امروز سر میز بحث گربه/سگ داشتن بود و من گفتم خیلی دوست ندارم، چون مسئولیتش زیاده و انگار بچه داری. بعدش گفتم ما یک زمان برای دو ماه یک بچهگربه داشتیم و هی باید باهاش بازی میکردی و حواست بهش میبود. بعدش دلم تنگ شد و قلبم یکم تیر کشید. یادم اومد چطوری روی زمین مینشستم و یک هندزفری رو روی زمین دورم میکشیدم و این بچه دوروبرم میپرید. یا چطوری بغلش میکردیم. دیشب توی تخت بودم و یهو دلم برای خوابیدن توی خونهمون تنگ شد. آدمهای دیگهای نزدیک بهم خواب بودند. صدای نفس کشیدن بابام میاومد، صدای بخاری میاومد. از صبح تنها بیدار شدن خوشم نمیاد خیلی. در کمال انصاف، از صبح پیش بابام بودن هم خوشم نمیاومد. من صبحها بداخلاق و لوسم و بابام صبحها پرحرفترین فرد جهانه. دلم برای خانوادهام تنگ شده. برای همهشون.
برای کلاس آنلاین امروز اومدم خونهی وشنوی، با هم ناهار خوردیم و چای و دونات. الانم سر کلاسم و گوش نمیدیم و اشک توی چشمهام جمع شده.
ویدئوکال کمک خاصی نمیکنه. دلم برای حرف زدن باهاشون خیلی تنگ نشده، نه حداقل با کلی reconnect شدن اون وسط؛ دوست دارم نزدیکشون باشم.
هر روز به یک دورهی رندوم فکر میکنم. یک روز به اسفند که با هم میرفتیم کافه و پنج ساعت مینشستیم و باورم نمیشد بالاخره به یک جایی رسیدم. یک روز بهار و قدم زدن برای پنج ساعت. یک روز هم یاد این روزها میفتم احتمالا. یاد نشستن توی کافهتریای دانشگاه و بدمینتون.