اونجا فهمیدم خیلی تظاهر میکنم که یک لحظه با خودم فکر کردم من اصلا نمیدونم خود واقعیم چه شکلی در این موقعیت برخورد میکنه. یعنی نه این که بدونم و تلاش کنم مخفیش کنم، واقعا حتی نمیدونم چه شکلیه از بس ندیدمش. توی این چند روزی که تلاش کردم تظاهر نکنم، یک ایدهای به دست آوردم، ولی متاسفانه چندان امیدبخش نیست و تشویق نمیشم برای تظاهر نکردن.
چیزی که تا الان دیدم، تمایل زیاد به واکنش نشون ندادنه. یعنی در جواب به حدود هفتاد درصد چیزها دوست دارم فقط سرم رو تکون بدم یا بگم «هوم» یا جفتش با هم. رنج جواب دادن و تلاش برای حفظ مکالمه الان خاری توی چشممه. اصلا مشکلی ندارم با شنیدن چیزها، فقط طوری نیستند که من حرف خاصی راجع بهشون داشته باشم.
تصویری که خودم از خودم دارم و مخصوصا کنار فرزانه خیلی هم تقویت شده، اینه که شخصیت بازی دارم و احساسات زیاد و اون بخش سرد و اهمیتندهام این شکلی جایی نداره و غیرقانونیه انگار. واقعا هم خیلی اوقات هیجانزده و اهمیتدهنده و شیفتهی چیزهام، ولی نه همیشه. دلم به حال اون بخش سرد و کسلکننده میسوزه که نمیذارم شخصیتم یک ذره دستش باشه.
میدونم این شکلی درست نیست و دارم تلاش میکنم با ترس و لرز هم که شده، فرمون رو یکم دستش بدم، بهش یک بارم که شده اعتماد کنم. نمیدونم انگیزهام چیه از این تغییر؛ صرفا درست به نظر میاد.
چیزها همینطوری در مقیاس بزرگی دارند تغییر میکنند و من فقط میتونم نگاه کنم و نگران باشم. استارتش رو خودم زدم و بقیهاش دیگه به خودی خود پیش میره. یاد چند هفته پیش که رفتم شهربازی، میفتم. کلا سهتا قسمت رفتیم و دو قسمت اول تمرکز من فقط روی زنده موندن بود. رفتن به شهربازی برای من اصلا خوش نمیگذره، فقط برای اثبات کردن خودم میرم. توی سومی ولی گفتم شاید نباید خودم رو محکم نگه دارم و شاید نباید چشمهام رو ببندم و تلاش کنم کلا ارتباطم با دنیای خارج قطع بشه که ترسم هم کم بشه؛ شاید باید محض رضای خدا پولی که خرج کردم هدر ندم و لذت ببرم. سومی خیلی خوش گذشت.
نمیدونم چطوری بگم؛ با overthink کردنم مشکل ندارم، با این حالت دائمی ترس مشکل دارم که نمیذاره به چیزهای دیگه توجه کنم و نمیذاره احساسات دیگهام هم حس کنم.