کاش من یک روز شفا پیدا کنم و ساعت دو و ربع نصفهشب دوشنبه در حال پست نوشتن نباشم.
امروز هزارتا کار داشتم. وقتهایی که کار اورژانسیای ندارم، حس میکنم دیگه وقتشه دو روز به عیشونوش بگذرونم، و بعدش تازه یادم میفته هزارتا کار غیراورژانسی دارم که البته تا اون موقع تبدیل به کارهای اورژانسی شدند.
قراره برای عید پاک با زهرا برم هایدلبرگ. خیلی خوشحالم بابتش. شما هم خوشحال باشید که قراره کلی غر بخونید. ولی الان من واقعا خوشبینم. حس میکنم خیلی خوش میگذره. بهم گفت که میریم توی خیابونها میگردیم و میریم کافه و طبیعت و این چیزها. خدا رو شکر هیچ حرفی از هیچ موزهای زده نشد. خدا به من یکم درک فرهنگی بده. ولی برای الان، این دختر از فکر کافه و طبیعتش خیلی خوشحاله.
من سال نوی میلادی رو که جشن نگرفتم، چون نوروز ته قلبمه هنوز. و برای نوروز هم برنامهای نداشتم، چون در جریانش نبودم خیلی. امروز یک برنامهی ناگهانی ریختم که دوستهای خارجیمون رو دعوت کنیم. زهرا قیمه بادمجون درست کرد، من زرشکپلو با مرغ، امیر میرزاقاسمی. فردا شام با همیم. دوستهامون هم خیلی استقبال کردند. این چند روز واقعا خیلی بیبازده بودم، ولی بابت همین برنامهریزی خیلی به خودم افتخار میکنم. خانوادهام به این چیزها اهمیت نمیدادند و من میخواستم بزرگسالی باشم که اهمیت میده و اهمیت دادم.
در دورهای از زندگیم هستم که هر سالش عجیبتر و پرتر از سال قبلیشه. نه که من خیلی هم بدم بیاد.
۱۴۰۱ واقعا جالب بود. نمیدونم حتی از کجاش شروع کنم و به کجاش برسم. هزار بار توی ولیعصر قدم زدن داشت، رانندگی توی نصفهشب مشهد داشت، استرس شکنجهمانند داشت، دلتنگی داشت، عشق داشت. بیحسی داشت.
روزهای نسبتا زیاد تنهایی داشت. در نهایتش به جایی رسیدم که این شهر رو خونهی خودم بمونم. مهمون زیاد توی خونهام دارم و شکر خدا حداقل رسول اونقدر راحت هست که برای هیچی اجازه نگیره. به صورت روزانه میفهمم افرادی هستند که دوستم دارند و واقعا همین کافیه، همین ایدهآله. من کاملا میفهمم چه بیستودوسالهی خوشبختی هستم. ۱۴۰۱ من رو از یک بیستویکسالهی مضطرب و دارای حسرتهای فراوان به بیستدوسالهای رسوند که این پست رو نوشت.