بهار

امروز این‌جا می‌خواستند بمب خنثی کنند ... وای خیلی بامزه است همین‌طوری عادی گفتنش :)) یک تعداد زیادی بمب از جنگ جهانی دوم مونده که هر چند وقت یک بار برنامه هست برای خنثی کردن یکیشون. منطقه‌ی اطراف بمب هم تخلیه می‌شه و در نتیجه مسیر اتوبوس من هم عوض شده بود. از یک سری مناطقی رد شدم که کم‌تر دیده بودمشون. خونه‌های قشنگی بودند و بالکن داشتند و یهو فکر کردم یک روز من یک خونه‌ی واقعی برای خودم خواهم داشت. شاید بالکن داشته باشه. اون وقت من توی بهار توی بالکنش چیزهای خوشمزه می‌خورم و حرف می‌زنم.

 

نمی‌دونم از چی بنویسم؛ امروز خیلی غصه خوردم و عصبانی بودم. نمی‌تونستم خودم رو کنترل کنم. بهش می‌گم یک دلیلی داره که من به آدم‌ها دیگه اهمیت نمی‌دم. حد وسط رو یاد نگرفتم. الان هم لجباز و یک‌دنده‌ام و هی با خودم می‌گم "اصلا چه اهمیتی داره؟" ولی بعدش باز غصه می‌خورم. سارای عاقل درونم می‌گه که باید صبور باشم، زود قضاوت نکنم، به ارزش خودم برای بقیه مطمئن باشم. ولی انگار حساس‌ترین بخش وجودم ضربه خورده باشه و نظر سارای عاقل آخرین چیز مطرح باشه. خودم هم دوست ندارم این‌طوری باشم. ولی کلی زخم روی‌هم‌انباشته دارم که خودم تنهایی فقط تونستم پنهانشون کنم. 

 

این هفته کلا خیلی غصه خوردم. کلش حواسش بهم بود. حتی وقتی بداخلاق بودم، صبوری می‌کرد. انگار بیست‌و‌دو سال صبر کردن جواب داده باشه و کسی پیدا کرده باشم که اون‌قدر به شخصیتم اعتماد داره که می‌دونه من با همه‌ی لج‌بازی‌م، هنوز سزاوار محبت هستم. 

۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان