روزی که هی فکر کردم.

یک قابی هست که نمای خوبی از خانواده‌ی خاله‌ام ارائه می‌کنه؛ این شکلی بود که من با مریم و محمد (دخترخاله و پسرخاله‌ام) داشتم از کنسرت برمی‌گشتم و ساعت یازده شب بود. «چرا رفتی» داشت پخش می‌شد و منم قلبم درد می‌کرد این‌قدر توی اون لحظه غرق شده بودم و این‌قدر احساسات مختلف و اکثرا غم‌انگیزی داشتم. وقتی که تموم شد، مریم یک چیزی گفت توی مایه‌های این که یکی از افرادی که مربوط به این آهنگ بودند، دندون‌هاش قشنگ نیست. با هم چند دقیقه راجع به این بحث کردند. یا قبلش توی مسیر رفت، هی داشت رعدوبرق می‌زد و منم داشتم فیلم می‌گرفتم و نگاه می‌کردم و خیلی زیبا بود و محمد اصرار داشت که یک استوری مناسب از توش درست کنه. حالا درسته که من خودم کل مدت دارم از همه چی فیلم می‌گیرم، ولی بازم همچین نما و حرکتی آزارم می‌ده.

شخصا تصویرم از زندگی مطلوبم اینه که راجع به دندون‌های هیچ‌کس نظر حداقل منفی ندم. نمی‌دونم چطوری بگم؛ فقط دوست ندارم این‌طوری زندگی کنم. مثلا دوست هم ندارم کارداشیان‌ها رو بشناسم :))) کلا دوست ندارم درباره‌ی زندگی سلبریتی‌ها چیزی بدونم یا برم دنبالش، مگه این که یک نفر خیلی برام جالب باشه و خیلی دوستش داشته باشم، مثل جان ملینی. حس می‌کنم خیلی کار درستی کردم که توی اینستاگرام نیستم. صرفا حس می‌کنم هدر دادن زمانه. آدم بشینه به دیوار خیره بشه شاید حداقل یکم فکر کنه و به نتایجی برسه در یک زمینه. الان که دارم می‌نویسم، این حرف‌ها شبیه خودم نیست، چون معمولا سخت نمی‌گیرم و خودم ممکنه چیزهای بی‌نهایت چرتی دنبال کنم و افکار احمقانه‌تر و سطحی‌تری هم داشته باشم، ولی بابت اون‌ها پشیمون نیستم. یعنی من یک جور سطحی بودن دارم که حالا در گذر زمان هم متاسفانه بهش علاقه پیدا کردم و باهاش مشکلی ندارم، ولی از بیش‌تر سطحی شدن استقبال نمی‌کنم. 

معمولا هم گفتن این حرف‌ها برام سخته، چون یک جور تحقیر داره و واقعا هم دارم تحقیر می‌کنم. ولی خب، کاریش نمی‌تونم کنم. پنهان کردن تحقیر کردن وقتی به کسی آسیب نمی‌زنه، یکم شبیه ترسو بودنه. به هر حال، دقیقا این کارها نیست که من باهاشون مشکل دارم، بیش‌تر با بیهوده بودن مشکل دارم حالا به هر شکلی باشه. این که کاری می‌کنی که واقعا هیچ ارزشی نداره. نه جالبه، نه خوش می‌گذره، نه واقعا هیچی. با این مشکل دارم که به دلایل اشتباه و بدون توجه به ارزش‌هات کاری انجام بدی.

 

توی اتوبوس که بودم، یک زوجی روی صندلی‌های جلوییم بودند که کل مدت داشتند بازی می‌کردند و انگار خیلی در آرامش بودند. یعنی اولش من قشنگ با عشق بهشون نگاه می‌کردم، ولی بعد از چند ساعت واقعا یکم داشت ترسناک می‌شد برام. یک بار دیگه خیلی سال پیش داشتم از دبیرستان با اتوبوس برمی‌گشتم و یک زن و شوهری بودند که چون مرده ته قسمت مردان نشسته بود و زنه سر قسمت زنان، پشت‌سر‌هم بودند. نسبتا مسن بودند و زنه داشت یک کتاب می‌خوند و انگار یک قسمت توجهش رو جلب کرده بود و کتابه رو داده به مرده و به یک قسمتش اشاره کرد که «این‌جا رو بخون» و اون‌جا هم خیلی برام جالب بود. نمی‌دونم، یک چیزی در مورد دنیای خصوصی داشتن (چه تکی، چه دو‌نفره، چه چند‌نفره) هست که واقعا برای من زیباست.

 

نکته‌ی بی‌ربط دیگه‌ای که بهش رسیدم، اینه که حدس می‌زنم می‌تونم ده درصد از زندگی‌ای که این‌جا داشتم با خودم ببرم. می‌تونم چند نفر انتخاب کنم و باهاشون منظم حرف بزنم. می‌تونم از همه چیز فاصله نگیرم. البته با روند کندی که مدرکم داره طی می‌کنه، من احتمالا با صد درصد زندگیم همین‌جا می‌مونم.

۱
مهشاد ام
۲۴ ارديبهشت ۱۳:۰۸

قسمت مربوط به کارداشیان‌ها رو که خوندم یادم افتاد چند وقت پیش یکی از دوستام یه چیزی راجع به آخرین وضعیت هیکل(!) یکی از اینا بهم گفت و من واقعن برای خودم متاسف بودم که این اطلاعات وارد ذهنم شده. ((:

 

+سریال Seinfeld رو دیدی؟ فکر می‌کنم خوشت بیاد.

پاسخ :

آره :))) من این‌جور مواقع با خودم فکر می‌کنم کجای راه رو اشتباه کردم که این اطلاعات بهم رسید :)))

فکر کنم دوست داشته باشم، ولی کیفیتش اذیتم می‌کنه :))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان