دیشب یادم رفت آلارم بذارم و امروز ساعت ده بیدار شدم و بهخاطر همین هم الان توی تاریکی روی تختم نشستم و نمیدونم چی کار کنم.
امروز واقعا بهزور از آزمایشگاه اومدم بیرون. یعنی اگه فقط به میل خودم بود، میخواستم چهار ساعت دیگه هم بشینم و روی گزارشم کار کنم. من آدم خیلی پرتلاشی نیستم، همیشه هم وقتی ازش حرف میزنم، انگار دارم میگم که آدم باهوشی هستم که اصلا منظورم این نیست، هرچند آدم باهوشی هم هستم نسبت به میانگین جامعه. ولی واقعا توی ذهن خودم، فرد کوشایی نیستم و خدا میدونه چقدر در طول زندگی از خودم بدم میاومده بهخاطر این. پایدار و مداوم. نتیجهی این نفرت هم این بوده که الان در سطح خوب و آبرومندی پرتلاشم. ولی گاهی اوقات پیش میاد که یهویی خیلی خیلی پرتلاش میشم و منم نوکیسه، تا آخرش رو میرم، حتی اگه اون تلاش لازم نباشه. فکر میکنم گاهی اوقات میشه از نگاه یک فرد نزدیک بهم دید که توی کارم غرق شدم و فکرهام از یک جا شروع و به همونجا ختم میشه. اینطوری نیست که نتونم خودم رو کنترل کنم، فقط اینقدر شیفتهی این تصویر افراد غرق در کارم که دیگه منطقی فکر نمیکنم.
خیلی زیاد راجع به پروژهام ذوقزدهام. یعنی داره تموم میشه ها، ولی وسط نوشتن ریپورتش هم ذوق دارم که این کار من بوده. این قسمت بینهایت کوچک از علم امروز کار من بوده. دوست دارم به هر جنبهاش فکر کنم و گزارشم منطقی باشه، و ارائهام مردم رو به شوق بیاره راجع به این قسمت بینهایت کوچک از علم. ببین تو رو خدا، من میخواستم خیر سرم بهش فکر نکنم.
به همین چیزها فکر میکردم و به صرفهجویی کردن و پیش بردن زندگیم و بعدش یهو فکر کردم که اوکی، نصفهشبه، سارا تو آدم نصفهشب منطقی فکر کردن نیستی، پاشو به چیزهای مزخرف فکر کن. از زندگی لذت ببر، ببین واقعا داری چه غلطی میکنی. فکر کن آدم باید چی باشه که وقتی بهرهوریش بالاست، نگران خودش بشه :)) بهخاطر همین هم تصمیم گرفتم از چیزهای کوچکی که اینجا اتفاق افتاده، بنویسم.
یک دوست جدید پیدا کردم که در واقع یکی از همکلاسیهامه، ولی من تا مدت زیادی ازش خوشم نمیاد، ولی این مدت که باهاش یک آزمایشگاه بودم، عاشقش شدم. همینطوری به تکتک حرکاتش نگاه میکنم و کیف میکنم. شبیه مریمه. اصلا کوشا نیست، ولی اینقدر کوشا نیست که در واقع بهرهوریش اون وقتهایی که کوشا هست، خیلی بالاست. من واقعا زندگینامهنویس خوبی میشدم؛ یک نفر برام جالب بشه، قشنگ تا دستشویی رفتنش هم بهش توجه میکنم.
یکی از دوستهای اینجام که یک پسر ایرانی مذهبیه، از یکی از دوستهای دیگهام که یک دختر کلمبیاییه که هفتهی پیش جلوی این پسر مست کرده، دعوت به دیت کرده. شب قبلش ما راجع به چی حرف زده باشیم، خوبه؟ توی ایران یک دسته از پسرهای مذهبی هر کاری خواستند با دخترهای دیگه میکنند و آخر دنبال با یک دختر کاری نکرده ازدواج میکنند. ولی خلاصه، من خوشحالم. مردم رو به هر زحمتی شده با هم جفتوجور میکنم و دیگه کاری به بقیهاش ندارم. یک چیزی بود توی یوتیوب حتی راجع به MBTI و برخورد افراد با کراشهاشون و INFJ به کراشش کمک میکرد به کراشش برسه. همین، دقیقا همین.
امشب یک پیرهن سبز روشن خریدم در راستای استفاده از بهار. قراره ساعت ده خورشید غروب کنه و واقعا شبیه یک رویا به نظر میرسه. عصرها میام خونه و با عشق نون و پنیر و گوجه میخورم و Friends میبینیم با هم.
گاهی اوقات از فکر خاطرههایی که به ذهنم میان، خیلی عصبانی میشم و نمیدونم باهاش چه کار کنم. گرههای زیادی از زندگیم باز شدند، دوست دارم ببینم یک روز این گرههای غیرممکن هم باز میشه یا نه.
اینم جزئیات بیاهمیت راجع به روزهای نزدیک بهار.