ساعت سهونیم شبه و من سه ساعت گذشته داشتم خونهام رو تمیز میکردم و الان پایی برام نمونده. ساعت واقعا نامتداولیه برای تمیزکاری، حتی برای من، ولی تازگیا یاد گرفتم که تمیزکاری باعث میشه یکشنبهها واقعا غمانگیز باشه، بنابراین خرید کردن رو به زور به جمعهشبها کشوندم، تمیزکاری هم با این اوصاف به شنبهشب که در نهایت فردا با وشنوی و رسول صبحانه و ناهار بخورم و بعدازظهر بیرونشون کنم و درس بخونیم با هم و آخر شب فیلم ببینیم. اصلا برنامهی بدی نیست. یکم موقع تنهایی توی تاریکی با بار سنگین خریدهام از فروشگاه برگشتن اذیت میشم و غم توم انباشته میشه، که واقعا این رو از بیستسالگی کم کنی، چی میمونه ازش؟ در نتیجه فعلا برنامه همینه.
یک بار با آدیبا از کافه داشتم برمیگشتم به سمت آزمایشگاه. آدیبا همون فردیه که دو پست قبل بهش اشاره کردم. جالبیش برای من اینه که ما در درون واقعا یکیایم، فقط به من یک مقدار ترس از قضاوت بقیه و میل به آبروداری اضافه شده که ظاهرمون رو نسبتا متفاوت کرده. به هر حال، بهش گفتم که من چون دوست ندارم خیلی ندیده به نظر برسم، به بقیه نمیگم، ولی حتی بعد از شش ماه زندگی توی اینجا، من هنوز به آسمون و طبیعتش عادت نکردم. هنوز قلبم میگیره از قشنگیش. هنوزم از پنجرهی آزمایشگاه خیره میشم به طبیعت اطراف.
بهش میگفتم که من به شهرها و سازهی بشر به صورت کلی اهمیت خاصی نمیدم. الان شهری توی ذهنم نیست که بگم از اعماق دلم دوست دارم بریم. شاید چون تجربهام کمه اینطوری بیتفاوتم. ولی مثلا وین هم که بودیم، واقعا تمام تلاشم رو کردم که اهمیت بدم و نمیتونستم. البته یک بخشش هم شاید اینه که من هنوز مدل مسافرت خودم رو پیدا نکردم. مثلا خیلی فکر میکنم که من دوست دارم نصفهشب توی شهر با فرد مورد علاقهام قدم بزنم و صحبت کنیم، راجع به هر چیزی. دوست ندارم به زور برم موزههایی که توش باید قفسههای پر از چاقو یا شمشیر یا ظرف ببینم و نفهمم باید چه برداشتی ازشون داشته باشم. دوست ندارم توی ذهنم پروندهاش رو ببندم و بگم خب دیگه مسافرت خداحافظ. چیز مهمیه برام و دوست دارم تلاش کنم برای بهتر شدن توش.
ولی راجع به طبیعت، بهعنوان کسی که برای سیزدهبهدر مجبور بوده بره در کوههای کاملا خشک پیکنیک داشته باشه با خانوادهاش، من برای هر جای یک ذره سبز کاملا پایهام. یک درخت باشه فقط. فکرش به وجد میارتم. من یک بار سه ساعت خودم رو توی رود و درخت و جنگل انداختم که کنار یک آبشار کوچک صبحانه بخورم، و سارای عمیقا شادی بودم در اون ساعتها.
دیروز این ویدئوها رو توی یوتیوب میدیدم و دوست داشتم گریه کنم. امروز ازم پرسید چرا میگم قلبم شکست، و میگفتم چون فکر کردم پام هیچوقت نمیرسه به همچین جاهایی. میگفت چرا نرسه، و واقعا چرا نرسه؟ احمقانه است دلیلش، ولی من واقعا ضعیفم و واقعا اولین نفری که توی فیلم آخرالزمانی نابود میشه. فکر کردم من اینقدر قوی نیستم که ماجراجو باشم، ولی بعدش حس کردم درست نیست. یعنی قوی نبودنم که توش شکی نیست، ولی هزارتا سارای دیگه توی آینده هست، و شاید سارایی که توی بهار قراره دوچرخه بخره و بدوه، سارای بشه که کارهای خفنتری کنه. سارایی که هفتهی بعد شاید بره هانوفر و برای Easter تنهایی بره برلین، شاید سارای بشه که یک روز مسافرت رو تبدیل به یک فاجعه برای خودش و اطرافیانش نکنه.
امروز پگاه خیلی ناگهانی توی وویسش گفت که خیلی خوشحاله که من توی زندگیش اومدم که واقعا خیلی خیلی عجیب بود. یعنی من ویدئوی رقص هندیمون رو فرستادم و گفت که تو همیشه خیلی پی خودت بودی و من گفتم تو رو خدا دور از وطن از خودت عبارت درنیار، پی خودم بودن یعنی چی، و گفتش یعنی کاری که دوست داری میکنی. بعدش هم به ابراز علاقهاش رسید. پرسیدم چرا، و گفت چون خودش همیشه پی آدمها بوده و من پی چیزهایی که خودم دوست دارم و این براش الهامبخش بوده. خیلی مکالمهی عجیبی بود برام، چون من توی ذهن خودم همهاش دنبال آدمها بودم. ولی بعدش یکم دقت کردم و دیدم با این که با وجود آدمها راحتتر بودم، ولی در حقیقت همیشه دارم دنبال چیزها میرم.
یک کارگاه saving بود توی دانشگاه که من دوست داشتم برم. به وشنوی و رسول گفتم، به آیشنور گفتم، هیچکدوم نمیاومدند. من گفتم که نه، من باید برم. خودم رو به زور از خونه ساعت هفت شب کشیدم بیرون و سوار اتوبوس شدم و کلی راه رفتم و آخرش چون دیر رسیده بودم، نتونستم برم تو. خیلی واقعا عصبیم کرد ولی چون بامزه هم بود، زود move on کردم. فرداش داشتم برای وشنوی و رسول تعریف میکردم و میگفتم که من اصلا اصلا دلم نمیخواست برم، ولی رفتم، و رسول سرش رو تکون داد و گفت yeah, you had to چون نمیفهمه که من چرا اینقدر خودم رو به کارهای مختلف مجبور میکنم. مجبور میکنم، چون دلم نمیخواد با تصورات خودم از چیزها محدود بشم.
یک توییتی هست فکر کنم با توصیف اون لحظهای با یک حالت آکوارد از اونجایی رد میشی که تازه طی (یا تی؟) کشیده شده و این شکلیه که خب حداقل مثل آدم راه برو، تو که خرابش میکنی به هر حال. امروز داشتم بهش فکر میکردم. به این که نشانههای پشیمونی از کارت حتی اگه واقعا کاربردی نداشته باشند، بودنشون احتمالا بهتره، چون به طرف مقابل پشیمونیت رو میرسونه و نشون میده از ذهنت پاکش نکردی.
من واقعا اوایل عذاب وجدان داشتم بابت حقوق داشتن و خونه داشتن و الان اصلا. توی یک دورهای اون وسطها عمیقا گیج بودم و نمیفهمیدم اگه من قراره نگرانی آینده نداشته باشم، پس به چی قراره فکر کنم. الان فکرهای خودم رو پیدا کردم. بابتشون دقیقا عذاب وجدان ندارم، ولی هی دوست دارم نشون بدم که چیزها توی ذهنم هستند. نمیدونم، این موضوعیه که هنوز گیجم میکنه.