تابستون هم تم خاصی داره. هر روز ظرف شستن داره، منتظر ایمیل ویزا بودن داره، تا نصفهشب حرف زدن داره، مکالمات تلفنی بسیار داره، کلی رفرش توی سایت سفارت و سایت سنجش داره. صبحها ساعت ده بلند میشم و برخلاف همیشه حتی برام مهم نیست که زودتر باشه. انگار با لحن افسردهای نوشتمش، ولی در واقع اولویتهام فرق کردند. داشتم میگفتم بودنش توی زندگیم چه برکاتی داشته؛ این که وقتهایی که حوصله ندارم تلاشی برای قابلمعاشرت بودن نمیکنم خیلی و صرفا تلاش میکنم مودب و قابلتحمل باشم. این که وقتی کسی طوری که دوست ندارم باهام برخورد میکنه، در جواب سرد برخورد میکنم و واقعا نمیدونم این چطور تا حالا به ذهنم نرسیده بود. چون همیشه فکر میکردم من واقعا نمیتونم سر هر چیزی دعوا کنم و واقعا هم نمیتونم، ولی سرد بودن مخصوصا از من انرژی زیادی نمیبره.
ازش میپرسم که اطرافیانش تغییری توش متوجه نشدند، و گفت چرا، و منتظر بودم بگه که مثلا مهربونتر شده، ولی گفت بیحوصله است اکثر اوقات و کمتر هم حرف میزنه. منم یاد یکی دو ساعتی افتادم که بعد از بیدار شدن غمگینم و تمام وقتهایی که دوست دارم حمید دست از تلاش برای حرف زدن باهام بکشه و گفتم منم. من هی تلاش میکنم از عشق یک چیز مفید بسازم که اصلا نشه حتی ازش یک ذره هم پشیمون شد، و گاهی اوقات انگار عشق و فایده با هم در تضادند.
دیشب داشتم با فرزانه حرف میزدم و راجع به این بود که چرا کل مدت انگار ته دلم غمگینم، و میگفت که من یک سبک زندگی متفاوتی داشتم قبلا؛ یک سری مسئله داشتم و تلاش حلشون کنم و حلشون میکردم و خوشحال بودم بعدش. تلاش میکردم شجاع باشم، تلاش میکردم صادق باشم، همچین چیزهایی. الان اونطوری نیستم. همچنان شجاعم، همچنان صادقم، یکم در راستای پررو و دعوایی بودن برای گرفتن مدرکم تلاش کردم و دیدم واقعا ترجیح میدم مدرکم دستم نیاد تا این که همچین صحنههایی درست کنم. بیس شخصیتم دیگه تا حد زیادی چیزیه که نیاز دارم و دوست دارم باشه. نمیدونم زندگی الانم چیه دقیقا. عجیب و قشنگ و غمگینه. همون احساساتی که توی بیست و یک سال قبل تجربه کردم ولی انگار باید باهاش کارهای جدید کنم.