. خودم رو به زور از خونه ساعت هفت شب کشیدم بیرون و سوار اتوبوس شدم و کلی راه رفتم و آخرش چون دیر رسیده بودم، نتونستم برم تو. خیلی واقعا عصبی‌م کرد ولی چون بامزه هم بود، زود move on کردم. فرداش داشتم برای وشنوی و رسول تعریف می‌کردم و می‌گفتم که من اصلا اصلا دلم نمی‌خواست برم،  ولی رفتم، و رسول سرش رو تکون داد و گفت yeah, you had to چون نمی‌فهمه که من چرا این‌قدر خودم رو به کارهای مختلف مجبور می‌کنم. مجبور می‌کنم، چون دلم نمی‌خواد با تصورات خودم از چیزها محدود بشم. 

 

یک توییتی هست فکر کنم با توصیف اون لحظه‌ای با یک حالت آکوارد از اون‌جایی رد می‌شی که تازه طی (یا تی؟) کشیده شده و این شکلیه که خب حداقل مثل آدم راه برو، تو که خرابش می‌کنی به هر حال. امروز داشتم بهش فکر می‌کردم. به این که نشانه‌های پشیمونی از کارت حتی اگه واقعا کاربردی نداشته باشند، بودنشون احتمالا بهتره، چون به طرف مقابل پشیمونیت رو می‌رسونه و نشون می‌ده از ذهنت پاکش نکردی. 

من واقعا اوایل عذاب وجدان داشتم بابت حقوق داشتن و خونه داشتن و الان اصلا. توی یک دوره‌ای اون وسط‌‌ها عمیقا گیج بودم و نمی‌فهمیدم اگه من قراره نگرانی آینده نداشته باشم، پس به چی قراره فکر کنم. الان فکرهای خودم رو پیدا کردم. بابتشون دقیقا عذاب وجدان ندارم، ولی هی دوست دارم نشون بدم که چیزها توی ذهنم هستند. نمی‌دونم، این موضوعیه که هنوز گیجم می‌کنه.

۱

انگار که به ورژن خودم از بزرگسالی رسیده باشم.

قشنگ انگار خودم رو چشم زدم :)) این‌قدر خسته و نیازمند آخر هفته‌ام که نمی‌دونی. بیش‌تر از یک ساعت توی یوتیوب بودم و حتی عذاب وجدان ندارم. دلم می‌خواست به حال خودم باشم. این‌جور وقت‌هائه که انسان با خودش فکر می‌کنه من اگه این‌جا توی خودم فرو برم، هیچ‌کس نیست که بیرون بکشتم. 

یک مفهوم احتمالا نسبتا معروفی هست که باید یک آدم داشته باشی توی زندگی‌ت که نصفه‌شب هم بهش نیاز داشتی، باشه برات. بعد شاید فکر کنی واقعا انسان کلا شاید سه چهار بار در زندگی‌ش نصفه‌شب به کسی نیاز داشته باشه، ولی من نمی‌دونم یک زمانی چه سبک زندگی‌ای داشتم که هر هفته یک نصفه‌شب در غم کاملا غرق بودم. فکر کنم فکر این که اگه غرق بشم، هیچ‌کس نیست که نجاتم بده، چنان وحشتی به دلم مینداخت که واقعا غرق می‌شدم. الان این شکلی نیست. من توی خودم غرق بشم، می‌دونم حداقل یک نفر می‌فهمه. می‌دونم حتی اگه من زندگی رو رها کنم، زندگی به من چنگ انداخته.

 

من واقعا زندگی علمی‌م از این‌جا شروع شد. باورت نمی‌شه توی این مدت چه همه چیز یاد گرفتم، چقدر دانشگاه برام مفید بوده، چقدر شوق یاد گرفتن بهم برگشته. مشکلم این بود که توی ایران هی صرفا می‌خوندم و هیچ کار تحقیقاتی‌ای نمی‌کردم تقریبا که این باعث می‌شد اصلا نفهمم پژوهش یعنی چی. الان که می‌فهمم چه شکلیه، که هر چقدر می‌تونی سوال می‌پرسی و شک می‌کنی و راه خلق می‌کنی و همکاری می‌کنی، شیفته‌شم. واقعا شیفته‌شم. من واقعا عیب‌های زیادی دارم، ولی روی این شک ندارم که لایق این‌جا بودنم. نه از نظر زندگی، هر کس لایق راحت زندگی کردنه، ولی از نظر علمی. 

الان یک بزرگسال محسوب می‌شم. یعنی باورت نمی‌شه، ولی واقعا مسئولیت‌پذیرم. حواسم هست چی توی یخچالمه که تا قبل از خراب شدنش بخورمش. هنوزم سالاد و بعد از وعده‌های غذایی‌م میوه می‌خورم و برای بقیه آشپزی می‌کنم. نود درصد پاستا، ولی خب به هر حال. واقعا جالبه فکر کردن بهش، مخصوصا اگه بدونی من چقدر ذاتا با بزرگسالی متضادم. چقدر در درون حواس‌پرت و آسوده‌طلبم و تنها چیزی که جلوم می‌بره، میلم به انجام دادن کارهای درسته. البته واقعا خیلی رو دارم که در حین عقب انداختن نوشتن تکلیفم از مسئولیت‌پذیری‌م می‌نویسم، ولی دقیقا همین، من مطمئنم ساعت یک نصفه‌شب هم شده، بلند می‌شم که تکلیف بنویسم، حتی وقتی برای کسی مهم نیست که من انجام دادم یا نه. مشکلش فقط ساعت خوابمه که البته من هیچ‌وقت سرش ادعا نداشتم.

 

من واقعا خوشحالم جایی زندگی می‌کنم که آرایش کردن خیلی رواج نداره. واقعا زندگی‌م شلوغه، جایی برای این نگرانی‌های چرت‌و‌پرت ندارم واقعا. سر این یادم افتاد که موقع یوتیوب دیدن حس کردم یک تفاوتی هست بین چیزی که من اطراف خودم و در یوتیوب می‌بینم و بعد از چند دقیقه فکر کردن به این‌جا رسیدم. نمی‌دونم، حس می‌کنم توی محیطی هستم که اهمیت مینیمالی به این چیزها می‌ده. بازم صفر نیست و منم این‌طوری نیستم که هیچ اهمیتی ندم، ولی متناسب با محیطم‌ام.

 

 

ته ذهنم به تورنتو رفتن برای دکترا فکر می‌کنم، یا خونه گرفتن با یکی از دوست‌هام و داشتن یک آشپزخونه‌ی بزرگ. بعضی اوقات هم به ازدواج و بچه‌دار شدن. (حتی زندان رفتن. واقعا هر راهی که من شب‌ها توی خونه تنها نخوابم و صبح‌ها تنها بیدار نشم، چون اصلا دوست ندارم.) انگار که برام خیلی جالب بوده باشه دیدن این که بیست‌و‌دو سالمه و بالاخره حقوق خودم رو دارم و دلم بخواد ببینم تا چه حد می‌تونم ادامه‌اش بدم.

عیب‌های خودم رو می‌بینم و هیچی از علاقه‌ام به خودم کم نمی‌کنند. پیشرفت بقیه رو می‌بینم و حتی خوشحال می‌شم و نگرانم نمی‌کنه. سوال‌های بقیه رو سر کلاس در حالی که خودم موقع lecture حواسم پرت بوده، می‌شنوم و می‌تونم واقعا از کیفیت خود سوال لذت ببرم. مسیرم رو می‌بینم و کم‌تر نیاز هست که به خودم یادآوریش کنم. حالا هم برم تکلیفم رو بنویسم که فردا به خودم لعنت نفرستم.

۰

روزهای نزدیک به بهار

دیشب یادم رفت آلارم بذارم و امروز ساعت ده بیدار شدم و به‌خاطر همین هم الان توی تاریکی روی تختم نشستم و نمی‌دونم چی کار کنم.

امروز واقعا به‌زور از آزمایشگاه اومدم بیرون. یعنی اگه فقط به میل خودم بود، می‌خواستم چهار ساعت دیگه هم بشینم و روی گزارشم کار کنم. من آدم خیلی پرتلاشی نیستم، همیشه هم وقتی ازش حرف می‌زنم، انگار دارم می‌گم که آدم باهوشی هستم که اصلا منظورم این نیست، هرچند آدم باهوشی هم هستم نسبت به میانگین جامعه. ولی واقعا توی ذهن خودم، فرد کوشایی نیستم و خدا می‌دونه چقدر در طول زندگی از خودم بدم می‌اومده به‌خاطر این. پایدار و مداوم. نتیجه‌ی این نفرت هم این بوده که الان در سطح خوب و آبرومندی پرتلاشم. ولی گاهی اوقات پیش میاد که یهویی خیلی خیلی پرتلاش می‌شم و منم نوکیسه، تا آخرش رو می‌رم، حتی اگه اون تلاش لازم نباشه. فکر می‌کنم گاهی اوقات می‌شه از نگاه یک فرد نزدیک بهم دید که توی کارم غرق شدم و فکرهام از یک جا شروع و به همون‌جا ختم می‌شه. این‌طوری نیست که نتونم خودم رو کنترل کنم، فقط این‌قدر شیفته‌ی این تصویر افراد غرق در کارم که دیگه منطقی فکر نمی‌کنم.

خیلی زیاد راجع به پروژه‌ام ذوق‌زده‌ام. یعنی داره تموم می‌شه ها، ولی وسط نوشتن ریپورتش هم ذوق دارم که این کار من بوده. این قسمت بی‌نهایت کوچک از علم امروز کار من بوده. دوست دارم به هر جنبه‌اش فکر کنم و گزارشم منطقی باشه، و ارائه‌ام مردم رو به شوق بیاره راجع به این قسمت بی‌نهایت کوچک از علم. ببین تو رو خدا، من می‌خواستم خیر سرم بهش فکر نکنم.

به همین چیزها فکر می‌کردم و به صرفه‌جویی کردن و پیش بردن زندگی‌م و بعدش یهو فکر کردم که اوکی، نصفه‌شبه، سارا تو آدم نصفه‌شب منطقی فکر کردن نیستی، پاشو به چیزهای مزخرف فکر کن. از زندگی لذت ببر، ببین واقعا داری چه غلطی می‌کنی. فکر کن آدم باید چی باشه که وقتی بهره‌وریش بالاست، نگران خودش بشه :)) به‌خاطر همین هم تصمیم گرفتم از چیزهای کوچکی که این‌جا اتفاق افتاده، بنویسم.

 

یک دوست جدید پیدا کردم که در واقع یکی از همکلاسی‌‌هامه، ولی من تا مدت زیادی ازش خوشم نمیاد، ولی این مدت که باهاش یک آزمایشگاه بودم، عاشقش شدم. همین‌طوری به تک‌تک حرکاتش نگاه می‌کنم و کیف می‌کنم. شبیه مریمه. اصلا کوشا نیست، ولی این‌قدر کوشا نیست که در واقع بهره‌وریش اون وقت‌هایی که کوشا هست، خیلی بالاست. من واقعا زندگی‌نامه‌نویس خوبی می‌شدم؛ یک نفر برام جالب بشه، قشنگ تا دستشویی رفتنش هم بهش توجه می‌کنم.

 

یکی از دوست‌های این‌جام که یک پسر ایرانی مذهبیه، از یکی از دوست‌های دیگه‌ام که یک دختر کلمبیاییه که هفته‌ی پیش جلوی این پسر مست کرده، دعوت به دیت کرده. شب قبلش ما راجع به چی حرف زده باشیم، خوبه؟ توی ایران یک دسته از پسرهای مذهبی هر کاری خواستند با دخترهای دیگه می‌کنند و آخر دنبال با یک دختر کاری نکرده ازدواج می‌کنند. ولی خلاصه، من خوشحالم. مردم رو به هر زحمتی شده با هم جفت‌و‌جور می‌کنم و دیگه کاری به بقیه‌اش ندارم. یک چیزی بود توی یوتیوب حتی راجع به MBTI و برخورد افراد با کراش‌هاشون و INFJ به کراشش کمک می‌کرد به کراشش برسه. همین، دقیقا همین.

 

امشب یک پیرهن سبز روشن خریدم در راستای استفاده از بهار. قراره ساعت ده خورشید غروب کنه و واقعا شبیه یک رویا به نظر می‌رسه. عصرها میام خونه و با عشق نون و پنیر و گوجه می‌خورم و Friends می‌بینیم با هم. 

گاهی اوقات از فکر خاطره‌هایی که به ذهنم میان، خیلی عصبانی می‌شم و نمی‌دونم باهاش چه کار کنم. گره‌های زیادی از زندگی‌م باز شدند، دوست دارم ببینم یک روز این گره‌های غیرممکن هم باز می‌شه یا نه.

 

اینم جزئیات بی‌اهمیت راجع به روزهای نزدیک بهار.

۰

اسفند

می‌دونی، به گذشته که فکر می‌کنم، دیگه شبیه یک زندگی دیگه به نظر نمی‌رسه. دیگه از پشت شیشه نمی‌بینمش، برای خودمه. داشتم فکر می‌کردم به اون موقع که سوم راهنمایی بودم و کلی التماس کرده بودم که برام "من پیش از تو" بگیرند و یادمه که سی تومن بود و یادمه که گرون بود و یادمه که بعد از خوندنش تا مدت‌ها اعصابم خرد بود که انرژی‌م رو سر همچین چیزی هدر دادم. بعد از دیدن فیلمش دیشب داشتم به این فکر می‌کردم و بعد یهو دیدم چقدر خاطره‌ی خودمه. چقدر چیزهایی که این‌جا دارم و چیزهایی که ایران دارم، به هم گره می‌خورند. با رسول راجع به چیزهای مزخرف مشترک بین ایران و ترکیه حرف می‌زنم، با وشنوی راجع به کلمات مشترک هندی و فارسی و خوشم میاد که جفتمون واژه‌ی "زندگی" رو داریم. 

 

سپید حامله است و این از اون چیزهاییه که از ته دلم خوشحالم می‌کنه. نه چون ما می‌خواستیم که بچه داشته باشند، چون خودش مدت‌ها تلاش کرد براش. هر بار بهش فکر می‌کنم، قلبم دقیقا چند درجه روشن می‌شه. بهش می‌گفتم که برای Easter شاید تنهایی برم برلین، و امروز از یک جا توی برلین براش جواب اومد. انگار که یک جا نشسته باشم و گذر زندگی رو ببینم و قاطی تمام احساسات دیگه، یکم مبهوت باشم.

 

می‌تونم از فاصله به خودم نگاه کنم و ببینم چطور همه‌ی این روزها تک‌تک روی ذهنم خط میندازند و یک طرح از توشون درمیاد. من کاملا مطمئنم دارم به صورت کلی راه درستی می‌رم. مطمئن نیستم چه طرحی از توش درمیاد. کاش قشنگ باشه.

۰

نیمه‌شب

یک صحنه از دبیرستان یادمه که از بوفه شیرکاکائو گرفته بودم و داشتم سمت کتابخونه می‌رفتم و با خودم فکر کردم که شاید یک زمانی بیش‌تر اوقات تنها باشم، و از فکرش واقعا بدم نیومد. فکرم از این‌جا می‌اومد که توی دبیرستان من واقعا هر لحظه‌اش با فرزانه بودم. اگه فرزانه توی مدرسه بود و من هم توی مدرسه بودم و قهر نبودیم، قطعا پیش هم بودیم. 

امروز موقع تنهایی قدم زدن توی بارون، یاد اون لحظه افتادم. این که من چقدر آدم تنها بودن نبودم و الان هستم. شاید یک زمان آدم زود خوابیدن هم بشم. فعلا که دارم از خستگی بیهوش می‌شم، ولی رضا نمی‌دم به خوابیدن.

۱

مقادیری غر

چیزی که من در رسول خیلی تحسین می‌کنم، اینه که اصلا منتظر تایید بقیه نیست. ما دو روز اول هفته lecture داریم از دو مبحث مختلف، و جمعه‌ها هم tutorial، توی tutorial باید سوالاتی که بهمون داده می‌شه از lecture جواب بدیم توی خونه، و بعد سر کلاس با هم بحث کنیم. رسول سر lectureها گوش می‌کنه، ولی به tutorial هیچ اهمیتی نمی‌ده. برای من به‌شدت جالبه این عمق اهمیت ندادنش. چون واقعا ده دقیقه هم وقت نمی‌ذاره. من از مبحث متنفر هم باشم، باز می‌خونم و جواب می‌دم، صرفا چون بدم میاد فرد بی‌خیالی به نظر بیام. همین الان که این‌جا نشستم و با گوشی کار می‌کنم، نگرانم از دید بقیه چطور به نظر میام، حتی با این که کار اشتباهی نمی‌کنم. تازگیا هی به خودم می‌گم که من دیگه فرد بالغی‌ام، باید خودم بتونم برای خودم تصمیم بگیرم. متوجه هم شدم که بودن توی یک کلاس و کنار افراد هم‌رده‌ی خودم بودن، باعث می‌شه بیش‌تر رقابتی باشم و هی انرژیم به مقایسه کردن خودم و بقیه بره، از چیزهای اشتباه انرژی بگیرم، و سر چیزهای اشتباه درگیر باشم. جای این که برنامه‌ی خودم رو داشته باشم و در مسیر خودم پی برم.

 

خیلی هفته‌ی سختی داشتم :( یک حرکتی که من ازش واقعا خوشم نمیاد، همینه که به یک نفر بگم مثلا من خیلی دیشب گناه داشتم و تا هفت آزمایشگاه بودم، و در جواب بگه که این که چیزی نیست، من تا یازده داشتم کار می‌کردم. چون در اون لحظات واقعا به هم‌دردی نیاز دارم. می‌دونم سخت‌تر از این هم می‌شه، ولی این هم می‌بینم که برای من این برنامه‌ی شلوغ و استرس‌زا واقعا جدیده. امروز به یکی از هم‌آزمایشگاهی‌هام گفتم که من قبلا از آلمان اومدنم، از ایران خارج نشده بودم و گفت باید خیلی سخت بوده باشه اولش، و حالا من که move on کردم، ولی حس خوبی داشت شنیدنش و درک شدنم.

 

یک چیز دیگه که من شدیدا ازش بدم میاد، مسابقه برای برنامه‌ی شلوغ داشتنه. دوست ندارم سرم همیشه شلوغ باشه و الان هم به‌عنوان یک مرحله‌ی موقت می‌بینمش به‌خاطر نزدیک بودن تاریخ تحویل پروژه‌ام. می‌ترسم اگه سرم شلوغ باشه، یادم بره فکر کنم و یادم بره دقیقا دارم چه غلطی می‌کنم توی زندگی‌م. با این گرایشی که من به مسابقه داشتن با بقیه دارم، قطعا در مسیری پیش می‌رم که مسیر من نیست. نمی‌دونم چطور باید به مسیر بقیه خنثی باشم. چون گاهی اوقات برعکس این‌قدر تلاش می‌کنم به مسیر خودم متعهد و از مسیر بقیه دور باشم که کارهای درست هم نمی‌کنم، چون بقیه دارند می‌کنند. حدسم اینه که باید چیزهای مربوط به خودم این‌قدر برام پررنگ باشه که چیزهای مربوط به بقیه در درجه‌ی درستی از دقتم قرار بگیره.

 

و در نهایت چیز پایانی‌ای که من ازش بدم میاد، غر زدنه. خیلی واقعا جالبه که من این رو به چند نفر توی این چند روز گفتم و همه‌شون خنده‌شون گرفت که من دارم همچین حرفی می‌زنم. ولی به هر حال، من از غر زدن بقیه سر چیزهایی که انتخاب خودشون بوده، اصلا خوشم نمیاد. غر زدن مردم سر درس خوندن و آزمایشگاه و این چیزها. واقعا حس می‌کنم مردم حق داشتند بهم بخندند، ولی نمی‌دونم چطور توضیح بدم. داشتم به وشنوی می‌گفتم که دقت کردم که این دوتا غر نمی‌زنند سر این چیزها و می‌گفتند خب قبول کردی که توی این شرایط زندگی کنی و در واقع برای داشتن این زندگی کلی تلاش کردی، غر زدنت چیه دیگه. و واقعا همین، چیزهای واقعا زیادی از زندگی، چیزهایی بودند که من از ته دلم می‌خواستمشون. حتی تا ساعت هفت آزمایشگاه بودن.

۴

You are the moon

چند وقت پیش که از دست پریا، سوپروایزرم، عصبانی بودم، داشتم فکر می‌کردم اگه یک سوپروایزر بابصیرت و دلسوز داشتم، درباره‌ام چه نظری داشت. توی پرانتز باید بگم پریا خیلی سوپروایزر خوبیه، من اون روز کمی شدید داشتم واکنش نشون می‌دادم. 

فکر کردم احتمالا سوپروایزر خیالی‌م می‌گفت که کنجکاوم و به‌شدت به پروژه‌ام متعهدم، یکم ممکنه در تشخیص اولویت‌ها و این که چی مهمه، مشکل داشته باشم، آهسته‌ام و گاهی اوقات حواسم پرته. همون روز هم سر این ناراحت بودم که پریا نذاشته بود آزمایشم رو خودم انجام بدم و من در این حد غمگین شده بودم که بغضم گرفته بود. خودمم می‌فهمیدم چقدر مسخره است، ولی اصلا نمی‌تونستم کاریش کنم. الان بهش فکر می‌کنم، برای خودم ناراحت می‌شم که این‌قدر سر همچین چیزی غصه خوردم.

دسول می‌گفت من خیلی حساسم و نشونش نمی‌دم. واقعا هم خیلی حساسم من. همین الان سر یک چیز کوچک دیگه داشتم غصه می‌خوردم و عصبانی بودم. دیروز سر این کلی overthink کردم که استادم جواب سوالم رو سرد داد. واقعا هم هزار راه رو امتحان می‌کنم که راحت‌تر با این چیزها کنار بیام، ولی در نهایت می‌بینم باز دارم به همون چیز فکر می‌کنم.

ولی خلاصه، تمام تلاشم رو می‌کنم و نمی‌تونم کامل باشم. از یک جایی به بعد اهمیت خاصی هم به کامل بودن ندادم و تلاش کردم صرفا بهترین و کامل بودنم رو برای چیزهای واقعا مهم بذارم. نقطه‌ی ضعف نداشتن هدف چندان منطقی‌ای نیست.

 

سوپروایزر درونم خیلی مهربونه. می‌گه قطعا که خیلی پتانسیل دارم و قطعا که خیلی دارم تلاش می‌کنم، ولی به محض جمع کردن پتانسیل و تلاش درخشان نمی‌شی. راه زیادی پیش‌رو دارم.

۱

شبی که جشن ولنتاین داشتیم.

فکر کنم مهم‌ترین قدم برای بقیه‌ی افراد در دوستی با من، وقتیه که شوخی‌هام رو درک می‌کنند. چون هم به بقیه زیاد طعنه می‌زنم، هم به خودم، و زیاد پیش میاد که یک نفر فکر می‌کنه دارم جدی می‌گم و شروع می‌کنه به سخن‌رانی، و ته ذهنم می‌گم "خب احتمالا نه." و به طرز عجیبی دوست‌هام این‌جا درک خوبی از شوخی‌هام دارند و این خیلی کمکم می‌کنه حس کنم جای خودم رو دارم. کم‌تر مجبورم خودم رو توضیح بدم. حتی وقتی توی جمع بزرگ‌تری هستم، کنار دوست‌های نزدیک‌ترم انگار بقیه بیش‌تر درکم می‌کنند، انگار معنای بیش‌تری دارم. 

 

مونا توی دبیرستان می‌گفت که وقتی خسته می‌شه سر کلاس‌ها، عینکش رو درمیاره و کاملا از فضای کلاس خارج می‌شه با این کارش. گاهی اوقات حس می‌کنم برای من هم همینه این‌جا. در عین این که این آدم‌ها برام مهم‌اند و کنارشون خیلی زیاد بهم خوش می‌گذره، گاهی اوقات حس می‌کنم می‌تونم وانمود کنم وجود ندارند و من کاملا تنهام. 

 

یکی از اکتشافات جالب در چند سال اخیر برای من این بود که چطور یک صفت رو پیش‌فرض می‌گرفتم راجع به خودم ولی به مرور زمان ثابت می‌شد واقعا چندان مطابق واقعیت نیست. مثلا من واقعا دوست خیلی خوبی هم نیستم. فکر کنم حواسم به بقیه هست، ولی فکر می‌کنم مخصوصا الان، در این سنین کهنسالی، واقعا پیگیر مردم نیستم. تلاش می‌کنم باشم، ولی می‌فهمم که آدمش نیستم. منصف هم باشی، من اینستا و هیچی ندارم و واقعا این سخت‌ترش می‌کنه.

 

یادمه موقع اومدنم مردم خیلی تلاش می‌کردند قانعم کنند که اینستا داشته باشم و یادمه فرزانه بهم گفت که اینستای من خیلی باید قشنگ بشه. تا الان این وسوسه‌انگیزترین حرفی بوده که من در این زمینه شنیدم، چون من عاشق عکس‌هایی‌ام که می‌گیرم. ولی خب، آدم خودش رو می‌شناسه و من حاضر نیستم سر لایک کردن مردم هم overthink کنم در این زندگی پرتلاطم. اینستایی هم که نتونم عکس از خودمون دوتا بذارم فایده‌اش چیه. :(

 

هر لحظه که به خودم نگاه می‌کنم، می‌بینم که چقدر غم دارم توی دلم و با هیچ‌کس نمی‌تونم قسمتش کنم. 

 

چیزی که بعد از جدایی‌م از فرزانه متوجهش شدم، اینه که چقدر ما هیچی نمی‌دونستیم. یعنی بعضی چیزها پیچیده‌اند و تو می‌دونی که مثلا نمی‌تونی از زبان اشاره استفاده کنی بدون یاد گرفتنش، ولی بعضی چیزها ساده و راحت به نظر میان و تو می‌ری توشون و نمی‌فهمی چی کار کنی، ولی نمی‌فهمی هم که نمی‌فهمی. بدون هیچ ایده‌ای می‌ری و پشت‌سرهم کارهای غلط می‌کنی، و چون هیچ ایده‌ای نداری، حس غلطی هم نداری که باعث می‌شه بیش‌تر به کارهای اشتباهت اصرار کنی. یعنی یادمه که من فکر می‌کنم همه‌چی محشره و الان که نگاه می‌کنم، می‌بینم چقدر همه‌چیز درهم بوده و من حتی متوجه نبودم. فوقش می‌گفتم چندتا مشکل جزئی هست که حل می‌شه به امید خدا.

خوب می‌شد اگه یک نفر به من می‌گفت با این غم چی کار کنم. بهم می‌گفت اسم این مرحله چیه. چون من هنوزم خوشحالم که این‌جام، هنوزم این شهر رو دوست دارم، هنوزم آشپزی کردن برای خودم خوشحالم می‌کنه. دلم اون‌طوری هم تنگ نیست که بگم حاضرم مثلا چند سال از زندگی‌م رو بدم و مامان و بابام رو ببینم. 

غمم از این میاد که فکر می‌کنم مثلا بیست و دو سال از زندگی‌م رو توی سطل آشغال ریختم؟ که فکر می‌کنم هی قراره از بقیه فاصله بگیرم، که هیچ‌کس از از اون بیست و دو سال زندگی، توی بقیه‌ی زندگی‌م نقش واقعا فعالی نداره. این خیلی غمگینم می‌کنه، چون من اون بیست‌و‌دو سال واقعا بهم خوش گذشت. و کیه که بهم بگه تصویرم درست نیست؟ یعنی تو که ایده‌ای نداری من چقدر پی‌گیر نیستم. من یک بار از پگاه حالش رو پرسیدم و بعدش چنان از خودم راضی بودم که دیگه پیامی ندادم و تازه الان به ذهنم رسید. 

به هر حال اشتباه دفعه‌ی قبل رو نمی‌کنم. می‌پذیرم که در این زمینه، در این زندگی، کوچک و خردسالم و طول می‌کشه که بفهمم چیزها چطوری کار می‌کنه.فکر می‌کنم باید واقعا یاد بگیرم پی‌گیرتر باشم، وگرنه با زندگی احتمالا پرمهاجرتی که جلوی رومه، احتمالا در نهایت کل قلبم به غم و سوگواری اختصاص پیدا کنه. واقعا گاهی اوقات مقاومت در برابر ایده‌ی اینستا سخت می‌شه.

 

داره بهار می‌شه قشنگم. فکر اومدن بهار قلبم رو روشن‌تر می‌کنه. چندتا پیرهن می‌خرم و پنجاه درصد بهار با پیرهن‌های زیبا و روشن می‌چرخم. کلی راه می‌رم، چندتا پیک‌نیک می‌رم، هزارتا عکس می‌گیرم. رسول می‌گه من ژورنالیست گروهم. خدا رو چه دیدی، شاید توی بهار گره‌ی دلم باز شد.

۰

روزهای بدون عکس و آهنگ

دوست‌هام فکر می‌کنند من خیلی زیاد حرف می‌زنم و نظر به‌شدت biasedایه، چون من وقتی جایی راحت نیستم و نه این که لزوما جدید باشم، فقط خوشم نیاد یا راحت نباشم، کلا حرف نمی‌زنم. یعنی تو بگو یک نظری چیزی، هیچی. کل روز توی آزمایشگاهم و جز Hey، yeah و OK، به‌ندرت حرفی از دهنم خارج می‌شه. خودم دوست ندارم حرف بزنم و اگه می‌خواستم، می‌شد، ولی خب همین که دوست ندارم حرف بزنم، خودش چیز خوبی به نظر نمیاد. 

 

چند روز پیش شام خونه‌ی وشنوی بودم و رسول هم با دوست‌دخترش اومد که یک شهر دیگه زندگی می‌کنه و اولین بار بود که ما می‌دیدیمش. خیلی خوش گذشت. ازشون پرسیدم که اگه خودشون یک آزمایشگاه داشتند، کی رو استخدام می‌کردند، جوابشون شامل من هم بود که اصلا توقع نداشتم. یعنی الان که فکر می‌کنم اینم خیلی نکته‌ی جالبیه که من اصلا فکر نمی‌کردم جواب یک نفر خودم باشم. دلیلشون این بود که critical analysis خوبی دارم. رسول بهم گفت منظورشون اینه که زیاد بقیه رو قضاوت می‌کنم :))))) وشنوی می‌گفت چون من از همه‌چی سوال می‌پرسم و اهمیتی نمی‌دم که چقدر احمق به نظر میام :))))) ولی واقعا درسته، من این‌قدر در طول زندگی‌م از همه‌چی می‌ترسیدم که حالا هر کار احمقانه‌ای ازم برمیاد. حتی نظر بقیه هم اهمیت خاصی نداره عموما برام.

یکی از فکرهای محبوب من اینه که هنوز خیلی زندگی‌هاست که من تجربه‌شون نکردم. مثلا این که با دوست‌هام توی خونه‌شون پیتزا بخوریم و پارتنرشون رو ببینم و بشناسم. 

الان این‌جا نشستم، بعد از کار کردن روی آزمایشم که مربوط به ویروس کروناست. باید روی گزارشم کار کنم که سه هفته دیگه باید تحویلش بدم. ولی چون غمگینم، اولویت رو به یک پست طولانی نوشتن دادم.

 

این آزمایشگاه رو دوست ندارم واقعا. مردمش آلمانی حرف می‌زنند و این خیلی بهم حس غریب بودن می‌ده. ولی به این فکر می‌کنم که این فقط دو ماه از زندگی‌مه، فقط یک فصلش. 

 

بهش می‌گم از صدقه‌سر آیشنور و رسول، مهر ترکیه به دل من افتاده. حسم بهش شبیه حسم به خاله شهینمه. همون‌قدر که خاله‌ام یاد مامانم میندازتم، ترکیه برام شبیه به ایرانه. 

 

بین تقریبا همه‌ی افراد زندگی‌م، نبودن مامان و بابام بیش‌تر اذیتم می‌کنه. اون بار که از وین برگشته بودم، دوتا دختر هم‌زمان با ما پیاده شدند و مامان و باباشون رو بغل کردند. من از اون صحنه برای شکنجه‌ی خودم استفاده می‌کنم بعضی وقت‌ها. نمی‌دونم، نه این که نیاز داشته باشم پیششون باشم، ولی به نظرم درست هم نمیاد که این‌قدر دور باشم. که این‌قدر تکی یک جا افتاده باشم. 

می‌دونم که این روزها هم می‌گذره و باید صبر کنم. ولی خب بعضی روزها لوس‌تر از این حرف‌هائم.

 

وقتی به گذشته نگاه می‌کنی، همچین روزهایی به ذهنت نمیاد احتمالا. یادت می‌ره همیشه صبح‌ها عمیقا غمگین بودی. در طول روز حس نمی‌کردی افسرده‌ای و چیزها بد نبود،  شادی و محبت زیادی هم توی قلبت جریان نداشت.

۰

بهمن

من یک پسردایی دارم که نه ماه ازم بزرگ‌تره و تا قبل از نوجوانی خیلی با هم جور بودیم و خوش می‌گذروندیم و الان به‌شدت انسان‌های متفاوتی هستیم. به عبارت نامهربانانه‌تر، بیش‌تر از چند ساعت در چند ماه بودنمون کنار هم قابل‌تحمل نیست. در عالم کودکی و با شناختی که از زندگی داشتم، فکر می‌کردم که ما قراره با هم ازدواج کنیم. یک بار که ما بچه‌ها دور هم جمع بودیم، یکی یهو گفت "سارا و متین هم که قطعا با هم ازدواج می‌کنند" یا همچین چیزی. من ده یازده‌ساله قشنگ از خجالت سرخ شدم. واقعا انسان در کودکی چقدر احمقه.

مامان و بابا با احسان و صبا رفتند شمال و امروز داشتم باهاشون تصویری حرف می‌زدم، و گفتند متین داره داماد می‌شه. خیلی برام جالبه واقعا کنار هم قرار گرفتن این داستان‌ها.

 

خودخواهانه‌ترین غمی که دارم، اینه که می‌بینم آدم‌ها بدون من به زندگیشون ادامه می‌دن و مشکلی هم ندارند. بهشون خوش می‌گذره و من نیستم. عروسی بقیه رو از دست می‌دم، توی سفر شمالشون نیستم، و کجام؟ دارم meal prep احمقانه‌ای که توی پینترست دیدم برای هفته درست می‌کنم، و در حین درست کردنش متوجه می‌شم مزه‌ی هیچی نمی‌ده، و به این درک والاتر می‌رسم که این افراد سالم فقط وانمود می‌کنند غذایی که درست می‌کنند خوشمزه است. من واقعا فکر می‌کردم قراره آخرش به یک چیز خوشمزه برسم و نمی‌دونم چه چیزی در ترکیب گوجه و خیار و جعفری و غله گولم زد.

احساس می‌کنم از نکته‌ی اصلی دارم فاصله می‌گیرم، ولی هر بار غذایی که سرش کلی انرژی و وقت گذاشتم خوب نمی‌شه، قشنگ ده قدم به افسردگی نزدیک می‌شم. بعدش هم به این چیزها فکر می‌کنم.

۰

اخبار مهم مربوط به تصمیمات گذشته

باورت نمی‌شه، ولی من قراره روی استیج هندی برقصم :)) یعنی شکر خدا خارج از من همه‌چی ساخت :)) 

 

خیلی واقعا اتفاق جالبیه، چون من که هنوز توی رقص خیلی خوب نیستم، ولی اعتماد‌به‌نفسم این‌قدر بهتر شده که به‌سختی می‌تونم اهمیت بدم بقیه چه فکری می‌کنند. امروز تمرینش بود و کلش خندیدم. چندتا ویدئو هم دارم از خودمون در حال تمرین و هیچ خجالتی سر فرستادنش برای بقیه نکشیدم.

 

امروز خیلی روز خوبی بود. صبح برای خودم ماهیتابه خریدم، با دوست‌هام توی پارک ناهار خوردم، بعدش تمرین رقص داشتیم، بعدش شش ساعت ویدئوکال داشتم، الانم ساعت سه‌ی شب خوشحال نشستم می‌نویسم.

 

نکته‌ی خاصی برای گفتن نداشتم جز خبر این که قراره روی استیج برقصم.

۱

گوگل‌میت

بعضی اوقات دلم چنان از غم پر می‌شه و انگار نمی‌تونم بنویسم ازش. این‌جا رو باز می‌کنم و شروع می‌کنم ازش نوشتن، و انگار که لغزنده باشه، سر می‌خورم به جای دیگه. موقع صحبت کردن هم همین می‌شه. انگار دایره‌ی لغاتم در این زمینه چندان گسترده نیست. دوتا جمله می‌گم و دیگه چیزی به ذهنم نمی‌رسه که بهش اضافه کنم.

دلم خیلی خیلی تنگه. هی چیزهای رندوم یادم میاد و بیش‌تر دلم درد می‌گیره. یک تابستونی بود که صبح‌هاش می‌رفتیم یک کافه‌ای که تازه پیدا کرده بودیم و من خیلی دوستش داشتم. همه‌اش آیس‌لاته سفارش می‌دادم که تازه بهش علاقه‌مند شده بودم. خیلی خوش می‌گذشت.

دیروز با آیشنور رفتم کافه. دو سه ساعت با هم حرف زدیم و هر دقیقه‌اش من خوشحال بودم. بهش گفتم اگه یک پسر مجرد بودم، می‌بردمش دیت. کافه‌اش روشن و خنک و قشنگ بود. این خاطره هم می مونه توی ذهنم، یک موقع هم دلم برای این تنگ می‌شه.

یک قسمتی از راه روزانه‌ام ون بود و رد شدن از بیابون. به "مینا" گوش می‌کردم، یا "انزلی"، و در عین این که از گرما خفه می‌شدم، آهنگ گوش کردن توی اون موقعیت جالب بود. زیاد هم یادش میفتم.

پریشب، بعد از مافیا، زهرا دلش چایی می‌خواست و سه‌نفری با لوئیس نشستیم که یک چایی بخوریم و بریم، ولی تا ساعت سه‌و‌نیم موندیم و حرف زدیم. بهم خوش می‌گذشت. خوشحال بودم که هنوزم مکالمات نیمه‌شب از زندگی‌م نرفته.

 

دوست داشتم همه‌ی این‌ها رو برای یک نفر تعریف کنم. عصر داشتم کاپشنم رو می‌پوشیدم که برم خونه و یادم اومد این کاپشنیه که مامانم خیلی خیلی خیلی سال پیش برام خرید، با این توجیه که وقتی بیست سالم شد، اندازه‌ام می‌شه. منم سال‌ها نپوشیدمش، چون همیشه توش گم می‌شدم. الان هر روز می‌پوشمش. 

مامان و بابام این دفعه موقع ویدئوکال روانی‌م کردند. توی چتم با بابام هزارتا لینک گوگل‌میته، و بابام یهو پیام می‌ده "بیا کال" و بعدش می‌ره توی یک لینک رندوم منتظرم می‌مونه. می‌پرسم که چرا لینک رو مشخص نمی‌کنند و می‌گن "همون لینکی که توی واتس‌اپه خب". خنده‌ام می‌گیره هر بار.

 

مشکلی ندارم با این‌طوری بودن. احتمالا بهتره این هرازچندگاهی عزاداری کردن. در نهایتش به چیزها فکر می‌کنم و به کسی نمی‌گم که دلتنگشم. این که می‌بینم قلبم درگیره. و همه‌ی چیزهایی که گذروندم توی ذهنمه، یکم خوشحالم می‌کنه.

I follow rivers

من همیشه توی تصور خودم خیلی به کار دل نمی‌دم. یعنی یک زمانی یادمه که می‌رفتیم بیرون و وقتی شب برمی‌گشتیم، می‌نشست درس می‌خوند و من فکر می‌کردم اصلا و ابدا حاضر نبودم بعد از چند ساعت پیاده‌روی و فلان و بیسار، ساعت ده شب تازه شروع کنم به درس خوندن. ولی الان واقعا کارهای زیادی دارم می‌کنم؛ صبح ساعت هفت بلند می‌شم، می‌رم سر کلاسم، بعدش میام خونه رو توی نیم‌ساعتی که دارم تمیز می‌کنم و برای خودم ناهار بسته‌بندی می‌کنم، می‌رم آزمایشگاه تا ساعت پنج شش، و بعدش برمی‌گردم و باز در کنار استراحتم خونه رو تمیز می‌کنم و غذا شاید درست کنم و تکلیفم رو حل می‌کنم. خسته هم می‌شم، ولی مثلا خودم هر وقت خسته‌ام، یک وقت استراحت باز می‌کنم و خلاصه در نهایت سیستم بدی نیست. حالا الان ساعت ده شبه و من جای حل کردن تکلیفم پای یوتیوب نشسته بودم و الانم دارم پست می‌نویسم، ولی خب، حداقل از یوتیوب به نوشتن رسیدم. من اگه انسانی باشم که واقعا دل به کار می‌ده، واقعا چیز بدی ازم درنمیاد. شاید اینم چیزی باشه که بتونم زیر سوال ببرمش.

 

امروز یک جلسه برای معرفی یک پروژه برای روتیشن دومم داشتم و زینب، یکی از همکلاسی‌هام، هم اون‌جا بود. من این‌قدر گاهی اوقات از این دختر بدم میاد که نمی‌دونی. ولی طی درون‌کاوی‌ای که داشتم، فهمیدم نفرتم از سر حسودیه. دومین نفر در کل زندگیمه که با دیدنش با خودم فکر کردم که چقدر زیستش خوبه. فکر می‌کنم حافظه‌اش خوبه، زیاد درس می‌خونه و قدرت تحلیلش هم احتمالا باید بالا باشه. نتیجه‌اش اینه که سر کلاس چپ‌و‌راست چیزهای مختلف رو به هم ربط می‌ده و گاهی اوقات هیچ ربطی هم ندارند، ولی واقعا من می‌خواستم اون شکلی زیست بلد باشم. امروز هم موقعیت نسبتا حساسی بود، چون سر این جلسه‌ها باید سوال بپرسی که مشخص باشه علاقه‌‌مند و شایسته‌ای. زینب هم شروع کرده بود به سوال پرسیدن و من مضطرب بودم. 

تازگیا به این epiphany رسیدم که می‌تونم در بعضی موارد دقیقا مشخص کنم هر چیزی چه ارزشی برام داره. نه، من دوست ندارم توی آزمایشگاه اضافه‌وقت بمونم وقتی خسته‌ام، ولی اگه چیزی لازمه که انجام بدم، انجام می‌دم. اگه اضافه‌وقت بمونم، به خودم استراحت می‌دم. کاری که این‌جا می‌کنم برام مهمه، ولی نمی‌تونم آخر هفته کار کنم چون یک زندگی دارم و دوست دارم با دوست‌هام وقت بگذرونم. انگار چیزها توی ذهنم جای خودشون رو پیدا کردند و همین قدم بزرگی بود برای من. و می‌دونی، حتی این‌طوری نیست که دقیقا انتخاب باشه. من امتحان کردم و دیدم که اگه ساعت هشت شب توی آزمایشگاه باشم، حالم توی روزهای بعدش خیلی خوب نیست و چیزها به‌ندرت از این مهم‌ترند.

وقتی هم که زینب داشت سوال می‌پرسید و من استرس گرفته بودم، فکر کردم که اوکی، الان نکته‌ی مهم چیه؟ اینه که من به سوال‌های این دختر گوش بدم، مهم‌ترین چیز فهمیدن پروژه و استفاده از هر ایده‌ایه. در ضمن این که اعتماد‌به‌نفس من پیشرفت کرده و حالا به‌جای حرص خوردن، می‌تونم واقعا رقابت کنم. واقعا هم رقابت کردم و کلی سوال پرسیدم. خیلی کیف داد که توی خودم مچاله نشدم. در نهایتش همه‌ی این‌ها بازیه. مهم اینه که ازش لذت ببرم و غرقم نکنه.

 

آخر جلسه یک دوراهی دیگه هم داشتم؛ می‌خواستم بپرسم که توقع دارند تا کی توی آزمایشگاه باشیم که چندان نمای خوبی نداره، ولی برای من سوال مهمی بود. آخرش هم پرسیدم. خوشبختانه این‌جا طرف درک می‌کرد، ولی فکر کردم اگه درک نمی‌کرد، بازم ترجیح می‌دادم آدمی باشم که همچین چیزی رو می‌پرسه. به همون دلیلی که هنوزم از ایده‌ی ایمیل تشکر بعد از مصاحبه خوشم نمیاد. من برده نیستم و ترجیح می‌دم هی به خودم این رو یادآوری کنم. 

 

در نهایت هم انگار نمی‌تونم شرح بدم توی ذهنم چیه. ولی می‌تونم خودم ته ذهنم بفهمم چرا دارم همه‌ی این کارها رو می‌کنم و راهم چیه.

 

دلم برای بهار تنگ شده. بهار که بیاد، دوچرخه می‌خرم. این خط و این نشون. توی فوریه، یک مسافرت یک‌روزه می‌رم و راجع بهش فقط یک ربع غر می‌زنم پیش پرهام. می‌دونم که نسبتا لوسم و راحت بودن رو دوست دارم، ولی هر روز بیش‌تر حس می‌کنم که این سال‌ها سال‌های خوبی خواهند بود و من حسرتی برای خودم نمی‌ذارم.

۰
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان