برام بعضی اوقات درک این سخته که تقریبا دقیقا دارم به شیوهی دلخواهم زندگی میکنم. فضای خودم رو دارم، کاری میکنم که عمیقا دوستش دارم، افرادی که دوستم دارند و حرفم رو میفهمند. راجع به آینده نگران نیستم و زندگی کاملا راحتی دارم. الان همهچیزش به نظرم طبیعی و پیشفرض میاد، ولی میدونم که یک زمانی این زندگی برام رویا بود. خوشحال هم هستم که بهش عادت کردم. آدم نباید از عذاب نکشیدنش خجالت بکشه.
ادویههای زیادی توی خونهام هست و این همیشه خوشحالم میکنه. چون وقتی نوجوون بودم، فکر میکردم دوست دارم آدمی باشم که کلی ادویه داره. این که چنین استانداردهایی داشتم، واقعا جالبه، ولی شاید از این میاومد که توی خونهی ما همه چیز کاملا تکراری بود و از مرغ میرفتیم به ماکارانی و از ماکارانی میرفتیم به مرغ، چون یک نفر تا وقتی رفت دانشگاه، غذاهای سبز نمیخورد.
الان کلی ادویه دارم و هر هفته غذای جدید درست میکنم و حتی یک بار پاستای بروکلی درست کردم که واقعا حرکت جالبی بود. دیروز رفتم دویدم، سر کلاسها سوال میپرسم، اعتمادبهنفس دارم، و همهچی خوبه. نمیدونی من چقدر از ته دل میترسیدم که بیام اینجا و همهاش رو هدر بدم. اشتباهات فراوانی دارم در روزم، ولی همیشه دارم تلاش میکنم.
من تا نوجوونی درست مسواک نمیزدم. در کودکی کاملا به حال خودم آزاد بودم و کسی کاریم نداشت و من هنوزم این حس رو دارم که چیزهای بیسیک هم کاملا مسلط نیستم. انگار این تم دائما توی زندگیم باشه که چون چیزی بهم ارائه نشده، خودم تلاش میکنم سیستمش رو بسازم. به مرور زمان هم توی سیستم ساختن خوب شده باشم انگار. هنوز سیستمهای زیادی هست که باید بسازم، و خوشحالم که میتونم چیزهای کاملا اساسی هم یاد بگیرم و به چیزی که بهم ارائه شده، محدود نباشم.