امروز داشتم برای بنیامین میگفتم که وقتی بچه بودم دلم میخواست ریاضی بخونم و مامان و بابام نذاشتند. فکر کردم که من هی میخواستم ریاضی بخونم، هی تلاش کردم بهش برگردم و هی نمیشد و آخرش دست کشیدم، ولی الان انگار امیدش کمی به قلبم برگشته. آیا میشه که این دایره هم توی زندگیم کامل بشه؟ ببینیم.
یکی از بهترین چیزها راجع به مهاجرت، تغییر آدمها بوده شاید. نه این که انسانهای زیبایی توی ایران نمیدیدم؛ ولی ایرانه به هر حال، انسان هدف اصلیش زنده موندن و دووم آوردنه. فکر میکنم نحوهی فکر کردن و رفتار کردن آدم طبعا تحت تاثیر قرار میگیره. داشتم به پرهام میگفتم که مثلا ورزش کردن در کنار توانایی مالیش به یک آسایشخاطر هم نیاز داره مثلا. انسان افسرده و دائما مضطرب احتمالش کمتره که سمت همچین چیزهایی بره و بتونه حفظشون کنه.
ولی به هر حال، داشتم میگفتم، آدمهایی که اینجا میبینم، هرکدوم کارهای خودشون رو دارند. یکیشون میدوه، یکیشون مسافرت میره خیلی، یکیشون مثل بنیامین اطلاعات زیادی داره. رقابتی هم نیست ها، ولی کلا آدم خوشش میاد نگاه میکنه. تشویق هم میشه که چیزهای مختلف رو امتحان کنه. حتی خوب نبودنت هیچ اهمیتی نداره، تجربه کردن مهمه.
مثلا به طرز عجیبی من الان یک درک خوبی از سیاست و جامعهی ترکیه و هند دارم بهخاطر مکالماتمون، یا مثلا آهنگ میخونم برای خودم، یا مثلا دویدن که هنوز ادامه داره و اون باز جدیتره برام و دیروز تونستم هشت دقیقه بدوم مثلا.
نمیدونم، مثبتترین معنای productivity توی ذهنم همینه؛ تجربه کردن زندگی بدون این که با بقیه سرش مسابقه بدی.
الان دیگه حتی شکی ندارم که آدم زندگی چندبعدیام. توی زندگی تکبعدی پژمرده میشم.
پرهام میگه که خیلی فرق کردم از وقتی اومدم اینجا. خودم هم میفهمم فکر کنم. واقعا خیلی در کنترل کردن و مدیریت چیزها بهتر شدم. هنوز هم سخته و هنوزم اشتباه میکنم و روزهایی مثل امروز نمیتونم خوب باشم، ولی بازم فرق داره. الان با پیژامه روی تخت نشستم. خونه تمیزه، ظرفها رو شستم، در حالت ایدهآل فردا صبح قبل از رفتن به آزمایشگاه بلند میشم و میدوم. شاید نوشتن باعث بشه که غم و خستگی امروز به فردا نکشه.