خیلی برام جالبه که هر کاری هم کنی، با بعضی آدمها سازگاری و با بعضیها نه. یعنی برای من که مخصوصا به تغییر دادن چیزها خیلی علاقه دارم، این هم خوشاینده هم لجدرآر. دیشب بابام بهم زنگ زده بود و توی یک سری از مکالمات که توش به صورت کاملا ناگهانی و بدون خداحافظی گوشی بین افراد مختلف ردوبدل میشد، با صبا حرف زدم. از وقتی که اومدم تهران، کلا یک بار با صبا حرف زدم چون وقتی دورم، اصلا حرف نمیزنیم و اینم نکتهی واقعا جالبیه.
با صبا که حرف میزنم، بهش میگم «عشقم» که کاملا در جریانم کمی نامناسبه، ولی خیلی کیف میده. بعضی اوقات میام از یک ترکیبی استفاده میکنم برای آزار دادن بقیه که خودمم ازش خوشم نمیاد، ولی در نهایت میمونه. مثلا به زهرا یک بار گفتم «زهرا جون» که صرفا ذهنش درگیرش بشه و ببین الان کجاییم.
توی روابط نزدیکم واقعا نود درصد اوقات دارم چرتوپرت میگم. یعنی اطلاعاتی که نه لازمه، نه مفید و به احتمال زیاد نه جالب. صرفا هم این شکلیه، چون خوشم میاد. ولی تازگیا به این نتیجه رسیدم که شانس این که از توی این مکالمات چرتوپرت چیزی دربیاد، خیلی بالاست. یعنی اگه تو تلاش کنی مکالمهی پرمفهومی رو هدایت کنی حتما، احتمالا آخرش هیچ اثری ازش نمیمونه. ولی میای و چرتوپرت میگی و آخرش واقعا هم یک چیزی پیدا میکنی.
البته با صبا صرفا واقعا چرتوپرت بود و به نتایج مهمی نرسید. بهش میگم میترسم پام به آلمان برسه و اونجا همچنان دست و دلم به درس خوندن نره. میگه اونجا که حتما کل مدت با پسر ترکیه توی کافههام. بعدش پشت تلفن از بابام میپرسه که آیا میدونه جریان پسر ترکیه چیه و بابام هم میگه نه و صبا براش تعریف میکنه که توی جلسهی پرسش و پاسخ با دانشجوهای دکترای پروگرمم، در حالی که ازم توقع میرفته در حال نوت برداشتن بوده باشم، از یکی از دانشجوهای دکترا که یک پسر ترکی بود اسکرینشات میگرفتم و به صبا نشون میدادم.
حالا این کار من که واقعا عجیب نبود، چون پسر زیبایی بود واقعا و لباسهای واقعا مناسبی داشت. نکتهی جالبش واکنش مامانم بود که اصلا به نظر نمیرسید فهمیده باشه من عکس یک فرد رندوم رو بهش نشون دادم. این شکلی بود که انگار من داشتم دوستپسر هفتسالهام رو بهش معرفی میکردم و منتظر تاییدش هستم. یک نگاه موشکافانه انداخت و گفت که راضیه.
صبا یکی از افراد درستمه. میدونم که نمیشه افراد رو به همین راحتی به دو دستهی سازگار و ناسازگار تقسیم کرد و کلی پیچیدگی این وسط هست، ولی اگه یک دستهبندی نادقیق و مبهم باشه، صبا توی مرکز چیزهای درسته. با توجه به این که خواهرمه، کاملا منطقی به نظر میاد پیشش راحت باشم، ولی بازم به این فکر میکنم که چطور پیشش بدون هیچ تلاشی جالبم و دوستداشتنیام و مهربونم و بامزهام و همه چی. نگران این نیستم که حوصلهسربر باشم یا مزاحم باشم. این که حرف زدن مثل یک رود آروم و روونه و ما هم توی هوای بهاری کنار رود نشستیم و آروم و خوشحالیم.