ننوشتن برام مثل شونه نکردن میمونه. قشنگ حس میکنم که فکرهام به هم گره خورده و هیچ فکری به جایی که باید، نمیرسه. حس خوشایندی نیست. وقتهایی که با فرزانه حرف میزنم، کمک میکنه؛ مثل اینه که یک دستی لای موهام میبرم و باز حالا طوفانزده نیست حداقل، ولی اثر ننوشتن هنوز محسوسه.
امروز صبرم عمیقا توسط بابام به چالش کشیده شد. سر چیزی که تقصیر من نبود، باهام شروع کرد دعوا کردن و منم همینطوری بهتزده پای تلفن موندم و چیزی نگفتم و بعدش هم یکم به میز کافه خیره شدم و تلاش کردم درک کنم چی شده، بعدش غر زدم و یکم هم به گریه نزدیک شدم، یکم حواسم پرت شد، و باز آخرهای شب دوباره با بابام حرف زدم و این دفعه دیگه گریه کردم و از خودم دفاع کردم. مکالمهمون به هیچجا نرسید و تموم که شد، بازم بیشتر گریه کردم. به حمید و سپید حتی گفتم که ازش متنفرم. واقعا جزو عصبانیتهای once in a lifetimeام بود. باهام حرف زدند و آرومم کردند و خندهام انداختند. کینهام پاک شد تا حد زیادی. بعدش بابام پیام داد «سلام جگر بابا» :))) و منم تلاش کردم خوب باشم و گفتم کارهایی که گفته بود انجام بدم، انجام میدم و نگران نباشه. گفتش که الان پیام داده که حالم رو بپرسه. خیلی جالب بود برام. یعنی واقعا حرفی نیست که بابام بزنه. نمیدونم، در کل اذیت شدم، ولی ماجرای جالبی بود.
دوست داشتم برات از همهی این چند ماه تعریف میکردم. امروز یک صحنه بود که داشتم توی ون برمیگشتم خونه و هوا داشت تاریک میشد. In Love پخش میشد و من خوشحال بودم فکر کنم؟ حس خوبی داشتم. لحظاتی نیستند که با تعریف کردنشون، بتونم یک تصویر بسازم ازشون. چند روز پیش هم داشتیم توی خیابون اصلی راه میرفتیم و همینطوری رندوم گفتم که بریم توی یک کوچه، و احتمالا قشنگترین کوچهای بوده که توی زندگیم دیدم. یک ساختمون اولش بود که ازش صدای سهتار میاومد. آهسته از کنارش رد میشدیم و ذوق میکردیم از جزئیاتش. میترسم این صحنهها و احساساتم از یادم برن. کاملا ممکنه.
از یاد بردن چیزها، تقریبا هر چیزی، غمگینم میکنه. انگار زندگیش نکردم و سالهام هدر رفته باشه. یک چیزی چند وقت پیش خوندم که فکر کردن بهش یکم آرومم میکنه. که تمام این خاطرات مثل تمام وعدههای غذاییای که خوردی، توی رشدت نقش داشتند. بدنت در نهایت از این مواد ساخته شده، چه تو یادت بیاد، چه نیاد.