وطندوستی مایل به صفر من و وابستگیهای احساسی نسبتا کم و قابلکنترلم به خانوادهام (که دارم کمکم شک میبرم توی این دو سال واقعا بیشتر از تصورم شده) باعث میشد که من ابدا بابت بعد احساسی مهاجرت نگران نباشم. نگران نبودم و نگران نبودم و ذرهای فکر نمیکردم. تا این که یک شب یک ذره به دوری از فرزانه فکر کردم و نشستم گریه کردم. بعد از اون، شبیه این بود که یک روحی شبحی یک گوشهی ذهنم باشه. خوشحالیهای زیادی دارم، ولی نگاهم که برای یک لحظه به اون شبح میخوره، دلم میریزه و خوشحالیها کمرنگ و گاهی اوقات نامرئی میشه.
توی پست قبلی یک اشاره به سال اول دانشگاه کردم؛ فکر میکنم یکی از اشتباهاتی که داشتم و منجر به نیمهافسردگیم شد، این بود که نمیپذیرفتم رفتن به دانشگاه و شروع زندگی توی یک شهر جدید واقعا یک تغییر بزرگه. آدمها متفاوتاند و بار هر چیزی برای هر کسی متفاوت میتونه باشه، و من الان میبینم که موجود حساس و کوچکی بودم و این بار برام خیلی زیاد بود و من حتی نمیپذیرفتم که این بار زیاده. فکر میکردم این حالت طبیعی زندگیه؛ این غم و اضطراب همیشگی.
دوباره همچین اشتباهی نمیکنم. با خودم مهربون حرف میزنم که تو ارتباطت قطع نمیشه. عادت میکنی. یک زندگی جدید میسازی و دلتنگی احتمالا همیشه بمونه، ولی فقط یک قسمت کوچک از ذهنته.
امروز آسترازنکا زدم بالاخره و در نیمهی پر لیوان هنوز زندهام، و در نیمهی خالی دوتا قرص خوردم که زنده موندم. امروز آخرین باری بود که فرزانه رو توی این مدت میدیدم و یک جاییش من کنارش توی پتو داشتم میلرزیدم و کلا ذهنم داشت بسته میشد و ازش میپرسیدم چرا BTS دوست داره. گفت که چون واقعیترند و آدم درکشون میکنه. یکیشون یک بار وسط کلی موفقیت گفته بود احساس افسردگی میکنه، و هم بابت خوشحالیش عذاب وجدان داره، هم غمش. وضعیت نسبتا مشابهی به وضعیت من بود.
فردا صبح زود بلیط دارم و بعد از یک قرص خوابآور و دو ساعت غلت زدن خوابم نبرد. معمولا اینجور وقتها مینویسم. یک بار توی یک ویدئوی سوالات از یک نوروساینتیست، دیدم که میگفتم نوشتن قبل خواب کمک میکنه که بخوابی و بالاخره فهمیدم چرا من هر بار نصفهشب از سر بیخوابی مینویسم، یک ربع بعدش خوابم رفته.