فارغ‌التحصیلی

با خودم فکر می‌کنم که اگه درست‌حسابی بنویسم یا حرف بزنم، بالاخره دلم خالی می‌شه و می‌تونم یکم سبک‌تر باشم. ولی وقتی شروع می‌کنم به حرف زدن یا نوشتن، حوصله‌ام سر می‌ره. چون دلم پره، کاری هم نمی‌تونم کنم. چون هیچی مشخص نیست، برنامه‌ریزی هم نمی‌تونم کنم. خوش‌اخلاق بودن هیچ‌وقت برام سخت نیست، ولی این چند روز تقریبا غیرممکن بود. واقعا خسته‌ام. یعنی مثلا بقیه فکر می‌کنند بداخلاقیم به‌خاطر استرسه، ولی تقریبا کلا استرس ندارم. واقعا فرسوده‌ام فقط. یعنی حس می‌کنم تمام وجودم رو وسط گذاشتم و ناراحت و عصبانی‌ام که این‌قدر برام مشکلات استثنایی ایجاد شده.

نکات مثبت اینه که امروز من بالاخره فارغ‌التحصیل شدم و دیشب هم یک مهمونی خیلی خوب داشتیم. بابام هم یک حرف عجیب زد مبنی بر این که من مقاومم. نمی‌دونم دقیقا تعریف مقاوم چیه. من این همه کار کردم که غیرمنطقی سخت بودند، ولی وسطش هم خیلی گریه کردم و غر زدم. خودم از عملکرد خودم هفتاد درصد راضی‌ام، چون توقع زیادی هم از خودم نداشتم. تا حالا دقیقا صفر بار مهاجرت کردم و همین که توی این شش ماه با بابام قهر نکردم، واقعا خودش کار بزرگی بوده. کارهای این چند ماه اصلا مناسب روحیه‌ام نبود. اصلا خوشم نمیاد که یک جا احترام نذاری به یک فرد رندوم یا بقیه احترام ندارند بهت در هر مقیاسی و این قضیه واقعا برام مهمه و قشنگ این مدت تمرین این بوده که چطور می‌تونی با بی‌احترامی به بقیه کارت رو جلو بندازی.

 

یک چیزی که تازگیا متوجهش شدم، اینه که من قبلا خیلی می‌تونستم جلوتر از نوک دماغم رو ببینم و تعادل احساسی بیش‌تری داشتم. حتی اگه اتفاق بدی میفتاد، می‌تونستم بعد از یکم زمان دوباره خوش‌بین و خوشحال باشم. الان این شکلیه که اگه کارهام خوب پیش بره، خوبم، اگه بد پیش بره، خوب نیستم. به‌خاطر اینم هست که واقعا نوک دماغم این‌قدر حجم زیادی از چیزها هست که احتمالا طبیعی باشه انسان تقریبا بیست‌و‌دو ساله نتونه خیلی به خودش مسلط باشه. حس می‌کنم البته کم‌کم می‌تونم یکم از بالا نگاه کنم و از بالا نگاه کردن واقعا جالب‌تره.

 

اون روزی که ویزام اومده بود، من اولش نمی‌دونستم ویزا گرفتم یا نه. این شکلیه که یک ایمیل می‌زنند که پاسپورتتون آماده است، بعد می‌ری تحویل می‌گیری ببینی ویزا توش هست یا نه. منم دو ساعت فاصله داشتم تا گرفتنش. ساعت نه صبح که توی خونه داشتم صبحانه می‌خوردم، ایمیلش اومد، بعد تا یازده که من رسیدم به مرکز، از استرس نزدیک بود غش کنم. به هیچ‌کس هم نگفته بودم که پاسپورتم اومده. همین‌طوری با خودم می‌گفتم که با ویزام عکس می‌گیرم و یهویی می‌فرستم. بعدش فکر می‌کردم اگه رجکت شده باشم چی، بعدش قلبم می‌ریخت و فکر می‌کردم که خب من چی کار باید کنم وقتی پاسپورتم خالیه. بعدش اشک توی چشم‌هام جمع می‌شد و خلاصه خیلی گناه داشتم. دلم می‌خواست آماده‌ی هر نتیجه‌ای باشم، ولی اصلا پروسه‌ی جالبی نبود. من هیچ‌جوره نمی‌تونستم بعد از اون‌قدر امید و سختی آماده‌ی رجکت شدن باشم. 

موضوع اینه که دوست ندارم قلبم بشکنه و به‌خاطر همین خیلی وقته بدترین نتایج هم در نظر می‌گیرم و نتیجه‌اش اینه که وقتی بهترین چیز اتفاق میفته، من اصلا ایده‌ای ندارم باید باهاش چی کار کنم. دوست ندارم این‌طوری باشم. دوست دارم به آینده خوشبین باشم، ولی انگار ته وجودم قهرم. نمی‌دونم هم کی قراره دلم صاف بشه.

.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان