چیزهایی که در مورد تهران دوست نداشتم، داره یادم میاد؛ تاکسیهاش و هر لحظه برای یک چیزی پول دادن و گاهی اوقات فرساینده بودنش. ولی موضوع اینه که من از حالت توی خوابگاه بودن خوشم میاد. از این که به حال خودم رها باشم. توی تختم عصرونه بخورم و همزمان سریال ببینم و از کل دنیا جدا باشم. این که با هیچ فردی که نقش مهمی داره توی زندگیم، برای چند ساعت تماسی نداشته باشم. نمیدونم چرا این شکلیه، ولی حس واقعا خوبی میده. در عین حال که کل مدت دارم توی خوابگاه میدوم، بازم به خونه ترجیحش میدم.
مامان و بابام خیلی از انصراف دادن من میترسند. اصلا دلیلی نداره و فایدهای هم نداره، چون من باید انصراف بدم وگرنه ویزایی در کار نیست. هی براشون توضیح میدم و آخرش میگن «باشه، هر جور صلاح میدونی.» و باز من سست میشم. دوباره مجبور میشم از اول برای خودم توضیح بدم که چرا بهترین تصمیم اینه که زودتر انصراف بدم و خطری متوجهم نیست. واقعا اینجا حرف من که هدایت کل پروسهی از اول دبستانم تا آخر لیسانس و پذیرش گرفتنم باهام بوده اولویت داره به حرف مامان و بابام، ولی بازم برام سخته طبق نظر خودم عمل کنم. یعنی فشاری نیست، فقط من اینجا یکم چیزها از حد تحملم جدیتر شده.
توی این دوران استراحت، هی فکر میکنم که واقعا دوست دارم چی کار کنم. باید چی کار کنم. به چیزهای مختلف پس ذهنم فکر میکنم و پروندهها باز و بسته میشه. داشتم به فرزانه میگفتم یک سری آدمها میبینم که مشخصه با شوق یک کاری رو شروع کردند ولی الان اصلا انگار واقعا ربطی ندارند بهش. انگار کاری که میکنند، براشون مفهومی نداره، و به نظرم میاد با این استراحت و فکر کردن وسط این سالها میتونم از این اتفاق جلوگیری کنم. حتی نمیدونم باید به چی فکر کنم. در قدم اول فقط دوست دارم ببینم دلتنگ درسهام میشم یا نه.
به صورت کلی میتونیم اینطوری جمعبندی کنیم که من باید به خودم اعتماد کنم و میترسم.