در حالت عادی دارم از صد درصد توانم استفاده میکنم. اگه حالم خوب باشه، مشکلی ندارم و سخت نیست. ولی اگه مثل این هفته سر چیزی ناراحت باشم، تعادلم به هم میخوره و بعدش دیگه خدا میدونه چطوری ممکنه حالم خوب بشه.
با استراحت کردن خودم اوکیام. ولی از قضاوت بقیه میترسم. یکی از دوستهام هست که توی طبقهای که من کار میکنم، کار میکنه، و تا میبینه که من قهوه درست میکنم، یک شوخی میکنه توی این مایهها که چرا من بیشتر کار نمیکنم. ممکنه کاملا شوخی باشه، ولی خب هزاران بار تکرار کردنش طبعا روی من تاثیراتی گذاشته.
الان خورشید حدودا نه غروب میکنه. من اوایل خوشحال بودم بابت این روزهای همیشه روشن. الانم مشکل عمیقی ندارم باهاش، ولی سر کلاس آلمانی احساس عجیبی دارم. همزمان بهشدت خستهام و انگار ساعت چهار باشه. انگار تخمین دقیقی ندارم و توی ذهنم این باشه که من باید تا تاریکی هوا کار کنم و وقتی کار نمیکنم، عذاب وجدان میگیرم و وقتی استراحت نمیکنم، نمیتونم کار مفیدی کنم.
همهچی قشنگه و تابستون خنکیه و کلی بستنی میخورم، ولی برای این هفته حداقل، خسته و بیانرژی و غمگین بودم و ذهنم نمیتونه درک کنه و وقتی همهچی خوبه، من چرا باید اینقدر غر بزنم. در نتیجه به خودم میگم لوسبازی درنیار و اون یک فشار مضاعف میشه. بعدش به خودم میگم که به استراحت نیاز دارم تا خوب بشم، بعدش دوستم سروکلهاش پیدا میشه که بهم عذاب وجدان بده.