فردا یک ارائهی مهم دارم و هی میترسم برم سراغش. دارم تلاش میکنم دقیقهی نودی نباشم، که لازمهش این بود که اول درک عمیقتری از زمان پیدا کنم، چون همیشه ته ذهنم اینه که هر کاری دو دقیقه طول میکشه و طبعا چندان تخمین دقیقی نیست. به نظرم دارم پیشرفت میکنم، چون همین الانم ارائهام تقریبا کامله و باید فقط تمرینش کنم. ولی ببینم که آیا میتونم تا دوازده شب عقبش بندازم یا نه.
امروز میشل اومده بود توی دفترم که ازم راجع به پیشرفتم بپرسه، و با بنیامین یک بحثی رو شروع کردند، و دیدنش واقعا زیبا بود. این بچه یک چیزی میگفت، اون یکی میگفت maybe, I don't know، بعد طرف مقابل میگفت I don't know, I don't know, I'm just guessing، و همین دیالوگ به صورت متداوم برای ده دقیقه. ترکیبی از دو نفر از آکواردترین افرادی که میشناسم کنار هم.
خیلی دوست دارم میدونستم آیا اینجا پذیرفته شدم یا نه. نمیدونم، دیگه چندان اهمیتی به نظر بقیه نمیدم و عادت کردم به اهمیت ندادن. ولی من این آزمایشگاه رو دوست دارم، فکر میکنم برام مهمه که اونها هم دوستم داشته باشند.
میدونی، دقیقا در حین نوشتن این پست، حس کردم که چقدر تغییر کردم. نمیدونم، به شکل بنیادینی صبورتر و منظمتر و آرومتر شدم انگار. اهمیت دادن به این که بقیه چه فکری راجع بهم میکنند، اساس شخصیتم بود، و الان نه این که اهمیتی ندم، ولی خب چیز مطرحی هم نیست.
شایدم دارم این که ظرفها رو دقیقا بعد از استفاده میشورم، بزرگ میکنم. شایدم دارم از تمرین کردن ارائهام فرار میکنم.