از صبح که بیدار شدم هزار بار به آهنگ مینا گوش کردم و هنوز که ساعت نزدیک یکه، پا نشدم که مسواک بزنم. خوشحالم که بهم خوش میگذره، وگرنه انتخاب بعد از بیرون رفتن و پیادهرویم این میشد که به یک نقطه خیره و غرق غم باشم. اصلا وضعیت عذابآوری هم نیست. من ازش خوشم میاد، چون یعنی من اینجا یک زندگی داشتم و قراره دلتنگش باشم. یعنی اهمیت میدادم. داشتم میگفتم که اون یک سال اول انگار دانشگاه و من دو دنیای موازی داشتیم؛ به این معنی که هیچوقت دنیامون یکی نمیشد. گفتم که تلاش کردم که یک رابطه برقرار کنم. یادم میاد تلاش میکردم با آدمهای جدید آشنا بشم یا هر پنجشنبه جاهای جدید برم. ولی ارتباطی ایجاد نشد که نشد. چیزهای مثبت بود، ولی نه اونقدر که من احساس تعلق کنم. امروز صبح بازم بهش فکر کردم و یاد ترم سه افتادم. ترم سه بدترین ترم من از لحاظ درسی بود، ولی توش خیلی کار کردم. برنامهریزی جشن کردم و برای اولین بار تنهایی مسافرت کردم و هنوز به مامان و بابام راجع بهش نگفتم. یادم افتاد همکلاسیهام برام تولد سورپرایزی گرفتند که خیلی زیاد خوشحالم کرد. تازه به این نتیجه رسیدم که تمام تلاشهام داشت به یک جایی میرسید. دو شب قبل از اون اولین شنبهای که بهخاطر کرونا تعطیل شد، من توی یک مهمونی بودم با اون آدمهایی که تلاش کرده بودم ازشون بدم نیاد، و خیلی زیاد بهم خوش گذشت.
پرهام یک آرامش بینظیری داره در مواجهه با انقلاب که واقعا برای من جالبه. شلوغی و دعوای آدمها و بچههای کار و رانندگی واقعا خطرناک تاکسیها چیزی بود که هر روز من رو دو درجه غمگینتر و مضطربتر میکرد و حالا که پرهام رو میبینم، میتونم کمتر توجه کنم به این وضعیت. هر روز یک سری به انقلاب میزنم، و تا وقتی آفتاب و گرمای شدید نباشه، بابت چیز دیگهای نفرت یا اضطرابی توی دلم نیست. جای همهاش یا غمه یا شوق.
هی فکر میکنم و هی تلاش میکنم از بالا به خودم نگاه کنم و aware باشم از تصویر خودم. ببینم چرا این شکلیام و دارم به چه سمتی میرم و قراره چی کار کنم. برای یکی از معدود بارها نمیتونم. واقعا در اکثر موارد نمیدونم چه خبره. فکر هم میکنم که وقتی ندونم چه خبره، وقتی خودم طراحیش نکنم، یعنی دارم با تمام وجودم زندگی میکنم و کاری رو میکنم که باید کنم.