بالاخره خونهی خودمم و دقیقا به همون خوبیه که فکر میکردم، فقط وان نداره که حالا فدای سرش. ذهنم هزار جا هست و مثلا ششصد جاش به مهاجرت مربوطه. اتاقمم هنوز خیلی کار داره برای انجام دادن، ولی ساعت یکه و منم فردا کلاسهام شروع میشه. سوال پیش میاد که خب اینجا دارم چه غلطی میکنم پس. نیاز به نوشتن داشتم.
اینجا واقعا خیلی قشنگه. توی راه قطار از یک جاهایی رد شدیم که اصلا نمیدونی؛ محشر بود. پر از درخت بود، هوا کل مدت ابری بود، توی پنجره حل شده بودم. توی کل راه همه باهام خیلی مهربون بودند و کمکم میکردند. اینجا گاز برقی به قابلمه و ماهیتابهام نمیخورد و وقتی توی گروه خوابگاه گفتم، پنج دقیقه بعدش یک قابلمه داشتم. زبالهها رو فعلا توی یک پلاستیک گذاشتم که بعدا ببینم سیستم جدا کردنشون چطوریه. یکی از آشناهای ایرانی اینجام برام بلیط قطار رزرو کرد و جدا از اون چون یکشنبه بود و مغازهها تعطیل، از قبل برام لازانیا و تن ماهی آماده و یک چیزی شبیه خامه شکلاتی گرفت که خوشمزه است. من تلاش کردم توقعات بالایی نداشته باشم. فکر کنم منطقی هم باشه. همین روز اول قطارم سی و پنج دقیقه تاخیر داشت، ولی کلا فکر میکنم اینجا قراره بالاخره فرسوده نباشم.
تازه به ذهنم رسید که یکی از دلایلی که از روابط اجتماعی دارم فرار میکنم، اینه که چیزی بهم میدن که من اصلا حتی دنبالش نیستم و برام مهم نیست. چیز مشخصی نیست، فقط اگه مثلا قراره ایکس بدی و ایگرگ بگیری بهجاش، من ایکس ندارم یا کم دارم که هیچی، به ایگرگ هم علاقهای ندارم. صرفا دارم انجامش میدم تا عذاب وجدان نداشته باشم. فریبا امروز میگفت کاش قبل از رفتنم با هم رفته بودیم بیرون و من فکر میکنم خداحافظی وقتی معنی میده که اون فرد یکم از قبل توی زندگیت بوده باشه.
دوست ندارم در برابر آدمهای زیادی متعهد باشم و هی ازم توقعهای مختلف بره و مخصوصا اون توقعات مربوط به احساسات باشه. چون احساسات ایکسیه که به نظر نمیاد من فعلا داشته باشم.