خیلی سخته که از comfort زندگی خودم به چیز یا کس دیگهای فکر کنم. یعنی واقعا هم تلاش میکنم، و در نهایت بازم انگار اونقدر اهمیت نمیدم که کاری کنم. نه این که لزوما اهمیت ندم، بعضی اوقات فقط هیچ کاری در دسترسم نیست که انجام بدم. دارم تلاش میکنم بخشنده باشم، خونهی کسی که میرم، چیزهای مناسب و خوشحالکننده همراهم ببرم، به فکر بقیه باشم و حیفم نیاد براشون پول خرج کنم. تقریبا همیشه در وضعیتی بودم که خرج بقیه کردن چندان گزینهی منطقیای نبود، ولی اینجا تا حدی منطقیه. دوست داشتم یک کاری راجع به ایران میکردم، و کار انقلابیای توی ذهنم نیست ولی باید یک کاری باشه که به تاثیرش شک نداشته باشم و بتونم انجام بدم.
من در واقعیت زبون نسبتا تندی دارم و راحت میتونم شوخی کنم. این طرز ارتباط برقرار کردن برام واقعا راحته، چون اگه احساسی راجع به چیزی نداشته باشم، میتونم خودم باشم و لازم نیست ادا دربیارم. نمیدونم چطوری، ولی توی کلاسمون الان به اون مرتبه از راحتی رسیدم که میتونم همیشه همون شکلی باشم. معمولا هم با رسول تندتر از بقیه حرف میزنم و خب رسول هم منطقا مهربون نیست باهام. وقتهایی که با بقیهی افرادیم، خیلی خوب جواب میده، ولی وقتی خودمون دوتا تنهاییم، دیگه اون طوری برخورد کردن منطقی نیست. امروز یکم از راه رو باهاش بودم و میگفت اولش که مجبورش کردم بیاد جشن حسابی از دستم عصبانی بود، ولی بعدش که براش نوشیدنی خریدم، دلش باز شد. باهاش مهربون بودم و یکم واقعی حرف زدیم. این پاراگراف عجیب و بدون context به نظر میرسه، ولی خب موقعیت جالبی بود، چون اتفاقا قبلا هم به پرهام گفته بودم که حس میکنم گاهی اوقات وقتی انسانها این فرصت رو بهم میدن که باهاشون بیرحم باشم، توش زیادهروی میکنم و دیگه هر بار انگار فرار میکنم از مهربون بودن و اهمیت دادن.
یک کانال توی یوتیوب پیدا کردم به اسم Dating Beyond Borders و جالبه برام. من اینجا یک مکالمهی عادی با آلمانیهامون ندارم و اتفاقا خیلی هم رفتار دوستانهای دارند و مودب و مهربوناند. انگار شیوهی برخوردشون با چیزها و نحوهی فکر کردنشون یک سری فرقهای اساسی داره. برای من که معمولا طاقت تحمل انسانهای غیرجالب ندارم و انسان صبوری هم نیستم، این شکلی بود که خب چطوری قراره ارتباط برقرار کنم. ولی بعد از دیدن ویدئوها و یکم تحلیل و بررسی بیشتر، فکر کردم که شاید در مورد این انسانها، مزایای رابطه نسبتا دیررسه. مزایای رابطه هم ممکنه چیزهای متفاوتی باشه از اون چیزی که توی ذهن منه. یکیشون رو یک بار با یکی از دوستهای نزدیکش دیدم و خیلی مهربون بود. همیشه واقعا دوستانه برخورد میکنند، ولی این دفعه واقعا عمیقا مهربون بود.
بازم صبر ندارم و آدم بدون صبر هم میتونه زندگی کنه، ولی خب جالب نمیشه کل مدت fast food بخوری و دقیقا و کاملا سالم باشی.
دارم تمام ذهنم رو میریزم بیرون تا چیزی که دنبالشم، پیدا کنم و پیدا نمیشه. وسطش هم هی فرار میکنم و هی تلاش میکنم که فرار نکنم از خودم. قبلا هم نود درصد فکر کردن برای خودم بود، ولی حداقل تو اونجا بود که مجبورم کنی و نذاری فرار کنم.