اوایل اسفند

من اصلا ضد‌اجتماع محسوب نمی‌شم، ولی به طرز عجیبی توی بعضی چیزها نمی‌تونم هیچ هم‌دردی‌ای از خودم نشون بدم. مثال بارزش وقتیه که یک انسان مسن فوت می‌کنه. ناراحت که هیچی، اصلا نمی‌تونم حتی متاسف باشم. باید هی با این وسوسه مقاومت کنم که نرم به صاحب‌عزا بگم که «به نظرت ولی وقتش نبود؟».

به صورت کلی یعنی ناراحت شدن سر خیلی از چیزهایی که مربوط به خودم نیستند، برام سخته. شاید گاهی اوقات متاسف باشم، ولی ناراحت نه. وضعیت این بود تا وقتی هواپیما رو زدند. اون موقع همین‌طوری مثل ابر بهار نشستم گریه کردم. انگار عزیزترین فرد زندگیم توی اون هواپیما بوده. به‌خاطر غم دیگران متاسف نبودم، خودم داشتم اذیت می‌شدم. در عین حال با توجه به این که هم‌دردی جزو نقاط قوتم نبود، هی فکر می‌کردم «خدایا، من چه مرگمه؟».

این چند روز هی دارم چک می‌کنم که توی اوکراین چی می‌شه. جلوی اخبار تلاش می‌کنم گریه نکنم بعضی وقت‌ها. اون موقع که فهمیدم روسیه جدی جدی حمله کرده، حالم بد شد. برای خودم واقعا عجیبه. اصلا نمی‌فهمم چرا باید این‌قدر غمگین باشم. تاسف نیست، غمه فقط، بازم شبیه به این که انگار عزیزترین فرد زندگیم توی کیف زندگی می‌کنه. واقعا جالبه برام این قضایا. این که آدم‌هایی که هیچ‌وقت ندیدی، می‌تونند برات واقعا مهم باشند. حتی برام عجیبه که دارم از اوکراین این‌جا می‌نویسم. نه این که مثلا تلاشی برای تخریب کردن خودم داشته باشم، ولی من واقعا به چیزهای این شکلی اهمیت واقعی نمی‌دم. اهمیت از ته قلبم. بنابراین دو شخصیت پیدا می‌کنم؛ یکیش غم، یکیش متحیر از این غم و در تلاش برای درک کردن این احساسات عجیب.

۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان