امروز از آزمایشگاه زود اومدم خونه با عزم راسخ برای استراحت کردن و یک ساعت گذشته توی پینترست داشتم دستور پخت میدیدم. چند روز گذشته واقعا فرسوده شدم و الان حتی نمیتونم بفهمم دقیقا توی ذهنم داره چی میگذره. هفتهی اولم توی آزمایشگاه چندان خوب نبود و مدام اشتباه میکردم، ولی سوپروایزرم امروز پرسید که آیا خیلی توی آزمایشگاه کار کردم، چون خوب با وسایل آزمایشگاه کار میکنم. خدا رو شکر که کسی رو با جنون نرسوندم با هر دقیقه اشتباه کردن.
دوست ندارم از این آدمها باشم که مدام از سرشلوغیشون شکایت میکنند، دلم نمیخواد یکییکی بقیهی ابعاد زندگیم سرکوب بشه. دو سه هفته است بدمینتون نرفتم، و بهجاش باید برم برنامهی کلاس زومبا رو چک کنم. باید یک راهی باشه که کتاب خوندن برام یک کار بیگانه نباشه، و احتمالا نباید زندگیم طوری باشه که برسم خونه و نتونم از تختم بیرون بیام. قرار بود توی بهار بدوم و هنوز شروعش نکردم. در دفاع از خودم، چند روزه که اینجا صبح تا شب و شب تا صبح برف و بارون میاد، ولی اگه آفتاب و نسیم بهاری هم بود، من احتمالا همینطوری توی تخت سیر میکردم.
هندیهامون خیلی جالباند، یکی میخونه، یکی میرقصه، و هرکسی یک هنری داره. وشنوی میگفت کلاس رقص داشتند توی مدرسه و کلا این کارها عادیه. من و رسول میگفتیم که اگه زیست رو از زندگیمون حذف کنی، ما واقعا چیز دیگهای برای ارائه نداریم. در نهایت، ارائهاش اهمیت بنیادین نداره، ولی ببین، من واقعا با نوشتن زندگیم داره جلو میره، میفهمم باید چی کار کنم و یکی از منابع آرامشمه. از کجا شروع شد؟ یک روز وقتی کلاس چهارم بودم، حمید بلاگفا رو نشون داد بهم و این که چطور میتونم وبلاگ بسازم و توش بنویسم.
به پرهام میگم که من واقعا چیز فرهنگیای از خانوادهام بهم نرسید چندان. یا مثلا همین قضیهی آشپزی که اینقدر چیزهای پایه برام جدیدند. میگه شاید علاقه نداشتم، ولی واقعا فکر میکنم من اتفاقا فرد علاقهمندی بودم و هستم به چیزها. نه این که برام بحث privilege باشه، یا از دستشون عصبانی باشم؛ چیزهای خیلی بیشتری دارم برای شکرگزار بودن تا طلبکار بودن. ولی خیلی اوقات حسرت میخورم بابت زمانی که از دست دادم و چیزهایی که میتونم داشته باشم. مخصوصا وقتی میبینم یک چیز کوچک اینقدر توی زندگیم تاثیر داشته.