اینقدر توی پارتیهای اینجا بهم خوش میگذره که نمیدونی. همکلاسیهام مجبورم میکنند برقصم و دیشب هیچجوره از رقصیدن فاصله نمیگرفتم. ساعت دوازده شب خونه بودم و بعدش سه ساعت تنهایی برای خودم رقصیدم که در خصوص شخص من، احتمالش تقریبا صفره. به قدری بهم خوش گذشت که امشب هم باز برای خودم رقصیدم و به همین دلیله که ساعت پنج صبحه و من بیدارم و مینویسم.
از فرزانه میپرسم چی کار کرده امروز و میگه تظاهرات بوده. تظاهرات شعار نه، فیزیکی. این فاصلهی بین خودم و ایران عذابم میده. خبرها رو میخونم و دلم میشکنه، ولی بعدش برمیگردم به زندگی خودم و رقصیدن و درس خوندن.
نکتهی مهم راجع به رقصیدن اینه که با آهنگهای ایرانی میرقصم. توی پارتی دانشگاه (هنوز با این ترکیب کنار نمیام) آهنگ تهران توکیو رو گذاشتیم. حدس بزنید کی وسط صحنه بود. یعنی بعد از بیست و دو سال زندگی کردن در ایران و یک بار هم اختیاری گوش ندادن، اومدم آلمان و دارم ساسی و آرمین نصرتی گوش میدم. اینقدر هم خوشحالم موقع رقصیدن که نمیدونی. بهم هم گفتند که امشب اصلا یک طور دیگه خوشحالی. احتمالا مخلوط دلتنگی همراه با آزردگی برای یک چیز و خوشحالی از جایگزینش باید همچین نتیجهای داشته باشه. یهویی شروع کنی به ایرانی رقصیدن، در هر فرصتی از ایران گفتن، ابراز تنفر از حکومتش، و لذت بردن از هر لحظه فارسی حرف زدن.
راستی، من بالاخره بیستودو ساله شدم و یادم رفت آهنگ بیستودوی تیلور سوییفت رو گوش بدم. تورنتو نیستم و ایران هم نیستم و یک جایی بینشونم. بالاخره هم خونهی خودم رو دارم و یک پنجرهی بزرگ داره.