دیروز رفتم توی بارون دویدم و تا حالا این آلمانیترین کاری بوده که کردم. شب هم فکر کنم خواب دیدم مامانم یک کاریش شده و واقعا یادم نیست چی شده بود، ولی خیلی غصه خوردم. قبل از خواب هم داشتم غصه میخوردم، صبح هم در همون حال بیدار شدم و اومدم آزمایشگاه. توی آزمایشگاه هم حتی غصه خوردم :)) اینطوری نیست که حالم بالا و پایین بره هی؛ همزماناند انگار.
دوست داشتم ذهنم سبکتر باشه و بشینم راجع به این پروتئین کوچکی که پروژهام راجع بهشه، بخونم. ولی تا یک پاراگراف میخونم، میبینم باز نشستم غصه میخورم.
کامیلا برام از پاریس یک نقاشی آورده. فکرش رو که میکنم، من پنج ماه دیگه میرم ایران. به سوغاتیهایی که قراره بگیرم، فکر میکنم کمکم. من خیلی خوشحالم که سفر کردن دیگه برام ترسناک نیست. وقتی جوون بودم، فکر میکردم که بعدا کلی سفر میکنم، بعدش اکراه مامانم برای مسافرت بهم منتقل شد، و واقعا شرم بر من اگه همچین موقعیت مکانیای رو هدر بدم.
برای culture night ایرانیمون که آخر این هفته است، یک ویدئو گرفتیم که هر کدوممون از شهرمون حرف زدیم و زهرا داشت از تهران میگفت و هی هم از ما میپرسید آخه تهران چی داره واقعا. من انگار به خودم توهین شده باشه، میگفتم یعنی چی چی داره، تهران همهچی داره. مهر تهران به قدری اون شش ماه آخر به دلم افتاد که الان واقعا به چشم خونه بهش نگاه میکنم. بهش میگفتم تهران کافه داره، ولیعصر داره، تجریش داره، کاخ سعدآباد داره.
دیروز هم که نقاشی کامیلا رو زدم به دیوار، احساس کردم اینجا خونهمه. قبلا حس نمیکردم، ولی الان چرا.
پرهام میگفت با هرکدوم از دوستهاش یک جنبهی مشترک داره و به نظرم چیز درستی میاد که از کسی توقع صد درصد اشتراک نداشته باشی. ولی داشتم فکر میکردم خوب میشه اگه هر بخش از زندگیت هم برات یک نقش داشته باشه. توضیحش یکم سخته؛ از یک بخش استفاده کنی که کنجکاو بمونی، از یک بخش غرور و اعتمادبهنفست رو بگیری، از یک بخش استفاده کنی که هدایت کنی، و یک جای دیگه هدایت بشی. اینطوری.
گاهی اوقات وسط فکرهای اینطوری یهویی خجالت میکشم انگار؟ میدونم بقیه اکثرا چنین مدلی از فکر کردن ندارند. از نظر منطقی میدونم که هر کسی مدل فکر کردن خودش رو داره، و منم سیستمی که برای درک کردن دنیا برای خودم درست کردم، دوست دارم و برام کاربردی بوده، ولی نمیدونم، احساس غریبی میکنم گاهی.