811

این چند ماه اخیر واقعا به مفهوم heritage علاقه‌مند شدم. یعنی در این حد که گاهی اوقات یک برنامه‌ریزی خفیف در ذهنم می‌کنم که اگه روزی تصمیم گرفتم در کشور x (که به امید خدا ایران نیست) زندگی کنم برای مدت طولانی‌ای، تا جای ممکن با فردی از ملیت y ازدواج کنم و بچه‌دار بشم که سه‌تا فرهنگ در نهایت عاید خانواده‌ام بشه. باگ این نقشه، جز احمقانه بودنش یعنی، اینه که ریشه‌های خودم در ایران چندان محکم نیست و امیدی بهش ندارم. نقشه‌ای که برای درست کردن این وضعیت دارم اینه که بعدا که در کشور دیگه‌ای بودم، با ایران ارتباط برقرار کنم. یک لیست فیلم ایرانی توی توییتر دیدم چند سال پیش که هنوز روی گوشیم هست و به‌خاطر همین هیچ‌وقت پاکش نکردم. متاسفانه این که فیلم ایرانی رو توی خود ایران ببینم از تحملم فراتره. به یک حدی از دوری و دوستی نیاز دارم برای این که دلم صاف بشه.

این که این‌قدر از فرهنگ ایران دور موندم به‌خاطر این نیست که صرفا این‌طوری پیش اومد؛ انتخاب خودم بود. اکثر اوقات یک طوری از سریال‌هاشون و آهنگ‌هاشون دوری می‌کنم که از یاد گرفتن اطلاعات جدید راجع به کارداشیان‌ها. فکر می‌کنم بخش زیادیشون سطحی‌اند و بودنشون توی زندگیم تاثیر مثبتی نداره. ولی با خودم می‌گم که می‌تونم انتخاب کنم که چی از ایران توی ذهنم بمونه. حتما همین چیزهای کوچک محبوبی که دارم روی هم قوی و پایدار می‌مونه؛ مثل همون آهنگ شکارچی کینگ رام، یا مرا رودی بدان، یا آهنگ‌های چاووشی یا فکر ساختمان پزشکان :))

کلا این چند روز تازه به نظرم رسید که چقدر من باید تدارکات بچینم. داشتم توی Quora تجربیات مردم از زندگی توی آلمان رو می‌خوندم. اکثرا لحن منفی‌ای داشتند. این شکلی بودند که ما این‌جا وجود داریم، و زندگی نمی‌کنیم. من مطمئن نیستم، ولی فکر می‌کنم اگه واقعا تلاش کنم، می‌تونم یک ارتباطی با آلمان پیدا کنم. می‌تونه واقعا کشورم باشه. این شکلی حتی ممکنه چهارتا فرهنگ به خانواده‌ام برسه که واقعا دیگه زیباست. تلاشم برای ارتباط گرفتن در قدم اول تلاش چند ساله برای یاد گرفتن آلمانی می‌تونه باشه و یاد گرفتن فرهنگشون. خلاصه اینم یک ماجراجویی و آزمایشه. 

برای فرزانه داشتم تعریف می‌کردم که تازگیا متوجه شدم رژیم غذاییم افتضاح نیست، ولی قطعا محدوده، مقدار شکرش هم زیاده و با بهترین حالتی که می‌تونه باشه، تفاوت واقعا زیادی داره. نتیجه‌اش اینه که من سالمم، ولی با مشکلات محسوس و بدن نه‌چندان قوی. امشب داشتم فکر می‌کردم زندگیم کلا همچین مدلی داره این‌جا. اوکیه، مشکلی نیست و همینم جای شکر داره، ولی غنی نیست. من واقعا این‌جا تلاش کردم. واقعا فکر کردم و از همه طرف به شکل نامحسوسی محدود می‌شم. نه این که شاکی باشم؛ می‌تونست بدتر باشه. ولی گیجم واقعا. نمی‌فهمم اگه محدود نمی‌شدم، اگه بهم فرصت می‌دادند چقدر می‌تونستم پیش برم. الان چقدر می‌تونم از خودم توقع داشته باشم. سوالی هم نیست که امشب یا این هفته جوابش رو پیدا کنم. احتمالا یکی دو سال نیاز دارم برای جواب دادن بهش.

۲
کژال ..
۲۲ اسفند ۲۰:۱۷

اون قسمت که گفتی مردم توی Quora میگن ما توی آلمان وجود داریم و زندگی نمیکنیم؛ اینا اگه توی ایران بودن چی میشدن یعنی؟ :))

البته قبول دارم که هر کشوری سختی های خودشو داره چه برای شهروندان خودش چه برای مهاجرا، ولی هرجوری حساب می کنم در حال حاضر وضعیت ایران خیلی اسفبارتره:) یعنی اینجور صحبت ها از افراد مقیم کشورهای دیگه تا حدی برای ما طنز و خنده داره

پاسخ :

ببین من فکر می‌کنم این افراد چندان پرتوقع نبودند. یعنی یک مشکلی که مثل این که آلمان داره، اینه که علی‌رغم رفتار دوستانه‌شون، خود دوست شدن براشون چندان تعریف‌شده نیست، در نتیجه برای یک فرد مهاجر که کودکیش و نوجوانیش این‌جا نگذشته، شاید واقعا سخت بشه ارتباط گرفتن با بقیه در حد دوستی. به نظرم بدون دوست واقعا زندگی باید جهنم باشه. فکر می‌کنم مشکل اصلی اون‌جا بود، وگرنه بابت شرایط زندگی اصلا چیز بدی نشنیدم.
میم _
۲۸ اسفند ۱۰:۴۰

اون قسمت اخر نوشته ات خیلی برام‌ جالب بود و خودم این حس رو در مورد خودم دارم

یعنی میگم اگه هم خودم و هم اطرافیان برام محدودیت نامحسوس( به نظرم خیلی مهمه که اینها نامحسوسن بیشتر) نگذاریم، من تا کجا میتونم برم؟ اصلا چی میتونم باشم؟

پاسخ :

آره، نامحسوس بودنش سخت‌ترش می‌کنه.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان