تیر

حس می‌کنم همه‌چی روی هم جمع شده که من احساس ناکافی بودن کنم.  فکر می‌کنم قبلا چون انسان دراماتیک‌تری بودم، کلا روندش سریع‌تر بود و زودتر تموم می‌شد انگار. الان دارم زندگی‌م رو پیش می‌برم، همه‌چی نسبتا سرجاشه، فقط کل مدت غمگینم. یکی دو سال پیش یک پستی نوشتم و گفته بودم که فکر می‌کنم بعدا خیلی انسان آروم‌تری خواهم بود و خب واقعا الان شبیه تصور اون موقعم‌ام. هنوزم اون انرژی و برون‌گرایی سابقم رو دارم، ولی روش چیزهای دیگه هم اضافه شده و شرطی‌ترش کرده، که خب حالا چیزی هم نیست که من باهاش مشکلی داشته باشم، چون خب انسان تغییر می‌کنه. اشکالی نداره. ولی هی باید به خودم یادآوری کنم که با دنیا قطع رابطه نکنم. که یک راه این وسط باقی بذارم، هرچقدر کوچک.

 

من واقعا دارم درک می‌کنم چرا بعضیا این‌قدر مکالمان عمیقی راجع به سیاست و جغرافی و هنر و همه چیز دارند. واقعا مفاهیم بیسیک این فیلدها رو بشناسی، بعدش خیلی خوش می‌گذره بیش‌تر یاد گرفتن، چون زمینه‌ی کاریت هم نیست و قضاوت نمی‌شی. ولی حتی جدا از این، یک جورهایی همه چیز رو ساده‌تر می‌کنه. لازم نیست طرف مقابل رو درک کنی، لازم نیست چیزی از خودت بذاری وسط. فکر می‌کنم نباید بهش تکیه کنی. 

 

من واقعا فکر می‌کنم دوست خوبی‌ام. یعنی از این لحاظ می‌گم که مهربونم و حواسم معمولا به بقیه هست و واقعا آسیب زدن به بقیه در حالت عادی در دستور کارم نیست. فکر می‌کنم بزرگ‌ترین ایرادم همینه که انسان‌ها رو رها می‌کنم، که خب اگه صادق باشم، می‌فهمم ایده‌آل نیست، ولی خب هیچ‌وقت هم انسان‌ها رو سر هیچی منطقا رها نمی‌کنم و عذاب وجدانی هم ندارم هیچ‌وقت. خودم هم اذیت می‌شم توی این پروسه. فقط متاسفانه وسواسم نمی‌ذاره که بگم و بخندم و دلم ناصاف باشه. چند روز پیش توی ردیت یک پستی خوندم راجع به red flagها، و یکی گفته بود دوست قدیمی نداشتن، که خب دقیقا راجع به من صادق نیست، ولی یک جورهایی هست، و از اون موقع هی دارم برای خودم اثبات می‌کنم که نه، من خطرناک نیستم. ولی خب نمی‌دونم.

 

کاش این روزها زودتر تموم بشه. این دختر چند روز به حال خودش باشه و یک ایده‌ای پیدا کنه راجع به معماهای دوروبرش.

۱

June

می‌دونی، این نیست که خوددار باشم یا از غم گفتن برام خجالت داشته باشه. فقط همه‌اش تکراریه، و دوست ندارم به غمم بی‌توجهی دیگران هم اضافه بشه. می‌دونم که وقتی ناراحتم، از حالت عادی ده برابر حساس‌‌ترم و انگار در گذر سال‌ها، عمیقا توی ذهنم رفته که نگه داشتنش پیش خودم، کم‌تر درد داره تا گفتنش به بقیه و وابسته بودن راجع بهش.

برام جالبه که با وجود تمام خوش‌بینی‌ای که به انسان‌ها و زندگی دارم و این‌قدر هم تبلیغش می‌کنم، ته ذهنم این‌قدر محافظه‌کارم. دورویی نیست برام، فقط اگه اشتباه کنم آسیبش واقعا جدی‌تر از اونه که بتونم به راحتی از پسش بربیام.

نمی‌دونم البته، شاید هم دورویی باشه. یعنی یک زمانی حداقل تلاش می‌کردم طبق اصولم برم جلو و به بقیه اعتماد کنم. الان فکر می‌کنم حتی تلاش نمی‌کنم. البته در دفاع از خودم، به‌شدت خسته‌ام و گناه دارم و واقعا انرژی‌ای برای تلاش کردن برام نمونده.

 

از این البته ناراحتم که نوشتن این‌قدر برام سخت شده و بهش اولویت نمی‌دم. توی زندگی‌م همه‌چی تغییر می‌کنه و همه گذران، و نوشتن ده سالی هست که باهام مونده. هی تلاش می‌کردم بنویسم توی این مدت، و وسط حوصله‌ام سر می‌رفت، یا خوابم می‌برد، یا به این نتیجه می‌رسیدم که دیگه خیلی غر زدم و بسه.

 

می‌دونم که انسان خوشایندی نیستم در حال حاضر. یعنی از غمم نمی‌گم، ولی خب از دست بقیه هم ناراحت می‌شم انگار ته ذهنم که خودشون دنبال غمم نمی‌گردند. وقتی هم کسی دنبال غمم می‌گرده، این‌قدر اذیت می‌کنم که خودش دست از سرم برداره. انگار که دنبال اثبات این باشم که "ببین، نمی‌تونی. هیچ‌کس نمی‌تونه." که خب قطعا رفتار اشتباهیه، ولی این‌قدر در عمق وجودم فرو رفته که به این راحتی نمی‌تونم تغییرش بدم.

۱

June

در حالت عادی دارم از صد درصد توانم استفاده می‌کنم. اگه حالم خوب باشه، مشکلی ندارم و سخت نیست. ولی اگه مثل این هفته سر چیزی ناراحت باشم، تعادلم به هم می‌خوره و بعدش دیگه خدا می‌دونه چطوری ممکنه حالم خوب بشه. 

با استراحت کردن خودم اوکی‌ام. ولی از قضاوت بقیه می‌ترسم. یکی از دوست‌هام هست که توی طبقه‌ای که من کار می‌کنم، کار می‌کنه، و تا می‌بینه که من قهوه درست می‌کنم، یک شوخی می‌کنه توی این مایه‌ها که چرا من بیش‌تر کار نمی‌کنم. ممکنه کاملا شوخی باشه، ولی خب هزاران بار تکرار کردنش طبعا روی من تاثیراتی گذاشته. 

 

الان خورشید حدودا نه‌ غروب می‌کنه. من اوایل خوشحال بودم بابت این روزهای همیشه روشن. الانم مشکل عمیقی ندارم باهاش، ولی سر کلاس آلمانی احساس عجیبی دارم. هم‌زمان به‌شدت خسته‌ام و انگار ساعت چهار باشه. انگار تخمین دقیقی ندارم و توی ذهنم این باشه که من باید تا تاریکی هوا کار کنم و وقتی کار نمی‌کنم، عذاب وجدان می‌گیرم و وقتی استراحت نمی‌کنم، نمی‌تونم کار مفیدی کنم.

همه‌چی قشنگه و تابستون خنکیه و کلی بستنی می‌خورم، ولی برای این هفته حداقل، خسته و بی‌انرژی و غمگین بودم و ذهنم نمی‌تونه درک کنه و وقتی همه‌چی خوبه، من چرا باید این‌قدر غر بزنم. در نتیجه به خودم می‌گم لوس‌بازی درنیار و اون یک فشار مضاعف می‌شه. بعدش به خودم می‌گم که به استراحت نیاز دارم تا خوب بشم، بعدش دوستم سروکله‌اش پیدا می‌شه که بهم عذاب وجدان بده.

۰

اوایل تابستون

کتابی که پرهام برای تولدم بهم داده بود، دیشب تموم کردم. بعد شاید فکر کنی که مثلا توی کتابخونه‌ام بود و نمی‌خوندمش تا مثلا یک هفته پیش که بالاخره شروع کردم. ولی نه، متاسفانه یا خوشبختانه خوندنش ماه‌ها طول کشید. انگلیسی بود و هزاران واژه داشت که من نمی‌شناختم. من انسان کار پیوسته نیستم و مهم‌ترین انگیزه‌ام این بود که تولد بعدی‌م انسانی نباشم که در طول یک سال نتونسته یک کتاب بخونه، و البته بازم کادو بگیرم.

دیروز رفته بودیم hike و توی قطار داشتم پنجاه صفحه‌ی پایانی رو پیش می‌بردم. اشک توی چشم‌هام جمع می‌شد از داستان کتاب. فکر می‌کنم به‌عنوان کسی که برادری داره که حدودا دردسر خانواده است، زندگی ون گوگ و رابطه‌اش با برادرش عمیق‌تر توی ذهنم می‌رفت. از یک طرف هم به خودم افتخار می‌کردم که تونستم چند ماه به یک کتاب بچسبم. فکر این که هنوز از کتاب خوندن دست نشستم. برام احتمالا اولین تجربه‌ی این شکلی بود.

کتاب بعدی‌ای که قراره بخونم، زندگی‌نامه‌ی فاینمنه که چند ماه پیش خریدم و کنار گذاشتمش تا همین کتاب رو تموم کنم.

 

پریروز توی فرم نون پختم. تمام کاری که کردم البته این بود که خمیر رو از بسته‌اش درآوردم و گذاشتم توی فر. این فر رو هم چند ماه پیش از یکی از بچه‌های توی ساختمونمون خریدم. یک مدت زیادی به شکل عجیبی توی کمدم بود، چون جایی براش نداشتم. بعدش به ذهنم رسید از پاتختی‌م (اگه اسمش این باشه) به‌عنوان میز مخلوط‌کن و فر استفاده کنم. به طرز عجیبی این تغییر انگار قدم نهایی بود برای این که حس کنم این اتاق واقعا خونه‌مه. یک بار توش برای بچه‌های آژمایشگاه قبلی‌م براونی پختم و دو سه روز پیش هم پیتزای آماده. که البته بعدش چون بلافاصله گذاشتم توی ظرف، موقع ناهار انگار داشتم سوپ پیتزا می‌خوردم. ولی نونم خیلی خوشمزه شد. من همیشه به فر به چشم میکروسکوپ الکترونی نگاه می‌کردم، به‌خاطر همین هم خوشمزه شدن نونی که خودم جز گذاشتنش توی فر کاری نکردم، برام غرور‌آفرینه.

 

همون‌طوری که گفتم، دیروز رفتم hike و دقیقا صبح که از خونه‌ام راه افتادم، پریود شدم. واقعا زمان‌بندی محشر. ولی پا پس نکشیدم و همچنان رفتم hike و بیش‌تر از پونزده کیلومتر راه رفتم. بعد از این پونزده کیلومتر و با دیدن این که هنوز زنده‌ام، و خستگی قابل کنترلی دارم، به این نتیجه رسیدم که بالاخره فرد قوی‌ای هستم و دو ماه دویدن جواب داده.

 

چیزی که در مورد این‌ها عمیقا خوشحالم می‌کنه، اینه که هرکدومشون چیزهایی بودند که انگیزه‌ی اصلی‌م از انجام دادنشون این بوده که دلم می‌خواسته. کاری رو به‌خاطر این نکردم که بقیه می‌کردند. صبح که بیدار شدم، راجع به چین و ایتالیا ویدئو دیدم و بعدش راجع به هنگ‌کنگ کنجکاو شدم. مخصوصا چون یک بار استادم سر میز ناهار به دوتا هم‌آزمایشگاهی چینی‌م گفته که ازشون توقع نداشته سر درگیری هنگ‌کنگ و چین، طرف چین رو بگیرند. 

انگار که اثرات دور بودن از علم و هنر توی ایران و توی خانواده‌ام از تنم رفته باشه و دیگه برام وظیفه یا خارجی نباشند. کتاب خوندن و یاد گرفتن برام یک چیزی باشه در درجات راحتی سریال دیدن.

۱

Philosophers guess, but they just don't know

امروز با همسایه‌ام که یک دختر ایرانیه، رفتیم توی جنگل. کلی راه رفتیم و نمی‌دونی چقدر چقدر قشنگ بود. همه‌جا سبز. بعدش با هم رفتیم مرکز شهر و بستنی خوردیم. خیلی چسبید. دختر خوبیه و دوستش دارم و عصر فوق‌العاده‌ای بود، ولی وسطش چند لحظه فکر کردم که محشر می‌شد اگه اون‌جا با تو بودم. 

من توی لذت بردن از زندگی واقعا استعداد دارم. یعنی فکر کردم این‌جا که بیام برام عادی می‌شه، ولی نه، هنوزم از طبیعت و آسمون کیف می‌کنم. الانم که بهار اومده، هر روز تعطیل بهشته. اگه بیای، برات کیک درست می‌کنم و با چایی می‌خوریم، توی جنگل می‌گردیم، توی مرکز شهر بستنی می‌خوریم. یک جایی از مرکز شهر هست که قهوه‌های خوبی داره و با انوجا صبح‌های شنبه می‌ریم اون‌جا. پریروز در نبودش رفتم بازم روتین صبح‌های شنبه رو انجام دادم که شامل پرسه زدن و رفتن توی هر مغازه‌ی رندوم می‌شه و دلم براش تنگ شد خیلی.

نوشتن و جمع کردن احساسات پراکنده‌ای که در طول روز دارم سخته. میزبان airbnb هامبورگمون یک دختر جوونی بود که آپارتمان مینیمالی و به‌شدت قشنگی داشت. فکر می‌کنم نقاش بود. آپارتمانش کلی بالکن داشت و طبقه‌ی پنجم بود. شب که برگشته بودیم، دوست‌پسرش هم بود، و با هم داشتند فیلم می‌دیدند. این‌قدر قلبم مچاله شد با دیدنش که نمی‌دونی. 

تنهایی زندگی کردن بد نیست. یعنی به‌اندازه‌ی زمستون ازش متنفر نیستم، ولی هنوزم شک دارم برای من باشه دقیقا. الان خوبه، در طول روز صدای مردم رو می‌شنوم از پنجره‌ی باز و نمی‌دونم چرا تاثیر خوبی داره روم. سریال می‌بینم و آشپزی می‌کنم و کتاب می‌خونم. آزادیش لذت‌بخشه قطعا. ولی تقریبا مطمئنم بودن تو حداقل ده برابر بهترش می‌کنه.

۱

اواخر می

فردا یک ارائه‌ی مهم دارم و هی می‌ترسم برم سراغش. دارم تلاش می‌کنم دقیقه‌ی نودی نباشم، که لازمه‌ش این بود که اول درک عمیق‌تری از زمان پیدا کنم، چون همیشه ته ذهنم اینه که هر کاری دو دقیقه طول می‌کشه و طبعا چندان تخمین دقیقی نیست. به نظرم دارم پیشرفت می‌کنم، چون همین الانم ارائه‌ام تقریبا کامله و باید فقط تمرینش کنم. ولی ببینم که آیا می‌تونم تا دوازده شب عقبش بندازم یا نه.

امروز میشل اومده بود توی دفترم که ازم راجع به پیشرفتم بپرسه، و با بنیامین یک بحثی رو شروع کردند، و دیدنش واقعا زیبا بود. این بچه یک چیزی می‌گفت، اون یکی می‌گفت maybe, I don't know، بعد طرف مقابل می‌گفت I don't know, I don't know, I'm just guessing، و همین دیالوگ به صورت متداوم برای ده دقیقه. ترکیبی از دو نفر از آکواردترین افرادی که می‌شناسم کنار هم.

خیلی دوست دارم می‌دونستم آیا این‌جا پذیرفته شدم یا نه. نمی‌دونم، دیگه چندان اهمیتی به نظر بقیه نمی‌دم و عادت کردم به اهمیت ندادن. ولی من این آزمایشگاه رو دوست دارم، فکر می‌کنم برام مهمه که اون‌ها هم دوستم داشته باشند.

 

می‌دونی، دقیقا در حین نوشتن این پست، حس کردم که چقدر تغییر کردم. نمی‌دونم، به شکل بنیادینی صبورتر و منظم‌تر و آروم‌تر شدم انگار. اهمیت دادن به این که بقیه چه فکری راجع بهم می‌کنند، اساس شخصیتم بود، و الان نه این که اهمیتی ندم، ولی خب چیز مطرحی هم نیست. 

شایدم دارم این که ظرف‌ها رو دقیقا بعد از استفاده می‌شورم، بزرگ می‌کنم. شایدم دارم از تمرین کردن ارائه‌ام فرار می‌کنم.

۰

Who can say where the past will go?

دارم از هامبورگ برمی‌گردم. خیلی سفر خوبی داشتم و توی راه رفتن که انوجا آهنگ گذاشته بود، متوجه شدم که سلیقه‌ی موسیقیایی‌ش شبیه منه و در نتیجه یک آهنگ جدید پیدا کردم که دائم بهش گوش بدم. بازم رفتیم کلیسا، بازم از یک برج بالا رفتیم، بازم قایق سوار شدیم، بازم رفتیم گالری. به قول سوپروایزرم nothing spectacular، ولی داره در قلب من جای خودش رو پیدا می‌کنه. فکر می‌کنم یاد گرفتم که توی مسافرت به هر شهر و دیدن فرهنگ مردمش مثبت فکر کنم. به نظرم راه منطقی‌تریه و بیش‌تر کیف می‌ده. من خیلی خوشحالم که الان مسافرت برام یک غول نیست و ازش متنفر نیستم. 

بیش‌تر طول سفر توی رستوران و این جاها آلمانی حرف زدم. فکر کن. این که انوجا که هنوز آلمانی رو شروع نکرده و هر بار از حرف زدن من کیف می‌کنه توی افتخار کردنم به خودم بی‌تاثیر نیست. می‌تونم حتی آهنگ‌های آلمانی بخونم. عشقم به آلمانی برگشته و بابت این هم خوشحالم. عشقش اون موقع از قلبم رفته بود که توی آزمایشگاهی بودم که همه آلمانی حرف می‌زدند و تنها بودم. 

انوجا قبل از خواب دیوونه شده بود. می‌گفت بگرد یک concentration camp پیدا کن اطراف هامبورگ. توی گوگل مپ سرچ کردم concentration camps near me و هنوز از فکرش خنده‌ام می‌گیره. توی تورمون، راهنما می‌گفت که توی جنگ جهانی دوم اکثر هامبورگ به آتش کشیده شد، چون هامبورگ توی توزیع خیلی چیزها نقش اساسی‌ای داشته. می‌گفت که متفقین می‌خواستند مرکز توزیع Cyclone B رو بزنند و نمی‌دونستند دقیقا کجاست، بنابراین همین‌طوری رندوم می‌زدند منطقه‌ای که حدس می‌زدند باید اون‌جا باشه. همین‌شکلی می‌شه که یکی از کلیساهای اساسی‌شون می‌سوزه. من با وقایع تاریخی و عمومی چندان تحت‌تاثیر قرار نمی‌گیرم، ولی فکر جنگ جهانی و دیدن این همه خرابی‌ای که به جا گذاشت، فکر این که هامبورگ جمعیتش از یک میلیون و سیصد هزار به سیصد هزار رسید، واقعا برام غم‌انگیزه.

 

من خیلی اوقات به این نتیجه می‌رسم که مهر آلمان به ته دلم افتاده. یعنی نه فقط رفاهش، همه‌چیش. حتی این که در مقایسه با بقیه‌ی کشورهای اروپایی مشکلات نسبتا زیادی داره. مهاجرپذیریش، اخلاق‌های خاص آلمانی‌ها. می‌دونم درصد زیادیش مربوط به اینه که من جای خوبی‌ام، ولی خب، به هر حال.

۰

تجربی

امروز داشتم برای بنیامین می‌گفتم که وقتی بچه بودم دلم می‌خواست ریاضی بخونم و مامان و بابام نذاشتند. فکر کردم که من هی می‌خواستم ریاضی بخونم، هی تلاش کردم بهش برگردم و هی نمی‌شد و آخرش دست کشیدم، ولی الان انگار امیدش کمی به قلبم برگشته. آیا می‌شه که این دایره هم توی زندگی‌م کامل بشه؟ ببینیم.

 

یکی از بهترین چیزها راجع به مهاجرت، تغییر آدم‌ها بوده شاید. نه این که انسان‌های زیبایی توی ایران نمی‌دیدم؛ ولی ایرانه به هر حال، انسان هدف اصلی‌ش زنده موندن و دووم آوردنه. فکر می‌کنم نحوه‌ی فکر کردن و رفتار کردن آدم طبعا تحت تاثیر قرار می‌گیره. داشتم به پرهام می‌گفتم که مثلا ورزش کردن در کنار توانایی مالی‌ش به یک آسایش‌خاطر هم نیاز داره مثلا. انسان افسرده و دائما مضطرب احتمالش کم‌تره که سمت همچین چیزهایی بره و بتونه حفظشون کنه.

ولی به هر حال، داشتم می‌گفتم، آدم‌هایی که این‌جا می‌بینم، هرکدوم کارهای خودشون رو دارند. یکی‌شون می‌دوه، یکی‌شون مسافرت می‌ره خیلی، یکی‌شون مثل بنیامین اطلاعات زیادی داره. رقابتی هم نیست ها، ولی کلا آدم خوشش میاد نگاه می‌کنه. تشویق هم می‌شه که چیزهای مختلف رو امتحان کنه. حتی خوب نبودنت هیچ اهمیتی نداره، تجربه کردن مهمه.

مثلا به طرز عجیبی من الان یک درک خوبی از سیاست و جامعه‌ی ترکیه و هند دارم به‌خاطر مکالماتمون، یا مثلا آهنگ می‌خونم برای خودم، یا مثلا دویدن که هنوز ادامه داره و اون باز جدی‌تره برام و دیروز تونستم هشت دقیقه بدوم مثلا.

نمی‌دونم، مثبت‌ترین معنای productivity توی ذهنم همینه؛ تجربه کردن زندگی بدون این که با بقیه سرش مسابقه بدی.

الان دیگه حتی شکی ندارم که آدم زندگی چندبعدی‌ام. توی زندگی تک‌بعدی پژمرده می‌شم.

 

پرهام می‌گه که خیلی فرق کردم از وقتی اومدم این‌جا. خودم هم می‌فهمم فکر کنم. واقعا خیلی در کنترل کردن و مدیریت چیزها بهتر شدم. هنوز هم سخته و هنوزم اشتباه می‌کنم و روزهایی مثل امروز نمی‌تونم خوب باشم، ولی بازم فرق داره. الان با پیژامه روی تخت نشستم. خونه تمیزه، ظرف‌ها رو شستم، در حالت ایده‌آل فردا صبح قبل از رفتن به آزمایشگاه بلند می‌شم و می‌دوم. شاید نوشتن باعث بشه که غم و خستگی امروز به فردا نکشه.

۰

می

توی آزمایشگاه جدیدم از همون روز اول خوشحال بودم. نمی‌دونم دقیقا چرا، ولی با انسان‌هاش خیلی راحتم. خجالتی و مهربون و آکواردند. دوست دارم فکر کنم که اون‌ها هم من رو دوست دارند. آفیسم با بنیامینه که ریاضی خونده و برنامه‌نویسی‌ش در سطوحیه که احتمالا در فهم و باور من نمی‌گنجه. باهام مهربونه و زیاد حرف می‌زنیم. دیروز بهش از ماستم دادم، معمولا باهام شکلات تلخ می‌خوره، استراحت‌هامون با همه کلا. بهم احساس بدی نمی‌ده که در سطوح ابتدایی‌ایم. همه‌چیز رو توضیح می‌ده و منم بهش از خوراکی‌هام می‌دم تا جبران کرده باشم.

برام جالبه که من این‌قدر به آدم‌ها وابسته‌ام. این‌قدر عطش دارم برای پیدا کردن آدم‌هایی که می‌تونم باهاشون حرف بزنم. تا جایی که وقتی یک‌جا احساس تعلق می‌کنم، همون اول با خودم می‌گم برای ارشد این‌جا می‌مونم.

۱

May

این‌جا مکالماتم با آدم‌ها منحصر به یک بخشی از شخصیتمه و اتفاقا خیلی خوش می‌گذره. ولی این‌قدر از بخش‌های عمیق‌تر حرف نزدم که حتی الان این‌جا هم برام سخته نوشتن ازشون. تقریبا مطمئنم که کسی رو ندارم که دقیقا درکشون کنه. یکم هم ناراحتم می‌کنه که دارم کم‌کم ارتباطم رو با اون بخش از دست می‌دم.

یک دوست جدید پیدا کردم ولی، که البته چند ماهه می‌شناسمش، ولی تازگی‌ها با هم می‌ریم خرید و کنارش بهم واقعا خوش می‌گذره. احتمالا چون خیلی بهم شبیهه، حواس‌پرتی و بی‌خیالی‌ش و مهربون بودنش. نمی‌دونم، امیدم رو از دست ندادم به پیدا کردن کسی که این‌قدر بهم شبیه باشه که این حرف‌ها براش خارجی نباشه.

 

این‌جا ساعت نه هوا هنوز روشنه. قراره غروب به ده‌و‌نیم بکشه. واقعا چه زندگی رویایی‌ای. 

با خودم یک قرار نصفه‌نیمه گذاشتم که اگه دکترا این‌جا موندم، برای خودم خونه بگیرم. دوست دارم مبل توی خونه‌ام داشته باشم و یک آشپزخونه‌ی مناسب کیک پختن. 

اگه کسی بود که این‌ها رو بهش می‌گفتم، احتمالا فکرم بیش‌تر باز می‌شد، و ایده‌ی بیش‌تری داشتم و ذوق نهانی که احتمالا ته وجودم برای آینده دارم، بیش‌تر می‌فهمیدم. ولی رفتن توی خودم بدون کمک از بیرون سخته.

 

بیش‌تر از یک ماهه که دارم می‌دوم. الان می‌تونم توی سی‌و‌پنج دقیقه با مخلوط راه رفتن و دویدن، چهار‌و‌نیم کیلومتر طی کنم. حتی برام سخت نیست دویدن. خود عملش چرا، وسطش می‌میرم چند بار، ولی رفتن به دویدن چندان انگیزه‌ای لازم نداره برام. حتی دلم براش تنگ می‌شه. ورزش مداوم همیشه برای من سخت بوده، و فکر این که الان این‌جام، چهل کیلومتر تا الان سرجمع دویدم و می‌تونم با زحمت زیاد شش دقیقه بدون توقف بدوم، خوشحالم می‌کنه خیلی. فکر کن یک روز این چیزها برام چیزی نباشه. فکر کن واقعا توی ماراتن بدوم. 

 

کلاس آلمانی می‌رم و برای خودم قرار گذاشتم وقتی کتاب الانم رو کامل کردم، می‌تونم نسخه‌ی آلمانی قصه‌های برادران گریم رو بخونم. من مقداری به آمریکا یا کانادا دکترا خوندن فکر می‌کردم، ولی به تمام چیزهایی که این‌جا دارم فکر می‌کنم، و می‌گم احتمالا فکر خوبی نیست.

داشتم به پرهام می‌گفتم که این شکلی نیست که توجهم به work life balance به معنی آسودگی‌طلب بودنم باشه؛ فقط بحث اینه که زندگی‌م خالی نیست و قرار نیست خالی‌ش کنم فقط برای یک بعد. نمی‌ذارم سر این کسی بهم عذاب وجدان بده.

 

با آزمایشگاه زهرا رفته بودم شام توی یک رستوران ایرانی و یکی از بچه‌هاشون یک پسره است که هر غلطی در این دنیا کرده و هر کشوری که بخوای رفته. این‌قدر دلم خواست، این‌قدر دوست داشتم من این شکلی بودم، که نمی‌دونی. چون قشنگ پتانسیلش رو در خودم می‌بینم. بیست و یک سال زندگی نکردم و هنوز سیر نشدم از دیدن آسمون و جنگل. در قدم بعدی بیست روز دیگه قراره بریم هامبورگ، با همون دوست جدیدم.

۱

یادداشت‌های توی آزمایشگاه

خیلی احساس بی‌کفایتی می‌کنم امروز. آزمایش دیروزم کار نکرده و واقعا آزمایش ساده‌ای بود. یعنی واقعا ناراحت‌کننده است. به خودم توی wet lab امید زیادی ندارم. می‌دونم که هر کاری کنم، تهش انسان حواس‌پرتی‌ام. یعنی ته ته وجودمه، نمی‌تونم انگار کاریش کنم. می‌دونم که ویژگی‌های خوب زیادی هم دارم کنارش، ولی خب در کنار این مشکل اساسی، اون‌ها کاری از پیش نمی‌برند.

این‌قدر غمگین و افسرده شدم از این فکرها که آزمایشم رو متوقف کردم. اگه بدونم که این روند طبیعیه و مردم اوایلش گم‌اند، واقعا خیالم راحت می‌شه. ولی می‌ترسم زمان بگذره و من همین‌طور حواس‌پرت بمونم.

ولی خب، می‌شه این‌طوری بهش نگاه کرد که یک چالش جدید توی زندگی‌م دارم و احتمالش زیاده که یک زمانی بیاد که این نگرانی‌م برام یک خاطره‌ی بامزه باشه.

۰

قضاوت از قضاوت

روش حرف زدنم این‌طوریه که توی جمع یک سوال می‌پرسم و به جواب بقیه گوش می‌دم و احتمالا به‌خاطر پرهام هم همچین چیزی توم نهادینه شده، چون هی باید سوال می‌پرسیدم. خوشم میاد که همه توی جمع حرف بزنند و بحث کنیم راجع به موضوعات مختلف. 

یک بار از بقیه پرسیدم که چه چیزی رو راجع به شخصیت هم تغییر می‌دن اگه بتونند. وقتی از رسول راجع به خودم پرسیدم واقعا بامزه شد، چون قشنگ می‌فهمیدم اول جوابش داره تلاش می‌کنه مهربون باشه و هی با رسیدن به ته لیستش (توجه کنید که لیست، یکی دوتا نیود)، از فکر کارهای من خشن‌تر می‌شد. چیزی که از بین حرف‌هاش برام جالب بود. این بود که می‌گفت خیلی بقیه رو قضاوت می‌کنم. اون موقع می‌گفتم آره. ولی اشکال نداره. 

امروز خیلی بیهوده و خسته بودم و آخر شب داشتم این کانال توییتر شریف رو می‌خوندم، و یهو به چشمم اومد این قضاوت کردنی که رسول می‌گفت. راجع به هر چیز کوچکی که هیچ ربطی به بقیه نداره. نمی‌دونم، دلم خواست کم‌تر به بقیه سر این که چطور زندگی می‌کنند، گیر بدم.

یک آهنگ هندی هست که راجع به یک پسر باکمالاته که هرچی بگی داره، فقط یک نقطه ضعف هست راجع بهش، که رقص بلد نیست. بعد یکی اومده بود می گفت فکر کن جامعه ات چه شکلی باشه که از بین این همه نکات مثبت، فقط عیبت به چشم بیاد.

۰

بهار

دیروز رفتم توی بارون دویدم و تا حالا این آلمانی‌ترین کاری بوده که کردم. شب هم فکر کنم خواب دیدم مامانم یک کاریش شده و واقعا یادم نیست چی شده بود، ولی خیلی غصه خوردم. قبل از خواب هم داشتم غصه می‌خوردم، صبح هم در همون حال بیدار شدم و اومدم آزمایشگاه. توی آزمایشگاه هم حتی غصه خوردم :)) این‌طوری نیست که حالم بالا و پایین بره هی؛ هم‌زمان‌اند انگار.

دوست داشتم ذهنم سبک‌تر باشه و بشینم راجع به این پروتئین کوچکی که پروژه‌ام راجع بهشه، بخونم. ولی تا یک پاراگراف می‌خونم، می‌بینم باز نشستم غصه می‌خورم. 

 

کامیلا برام از پاریس یک نقاشی آورده. فکرش رو که می‌کنم، من پنج ماه دیگه می‌رم ایران. به سوغاتی‌هایی که قراره بگیرم، فکر می‌کنم کم‌کم. من خیلی خوشحالم که سفر کردن دیگه برام ترسناک نیست. وقتی جوون بودم، فکر می‌کردم که بعدا کلی سفر می‌کنم، بعدش اکراه مامانم برای مسافرت بهم منتقل شد، و واقعا شرم بر من اگه همچین موقعیت مکانی‌ای رو هدر بدم. 

 

برای culture night ایرانی‌مون که آخر این هفته است، یک ویدئو گرفتیم که هر کدوممون از شهرمون حرف زدیم و زهرا داشت از تهران می‌گفت و هی هم از ما می‌پرسید آخه تهران چی داره واقعا. من انگار به خودم توهین شده باشه، می‌گفتم یعنی چی چی داره، تهران همه‌چی داره. مهر تهران به قدری اون شش ماه آخر به دلم افتاد که الان واقعا به چشم خونه بهش نگاه می‌کنم. بهش می‌گفتم تهران کافه داره، ولیعصر داره، تجریش داره، کاخ سعدآباد داره. 

دیروز هم که نقاشی کامیلا رو زدم به دیوار، احساس کردم این‌جا خونه‌مه. قبلا حس نمی‌کردم، ولی الان چرا.

 

پرهام می‌گفت با هرکدوم از دوست‌هاش یک جنبه‌ی مشترک داره و به نظرم چیز درستی میاد که از کسی توقع صد درصد اشتراک نداشته باشی. ولی داشتم فکر می‌کردم خوب می‌شه اگه هر بخش از زندگی‌ت هم برات یک نقش داشته باشه. توضیحش یکم سخته؛ از یک بخش استفاده کنی که کنجکاو بمونی، از یک بخش غرور و اعتماد‌به‌نفست رو بگیری، از یک بخش استفاده کنی که هدایت کنی، و یک جای دیگه هدایت بشی. این‌طوری.

 

گاهی اوقات وسط فکرهای این‌طوری یهویی خجالت می‌کشم انگار؟ می‌دونم بقیه اکثرا چنین مدلی از فکر کردن ندارند. از نظر منطقی می‌دونم که هر کسی مدل فکر کردن خودش رو داره، و منم سیستمی که برای درک کردن دنیا برای خودم درست کردم، دوست دارم و برام کاربردی بوده، ولی نمی‌دونم، احساس غریبی می‌کنم گاهی.

۰

Roses and Sunflowers

یهو به نظرم اومد خیلی نکته‌ی جالبیه که من این‌قدر پیوسته برای مدت زیادی این‌جا نوشتم. مخصوصا با در نظر گرفتن میل بالام به رها کردن و دور ریختن چیزها. این‌جا رو خیلی خیلی دوست دارم، به ندرت بهش فکر می‌کنم ولی این‌قدر که بخش اساسی‌ای شده. نه‌تنها وبلاگ خودم رو دوست دارم، که به وبلاگ بقیه هم احساسات عمیقی پیدا می‌کنم گاهی. آدرس وبلاگ‌هایی که دوست دارم، احتمالا حفظم. هرازگاهی می‌رم و دوباره می‌خونم. اصلا انگار که این مدیا ایده‌آل باشه برای من و چقدر حیف که متروکه است.

داشتم فکر می‌کردم می‌تونم هرازگاهی از بقیه خبر بگیرم؛ نباید خیلی سخت باشه. واقعا غیرمنطقیه که من این‌قدر توی این کار بدم، در حالی که واقعا انسان شرور و بی‌فکری نیستم. انگار بخش‌هایی از وحشی بودن درونی‌م مونده باشه که من هنوز نمی‌دونم چی کارش کنم. مهربونم، مراقب بقیه‌ام، آزاری نمی‌رسونم، چرا این‌قدر برام مدیریت زندگی اجتماعی باید سخت باشه؟ 

امروز دلم خواست یک کانال خصوصی داشته باشم و افراد نزدیک بهم رو توش بذارم و یکم نقش اینستا داشته باشه برام که هی تک‌تک عکس برای ملت نفرستم و کلا هم حرف زدن خوش می‌گذره. ولی نمی‌دونم. نمی‌دونم اصلا کی توش می‌تونه باشه.

 

هایدلبرگ محشر بود. یکی از بهترین سفرهای زندگی‌م شد. من دیگه با موزه رفتن و مسافرت به صلح عمیق و درونی رسیدم. هرچی موزه دارید برای من بیارید. کلی هم راه رفتیم و چیزمیز خوشمزه خوردیم. و مهم‌ترین نکته، من یک نقاشی از ون‌گوگ دیدم.

دلیل صلحم هم این بود که راهنما می‌گرفتیم برای موزه‌ها و من بالاخره می‌فهمیدم داستان چیزها چیه. واقعا راه به این سادگی یکم دیر به ذهن من رسید. به هر حال، من الان فکر می‌کنم که واقعا هنر و تاریخ به من بی‌ربط نیستند.

 

زهرا به‌عنوان شکایت می‌گفت من به رابطه‌ام بیش‌تر از دوست‌هام اهمیت می‌دم. شاید مشکل همینه، که برای من دوستی یک جا متوقف می‌شه انگار. یک جایی دقیقا قبل دنیای درونی‌م با تمام این فکرها. مسخره‌بازی و محبتم به دوست‌هام می‌رسه، و هیچی از فکرهام. حس می‌کنم توضیح دادن سیستم طول می‌کشه و بقیه براشون جالب نیست. شاید به‌خاطر همین هم دل بریدن از بقیه برام راحته، چون به اون هدف اساسی دوستی، درک شدن و فهمیده شدن، خیلی کم می‌رسم. ولی بیا و بهم ثابت کن که گفتن این چیزها به بقیه یک‌دهم ضررش حداقل سود داره.

۲

"I am told that destiny is making fun of us"

امروز تولد رسول بود و خیلی خوش گذشت. برای کادوش گوشت‌های مختلف و ودکا خریدیم، چون بچه خیلی دوست داره. بعدش اومدم خونه و این‌جا که عکسش رو گذاشتم، دویدم. توی تعطیلات عید پاک‌ایم و دارم تلاش می‌کنم تعطیلات خوبی داشته باشم. هر روز یک خرده درس بخونم، برم بدوم، غذاهای جدید درست کنم. دیشب یک غذای فکر کنم ویتنامی درست کردم و به‌جای کلم سبز کلم قرمز ریختم توش، چون ارزون‌‌تر بود، و باورت نمی‌شه چقدر بدمزه شد. چون پیاز قرمز و پیاز سفید با هم فرقی ندارند از نظر مزه، من حس کردم کلم قرمز و کلم سبز هم باید یکی باشند. این هم یک نمونه‌ی دیگه از کاملا پرت بودن من که هیچ ایده‌ای ندارم با کلم می‌شه چی کار کرد، چون دقیقا هیچ خاطره‌ای از کلم توی خونه‌مون ندارم. یعنی فکر کنم فقط گاهی وقت‌ها شانسی توی سالاد این‌ور و اون‌ور خوردم. ولی به هر حال، ترکیب کلم قرمز و تخم‌‌مرغ چیزی نبود که شبم رو بهتر کنه. ولی ظهرش تخم‌مرغ و نودل رو قاطی کردم و محشر شد. من دیروز مجموعا حدود پنج‌تا تخم‌مرغ خوردم. واقعا روز رویایی‌ای بود.

 

کسی نیست که زندگی‌م رو کامل دیده باشه؛ کودکی‌م رو، دبیرستانم رو، رابطه‌ام با مامان و بابام، رشد شخصیتم، حسرت‌های کوچکی که داشتم. گاهی اوقات فکر می‌کنم که اگه کسی بود که راهی که من اومدم، می‌دید، خیلی برام خوشحال می‌شد. انگار که یک بخشی از خودم باشه که نظاره‌گر باشه و لحظات رندومی از روز، مثل همین وقت‌ها که دوقدمی خونه‌ام همچین مناظری پیدا می‌کنم، برام خوشحال بشه.

چون من بقیه رو می‌بینم که صد درصد خوشحال نیستند، ولی این زندگی واقعا همه‌ی اون چیزی بود که من می‌خواستم. که راحت درس بخونم، برم خرید، طبیعت دور و اطرافم باشه. هزار بار با خودم فکر کردم که کاش من کنار جنگل زندگی می‌کردم، که کاش می‌تونستم دوست‌هام رو به خونه‌ی خودم دعوت کنم. این‌قدر این زندگی‌ها با هم متفاوت‌اند و چنان جفتشون برام عادی‌اند هم‌زمان که انگار نمی‌تونم با هم داشته باشمشون.

 

موقع سال‌تحویل پیش اتاق روبه‌روییم بودم که یک دختر ایرانیه اونم، و بنده‌خدا هم‌زمان داشت بی‌بی‌سی و من‌و‌تو رو توی یوتیوب دنبال می‌کرد و هی هم وسطش به بقیه زنگ می‌زد و بقیه بهش زنگ می‌زدند و منم مکالمات رو می‌شنیدم. بعد انگار قشنگ توی صورتم خورد که چقدر حس ایرانی نبودن می‌کنم. یعنی نه تازگیا، ایران هم بودم همین حس رو داشتم. نمی‌تونم دقیقا توضیحش بدم، ولی ویژگی‌های شخصیتی‌م حتی به صورت مشخصی ایرانی نیست. inclusive نیستم یا تعارف ندارم معمولا، زود صمیمی نمی‌شم و حتی برهم‌کنش‌هام با ایرانی‌های این‌جا همیشه کمی آکوارده. حتی زهرا داشت برام این استریوتایپ‌ها رو می‌گفت و این که زن‌های ایرانی خیلی به ظاهرشون می‌رسند و من گفتم نه نه، اشتباه نکن، همه این‌طوری نیستند. بعد یکم فکر کردم و دیدم اکثرا این‌طوری‌اند و من به‌خاطر خانواده‌ی نه‌چندان ایرانی‌طورم از فضا دور بودم. حدسی هم که دارم، اینه که به‌خاطر همین شاید من این‌جا این‌قدر خوب جا افتادم. 

 

نمی‌دونم، مهاجرت معماییه که من هنوز کامل حلش نکردم، ولی اون روز هم دیر نمی‌بینم.

 

من اون شب ولی یادمه که با فرزانه روی تختم نشسته بودیم و گفت که قراره کلی دوست پیدا کنم و قراره خیلی زیاد بهم خوش بگذره. و محض دل‌داری نبود، جفتمون مطمئن بودیم ازش. من خودم رو تصور می‌کردم توی یک ماشین، در حال مسافرت، و متاسفانه دوست‌های خوبی رو انتخاب نکردم برای مسافرت با ماشین، ولی کلی دوست پیدا کردم و بهم خیلی خیلی خوش می‌گذره.

هر آدمی نقاط مثبت و ضعف کوچکی داره و در مرکز نقاط مثبت و ضعف بزرگی که به زندگی‌ش شکل می‌دن. برای من یکیشون باید همین امید و خوش‌بینی اساسی‌ای باشه که به زندگی دارم.

۳

خیلی اواخر مارچ

برام بعضی اوقات درک این سخته که تقریبا دقیقا دارم به شیوه‌ی دلخواهم زندگی می‌کنم. فضای خودم رو دارم، کاری می‌کنم که عمیقا دوستش دارم، افرادی که دوستم دارند و حرفم رو می‌فهمند. راجع به آینده نگران نیستم و زندگی کاملا راحتی دارم. الان همه‌چیزش به نظرم طبیعی و پیش‌فرض میاد، ولی می‌دونم که یک زمانی این زندگی برام رویا بود. خوشحال هم هستم که بهش عادت کردم. آدم نباید از عذاب نکشیدنش خجالت بکشه. 

 

ادویه‌های زیادی توی خونه‌ام هست و این همیشه خوشحالم می‌کنه. چون وقتی نوجوون بودم، فکر می‌کردم دوست دارم آدمی باشم که کلی ادویه داره. این که چنین استانداردهایی داشتم، واقعا جالبه، ولی شاید از این می‌اومد که توی خونه‌ی ما همه چیز کاملا تکراری بود و از مرغ می‌رفتیم به ماکارانی و از ماکارانی می‌رفتیم به مرغ، چون یک نفر تا وقتی رفت دانشگاه، غذاهای سبز نمی‌خورد.

الان کلی ادویه دارم و هر هفته غذای جدید درست می‌کنم و حتی یک بار پاستای بروکلی درست کردم که واقعا حرکت جالبی بود. دیروز رفتم دویدم، سر کلاس‌ها سوال می‌پرسم، اعتماد‌به‌نفس دارم، و همه‌چی خوبه. نمی‌دونی من چقدر از ته دل می‌ترسیدم که بیام این‌جا و همه‌اش رو هدر بدم. اشتباهات فراوانی دارم در روزم، ولی همیشه دارم تلاش می‌کنم.

 

 

من تا نوجوونی درست مسواک نمی‌زدم. در کودکی کاملا به حال خودم آزاد بودم و کسی کاری‌م نداشت و من هنوزم این حس رو دارم که چیزهای بیسیک هم کاملا مسلط نیستم. انگار این تم دائما توی زندگی‌م باشه که چون چیزی بهم ارائه نشده، خودم تلاش می‌کنم سیستمش رو بسازم. به مرور زمان هم توی سیستم ساختن خوب شده باشم انگار. هنوز سیستم‌های زیادی هست که باید بسازم، و خوشحالم که می‌تونم چیزهای کاملا اساسی هم یاد بگیرم و به چیزی که بهم ارائه شده، محدود نباشم.

۱

اواخر مارچ

توی شهر خودم آزمایشگاهی پیدا نمی‌کنم که فکر کنم دوست دارم شش ماه روش وقت بذارم و این کمی داره نگرانم می‌کنه. در واقع این مدت این شکلی بودم که خب حالا یک آزمایشگاهی می‌رم، همه‌ی چیزها در بطنشون یکی‌اند، بعد یهو دیدم دارم توی اضطراب داشتن خساست به خرج می‌دم. این عیب جدیدمه. می‌تونم تلاش کنم، ولی اگه یک جایی ببینم ذهنم داره پریشون می‌شه، سریع می‌ترسم. از زندگی‌ای که این‌جا دارم، صد درصد راضی‌ام، ولی چطور آینده‌ای دارم اگه همین‌طوری به یک جایی که موضوعش برام واقعا جالب نیست، رضایت بدم؟

۰

بهار

امروز این‌جا می‌خواستند بمب خنثی کنند ... وای خیلی بامزه است همین‌طوری عادی گفتنش :)) یک تعداد زیادی بمب از جنگ جهانی دوم مونده که هر چند وقت یک بار برنامه هست برای خنثی کردن یکیشون. منطقه‌ی اطراف بمب هم تخلیه می‌شه و در نتیجه مسیر اتوبوس من هم عوض شده بود. از یک سری مناطقی رد شدم که کم‌تر دیده بودمشون. خونه‌های قشنگی بودند و بالکن داشتند و یهو فکر کردم یک روز من یک خونه‌ی واقعی برای خودم خواهم داشت. شاید بالکن داشته باشه. اون وقت من توی بهار توی بالکنش چیزهای خوشمزه می‌خورم و حرف می‌زنم.

 

نمی‌دونم از چی بنویسم؛ امروز خیلی غصه خوردم و عصبانی بودم. نمی‌تونستم خودم رو کنترل کنم. بهش می‌گم یک دلیلی داره که من به آدم‌ها دیگه اهمیت نمی‌دم. حد وسط رو یاد نگرفتم. الان هم لجباز و یک‌دنده‌ام و هی با خودم می‌گم "اصلا چه اهمیتی داره؟" ولی بعدش باز غصه می‌خورم. سارای عاقل درونم می‌گه که باید صبور باشم، زود قضاوت نکنم، به ارزش خودم برای بقیه مطمئن باشم. ولی انگار حساس‌ترین بخش وجودم ضربه خورده باشه و نظر سارای عاقل آخرین چیز مطرح باشه. خودم هم دوست ندارم این‌طوری باشم. ولی کلی زخم روی‌هم‌انباشته دارم که خودم تنهایی فقط تونستم پنهانشون کنم. 

 

این هفته کلا خیلی غصه خوردم. کلش حواسش بهم بود. حتی وقتی بداخلاق بودم، صبوری می‌کرد. انگار بیست‌و‌دو سال صبر کردن جواب داده باشه و کسی پیدا کرده باشم که اون‌قدر به شخصیتم اعتماد داره که می‌دونه من با همه‌ی لج‌بازی‌م، هنوز سزاوار محبت هستم. 

۰

برای سالی که گذشت

کاش من یک روز شفا پیدا کنم و ساعت دو و ربع نصفه‌شب دوشنبه در حال پست نوشتن نباشم.

 

امروز هزارتا کار داشتم. وقت‌هایی که کار اورژانسی‌ای ندارم، حس می‌کنم دیگه وقتشه دو روز به عیش‌و‌نوش بگذرونم، و بعدش تازه یادم میفته هزارتا کار غیراورژانسی دارم که البته تا اون موقع تبدیل به کارهای اورژانسی شدند.

قراره برای عید پاک با زهرا برم هایدلبرگ. خیلی خوشحالم بابتش. شما هم خوشحال باشید که قراره کلی غر بخونید. ولی الان من واقعا خوشبینم. حس می‌کنم خیلی خوش می‌گذره. بهم گفت که می‌ریم توی خیابون‌ها می‌گردیم و می‌ریم کافه و طبیعت و این چیزها. خدا رو شکر هیچ حرفی از هیچ موزه‌ای زده نشد. خدا به من یکم درک فرهنگی بده. ولی برای الان، این دختر از فکر کافه و طبیعتش خیلی خوشحاله.

 

من سال نوی میلادی رو که جشن نگرفتم، چون نوروز ته قلبمه هنوز. و برای نوروز هم برنامه‌ای نداشتم، چون در جریانش نبودم خیلی. امروز یک برنامه‌ی ناگهانی ریختم که دوست‌های خارجی‌مون رو دعوت کنیم. زهرا قیمه بادمجون درست کرد، من زرشک‌پلو با مرغ، امیر میرزاقاسمی. فردا شام با همیم. دوست‌هامون هم خیلی استقبال کردند. این چند روز واقعا خیلی بی‌بازده بودم، ولی بابت همین برنامه‌ریزی خیلی به خودم افتخار می‌کنم. خانواده‌ام به این چیزها اهمیت نمی‌دادند و من می‌خواستم بزرگسالی باشم که اهمیت می‌ده و اهمیت دادم.

 

در دوره‌ای از زندگی‌م هستم که هر سالش عجیب‌تر و پرتر از سال قبلی‌شه. نه که من خیلی هم بدم بیاد. 

۱۴۰۱ واقعا جالب بود. نمی‌دونم حتی از کجاش شروع کنم و به کجاش برسم. هزار بار توی ولیعصر قدم زدن داشت، رانندگی توی نصفه‌شب مشهد داشت، استرس شکنجه‌مانند داشت، دلتنگی داشت، عشق داشت. بی‌حسی داشت.

روزهای نسبتا زیاد تنهایی داشت. در نهایتش به جایی رسیدم که این شهر رو خونه‌ی خودم بمونم. مهمون زیاد توی خونه‌ام دارم و شکر خدا حداقل رسول اون‌قدر راحت هست که برای هیچی اجازه نگیره. به صورت روزانه می‌فهمم افرادی هستند که دوستم دارند و واقعا همین کافیه، همین ایده‌آله. من کاملا می‌فهمم چه بیست‌و‌دوساله‌ی خوشبختی هستم. ۱۴۰۱ من رو از یک بیست‌‌و‌یک‌ساله‌ی مضطرب و دارای حسرت‌های فراوان به بیست‌دو‌ساله‌ای رسوند که این پست رو نوشت. 

۰

مامان

امشب شام خونه‌ی یک نفر دعوت بودم و دور میز شام که با دوست‌هامون نشسته بودیم، این ایده رو دادم که هرکس یک چیزی بگه که کسی توی آلمان نمی‌دونه، یا کلا چیز شخصی‌ایه. خودم از این گفتم که با یکی از برادرهام تقریبا اصلا حرف نمی‌زنم. کامیلا از سگش که وقتی خودش شیلی بوده، از دستش داده. زهرا از این که شعر می‌نویسه. نوبت به استیون که رسید، از این گفت که چطور وقتی شش سالش بوده، یک یکشنبه صبح رفته که مادرش رو بیدار کنه، نتونسته و به باباش گفته، و باباش که اومده بیدارش کنه، فهمید که فوت کرده.

من قبلش از این گفته بودم که چطور من خیلی احساساتی ندارم برای بروز دادن به بقیه. اصلا مثلا خوشم نمیاد که به کسی بگم دلم براش تنگ شده، چون معمولا دلم تنگ نمی‌شه.

این‌جا که استیون از این خاطره می‌گفت، گریه‌ام گرفت. این‌قدر غم زیادی روی دلم بود که می‌ترسیدم واقعا بشینم های‌های گریه کنم. این‌قدر احساسات و هم‌دلی‌م با بقیه پسرفت کردند در طول سال‌ها که وقتی یک چیز این‌طوری پیش میاد، هم‌زمان خوشحال هم هستم که هنوز دارمشون.

از ایده‌ی محو نبودن مامانم داشتم گریه می‌کردم. حتی الانم که می‌نویسم گریه‌ام می‌گیره. این‌قدر دوستش دارم، این‌قدر دوستش دارم که نمی‌دونی.  همین‌جا بود که نوشتم ازش متنفرم، همین‌جا هم می‌نویسم که یک لحظه فکر کردن به نبودنش، صورتم رو خیس می‌کنه. 

.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان