جرات نمیکنم برم پستهای چند ماه قبل رو بخونم، میدونم گریهام میگیره. جرات نمیکنم به خاطراتی که رندوم به ذهنم میان فکر کنم، از مرحلهی خوشایند غم رد شدم و حالا دردم میندازه.
امروز سر کلاس translation و وسط بررسی ساختار ریبوزوم، یاد اون روز افتادم که با فرزانه میخواستم صبحانه بخورم و یک کافه با میزهای بیرونی انتخاب کرده بودیم. اولش وافل خواسته بودیم و نداشتند، بعدش گارسون به فرزانه گفت شالش رو درست کنه و فرزانه یک نگاه به من کرد و گفت که آیا بریم یک جای دیگه، و منم گفتم آره، ولی تا وقتی پا شدیم و ازش پرسیدم، نفهمیدم داریم بهخاطر این که وافل ندارند پا میشیم، یا تذکرشون. هی برمیگشتم به کلاس و هی دوباره به قبلا برمیگردم. بعدش یک نگاه به دفترم کردم و یادم اومد این دفتر هم با فرزانه خریده بودم، از یک جایی نزدیک همون کافه.
من میدونم یکی از دلایلی که با زمستون و مخصوصا برف اصلا رابطهی خوبی ندارم، بهخاطر اینه که مامان و بابام اصلا حاضر نبودند پول بدن و لباسهای زمستونی و چکمهی خوب بخرند. یعنی خیلی ظالمانهتر از چیزی که واقعا بود، به نظر میاد، ولی خب چیزهای زمستونی خوب همیشه گرون بودند. در نتیجه من همیشه سردم بود. یعنی کل مدت میلرزیدم توی سرمای مشهد و برام شکنجه بود. دوست دارم حالا که حالم خوبه و خودمم کامل میپوشونم، اینطوری توی گذشته برم. ببینم کدوم مسیرهایی که قبلا توی طی کردنشون شکست خوردم، میتونم درست کنم.
دارم به این فکر میکنم که مارچ توی یک نصفهماراتن شرکت کنم. جالب میشه اگه واقعا انجامش بدم.