Cassiopeia - Anju

الان که نزدیکم به رفتن به تهران، ازش واقعا خوشحالم. به کلم یک بار گفته بودم که دوست دارم فقط یک هفته توی خوابگاه زندگی کنم، با اطلاع از این که آخرین هفته است که توی این ساختمون‌ها زندگی می‌کنم.

 

این نیم‌ساعت گذشته واقعا roller coasterای بود. یکی از ترس‌های اساسی من این بود که خوابگاه وسایلی که توی اتاق داشتم، دور ریخته باشه. از نظر منطقی من بدون اون وسایل دو سال زنده مونده بودم و از دست دادنشون واقعا چیز فجیعی نبود، ولی هرچی به مانتوها و وسایل و یادگاری‌های کوچکی که اون‌جا داشتم (دقیقا به همین ترتیب)، فکر می‌کردم، بیش‌تر دلم شور می‌زد. بعدش مامانم ایده داد که آیا دوستی توی خوابگاه ندارم که بره چک کنه. منم اول گفتم نه، بعدش یاد سال‌پایینی‌هامون افتادم و به یکیشون پیام دادم و گفتم بره چک کنه و به هم‌اتاقی‌هام بگه کاری به وسایلم نداشته باشند و تخلیه‌شون نکنند. و رفت چک کرد و عکس فرستاد و عکس وسایلم واقعا احساساتیم کرد. و تازه، گفت که هم‌اتاقیم گفته کارت دانشجوییم هم تو اتاقه. سال‌پایینیم باورش نمی‌شد یک آدم این‌قدر می‌تونه گیج باشه. منم نمی‌دونستم کارتم اصلا تهران مونده. فکر می‌کردم مشهد گم شده. اتفاقا یکی از معضلات فعلیم بود چون احمقانه به نظر می‌رسید که کارت جدید بگیرم، بعدش انصراف بدم، ولی نمی‌دونستم بدون کارت هم می‌شه انصراف داد یا نه.

این‌قدر توی این چتم با سال‌پایینیم داشتم احساسات بروز می‌دادم که فکر کنم یک ارتباط عمیقی بینمون برقرار شد. بعدش نشستم فکر کردم می‌تونم به چایی دعوتش کنم بعضی اوقات. یعنی جدا از شیرینی‌ای که براش می‌برم چون به نظرم خیلی مهربونی کرد که سریع به پیام‌هام جواب داد. بعدش فکرم کشید به تمام کارهایی که می‌تونم کنم. تمام جاهایی از تهران که این‌قدر ناراحتم بابت ندیدنشون. تمام آدم‌هایی که باهاشون به اندازه‌ی کافی حرف نزدم. تمام sleepoverهایی که توی خوابگاه نداشتم. داشتم به فرزانه می‌گفتم که گاهی اوقات به دوره‌های مختلف زندگیم با دید بزرگسالانه‌ای که به دست آوردم، نگاه می‌کنم و به درک و پذیرش و بخشش بیش‌تری می‌رسم. این که چرا از کودکیم خوشم نمیاد. سال اول دانشگاه. پروسه‌ی شفابخشیه. انگار یک closure داشته باشی بعد از تمام سردرگمی‌هایی که داشتی.

 

باورت نمی‌شه چقدر دوست دارم بهار خوب باشه. چقدر دوست دارم واقعا بهار باشه. تصویری ازش نمی‌سازم (بعد از هزاران تصویر ساخته‌شده)، فقط کاش آخرش قلبم پر باشه.

۵
lia sh
۱۴ فروردين ۲۲:۰۹

امم.. سارا من یه سوالی که برام پیش اومده اینه که اگه احیانا انصراف بدی برای پذیرش آلمانت مشکلی پیش نمیاد ؟

پاسخ :

آه، یکم غلط‌اندازه، انصراف من یعنی انصراف از ارشد، یعنی با مدرک کارشناسی فارغ‌التحصیل می‌شم :)
خورشید ‌‌‌
۱۴ فروردين ۲۳:۰۷

تهران خیلی حالش بهاریه این روزها. شکل همون تصوری که وقتی به بهار فکر می‌کنی پیش چشمت میاد. و برای من لااقل، همین‌که هوا بهاریه، حال من هم بهار می‌شه. 

پاسخ :

آه، من دقیقا یادمه بهار تهران چه شکلیه. بهار مشهد اون شکلی نیست و به‌خاطر اینم می‌تونم خوشحال باشم.
//][//-/ ..
۱۵ فروردين ۰۰:۳۴

wait... hold on... انصراف؟! 

I thought you were about to graduate

پاسخ :

آره آره، فارغ‌التحصیل می‌شم، ولی باید از ارشد انصراف بدم.
جولیک ‌‌‌‌‌
۱۵ فروردين ۲۰:۵۰

بابا من هنوز فکر می‌کنم تو دانشجو سال اولی یعنی چی دارم میرم انصراف از ارشد بدم :-//// چرا انقد زود بزرگ میشین لعنتیا:-///

[ضمنا تبریک برا پذیرش. ولی بازم. عه. ]

 

پاسخ :

من خودمم حس ارشد بودن ندارم :))) البته احتمالا چون درس نمی‌خونم.
جولیک ما حرف زدیم با هم :)))) تبریک گفتی قبلا :))) ولی بازم مرسی :))
جولیک ‌‌‌‌‌
۱۶ فروردين ۲۲:۲۴

سری قبلی کامنتامو خوندم دیدم فقط اعلام تعجب می‌کنم و تبریکم رو نمی‌گم، دیگه تصمیم گرفتم هر جا تعجب کردم تبریکشو جدا بگم. :))

پاسخ :

آهان، باشه، منم هماهنگ می‌شم پس.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان