امشب شام خونهی یک نفر دعوت بودم و دور میز شام که با دوستهامون نشسته بودیم، این ایده رو دادم که هرکس یک چیزی بگه که کسی توی آلمان نمیدونه، یا کلا چیز شخصیایه. خودم از این گفتم که با یکی از برادرهام تقریبا اصلا حرف نمیزنم. کامیلا از سگش که وقتی خودش شیلی بوده، از دستش داده. زهرا از این که شعر مینویسه. نوبت به استیون که رسید، از این گفت که چطور وقتی شش سالش بوده، یک یکشنبه صبح رفته که مادرش رو بیدار کنه، نتونسته و به باباش گفته، و باباش که اومده بیدارش کنه، فهمید که فوت کرده.
من قبلش از این گفته بودم که چطور من خیلی احساساتی ندارم برای بروز دادن به بقیه. اصلا مثلا خوشم نمیاد که به کسی بگم دلم براش تنگ شده، چون معمولا دلم تنگ نمیشه.
اینجا که استیون از این خاطره میگفت، گریهام گرفت. اینقدر غم زیادی روی دلم بود که میترسیدم واقعا بشینم هایهای گریه کنم. اینقدر احساسات و همدلیم با بقیه پسرفت کردند در طول سالها که وقتی یک چیز اینطوری پیش میاد، همزمان خوشحال هم هستم که هنوز دارمشون.
از ایدهی محو نبودن مامانم داشتم گریه میکردم. حتی الانم که مینویسم گریهام میگیره. اینقدر دوستش دارم، اینقدر دوستش دارم که نمیدونی. همینجا بود که نوشتم ازش متنفرم، همینجا هم مینویسم که یک لحظه فکر کردن به نبودنش، صورتم رو خیس میکنه.